eitaa logo
تلک الایام
1.5هزار دنبال‌کننده
30 عکس
2 ویدیو
1 فایل
این روزها که می گذرد هر روز.... در انتظار آمدنت هستم @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی وقت ها از این که برای چه چیزهایی اشک توی چشم هایم جمع می شود خنده ام می گیرد. مثلا امروز عکسی دیدم که توی رشت روی یکی از این دستگاه های بستنی ساز کنار خیابان نوشته بود اگر پول ندارید که برای بچه هایتان بستنی بخرید آن ها را دعوا نکنید ما به شما بستنی مجانی می دهیم.و یکدفعه دیدم که آب بینی ام راه افتاده و چشم هایم پر از اشک است... چند وقت پیش هم توی پیاده رو راه می رفتم که پیامک از بانک آمد و دیدم پنج هزار تومن به حسابم واریز شده و یکدفعه یادم افتاد که دو شب قبل از آن جلوی عابربانک یک آقایی با خجالت از من 5 هزار تومن پول خواست که بتواند کرایه ی برگشت به خانه را بدهد و با اصرار از من شماره کارت خواست که پول را برگرداند... تداعی این خاطره چند ثانیه بیشتر طول نکشید اما باز هم صورتم خیس بود... اگر بخواهم بشمرم داستان های خنده دار تری هم هست... اما خب این واقعیت واقعا گریه آور است که ما چقدر تشنه ی محبتیم...چقدر تشنه ی صداقتیم...تشنه ی اعتماد... انصاف و... دیدن یک محبت حتی به اندازه ی یک بستنی قیفی متعجبمان می کند. یک صداقت 5 هزار تومانی غافلگیرمان می کند اما باز هم هر روز با قدم هایمان...با انتخاب هایمان خودمان را از آن روزگار موعودی که سرشار از عطوفت و انصاف و صداقت و انسانیت است دور می کنیم. روزگاری که شاید فاصله اش با ما فقط یک قدم کوچک یا یک انتخاب ساده باشد... @telkalayyam
و تا هنوز تو کنار آن برکه منتظر ایستاده ای تا آنها که جلوتر رفته اند برگردند و آنها که عقب مانده اند برسند... @telkalayyam
علیهم_السلام . . . ✅الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه علی بن ابیطالب و الائمه علیهم السلام... . . . و گرنه ما هم… @telkalayyam http://www.momtaznews.com/تخم-مرغ-های-آب-پز-شده-با-ادرار-تصاویر/
شب عیدی نمی دانم چرا مدام آن لحظه ی در خاک و خون تپیدن شما در محراب در ذهنم مرور می شود که خاک را چنگ می زدید و این آیه را تلاوت می کردید: منها خلقناکم و فیها نعیدکم و منها نخرجکم تارة اخری شما را از خاک خلق کردیم و به خاک برمی گردانیم و دوباره از خاک خارج می کنیم . به خاک فکر می کنم که چهارده قرن است شما را از چشم های ما گرفته است. به خاک فکر می کنم که بعد از شما همیشه بوی خون می داده است به خاک و خون هایی فکر می کنم که انسانِِ دور از شما در این سال ها و قرن ها، در آن دست و پا زده است... و به آب فکر می کنم که مهر همسر شماست و روز به روز نایاب تر می شود به آب... که روزی از لب های خشکیده و خونی فرزندانت دریغ شد و شنیده ام که جنگ های آینده ی دنیا جنگ تشنگی ست به آب... که ولایت شماست و حتی اگر یک روز به پایان دنیا مانده باشد دوباره از دل خاک خواهد جوشید به شستشوی این همه خون.... @telkalayyam
و چهارده قرن است بعد از هر غدیر به پیشواز محرم می رویم... @telkalayyam
... حاجی ها گرم طواف بودند کعبه با قربانی هایش داشت به کربلا می رفت... @telkalayyam
