🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_9 #مُهَنّا تازه از کلاس خیاطی برگشته بودم، مادرم خونه نبود. دستی به خونه کشیدم، حسن و سکینه
#پارت_10
#مُهَنّا
همسرم ظاهر سادهای داشت، بعضی وقتها که یادم میاد روز خواستگاری چشمم به پاهاش افتاد و دیدم جورابش سوراخه، چقدر خندیدم، ولی بعدها برام سوال شد، این پسر چرا حتی کفش خوب نداره؟
اون که وضع خانوادهاش از ما خیلی بهتره، حتی پدرش معلمه بازنشستهاس، مادرش هم کار میکنه زنبیل میبافه و میفروشه.
اما خب روم نمیشد این سوال رو بپرسم.
اون موقع هم موبایل نبود که دختر و پسر بتونن باهم ارتباطی داشته باشن.
یادمه چند روزی از هم بی خبر بودیم، تا اینکه یه روز احمدرضا اومد خونمون، من داشتم خیاطی میکردم، اومد با فاصله کنارم نشست.
ازش پرسیدم: کجا بودی؟ چند روز خبری ازت نبود.
احمدرضا: برادرم رو بردم یزد، دانشگاه فرهنگیان قبول شده بود.
راستش یکم ناراحت شدم چرا به من نگفت، دلم میخواست من هم باهاش میرفتم.
آخه ما تو دوران عقد نتونستیم بشینیم خوب باهم حرف بزنیم.
عقد رسمی ما سالروز ولات حضرت زهرا بود.
یکی از خالههام که منو برا پسرش زیر نظر داشت، وقتی شنید من ازدواج کرد، اینقدر ناراحت شد؛ تا مدتها با مادرم حرف نمیزد.
فاصله عقد تا عروسیمون ۲۴ روز بود.
خونه پدر شوهرم نزدیک مسجد بود، خانمها تو خونه بودن و آقایون تو مسجد.
یه پیکان سفید رو به عنوان ماشین عروس آماده کرده بودند، همسرم رانندگی بلد نبود، بخاطر همین به دوستش خلیل گفت اون رانندگی کنه.
یه کیک سه طبقه و نقل و نبات رو سفره گذاشته بودن.
نمیدونم چرا روز عروسی یه دفعه یاد حرف پدرم تو خواب افتادم، بهم گفت: دیگه تموم شد، و اینکه شیرینی داد.
شاید منظورش همین ازدواج من با احمدرضا بود.
تا قبل از عروسی من اتاق خودم و شوهرم روندیده بودم، وقتی رفتم اونجا دیدم، فقط یه فرش و یه تخت داره، یخچال و تلویزیون هیچی نداره، مات و مبهوت مونده بودم، واقعا خانواده معلم وضعشون اینجوریه؟
این قدر خسته بودم که همین که مراسم عروسی تموم شد، افتادم رو تخت و خوابیدم.
صبح روز عروسی، وقتی بلند شدم سر و صدایی نبود.
رفتم بیرون، دیدم همه سر سفره نشستن.
احمدرضا هم رفته بود حیاط دست و صورتش رو بشوره.
دور هم صبحانه خوردیم، بعد از تموم شدن صبحونه بلند شدم و کمک کردم تو جمع کردن سفره، ظرفها رو هم شستم.
مادر شوهر و خواهر شوهرم اومدن تو آشپز خونه و گفتن: امروز خمیر هم باید بکنی، آرد پشت یخچاله، اندازه دوازده نفر خمیر کن.
منم بی چون و چرا قبول کردم.
راستیش برخی رفتارهاشون منو ناراحت میکرد.
آخه مگه عروس روز اول عروسی خمیر میکنه؟
نگاهاشون هم نسبت به من یه جوری شده بود.
من همه اینا رو زیر سبیلی رد کردم، چیزی نگفتم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی وانتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
هیچ چیز در زندگی به طور اتفاقی نمیافتد.❣
هرچیزی که میخواهید را باید خودتان بسازید.💝
تصمیم بگیرید، تلاش کنید و بدون تردید اقدام کنید.😇
اگر به خودتان ایمان داشته باشید و به امکاناتتان اعتقاد کنید، قادر به دستیابی به هر آنچه میخواهید خواهید بود.🥰
باور اینکه موفق خواهید شد، پیشرفت شما را تسریع خواهد کرد.😘
برای موفقیت، به خطاها و شکستها به عنوان درسی برای یادگیری و بهبود فکر کنید.💋
در یادگیری استقامت داشته باشید و همواره به هدفهایتان تعهد کنید.🦋
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
صبحهایتان پر از انرژی و انگیزه باشد.
