#منم_که_بی_تو_نفس_می_کشم_زهی_خجلت
پسرک با دست محکم می زند روی نان. بعد دستش را مثل بادبزن، شدید تکان می دهد و فوت محکمی می کند و زیر بغلش می برد... سنگ داغ هنوز چسبیده به نان. دستش را دوباره با تردید به سنگ نزدیک می کند و این بار محکم تر می زند... باز دستش را باد بزن می کند و فوت محکم می کند و زیر بغلش می برد... یک اوووووووف کشدار آهسته هم می گوید....سنگ کمی تکان می خورد اما هنوز یک گوشه اش به نان چسبیده.
پسرک زیر چشمی به من نگاه می کند... من با خونسردی دارم سنگ های آن یکی نان را برای پسرک می گیرم و البته نگاهی زیر چشمی هم به او و ادا و اطوارهایش دارم... از نگاهش پیداست که دارد از دست من حرص می خورد که چرا اینقدر یواش کارم را انجام می دهم اما به روی خودش نمی آورد... خونسردی مرا که می بیند مصمم می شود سنگ ها را با شجاعت بیشتر و حرکات نمایشی کمتر از نان جدا کند... شاید اینجوری خودش را به آدم بزرگ ها نزدیک تر حس می کند... داغی سنگ ها اجازه نمی دهد که این ژست شجاعانه چندان دوامی داشته باشد.. و دوباره حرکات نمایشی بچه با آن اوووف های کشدار به اوج می رسند...
نان ها دیگر سنگ ندارند... پسرک سعی می کند نان ها را تا کند اما خیلی داغند. بهش می گویم در زنبیل را باز نگه دار... نان ها را تا می کنم و برایش توی زنبیل می گذارم.... نگاهی تشکرآمیز و کمی هم نگران و ناراحت به من می اندازد و می رود...شاید نگران از اینکه نکند ضعیف حسابش کرده باشم... شاید ناراحت از این که آن احساس پیروزی غرورانگیز تنهایی نان گرفتن، تمام و کمال نصیبش نشده.... خودم را می گذارم جای او که ببینم وقتی به خانه رسیدم پیروزی ام را چه جوری تعریف می کنم... هر کاری می کنم نمی توانم این قسمت"آقاهه کمک کرد و نان ها را برایم گذاشت توی زنبیل" را تعریف کنم....
دو تا نان داغ از داخل تنور پرت می شوند روی پیشخوان و من از خانه ی پسرک برمی گردم به نانوایی که نوبتم از دست نرود...
سنگ ها را یکی یکی و با خونسردی از نان ها می گیرم...
راستی چرا دست هایم دیگر نمی سوزند....
نان ها را همان طوری داغ از روی پیشخوان بر می دارم و تشکر می کنم و بیرون می آیم...
توی راه به داغی هایی فکر می کنم که دیگر به حرارتشان واکنشی ندارم...
به جهنمی که زندگی در آن دیگر برایم سوزناک نیست...
به "خلّصنا من النار" های جوشن کبیر....
#نقش_فرزندان_در_تربیت_پدر_و_مادر
@telkalayyam
#طه_ما_انزلنا_علیک_القرآن_لتشقی
غصه های دلش که لبریز می شد
خدا
با اسم کوچک صدایش می کرد...
طه!...
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#ان_الحیات_عقیده_و_جهاد
عقیده ها بیشتر به درد این میخورن که باهاشون زندگی کنیم
تا اینکه هی در موردشون حرف بزنیم.
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#و_یبقی_وجه_ربک_ذوالجلال_و_الاکرام
شاعرهای درست و حسابی بعد از شعر گفتن، تازه کار سختشان شروع می شود. این که شعرشان را دو دستی بچسبند که دزد نبرد یا اسمشان را محکم بدوزند به پایین شعر که کسی بدون ذکر نام شاعر، شعرشان را نخواند یا راه بیفتند دنبال شعرشان بینند کجاها می رود با کی معاشرت می کند چه جور دوست و رفیق هایی دارد و... .
و این قصه امروزی نیست
در تذکره ی آتشکده ی آذر آمده است:
«ملک طیفور برادر مهتر ملّا داعی انجدانی است و از تلامذه ی شیخ عبدالعال و مولا فتح الله مفسّر است و اوّل حال «کسری» تخلّص می کرده، بعد از آن مدّتی در قزوین مانده و «ملک» تخلّص کرده. به هر حال این یک بیت ممتاز از او ملاحظه شد. گویند: بعد از آن که میرزا ملک قمی به هندوستان رفته بود، جمعی این شعر را به او اِسناد می دادند. ملک طیفور قاصدی به این خصوص به هند فرستاده و از میرزا ملک قمی، حجّتی معتبر صادر کرده، مدّعیان را ساکت ساخته و شعر را مالک شد. این است:
خون چکان است «ملک» تیغ ستم، می ترسم
که پی آخر به در خانه ی قاتل برود»
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#لن_ترانی_ز_تو_و_آرزوی_وصل_ز_من
گاهی هم باید یک پسر بچه ی بازیگوش با توپ بزند و قاب روی دیوار را بیاورد پایین تا تو همین طور که با عصبانیت داری شیشه خرده ها را جمع می کنی یادت بیاید که چهارده سال پیش همه ی آرزوی های تو خلاصه شده بود توی همین یک بیت و این یک بیت آن قد برایت عزیز بود که چند روز قبل از عروسی زنگ زده بودی به رفیق شفیق خوشنویست که آن را برایت خطاطی کند و روز عروسی، خودت برده بودی داده بودی قابش کنند که اولین روزی که وارد خانه و زندگی می شوی این قاب هم روی دیوار باشد...
و باید شیشه خرده ای هم توی دستت فرو برود تا به فکر فرو بروی که چرا این همه سال اصلا این قاب را روی دیوار ندیده ای و دوباره بگردی دنبال خرده های آرزویی که دیگر نیست...
http://2ta7.persianblog.ir/post/58/
#نقش_فرزندان_در_تربیت_پدر_و_مادر
@telkalayyam
#...
للأخ السّدید و الولیّ الرّشید الشیخ المفید.... أما بعد...
ما هم اگر مفید بودیم
برایمان نامه می نوشتی...
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#چقدر_عاشقم_این_آفتاب_پنهان_را
نگاه می کنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
"من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب"
و بغض می کنم این شعر پشت نیسان را
چراغ قرمز و من محو گل فروشی که
حراج کرده غم و رنج های انسان را
کلافه هستم از آواز و ساز از چپ و راست
بلند کرده کسی لای لای شیطان را
چراغ سبز شد و اشک من به راه افتاد
چقدر آه کشیدم شهید چمران را
ولیعصر...ترافیک...دود...آزادی...
گرفته گرد و غبار اسم این دو میدان را
غروب می شود و بغض ها گلوگیرند
پیاده می روم این آخرین خیابان را...
عزیز مثل همیشه نشسته چشم به راه
نگاه می کند از پشت شیشه باران را
دو هفته ای ست که ظرف نباتمان خالی ست
و چای می خورم و حسرت خراسان را
سپرده ام قفس مرغ عشق را به عزیز
و گفتم آب دهد هر غروب گلدان را
عزیز با همه پیری عزیز با همه عشق
به رسم بدرقه آورده آب و قرآن را
سفر مرا به کجا می برد؟ چه می دانم
همین که چند صباحی غروب تهران را...
صدای خوردن باران به شیشه ی اتوبوس
نگاه می کنم از پنجره بیابان را
نگاه می کنم و آسمان پر از ابر است
چقدر عاشقم این آفتاب پنهان را...
چقدر تشنه ام و تازه کربلای یک است
چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را
::
نسیم از طرف مشهدالرضاست...ولی
نگاه کن!
حرم سرور شهیدان را...
http://2to7.persianblog.ir/
http://2to7.blogfa.com/post-12.aspx
#حسن_بیاتانی
#از_دوشنبه_تا_جمعه
@telkalayyam
#…
فرموده بود ما اهل بیت، بزرگ و کوچکمان با هم فرقی ندارد
عرض می کنم ما اهل دنیا نیز همین طور...
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#ا_تزعم_انک_جرم_صغیر_و_فیک_انطوی_العالم_الاکبر
برای من همیشه جوراب پوشیدن، سخت ترین مرحله ی حاضر شدن است.