#... گاهی به ترتیب زمانی مصیبت هایی فکر می کنم که در کربلا بر امام نازل شدند اگر هر مصیبت، ابتلا و امتحانی برای ولی خدا باشد باید هر کدامشان، از مصیبت قبلی دشوارتر و سنگین تر باشند بعضی از این مصیبت ها در گودال قتلگاه رخ داده اند. یعنی لحظه ای که امام آماده ی قربانی شدن است... مصیبت هایی که در چنین لحظاتی بتواند قلب امام را شعله ور کند باید فراتر از همه ی مصیبت های پیش از این باشد... سال هاست که چراغ محرم من با دو تا حرف از لهوف سیدبن طاووس روشن می شود. دقیقا دو تا حرف. یک «ف»و یک «و». داستان مربوط به ساعتی ست که عبدالله بن حسن علیه السلام در قتلگاه خود را در آغوش عمو می اندازد و بعد از ان است که دست از تن مبارکش جدا می شود... فرماه حرملة بن کاهل الاسدی بسهمٍ فذبحوه و هو فی حِجرِ عَمّه. از ترجمه ی جمله می گذرم جز توضیح همان دو حرف. یکی حرف ف در فذبحوه که بیشتر از آنکه به معنای «پس» باشد به معنای «سپس» است و یکی حرف «و» در و هو فی حجر عمه... که واو عاطفه نیست بلکه واو حالیه است ...سهم یعنی تیر. حجر یعنی آغوش. عمّ یعنی عمو... @telkalayyam
laban3.mp3
2.85M
حاج مهدی رسولی
... از اتاق عمل صدایم کردند که سریع برو فلان دارو را برای احمد بگیر و بیاور سریع دارو را گرفتم و برگشتم به اتاق عمل. همزمان با من دکتری که قرار بود احمد را عمل کند وارد شد و سلام علیک کردیم. یک آقای میان سال هم یکی دو ساعت بود پشت در ایستاده بود و از همه سراغ همین آقای دکتر را می گرفت. آن آقا هم آمد و سلام علیک کرد. پرونده ی پسرش را نشان دکتر داد و گفت پذیرش می گوید باید ده میلیون پول بریزی من هیچی پول ندارم. دکتر نگذاشت مرد حرفش را تمام کند گفت یک خودکار به من بده. من دست کردم توی جیبم و خودکارم را به دکتر دادم. دکتر دستور عمل را خط زد و پایین آن چیزهای دیگری نوشت. بعد برگه را تحویل آن آقا داد و گفت من اینجا نوشتم که قرار است پسر شما توی اتاق عمل فقط معاینه شود. نهایت پولی که از شما بگیرند صدهزار تومن است. شاید هم کمتر. با خودم گفتم ما همیشه از زیرمیزی گرفتن ها شنیده ایم اما شاید این جور دکترها هم کم نباشند. و یادم آمد که آن خودکار را روز عید غدیر از یکی از سادات هدیه گرفته بودم.... ... @telkalayyam
#... از موسیقی های آرامبخش زندگی صدای مکیده شدن آشغال های کوچک درلوله ی جاروبرقی ست @telkalayyam
اول که گفت اسمم عبادالله است توی دلم خنده ام گرفت. گفتم مگر این بابا چند نفر است که اسمش را گذاشته اند عبادالله؟ بعد شروع کرد به آمار دادن. اینکه دقیقا چند نفر از روستایشان کانکس گرفته اند و چند تا کانکس دیگر لازم است. آمار روستاهای دیگر و کل منطقه هم توی دستش بود. هم آمار جزئی و هم آمار کلان. حتی می دانست توی فلان روستا کی چه مشکلی دارد. کارش این بود که نیروهای جهادی را توی کل منطقه ببرد سر همان کاری که اولویت داشت و می دانست که کدام خیّر را وصل کند به کدام مشکل... به تنهایی و به خوبی داشت کار چند تا ارگان را انجام می داد. می گفت از قدم خیر حضرت آقا اینجا را از روز اولش هم آبادتر می کنیم. خلاصه اسم با مسمّایی داشت. عبادالله. یعنی بندگان خدا... @telkalayyam
پیرمرد خیال می کرد این روحانی هایی که همراه ما هستند الان که از کوئیک برگردند صاف می روند پیش آقای روحانی. گفت ما از شما ممنونیم ، قدم روی چشم ما گذاشتید ولی به آقای روحانی بگویید این رسمش نبود. ما از شما خیلی انتظار داشتیم. به آقای روحانی بگویید من پیرزن نود ساله را روی کول گذاشتم تا کجا آوردم پای صندوق رای که به شما رای بدهد... حقش نبود که از ماشینت پیاده هم نشوی و درد و دل این مردم را نشنوی... گفتم حرف دلش را بنویسم بگذارم اینجا شاید... @telkalayyam
