eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
773 عکس
489 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_50 #من_عاشق_نمیشوم تابستون سال ۱۳۹۳ مصادف با شب ولادت امام علی بود که بالاخره انتظار هر دوتام
با کلی سختی و بدو‌بدو کارهام رو انجام دادم و بالاخره منتقل شدم بعلبک لبنان، دقیقا زمانی که داعش تقریبا تو قدرت بود. آخرین چیزی که در مورد جنگ لبنان یادم هست مربوط به جنگ ۳۳روزه هست. حدود ۱۰سال قبل، خیلی هم دلخراش بود اون جنگ. اما یادم هست حضرت آقا فرمودند که بگید جوشن صغیر پخش کنن تو کل شهر، حزب الله لبنان هم همین کار رو کردن و جنگ روز۳۴‌ام به پایان رسید. اوضاع بعلبک اصلا خوب نبود، اینجا شبیه همه چیز بود جز شهر، البته ما محل زندگیمون یکم وضعش بهتره اما هرچی وارد شهر میشی و جلوتر میری چیزی جز خرابی به چشمت نمیخوره. حدود ۲سالی هست که الان لبنان هستیم، سال اول که اینجا بودیم بعد از چند ماه متوجه شدم حال خوشی ندارم، حس کردم مریض شدم، علی خونه نبود، کلا از وقتی که اومدیم لبنان یکسره پشت جبهه کار تبلیغی انجام میده. منم مشغول کارهای خونه بودم، البته خونه و مطب باهم یکی شده بود، هرکس زخمی میشد خونه ما پاتوقش بود، بعضی وقت‌ها یادم میرفت که من متخصص زنان زایمانم. یه روز که مشغول کار بودم حسابی سرم درد گرفت، اینقدر که حس میکردم یه کوه رو بدنم گذاشتن و نمیتونم بلندش کنم. کشان کشان خودم رو رسوندم به موبایل که به حنان خواهر علی زنگ بزنم، میشه گفت تو این دوسال از بس سر و‌کار داشتم با بیمار و غیره که آروم آروم عربی حرف زدنم هم راه افتاد. با هزار زحمت خودم رو به موبایل رسوندم، اما چشم‌هام مگه یاری میکرد که ببینم چیزی رو، فقط سیاهی بود، علی هم یک هفته بود که خبری ازش نبود. هرکاری کردم که شماره رو ببینم نشد، به یک باره با صدای مهیبی که نزدیک هم بود من از حال رفتم. چشم که باز کردم، انتصار خانم و حنانه بالا سرم بودن. _ سلام انتصار خانم بیچاره یکسره گریه میکرد، حنان هم مثل علی تقریبا فارسی بلد بود پرسیدم: _حنان چی شده؟ حنان: یه موشک خورده دقیقا پشت خونتون، وقتی رسیدیم تو بیهوش بودی، هرچی هم خواستیم به علی خبر بدیم نشد، میگن نیروهای اسرائیلی تا داخل شهر هم اومدن. _ الان چقدر وقت اینجام؟ حنان: یه ساعتی میشه. راستی الهه یه خبر _چیه؟ حنان: دکتر گفته احتمالا بارداری تو این شرایط این خبر حکم تیر خلاص رو برای من داشت، تو نبود علی حالا باردار هم شدم. اون همه احساسات و بگو بخندهای من و علی، از زمانی که اومدیم لبنان تبدیل به اشک و آه و ناله شده. تو ایران که بودم، وقتی میدیدن الهه اینقدر با احساس داره عمل میکنه، میگفتن محاله الهه که اینقدر جدی و منطقی بود اینطور رفتار کنه، اما حالا... هر شب اشهدم رو میخوندم و میخوابیدم، هیچ تضمینی نبود زنده بیدار بشی. گه گاهی صدای رگبار و موشک از دور شنیده میشد، منم همراه حنان و انتصار خانم تو خونشون میموندیم، منتظر بودم علی بیاد. خبر دادن که دوباره زخمی و مجروح آوردن، خودم رو جمع و جور کردم و همراه حنان رفتیم خونه خودم. ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
