eitaa logo
تلک الایام
1.5هزار دنبال‌کننده
26 عکس
2 ویدیو
1 فایل
این روزها که می گذرد هر روز.... در انتظار آمدنت هستم @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی پشت ویترین بعضی کتاب فروشی ها می ایستم و با خودم فکر می کنم بشر برای این که قرآن و مفاتیح نخواند باید چقدر کتاب بخواند؟ @telkalayyam
خدایی که من می شناسم... خدایی که این شب ها در ابوحمزه با او انس گرفته ام... خدایی که در جوشن کبیر صدایش زده ام... خدایی نیست که اگر مهمانی را به خانه اش دعوت کرد، او را بیرون کند... خدایی نیست که اگر سفره ای پهن کرد آن را جمع کند.... خدایی نیست که اگر دست و پای دشمنی را بست دوباره آن را باز کند... حتی دوستان او اینگونه نیستند... سفره ای که این روزها حرف از جمع شدن آن می زنیم حتی در شأن سلیمان نبی نیست... اصلا مهمانی بهانه بوده... که مقیم خانه ی او شویم... که از اینجا به مهمانی دیگری نرویم... اینکه ما از سر سفره بلند شویم و مهمانی را ترک کنیم حرف دیگری ست... اینکه ما به دست خودمان دوباره دشمنمان را بر خودمان مسلط کنیم ربطی به تمام شدن یا نشدن ماه مبارک ندارد... خدایا تو اهل کبریا و عظمتی تو اهل جود و جبروتی تو اهل عفو و رحمتی تو اهل تقوا و مغفرتی و این اهلیت، قید زمان و مکان ندارد... @telkalayyam
#… فرموده بود ما اهل بیت ،بزرگ و کوچکمان با هم فرقی ندارد عرض می کنم ما اهل دنیا نیز همین طور... @telkalayyam
ابوبصیر می گوید همسایه ای داشتم که مرید سلطان بود و برای خودش مال و منالی به هم زده بود. مجلس عیش و نوش راه می انداخت و زن های آوازخوان را دور خودش جمع می کرد و شراب می خورد. از دست او در اذیت بودم. بارها به خودش شکایت کردم اما فایده ای نداشت. یک بار که خیلی پافشاری کردم به من گفت؛ فلانی! من آدم بیچاره ای هستم . به گناه مبتلا شده ام اما تو مثل من آلوده نیستی حال مرا به رفیقت –امام صادق علیه السلام- بگو؛ بلکه خدا مرا هم نجات داد. حرفش روی من اثر گذاشت.دلم برایش سوخت. یک بار که در مدینه خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم حال و روز همسایه ام را تعریف کردم. امام علیه السلام فرمود وقتی برگشتی کوفه همسایه ات پیش تو می آید. از قول من به او بگو "جعفربن محمد" برایت پیغام داده که تو کارهایت را کنار بگذار من هم از طرف خدا بهشت را برایت ضمانت می کنم. به کوفه که برگشتم او باعده ای دیگر به دیدنم آمدند. او را پیش خودم نگه داشتم تا همه رفتند. گفتم فلانی! پیش امام صادق علیه السلام یاد تو کردم ؛ آقا فرمود وقتی به کوفه برگشتی همسایه ات پیش تو می آید از طرف من به او بگو که جعفر بن محمد می گوید تو کارهایت را کنار بگذار من هم از طرف خدا بهشت را برایت ضمانت می کنم. این جمله را که گفتم گریه کرد. گفت تو را به خدا این ها را امام صادق به توگفت؟ قسم خوردم که این حرف ها را امام خودش فرموده. گفت تو کار خودت را کردی باقی اش با من و رفت. چند روزی گذشت تا این که همسایه ام یک نفر را فرستاد سراغ من . وقتی به خانه اش رسیدم دیدم پشت در خانه نشسته و لباس ندارد. گفت: ابوبصیر! به خدا دیگر هیچ چیز توی خانه برایم باقی نمانده . همه ی اموالم را به صاحبانش برگرداندم. حالا حال و روزم این است که می بینی. ابوبصیر می گوید پیش رفقا رفتم و برایش لباس تهیه کردم . چند روز دیگر دوباره یک نفر را فرستاد و گفت مریضم. به عیادتش رفتم و یک سره برای مداوایش در رفت و آمد بودم تا این که به حالت احتضار درآمد. کنارش نشسته بودم. گاهی از هوش می رفت و دوباره به هوش می آمد. آخرین بار که به هوش آمد گفت ابوبصیر! رفیقت به وعده اش وفا کرد و جان داد... ابوبصیر می گوید بعد از موسم حج، خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم اجازه خواستم که وارد شوم. هنوز هیچ حرفی نزده بودم. یک پایم بیرون در بود و یک پایم داخل اتاق که حضرت فرمود: ابوبصیر! ما به وعده ی مان با رفیقت وفا کردیم... ............. اصول کافی/کتاب الحجة/باب مولد أبی عبدالله جعفربن محمد علیهماالسلام/حدیث پنجم @telkalayyam
؟ از وقتی که یادم می آید ما مردم بفرما زدن هستیم مردم نه امکان ندارد، اول شما مردم تقسیم آش نذری بین همسایه ها هل دادن ماشین خراب برداشتن زنبیل پیرزن توی کوچه تنظیم باد صلواتی فندک رایگان شکلات به بچه دادن رد کردن نابینا از خیابان گذاشتن کلمن آب یخ جلوی مغازه توقف، با دیدن کاپوت بالا زده توی جاده گذاشتن خوراکی اضافی توی کیف برای بغل دستی مردم آدرس دادن به غریبه ها مردم، منزل خودتان است مردم حالا تشریف داشتید مردم شام جایی قول نده چندوقتی است اما نمی دانم چی شده که همه جا پر شده از آگهی های عجیب و غریب آگهی های هنر فروشی و مهارت فروشی کسب درآمد از توانایی ها نه اینکه اینها قبلاً نبوده اما این روزها رقابت عجیبی بین ماافتاده برای فروختن برای کاسبی برای بازاری شدن انواع کارگاه ها و کلاس های آنلاین و آفلاین مهارت های جدایی فوت و فن شعر گفتن رازهای موفقیت شگردهای کسب درآمد فلان چیز خلاق چندصد مدل بستن روسری اسرار تا کردن ملافه بافندگی تضمینی موی سر فلسفه برای کودک و... طنز تلخ ماجرا اینجاست: ظرفیت محدود بیست درصد تخفیف جلسه ی اول رایگان تمدید مهلت ثبت نام و... می دانم که فشارهای معیشتی خیلی از قبل بیشتر شده اما هر چی فکر می کنم این ادا و اطوارها مال ما نیست این کارها به ما نمی آید مشورت کردن چرا باید پولی باشد؟ مهربانی کردن چرا باید بیست درصد تخفیف داشته باشد؟ ظرفیت محدود یعنی چی؟ دیگر چیزی نمانده است که شتاب دهنده ها آن را تبدیل به کسب و کار نکرده باشند کم مانده برای برداشتن زنبیل پیرزن ها هم اپلیکیشن درست کنند این حرف ها را امروز زدم چون روز غدیر است ما مردم غدیر هستیم از اعمال امروز عهد اخوت است پیمان برادری اصلاَ همین اطعام و اعمال فراوانی که برای امروز وارد شده از جلوه های برادری است. قشنگی امروز به این است که بازار تعطیل است. شیطان با همه ی اعوان و انصارش می خواهد که از ما انسانِ بازار بسازد الشیطان یعدکم الفقر شیطان شما را از فقیر شدن می ترساند ولی غدیر آمده است که جامعه ی دیگری بسازد جامعه ای که رابطه ها بر اساس بازار نیست بر اساس ولایت است و برادری ولایت در طول و برادری در عرض من شاید عقل معاش درست و حسابی نداشته باشم شاید با این طرز فکر توی دنیای امروز جایی نداشته باشم اما دلم روشن است که دنیای فردا دنیای برادری است @telkalayyam
توی کربلا یه در هست که از اونجا می شه رفت توی بهشت فاطمه/شش و نیم ساله @sherokoodaki
بهشت، هیئت هم داره؟ فاطمه/شش و نیم ساله @sherokoodaki
از قرآن سوخته نور بلند می شود... @telkalayyam
دارم فکر می کنم ما هم ولی محترمی داریم که گاهی پیش خدا سرافکنده ی کوتاهی های ماست... @telkalayyam
تن ماهی و ماکارانی قسطیش خوبه این را امروز روی یک بیلبرد تبلیغاتی دیدم. انسان جامعه ی مدرن انسان بدهکار است. هرکس ولو با توان مالی بسیار کم نباید حتی از گیر یک بدهکاری کوچک فرار کند. دیگر نمی توانی قسط خانه و ماشین بدهی؟ ایرادی ندارد قسط ماکارانی بده. تو همیشه باید بدهکار باشی تا بیشتر کار کنی برای رشد کردن و پیشرفت عده ای دیگر. تو باید بیشتر کار کنی تا بتوانی بیشتر قرض کنی و بدهکار بزرگتری باشی. و برای این کار باز هم باید بیشتر کار کنی. آن ها برای اینکه تو هم یک روز مثل خودشان بزرگ و معروف شوی به تو وام می دهند. تو نمی توانی یک شبه مثل آنها بزرگ شوی ولی اگر بزرگ شدن را قسط بندی کنند شاید بتوانی. تو آنهایی را که از تو کار می کشند و برای بزرگ شدنشان می دوی و عرق می ریزی و برای رسیدن به زندگی تو را از زندگی ساقط کرده اند، دوست داری. تو به آنها حق می دهی. آرزوی تو این است که یک روز مثل آنها شوی. آنها برای کار کشیدن از تو زحمتی نمی کشند. تو خودت همیشه مراقب سرمایه و مدافع موقعیت آنها هستی. . . . این روزها ولی صدای دوست داشتنی تری در دنیای ما پیچیده است. صدایی که از انسان دل ربوده. صدا ولی امشبی را مهمان ماست. و فردا از دنیای ما خواهد رفت. بعضی ها خود را به او رسانده اند که فردا همراه او بروند. او ولی گفته است که هر کس بدهکار است اینجا نماند. برویم و گردنمان را از زیر این همه بدهکاری خالی کنیم. انسان او انسان بدهکار نیست. انسان بدهکار، انسان او نیست. برویم و این باقیمانده ی عمر را انسان او باشیم. این روزها انسانیت داغدار اوست. @telkalayyam
یادداشتی که می خواستم برای شب عاشورا آماده کنم ولی تا امروز فرصت نشد.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
... صدای استاد محمدعلی مجاهدی و بیان خاطره ای از حضرت آقای شیخ جعفر مجتهدی و عنایت حضرت زینب سلام الله علیها به ایشان در سرودن شعری به مناسبت اربعین این خاطره را که در جریان ضبط تاریخ شفاهی استاد مجاهدی در سال 1398 بیان شده، با اجازه ی شفاهی از ایشان منتشر می کنم. @telkalayyam
یک زهیر چهل و چهار ساله است. نوجوان که بوده با پدرش شبانه مشعل به دست و مخفیانه از راه نخلستان راه می افتادند، به طرف مخفی گاهی که میزبان قبلی، زوار اربعین را تا آنجا رسانده بود. زوار را همان شبانه تا منزل خودشان می آوردند و پذیرایی می کردند تا دوباره شب بشود. شب که می شد زوار را دوباره از راه نخلستان تا شط می بردند. آنجا زوار را سوار قایق می کردند و در تاریکی به آن طرف شط می رساندند و تحویل میزبان بعدی می دادند. بعد از چند سال حالا به قدری که بتوانیم برای هم خاطره تعریف کنیم زبان هم را یاد گرفته ایم. حالا زهیر از خاطراتش می گوید. از اینکه توی همان سالها دو بار گیر بعثی ها افتادند. یک بار بعثی ها او و پدرش را تا حد مرگ کتک می زنند. یک بار هم دستگیر می شوند و وسط راه مدد امام حسین فراری شان می دهد. زهیر می گوید خانه ی ما فقط همین ساختمان پشتی بود که الان محل پذیرایی خانم هاست. می گوید این زمین لب جاده را با زحمت زیادی توانستیم بخریم که زائرهای بیشتری را به خانه بیاوریم. :: دلم می خواهد زودتر صبح بشود که اینها را برای خانمم تعریف کنم. هنوز یکی دو ساعت به اذان صبح مانده که خانم پیامک می دهد بیداری؟ می گویم بله می گوید می توانی یک دقیقه بیایی پشت در؟ از کوچه کناری به طرف ساختمان پشتی می روم. از لای در منتظر رسیدن من است. می گوید خواب دیدم... گوشه ی همین حیاط یک حوض پر آب بود حوض انگار به یک چشمه یا آبراه وصل بود. چشمه ای که می رسید به کربلا زائر ها یکی یکی لب حوض می آمدند و می پریدند توی آب. همین که می پریدند انگار ماهی می شدند و شناکنان می رفتند تا حرم امام حسین