به هر روزتان با شکوه و امید نگاه کنید.❣
این روز یک فرصت تازه برای شروع دوباره است.🍀
با اعتماد به نفس و انگیزه، میتوانید هر چالشی را پشت سر بگذارید و به اهداف خود نزدیک شوید.🦋
هنگامی که به خودتان انگیزه میدهید، به دیگران هم پنجرهای به باور به نفسشان میبینید.🌱
به خیر و خوشی روزانه اعتماد کنید و با انرژی مثبت خود را به دیگران انتقال دهید.🍃
صبح بخیر🌹
بی تو در هوای پر ز غم پاییزیم😔
گرچه چشمت به یاد ما گریان است
💔
به ولله قسم، ما نیز در غیابت میمیریم💔🖤🥀
✍ف.پورعباس
#صاحب_الزمان
#انتظار
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_10 #مُهَنّا همسرم ظاهر سادهای داشت، بعضی وقتها که یادم میاد روز خواستگاری چشمم به پاهاش ا
#پارت_11
#مُهَنّا
دلم میخواست مثل همه عروسودامادها یه ماه عسلی داشته باشم، اما اون هم نشد.
بیستروزی از ازدواجم گذشته بود، دلم برا مادرم تنگ شده بود، به محمدرضا گفتم منو ببر پیش مادرم.
قرار شد شب که برمیگرده از مدرسه بریم خونه مادرم.
آماده شده بودم و منتظر بودم تا احمدرضا بیاد و بریم.
احمدرضا: آماده شدی مهنا؟
مهنا: بریم
همین که از اتاق اومدم بیرون، خواهر شوهرم زهرا گفت:
اگه میخواستی پیش مادرت باشی چرا ازدواج کردی؟
از شنیدن این حرف متعجب شدم، تو این بیست روز خیلی بیاحترامیهاشون رو تحمل کردم، دوست هم نداشتم بهشون بیادبی کنم.
احمدرضا هم هیچی نمیگفت در قبال بیادبیهاشون؛ همین قضیه بیشتر منو ناراحت میکرد، حس میکردم محمدرضا منو دوست نداره.
بخاطر حرف زهرا دوباره برگشتم تو اتاق بدون اینکه حرفی بزنم یه گوشه نشستم و گریه کردم.
احمدرضا: ناراحت نشو، یه شب دیگه میبرمت پیش مادرت.
مهنا خواهش میکنم، با خانواده من مقابله به مثل نکن، هرچی شنیدی همون لحظه بزار زیر پات.
مهنا: چرا خونوادت اینجورین؟ محمدرضا تو این بیست روز کم نکشیدم از خونوادت، تو که هر دو شیفت بیرونی، پنجشنبه جمعه هم که میری فوتبال، این منم که باید خونوادت رو تحمل کنم.
احمدرضا: مهنا منو دوست داری یا نه؟
مهنا: اگه دوستت نداشتم که زنت نمیشدم
احمدرضا: من بهت قول میدم عوض کنم این شرایط زندگیمون رو فقط تحمل کن.
آخر ماه شد، تو حیاط خونه منتظر احمدرضا بودم.
اون زمان که کارت بانکی و اینجور چیزا نبود که حقوق رو تو بانک واریز کنن، حقوق رو نقدا میدادن دست معلم.
همین طور که منتظر محمدرضا بودم، دیدم پدر شوهرم، از هال اومد بیرون.
پدر شوهر: احمدرضا نیومد؟
مهنا: نه عمو، هنوز نیومده
چند دقیقه نکشید که صدای زنگ در به صدا در اومد.
بلند شدم که برم در رو باز کنم، دیدم پدر شوهرم زودتر از من رفت سمت در، درحیاط رو باز کرد و سلام و کرد و فورا کیسه پول رو از احمدرضا گرفت و رفت تو اتاق.
من از این حرکتش متعجب شدم، عجیبتر این بود که محمدرضا هیچی نمیگفت.
رفتم جلو گفتم:
مهنا: چرا حقوقت رو دادی بابات.
احمدرضا: پدرم پولها رو از من میگیره، میگه داره برام حساب بانکی باز میکنه.
مهنا: احمدرضا من واقعا خونوادت رو نمیفهمم، من و تو زن و شوهریم ما به پولها نیاز داریم، من الان میخوام برم حموم شامپو ندارم، صابون و لیف.
کلی چیز میخوام بخرم ندارم، یعنی ما باید پول تو جیبیمون رو از پدرت بگیریم.
احمدرضا: میگی چه کنم مهنا؟
مهنا: از این به بعد هر وقت حقوق دادن، میای یه بخشیش رو میدی من، به پدر و مادرت به اندازه نیازشون پول بده، اینجوری بهتره.
یه دو ماهی ما این روش رو انجام دادیم، اما چشمتون روز بد نبینه، ماه سوم یه دعوای بزرگ راه افتاد.
پدر شوهرم به احمدرضا میگفت: تو چرا پولهات رو میدی به زنت.
و باز هم جواب احمدرضا سکوت بود.
به خودم گفتم حالا که پولهای شوهرم دست خانوادهشه، من خیاطیم رو انجام بدم، اجازه که نمیدادن برم خونه خانم کامرانی، میگفتن: ما نداریم زن بیرون کار کنه.
تو خونه هم که خیاطی میکردم، می اومد تو اتاق میگفت: نزن روی کاشی، کاشیها میشکنه.
مهنا: عمو، این دستگاه دکمه زنه، من چندساله دارم کار میکنم،کاشی نشکسته تا حالا.
پدر شوهرم خیلی آدم بی ملاحظهای بود، یه روز احمدرضا رفته بود سرکار، من یکم کسل بودم برگشتم خوابیدم، لباس خواب تنم بود.
پدر شوهرم بدون یا الله و یا اینکه حتی در بزنه، وارد اتاق شد کولر رو خاموش کرد و رفت، در رو هم پشت سرش نمیبست.
اون لحظه میخواستم خودم رو بزنم.
یه نگاهی به آسمون کردم و گفتم:
خدایا من چیکار کردم که گیر همچین خانوادهای افتادم؟
نوعروسها تا چند ماه تو خونه سروری میکنن، ولی اینا رسما منو به عنوان خدمتکار گیر آورده بودن.
برادر بزرگ شوهرم، زنش تو شرکت کار میکرد، تا حالا از شون ندیدم که بهش بی احترامی کنن، برادر شوهرم هم خیلی زبون دار بود، به مادرش میگفت: وظیفهات هست برای ماهم نهار بپزی و بفرستی خونمون، رو میکرد به من میگفت: تو حق کار کردن بیرون نداری، تو باید برای ما کار کنی.
اینجا نیومدی بخوری و بخوابی.
منم از این حرفش عصبانی شدم و گفتم:
مهنا: من زن احمدرضام، نه زن شما.
تازه تو این چهار ماه فهمیدم پدر شوهرم خسیسه، خیلی پول دوسته.
وقتی میدیدم پدر شوهرم پولهای شوهرم رو میگیره آروم و بی صدا فقط گریه میکردم.
با اینکه پولهای ما رو میگرفتن، مجبورمون میکردن هزینه آب و برق و گاز رو ما بدیم.
به احمدرضا میگفتم همه اینا رو، ولی اون میگفت من نمیخوام بهشون بی احترامی کنم.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_10 #مُهَنّا همسرم ظاهر سادهای داشت، بعضی وقتها که یادم میاد روز خواستگاری چشمم به پاهاش ا
دوماهه باردار بودم، ولی چون پول نداشتیم، نمیتونستم حتی برم سونو تا از سلامت بچهام مطلع بشم.
هر وقت هم دلم برا مادرم تنگ میشد با گریه میرفتم خونشون، برای اینکه نیشهاشون رو نشنوم، وقتی همه میخوابیدن من میرفتم خونه مادرم.
وقتی هم می رفتم اونجا میدیدم مادرم خوابه.
اونا حتی تو دوران بارداری ملاحظه حالم رو نمیکردن، سر صبح باید بیدار میشدم خمیر میکردم، هم برای خانواده احمدرضا هم برای برادر خانواده برادر شوهرم.
زن برادرش به سیاه و سفید دست نمیزد، خونشون هم جدا بود، شوهرم تو سری خور بود، همیشه بهش میگفتن احمدرضا عرضه جدا شدن نداره.
اینقدر این حرفهاشون منو ناراحت میکرد، ولی هیچکاری از دستم برنمیاومد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشاربه هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
اگرچه زندگی درگیریها و نگرانیهای بسیاری دارد، اما نماز میتواند برایمان بستری فراهم کند تا استراحت و امنیت دستیافتنی باشد.❣
آن یک زمانی است که میتوانیم برای لحظاتی از دغدغههای زندگی فاصله بگیریم و به خداوند اعتماد کنیم🦋
#اذان_میگویند
#نماز
ولی انصاف نیست من پارت بزارم و شما تو رواق ساکت باشید😢🙃
لینک رواق
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
بیاید نظرتون رو بگید، ببینم چقدر از مهنا رو خوندید؟
نقد و تحلیلی ندارید احیانا!؟🤔