https://eitaa.com/taravosh1/4 پارت1 https://eitaa.com/taravosh1/15 پارت 2 https://eitaa.com/taravo
سلام و عرض ادب خدمت اعضای جدید کانال لینک پارت‌های فصل اول اینجا موجود هست، به راحتی به پارت‌ها دسترسی پیدا کنید🙏🌹 لینک رواق هم خدمت شما اعضای تازه وارد https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫 دوستان عزیز یه نکته، تاریخ های وارده در رمان از اول تغییر کرد، فقط تاریخ ها چند سال کشیده شد عقب، به قبل شهادت حاج قاسم.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت۱ #عشق_در_میان_آتش با کلی سختی و بدو‌بدو کارهام رو انجام دادم و بالاخره منتقل شدم بعلبک لبنان
حاج علی خان همراه چندتا از دوستاش اومده بودن، بچه‌هایی که تو خط زخمی شده بودند رو آوردن، یکیشون پسر۱۸ساله بود. دستش تقریبا قطع شده بود، یکی هم انگشت پاش رو از دست داده بود. علی خیلی آروم و سر به زیر سلام کرد. _ علیکم السلام. من مشغول مداوای این چندتا زخمی شدم، حنان و علی رفتن یه گوشه ایستادن،مشغول حرف زدن شدن؛چشم‌های علی سمت من بود و معنا‌دار، احتمالا حنان گفته بود که من امروز چه خطری از سرم گذشت و باردار هم هستم. کار زخمی‌ها که تموم شد، منم رفتم طبقه بالا که مثلا اتاق شخصی من و علی بود. علی پشت‌سرم داخل اتاق اومد. علی: معذرت میخوام که آوردمت اینجا. _ تو که منو به زور نیاوردی اینجا، من با اختیارم اومدم، ولی علی من قبلا هم بهت گفتم من نمیتونم دوری تو رو تحمل کنم، یه خبر از خودت بهم بده، دو‌هفته‌است خبری ازت نیست. علی: درسته ما پشت خط هستیم، ولی واقعا کارمون سخته الهه. _ میدونم سخته، میون این همه سختی یه کوچلو بهم زنگ بزن، من که نخواستم بیای سر بزنی. علی: حالا اینجوری نکن دیگه دل علی ریش میشه. _ چطوری؟ علی: اینقدر جیگر سوز حرف میزنی فکر میکنم کار بدی کردم، بعد کلی شرمندت میشم. _ علی علی: نفس علی، جان علی. _ میشه مثل وقتی که تو ایران بودیم بگیم و بخندیم؟ من دلم برا اون روزها تنگ شده، علی اون دوسالی که ایران بودیم درسته خیلی درگیر کارهای انتقالی شدیم و یه پامون تهران بود به پامون قم ولی بهترین لحظات عمرم، پیاده روی‌های شبانه، فیلم دیدن‌هامون، اما الان چی؟ حتی یک دقیقه هم نمیتونم ببینمت. علی: تو که اینقدر بی صبر نبودی الهه، دوساله صبر کردی، تو دختر خیلی با ایمانی هستی، اینجور عتاب کردن دور از توئه. البته فکر کنم دلیل این بهانه گیری‌ها رو بدونم چیه _ دلیلی نداره، منم مثل بقیه دلم میخواد شوهرم پیشم باشه. علی دست‌هام رو گرفت، با انگشت شصتش نوازش کرد، گردنش رو کج کرد تا چشمش به چشمم بیفته. علی: دلت میخواست شوهرت پیشت باشه تا خبر بارداریت رو بهش بدی و باهم بگید و بخندید، مثل زمانی که تو ایران تک‌تک این لحظه‌ها رو آرزو کردی. مثل بچه‌ننه‌ها دوباره شروع کردم گریه کردن، خودم هم دلیلش رو نمیدونستم. علی: اشکال نداره، گریه کن، طبیعیه جانم، تغییرات هورمونی زمان بارداری هست، این سرزنش کردن‌ها هم بخاطر بارداری، مردم ویار ترشک و لواشک میکنن، زنم ویار سرزنش کردن و گریه داره. با مشت زدم تخت سینه علی. _نامرد، تو این حالت‌هم دست از مسخره بازی بر نمیداری. بالاخره سرزنش‌ها و گریه‌هام جواب داد، بعد از منتقل کردن زخمی‌ها علی زنگ حاج قاسم زد و ازش سه روز مرخصی خواست،حاج قاسم هم کم نگذاشت، چون شرایط روحی علی‌رو میشناخت بهش سه هفته مرخصی داد. تو این سه هفته دوباره شدم الهه قبل، از تک‌تک لحظه‌هام استفاده میبردم، یک لحظه جدا از علی نبودم،خونه مادر علی و خواهرش هم به ما نزدیک بود، زود به زود به هم سر میزدیم. نهار و شاممون که سر یه سفره بود، چهار نفری سر سفره مینشستیم، برادرهای علی تو میدون جنگ بودن، هر‌ازگاهی سر میزدن. علی همیشه به حال اونا غبطه میخورد، میگفت: کاش منم روحیه اینا رو داشتم، متاسفم برا خودم. اما من خوشحال بودم، چون اگر علی میرفت میدون حتما با سر بریده،دست و پای بریده علی باید روبه‌رو میشدم. اما خب علی آدم کمی نبود، همین که تو گردان حاج قاسم بود برای اینکه داعش و نیروهای اسرائیلی بتونن بکشنش کافی بود. یه روز من و علی نشسته بودیم خونه و هرکدوم مشغول کاری بودیم. صدای در رو شنیدیم، غیر از انتصار خانم حنان کسی رو نداشتیم به ما سر بزنه. علی رفت در رو باز کنه، منم از گوشه پنجره پشت پرده نگاه میکردم. دیدم علی خیلی گرم گرفته، اگر انتصار خانم و حنان بودن اینقدر گرم گرفتن معنی نداشت، یعنی کی میتونه باشه. ازپشت پنجره کنار رفتم، گفتم حتما رفقای علی اومدن، چادرم رو برداشتم رو سرم گذاشتم که یهو یه صدای آشنایی اومد. _هاااااا، مامان، رویا پدر مادرم از ایران همراه حسن و رویا محدثه اومده بودن، دوسال بود که محدثه رو ندیده بودم. محمدعلی ۳سالش بود فقط تصویری اونو دیده بودم. همدیگه رو تو بغل گرفتیم و حسابی گریه کردیم. علی زنگ زده بود، با هماهنگی چندتا از دوستاش تو ایران و لبنان خواسته بود که پدر و مادرم بیان تا من یکم از این تنهایی دربیام. دو ماهی میشد که با پدرمادرم حرف نزدم، تنها ارتباط من با اونا از طریق واتساپ و تلگرام بود؛ دوماه پیش تصویری حرف زدیم. +الهی مادر بمیره برات، چقدر لاغر شدی مادر، اینجا خونه است یا بیمارستان؟ _دوگانه است مادر من + از علی شنیدم که بارداری، نمیدونی وقتی شنیدم چقدر خوشحال شدم. -الهه حسابی دلتنگت بودم، این محدثه که منو کچل کرد، محمد علی هم مدام موبایل دست گرفته خاله خاله میکنه. _ الهی خاله قربون دوتاشون بره. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_2 #عشق_در_میان_آتش حاج علی خان همراه چندتا از دوستاش اومده بودن، بچه‌هایی که تو خط زخمی شده ب