دو سلام سلام! شما به یکی که اسمش سلام باشد چه جوری سلام می کنید؟ من هر وقت سلام را می بینم یا تلفنی با هم حرف می زنیم می گویم سلام سلام بعد با هم می خندیم. سلام برادر کوچک زهیر است و خادم حرم حضرت عباس علیه السلام ما به طور عادی هیچ وقت سلام را نمی بینیم چون خادم حرم است و از اول ماه صفر تا اربعین مرخصی ندارد. دوستی ما برمی گردد به سال اولی که مهمان خانه شان بودیم. یعنی خانه ی ابوزهیر از خانه ی ابوزهیر تا کربلا دو روز راه است. موقع خداحافظی من طبق عادت معهود موبایلم را جا گذاشتم و وقتی متوجه شدم که نزدیک طویریج بودیم و به خاطر ازدحام هیچ ماشینی نمی توانست ما را به کفل برگرداند. سید سلمان زنگ زد به زهیر که ببیند گوشی من منزل آنها جا مانده یا جای دیگری آن را گم کرده ام؟ گوشی منزل زهیر بود اما کاری نمی شد کرد. خلاصه زهیر گوشی را فرستاده بود کربلا برای سلام و سلام، پرسان پرسان و ستون به ستون نزدیک مدینةالزائرین ما را پیدا کرده بود و گوشی را تحویل داده بود. پارسال هم که منزل ابوزهیر بودیم، خانم از ام زهیر پرسیده بود شما که پسرتان خادم حرم است از این آب های دور قبر قمربنی هاشم علیه السلام ندارید که من تبرکی ببرم؟ و آنها هم گفته بودند نه. فردا صبح ما خداحافظی کرده بودیم و راه افتاده بودیم اما چند ساعت بعد سلام زنگ زده بود که کجایید و خلاصه نزدیک های غروب توانسته بود ما را پیدا کند و آب متبرک را به ما برساند تا مادرش شرمنده ی مهمان هایش نماند. امسال هم ظهر یکی از روزهای پیاده روی مهمان یکی بودیم به اسم حاج موسی. گرما که کمی فروکش کرد خداحافظی کردیم و طبق معمول شماره موبایل رد و بدل کردیم و راه افتادیم. نزدیک غروب اخوی یادش آمد که جواریب و این جور چیزها را روی بند رخت خانه ی حاج موسی جا گذاشته. گفتم اگر می خواهی برگردیم. گفت نه ارزشش را ندارد. از آن شب تا دو سه روز هی حاج موسی زنگ می زد. تماسش را جواب ندادم. معلوم نبود اگر جواب می دادم پیرمرد می خواست به خاطر جواریب و این جور چیزها چند روز دنبال ما بگردد. @telkalayyam
سه توی ازدحام طویریج با سیدمحمدمهدی داشتیم تعریف می کردیم و راه می رفتیم من داشتم تعریف می کردم که ما وقتی بچه بودیم پدرم یک پیکان داشت که هیچ وقت معلوم نشد چند نفر توی آن جا می شوند. مسافرت که می خواستیم برویم به همه اعلام می کردیم و هر کس که می خواست با ما می آمد. بدون هیچ محدودیتی. بالاخره اتوبوس هم که باشد بلیطش تمام می شود اما بابای من هیچ وقت به هیچ کس نگفت که جا نداریم. سیدمحمدمهدی می گفت ما اهوازی ها یک ضرب المثل داریم که می گوید جا به دله. گفتم چه ضرب المثل قشنگی. آدم توی اربعین با تمام وجود این را حس می کند. چه وقتی که هشت نفری سوار تُک تُک می شوید چه وقتی که توی خانه ی خیلی کوچک سیدمحمد که جای سوزن انداختن نیست از صاحبخانه می شنوی که اگر دوست و فامیلی دارید که جا ندارد آدرس بدهید که بیاید اینجا. چه وقتی که بین آن جمعیت چند میلیونی بالاخره تو هم به زیر آن قبه می رسی... @telkalayyam