بابای آرین این روزها کارش شده روایتگری. دست هر تازه واردی را می گیرد می آورد کنار آوارهای خانه اش. دسته گل ازدواجش را گذاشته روی تاقچه ای که دیگر نیست. آهنی را که روی گردن خانمش افتاده بود نشان می دهد... روی آوارها نشانی گذاشته که جای مرگ عزیزانش گم نشود. می گوید مبینا که داشت می خوابید سجاده اش را هم گذاشته بود زیر سرش گفت بابا نماز صبح یادت نرود بیدارم کنی... می گفت توی مدرسه مبینا را مسخره کرده بودند که بابایت کارگر است. مبینا گفته بود قول می دهم آنقدر درس بخوانم تا دکتر شوم تا دیگر کسی نگوید بابایت کارگر است. می گفت کاش دفتر مشق عبدالباسط را از زیر آوار پیدا می کردم و نشانتان می دادم. توی دفتر مشقش نوشته بود ایران آباد. نوشته بود می سازمت وطن. می گفت اما عبدالباسط ماند زیر آوار. می گفت خیلی سال است که بچه های ما زیر آوارند . اگر می گذاشتند بچه های ما مملکتشان را آباد می کردند... می گفت خبرنگار از من پرسید چه آرزویی داری بردمش پای قبر عزیزهایم گفتم آرزوهای من اینجا زیر خاکند... @telkalayyam
زلزله برای خودش قیامتی ست آنهایی که زلزله را دیده اند دیگر به هیچ سقفی اعتماد نمی کنند... @telkalayyam
اینکه آدم ها خودشان راه بیفتند بروند برای کمک به زلزله زده ها باعث اسراف خدمات و کمک رسانی ها می شود. ما اولویت ها و نیازهای اصلی را نمی دانیم و معلوم است که اگر یک مدیریت واحد وجود داشته باشد بهتر می تواند کمک ها و خدمات را توزیع کند. اما به نظرم درست ترین کار همین است که همه بیایند . اینجا آدم ها و روستاهایی هستند که به قول خودشان هر دوازده ماه سال زلزله زده اند. سال هاست که دیده نشده اند و انگار این همه سال زیر آوار بوده اند. بابای آرین می گفت روز اول دو بار خواستم خودکشی کنم اما نگذاشتند. حالا که اینهمه مردم از این همه جای کشور آمده اند و به من تسلیت می گویند خوشحالم. خوشحالم که کنارم هستید. دلم می خواهد آرین را بزرگ کنم هرکاری برایش بکنم که یا دکتر بشود یا مهندس. توی حرف هایش اگر یک جمله گلایه بود ده تا تشکر و شکر بود... بروید این آدم ها را پیدا کنید. آدم هایی که بیشتر از سرما و پس لرزه، نگران تنها شدن و فراموش شدن اند. دست خالی هم که باشید یک تسلیت و همدردی کوچک اینجا معجزه می کند. این راه های ارتباطی به قیمت گزافی ایجاد شده اند. به قیمت خراب شدن خانه ها و داغ جگرگوشه ها... اینجا به طرز معجزه آسایی آدم های مهربان، آدم هایی که هر کدام چند نفر هستند، آدم هایی که عبادالله هستند، آدم هایی که زندگی شان طبق معمول نیست.. دارند همدیگر را پیدا می کنند. خیلی زود با هم صمیمی می شوند و از هم شماره و آدرس می گیرند... توانایی هایشان را روی هم می گذارند. ضعف های هم را جبران می کنند و یک دست واحد می شوند. من فکر می کنم خبرهای بزرگی توی عالم است. قرار است یک اتفاق بزرگ بیفتد . یک دست پنهان دارد عبادالله ها را از گوشه گوشه ی دنیا جمع می کند و به هم می رساند.. چه اربعینی ها... چه مدافعان حرم... چه امدادگران جهادی... یک نفر دارد آدم های مهربان را از گوشه گوشه ی دنیا جمع می کند و به هم می رساند.. شاید برای یک ماموریت بزرگ @telkalayyam
عکس های نشست خبری افتتاحیه را که نگاه می کردم برایم خجالت آور بود. یک جا چشم هایم بسته بود و دهانم باز... یک جا دستم در اطراف بینی... خلاصه توی هر کدام یک وضعیت نامناسب... خب حواسم به دوربین ها نبود امشب عکس های نشست خبری اختتامیه را دیدم... بد نبودند... با خودم فکر کردم توی این شش ماه که از عمرم گذشته یاد گرفته ام که مقابل دوربین ها مراقب ظاهرم باشم دلم می خواهد برگردم به شش ماه پیش و راهم را جوری عوض کنم که دیگر گذرم به دوربین ها نخورد... تیتر: مصرعی از حسین رستمی @telkalayyam
تولد فرستاده ی مرگ است امیرالمومنین علیه السلام @telkalayyam