می نشینم؛ لنگه ی اول را که به انگشت های پا نزدیک می¬کنم؛ می روم توی فکر و خیال...
جلوجلو قبل از حاضر شدن سرک می کشم به کارهای روزانه؛ به جاهایی که باید بروم؛ به قرارهایی که دارم...
کلی حرف می زنم با فلان دوست و همکار، دعوا می کنم با آن یکی...قرار جدید می گذارم... گزارش کار می دهم... یک عالمه توجیه می کنم که اگر دو روز دیر کار را تحویل دادم به این دلیل و به این دلیل بود.. ..
گاهی هم برمی گردم به عقب... به کارهای دیروز...
همه ی اتفاق ها را به نحو مطلوب برای خودم بازآفرینی می کنم...فلان حرف را که توی گلویم گیر کرده بود بالاخره بار فلانی می کنم و راحت می شوم...اشتباهاتم را جبران می کنم...و...
کارهای روزانه که تمام می شوند فضا هم کمی حسی تر و رؤیایی تر می شود. دوستی را که مدت ها ندیده بودم اتفاقی پیدا می کنم... با هم حسابی خلوت می کنیم...بی خیال همه ی کارهای تل انبار شده و روی زمین مانده و قرار و مدارها و...
سیر تا پیاز این مدت را برایش تعریف می کنم....
یا اتفاقی چشمم می افتد به یکی که دل پری ازش دارم... اولش باهاش سرسنگین هستم اما خیلی که اصرار می کند یک جوری مظلومانه حالی اش می کنم که چه بلایی سر من آورده...طوری که حسابی شرمنده می شود...گاهی اشکش هم در می آید و می آید که برای معذرت خواهی به دست و پایم بیفتد اما من اجازه نمی دهم و در آغوشش می کشم و خلاصه با هم دوست می شویم...
گاهی وقت ها هم بعد از کارهای روزانه می روم سراغ کارهای عام المنفعه...
طرح می دهم برای گرانی...برای ترافیک...برای آلودگی هوا... برای ریزگردها... می روم دنبال ثبت اختراع...دستگاهی که نیاز خودروها به سوخت را به صفر می رساند.... دستگاهی که یک لیوان آب می ریزی داخلش و برق تولید می کند... ماده ی ارزان قیمت و بازگشت پذیر برای جایگزینی با مواد پلاستیکی و....
بعضی وقت ها اجرایی شدن طرح ها نیاز به این دارد که کفش آهنی بپوشم و بیفتم توی این دستگاه ها و نهادهای مزخرف اداری... بعضی ها کارشکنی می کنند...چوب لای چرخ می گذارند...حتی گاهی کار را به دادگاه و مصاحبه ی مطبوعاتی و اینها می کشانم... خلاصه با همه در می افتم اما کار به نتیجه می رسد....
کارهای عام المنفعه که تمام می شوند می روم سراغ مسائل بین المللی...
گاهی می روم توی تیم مذاکره کننده ی هسته ای و بهشان حالی می کنم که چه جوری باید مذاکره کرد... آخر سر هم خودم می شوم عضو ارشد مذاکره کننده...
طرح می دهم برای مقابله با این تکفیری ها...گوش بعضی از این دولت ها را می پیچانم...در مورد بعضی از دولت ها می روم سراغ گزینه های روی میز و خلاصه می نشانمشان سر جایشان و...
خیالم که راحت می شود از بابت برقراری نظم و امیت در جهان، برمی گردم سراغ کارهای شخصی ام و اول از همه حاضر شدن...
به خودم که می آیم یک لنگه جوراب روی زمین است و یک لنگه جوراب هم تا نیمه توی پای من...
مدتی زمان می برد تا فکر کنم و یادم بیاید که من الان می خواهم جوراب بپوشم و از خانه بروم بیرون یا اینکه از بیرون برگشته ام و الان دارم جوراب هایم را در می آورم...
http://2ela7.persianblog.ir/post/25/
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#…
ما مشغول یک کار بزرگ بودیم
و کارهای کوچک زیادی
روی زمین مانده بودند…
@telkalayyam
#هذا_یوم_الجمعه
راستی
آن پیرزن تنهایی که توی کوچه ی ما همیشه ی خدا از لای در چشم به راه پسرش بود
مُرد.
#حتی_بیشتر
@telkalayyam