چهار خانه ی ابواحمد خانه ی خیلی کوچکی بود و او نمی توانست مهمان زیادی به خانه بیاورد. آن روز ظهر فقط ما پنج نفر مهمان ابواحمد بودیم اما او از اینکه توانسته بود دو تا سید شکار کند خوشحالی زایدالوصفی داشت. پسرها و دامادها و نوه های ابواحمد چپ و راست مشغول پذیرایی از ما پنج نفر بودند و ابواحمد به پشتی تکیه داده بود و گرم صحبت و تعریف کردن بود. یک چوب کلفت هم از گوشه ی پشتی بیرون زده بود که بی شباهت به گرز نبود.. ابواحمد گفت با این چوب دامادهایم را کتک می زنم ما خندیدیم ابواحمد به من اشاره کرد که خودم هم ابواحمد بودم. گفت برای تربیت احمد از این چوب ها داشته باش. باز هم خندیدیم. یکی از پسرهایش گفت ابواحمد سُکّری است و وقتی قندش بالا می رود عصبی می شود. سید سلمان گفت من هم دیابت دارم و قرص هایش را نشان داد. ابواحمد مقداری از قرص ها را تبرکاً برداشت برای خودش. ابواحمد می گفت که چند سال توی جیش بوده. جیش صدام. پسرها و دامادهایش ولی همه عضو جیش المهدی بودند و اسم یکی از نوه هایش هم مقتدا بود. ابواحمد می گفت توی جنگ با ایران، من همه ی تیرهایم را هوایی زدم. و می گفت یک بار هم موقع اذان ظهر از سنگر ایرانی ها صدای اذان بلند شده بود و وقتی موذن رسیده بود به اشهد ان علیا ولی الله همه ی ما داشتیم گریه می کردیم. العهدة علی الراوی موقع خداحافظی از در که بیرون آمدیم مقابل خانه ی ابواحمد، دو سر یک پتوی خاکستری و خاک گرفته به دو تا درخت بسته شده بود. مثل یک پرده فهمیدیم که اینجا را برای عکس گرفتن آماده کرده اند. ابواحمد وسط ایستاد و سلبریتی ها که سیدسلمان و سیدمحمد مهدی بودند دو طرف او دامادها و پسرها مشغول عکس گرفتن شدند. بعد ما هم اجازه پیدا کردیم وارد کادر بشویم. سید سلمان به دختربچه هایی که داشتند از لای درخت ها ما را تماشا می کردند اشاره کرد که شما هم بیاید عکس بیاندازیم. دخترها با خوشحالی از پشت درخت ها بیرون آمدند. ابواحمد چشم غره ای از روی غیرت به دخترها انداخت و به سیدسلمان گفت دخترها نباید توی عکس باشند دخترها پا به فرار گذاشتند. این اولین باری بود که توی طریق، سید سلمان نهی از منکر می شد ولی خب آخرین بار نبود. @telkalayyam
پنج نماز صبح را خوانده ایم و صبحانه را هم خورده ایم و از میزبانها خداحافظی کرده ایم و راه افتاده ایم به سمت طریق. وسط های کوچه یک نخلستان است و چند تا گاو مشغول علف خوردن. حیدر و فاطمه جلوتر می دوند تا گاوها را تماشا کنند. حیدر حسابی مشغول صحبت کردن با گاوهاست. فاطمه می گوید دیوانه، اینها که حرف های تو را نمی فهمند اینها عربند. @telkalayyam
شش سیدمحمد را اولین بار توی طریق دیدیم از ما قول گرفته بود که وقتی رسیدیم کربلا حتما برویم خانه اش دومین بار هم توی طریق دیدیمش سومین بار هم. ما هیچ وقت به سیدمحمد زنگ نمی زنیم همیشه آنجایی که به استیصال می افتیم او پیدا می شود. اسمش را گذاشته ایم مأمور امام حسین. توی این چند سال، دیگر با همه ی اقوام و عشیره اش دوست شده ایم. خانه ی کوچکی دارد که خیلی خیلی به حرم دور است خانه ی خودشان در ناصریه است.. با اندک سهم الارثی که داشته خانه ی محقری در کربلا خریده که در خدمت زوار باشد. ما که به کربلا می رسیم سیدمحمد هم با اهل و عیالش تازه از راه رسیده. همیشه هر وقت که ما به کربلا برسیم او هم به کربلا می رسد. با همان خستگی باید برود دنبال اسباب پذیرایی. غروب اربعین خودش با اهل و عیالش برمی گردد به ناصریه و کلید را تحویل ما می دهد، یخچال را هم پر از مواد غذایی می کند. به سیدمحمد می گویم چرا امسال ایران نیامدی؟ ما خیلی منتظر بودیم. می گوید چهار تا از بچه هایم جامعه خاص درس می خوانند. جامعه خاص یک چیزی شبیه دانشگاه آزاد خودمان است. می گوید دیگر پس اندازی برای اینکه بیاییم ایران باقی نمی ماند. آن آقایی که کلاه و شال سبز دارد سید محمد است @telkalayyam
هفت به زهیر می گویم تو چرا هیچ وقت ایران نمی آیی؟ ایران خیلی ارزان است. می گوید خب کارمندم. مرخصی نمی دهند. می گویم یعنی توی یک سال یک هفته هم مرخصی نداری که بیایی ایران؟ می گوید همه ی مرخصی هایم را نگه می دارم برای ایام اربعین و پذیرایی از زوار. @telkalayyam
هشت ما هر چقدر هم که سال به سال زبان عراقی ها را بهتر و بیشتر بفهمیم و یادبگیریم باز هم یک جاهایی هست که گیر می افتیم و منظور هم را متوجه نمی شویم. فقط خانه ی یک زن و شوهر پیر هست که آنجا هیچ مشکلی از این بابت نیست. حتی اگر یک کلمه هم عربی بلند نباشی باز هم آنجا به راحتی می توانی حرفت را بزنی و حرفشان را بفهمی. زن و شوهری که هر دو کر و لال هستند اما زبان اشاره ای دارند که اختراع خودشان است. آنها با حرکات و نمایش دست به راحتی منظورشان را به تو منتقل می کنند تو هم هر جوری که با دست هایت اشاره کنی آنها منظورت را می فهمند بدون اینکه نیاز به تکرار باشد. @telkalayyam
... نُه در این که زیارت اربعین را باید با خانواده برویم تردیدی نداشتیم. مشکل این بود که خانم تا سر کوچه حتی نمی توانست راه برود و کارش به سرُم می کشید. از بین همه ی داروهای کم خونی فقط یکی به ایشان می ساخت که توی داروخانه ها نایاب شده بود. از بین انواع مسکن ها هم یک قرص خارجی. خانم تماس گرفته بود با کارخانه ای که داروی آهن را تولید می کرد و گفته بودند که اصلاً تولید این دارو متوقف شده. خیلی اصرار کرده بود و گفته بودند فقط سیزده تا از این دارو توی انبار هست و خلاصه پول واریز کردیم و همه ی موجودی انبار را برایمان پست کردند. قرص مسکن را هم خریدیم و کوله ها را بستیم. نزدیکی های اهواز فهمیدیم که همه ی داروها را جا گذاشته ایم. داروی آهن را که کاری نمی شد کرد اما زنگ زدیم به سیدمحمدمهدی که از داروخانه های اهواز قرص مسکن را پیدا کند . سیدمحمدمهدی نتوانسته بود قرص را پیدا کند. توی طریق مشکلی که داشتیم این بود که تا می خواستیم چند دقیقه یک جا استراحت کنیم یا توی صفِ غذایی چیزی بایستیم خانم صدایش بلند می شد که تو را به خدا معطل نکنید راه بیایید. :: به خانم می گویم چی شد؟ شما که تا سر کوچه هم نمی توانستی راه بیایی؟ راستی سردردهایت کو؟ می گوید می بینی؟ باورم نمی شود.... و آرام اشک می ریزد... می گویم معلوم می شود این راه هایی که ما می رفتیم راه نبودند وگرنه راه اگر راه باشد پاهای ما هر جوری که باشد می آیند. @telkalayyam
… کریم به کسی می گویند که با لبخند، در را به روی تو باز کند بی آنکه از صدای در خاطره ی خوشی داشته باشد... @telkalayyam
فجاسوا خلال الدیار اسرا/5 این از آیه های همان قرآنی ست که آتش زدید... @telkalayyam