جلاءالعیون علامه ی مجلسی را باز کرده ام و مقتل مادر را مرور می کنم... اما همه ی داستان این نیست... از صبح صدای آن نوحه خوان نوجوان عرب توی گوشم است که چند روز پیش درتشییع شهدای مظلوم فاطمیون می خواند: هذه کل الحکایة نحن عشاق الولایه... همه ی داستان همین است که ما عاشق ولایتیم... @telkalayyam
مرددم که تو با عید می رسی از راه و یا به یمن قدوم تو عید می آید؟ @telkalayyam
می دیدیم که پشت کامیون ها نوشته : منمشتعلعشقعلیمچهکنم مسابقه می گذاشتیم برای خواندنش و فسفر می سوزاندیم. ذوق می کردیم که کشف کردیم و توانستیم بخوانیم، ولی نه می فهمیدیم "من"یعنی کی ،نه "مشتعل"یعنی چی،نه"چه کنم"یعنی چی، فقط "علی"اش برای مان آشنا بود. حالا چه زود بلدیم بخوانیمش،چه خوب می فهمیم "من" را ، "مشتعل"بودن را ،"چه کنم"را ، فقط "علی"را نمی دانیم یعنی کی... .............. از وبلاگ عطش شکن: https://atashshekan.persianblog.ir کانال نویسنده: @atashekan
… … پرسید صاحب این خانه آزاد است یا بنده است؟ کنیز گفت: آزاد است… فرمود: راست گفتی اگر بنده بود از مولای خود می ترسید… . . . از بُشر پرسیده بودند چه رازی ست که همیشه پابرهنه ای گفته بود«والله جعل لکم الارض بساطا» بر زمینی که بساط پادشاهی مولای من است با کفش پا نخواهم گذاشت… . . . از منتهی الامال، ص۱۹۰ @telkalayyam
... به عنوان مثال آن سال ها وبلاگ چیز مدرنی بود...وبلاگ داشتن کلاس داشت. بعد این شبکه ها ی اجتماعی آمدند و وبلاگ کهنه شد... بعد شبکه های موبایلی آمدند و پشت سیستم نشستن شد یک کار خنده دار... وبلاگ که می نوشتم گاهی دلم تنگ می شد برای سر رسیدهایم... توی شبکه های اجتماعی که می رفتم گاهی دلم وبلاگ می خواست...بعد دوباره یک چیز جدیدی می آمد که هیجان داشت... یک جنگولکی توی این دنیا هست که آدم هی دلش چیز تازه می خواهد و هی دلش هوای چیزهای کهنه و قدیمی می کند... هی قدیمی ها دلش را می زنند و هی تازه ها حوصله اش را سر می برند... هی می رود و هی بر می گردد... گاهی با این آرام است و گاهی با آن و هی دلش بهانه ی آن چیزی را می گیرد که یک روز دلش را زده بود.... @telkalayyam
بچه های من پول هایشان را روی هم گذاشته اند و یک هدیه برای عمویشان خریده اند به دخترم می گویم این را به چه مناسبتی برای عمو خریده اید؟ می گوید به مناسبت روز عمو می گویم روز عمو دیگر چه صیغه ای ست؟ می گوید تولد حضرت عباس مگر روز عمو نیست؟ و لعنت خدا بر هر آن کس که بین تو و آب فرات مانع شد... @telkalayyam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یا_ابانا... من هم مثل یک کودک گریه کردم برای پدری که سخت است جدا شدن از او... #یمن.... @telkalayyam
شاعرهای درست و حسابی بعد از شعر گفتن، تازه کار سختشان شروع می شود. این که شعرشان را دو دستی بچسبند که دزد نبرد یا اسمشان را محکم بدوزند به پایین شعر که کسی بدون ذکر نام شاعر، شعرشان را نخواند یا راه بیفتند دنبال شعرشان بینند کجاها می رود با کی معاشرت می کند چه جور دوست و رفیق هایی دارد و... . و این قصه امروزی نیست در تذکره ی آتشکده ی آذر آمده است: «ملک طیفور برادر مهتر ملّا داعی انجدانی است و از تلامذه ی شیخ عبدالعال و مولا فتح الله مفسّر است و اوّل حال «کسری» تخلّص می کرده، بعد از آن مدّتی در قزوین مانده و «ملک» تخلّص کرده. به هر حال این یک بیت ممتاز از او ملاحظه شد. گویند: بعد از آن که میرزا ملک قمی به هندوستان رفته بود، جمعی این شعر را به او اِسناد می دادند. ملک طیفور قاصدی به این خصوص به هند فرستاده و از میرزا ملک قمی، حجّتی معتبر صادر کرده، مدّعیان را ساکت ساخته و شعر را مالک شد. این است: خون چکان است «ملک» تیغ ستم، می ترسم که پی آخر به در خانه ی قاتل برود» @telkalayyam