_از نازنین و آقا مجید چه خبر؟ نازنین باردار نشد؟ +والا ما که اومدیم اونا مشهد بودن، مشغول نذر و نیاز بلکه خدا بهشون یه بچه بده، بعد از سقط بچه اولش دیگه باردار نشد، رفتن دست به دامان امام رضا بشن بلکه یه فرجی بشه. _ توکل بر خدا ان شاالله خیره - اگر اونجا بودی میگفتیم نازنین بیاد پیش تو معالجه بشه، اینطوری بهتر هم بود. _من که کار خاصی نمیکردم نهایتش چهارتا دوا و دارو میدادم مثل بقیه، اصل کاری خداست. علی از فرصت استفاده کرد و گفت: علی: الهه جونم حالا که خونوادت اینجان من دیگه برم. _ کجا؟ علی: اااا، الهه جان من سه هفته برا چی مرخصی گرفتم؟ برای روی ماه شما، مامان و بابا هم میخوان یه هفته اینجا بمونن، تو تنها نیستی تا من برم و برگردم. میخواستم بهونه گیری کنم ولی دیدم خیلی بی انصافیه، زن‌ها و دخترهای جوون تر از من شوهراشون رو بیش‌تر از چند‌ماهه ندیدن، تازه علی میره پشت خط دیگه نگرانی هم نداشتم. _ باشه برو، ولی علی تو رو سر جدت یه خبر از خودت بهم بده. دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت: علی: به روی چشم، بانو. روز دوشنبه صبح علی الطلوع علی عازم خط شد، از جایی که ما تقریبا تو مرز بین سوریه و لبنان بودیم خطرات بیشتری ما رو تهدید میکرد. از یه طرف اسرائیل، از یه طرف دست پرورده اسرائیل، داعش. + الهه مادر تو با این سر و صدا چطوری اینجا میخوابی؟ _عادت که نمیتونم بگم ولی کنار اومدم، مهم خود علی هست، تازه همین که حاج قاسم سلیمانی این حوالی نفس میکشه من خیالم راحته. !الهه بابا جان از زندگیت راضی هستی؟ کم و کاستی که ندارید؟ من از علی هم پرسیدم حس کردم خجالت میکشه، ما براتون یه مقدار پس انداز کردیم، برای روز مبادا، هر روقت نیاز داشتید بگید من بهتون بدم، خیلی کم هست ولی خب میشه باهاش کاری کرد. _ نه بابا جون خدا حفظت کنه ممنونم، الحمدلله همه چی خوبه، فقط بابا میشه یه چیزی بگم؟ ! آره قربونت برم بگو _ ما یه بچه‌ای رو سرپرستی مالیش رو قبول کردیم، پدرش و خواهراش و برادراش کشته شدن، مادرش هم حال خوشی نداره، گه گاهی انتصار خانم بهش سر میزنه، ۱۵سالش هست، اگر میشه اون پس انداز رو ما برداریم بدیم به این دختر. ! خب، راستش من برای... مهم نیست من میدم به شما، هرجا خواستی خرجش کن من به اسم شما پس‌اندازش کردم. _ممنون بابا، خدا نگهدارت باشه، سایه‌ات مستدام. یک روز درمیان خونه مامان انتصار و حنان بودیم، روز جمعه قرار بود که برای نهار بریم خونه مامان‌انتصار. همه چیز رو تو خونه جمع و جور کردم، چادرم رو سر کردم که بریم سمت خونه مامان. پامون رو از در خونه بیرون نگذاشته بودیم که صدای تانک توی شهر پیچید، صدای توپ‌هایی که از تانک میزد بیرون به گوش میرسید، بوی تند دود و غبارخاک خفه کننده بود. در حیاط رو بستم خونوادم رو فورا برگردوندم خونه، محمدعلی و‌محدثه حسابی ترسیده بودند. _نترسید خاله چیزی نیست تموم میشه جانم. متوجه شدم صدایی از بالا پشت بوم میاد، هرچی وسیله داشتم انداختم پشت در، دامن پا کردم، روسریم رو درست کردم که به‌راحتی کشیده نشه. صدای قدم هاش نزدیک تر شد، از پشت شیشه در دیدم که یکی پرید تو حیاط. نفسم حبس شده بود، پشت در نشستم و متوسل به حضرت زهرا شدم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا