eitaa logo
تلک الایام
1.5هزار دنبال‌کننده
26 عکس
2 ویدیو
1 فایل
این روزها که می گذرد هر روز.... در انتظار آمدنت هستم @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
تو آن امانتی بودی که امشب امین خدا بر روی زمین به دستان خاک سپرد @telkalayyam
نشسته ام پشت کامپیوتر و کانال های خبری را مرور می کنم. حیدر هم توی بغلم نشسته. می پرسد بابا شما چند تا مشتری داری؟ می گویم یعنی چی؟ اشاره می کند به کانالی که دارم اخبارش را می خوانم. انگشتش را می گذارد آن بالا و می گوید ببین اینجا نوشته مشتری و عددش را نشانم می دهد و دوباره سؤال می کند کانال شما چند تا مشتری دارد؟ می گویم بابا این مشتری نیست مشترک است... .. حالا هی دارم فکر می کنم که شاید درست ترش همان مشتری باشد. برای ما که عمری کلمه فروشی کردیم و واژه هایمان را پشت ویترین گذاشتیم و پشت این دکه ی مجازی هی دست زیر چانه گذاشتیم و مشتری ها را شمردیم و آمد و شدشان را تماشا کردیم... @telkalayyam
صفحه ی یک ... سادات به او مادر می گویند و غیر سادات آرزو دارند بتوانند به او مادر بگویند. من اما همیشه دوست دارم به او مادربزرگ جوان بگویم. مادربزرگ ها خوبی های زیادی دارند مثل مهربانی؛ اما مهمترین چیزی که با آن شناخته می شوند قصه گویی ست. قصه ها با روان بچه ها گره می خورند. بچه ها با قصه ها زندگی می کنند و بزرگ می شوند. زندگی های بدون قصه انگار چیزی کم دارند. چیزی در حد و اندازه ی خود زندگی. آدم ها بدون قصه انگار بزرگ نمی شوند. اینکه چه کسی قصه را تعریف می کند به اندازه ی خود قصه مهم است. مادربزرگی که بزرگترِ زن های همه ی عالم هاست باید قصه ای که تعریف می کند قشنگ ترین قصه ی همه ی جهان ها باشد. مادربزرگی که هنگام رفتن از دنیا توی وصیت نامه اش به همسرش نوشته است سلام مرا به همه ی فرزندهایم تا روز قیامت برسان. مادربزرگ برای همه ی بچه هایش تا روز قیامت یک قصه تعریف کرده است. قصه ای که طولانی نیست وخیلی ساده و صمیمی است. قصه ای که هیچ وقت تکراری نمی شود و هربار که آن را بشنوی غم تازه ای را از دلت بیرون می برد. قصه، خانوادگی است. شخصیت های آن تا نیمه ی قصه یک زن با پدر و همسر و دو پسرش هستند. مادر بزرگ هم خودش شخصیت اول قصه است و هم راوی است. او بدون اینکه شخصیت محوری خودش را پررنگ نشان بدهد آرام آرام قصه را روایت می کند. این روایت در کمال سادگی و صمیمیت، جذاب و شگفت انگیز است. مادر بزرگ روایتش را از اینجا شروع می کند که یک روز پدرش در خانه ی شان را می زند. دختر در را باز می کند. پدر سلام می کند. می گوید من امروز احساس ضعف دارم. آن عبای یمانی مرا بیاور و روی من بکش. دختر این کار را انجام می دهد. بعد از آن پسرش در می زند، بعد پسر کوچکترش و بعد همسرش. آنها بعد از سلام متوجه یک رایحه ی پاک می شوند و از آن رایحه متوجه مهمانی که درخانه است. قصه خیلی ساده و معمولی است اما کم کم شنونده ای که ما باشیم شناخت دیگری از اهل خانه پیدا می کنیم. انگار اهل این خانه با اهل زمین خیلی فرق دارند. انگار همه ی چیزهای ساده ی دیگر مثل آن عبا و مثل آن رایحه، غیرمعمولی اند حتی آن احساس ضعف انگار معنای دیگری می دهد. اهل خانه همدیگر را خیلی دوست دارند و به هم خیلی احترام می گذارند. این از نوع سلام کردنشان پیداست. آنها موقع سلام کردن اصرار دارند هم زمان هم نسبت خونی و ایمانی شان را متذکر شوند و هم مأموریت تاریخی و تکوینی شان را. پدرم، فرستاده ی خدا پسرم، صاحب حوضم پسرم، شفاعت کننده ی امتم برادرم، جانشینم و صاحب پرچمم دخترم، پاره ی تنم شخصیت های صمیمی قصه بعد از ورود و سلام و اجازه همه به زیر آن عبا می روند. مگر زیر آن عبا جای چند نفر است؟ راوی به این سؤال پاسخی نمی دهد. او داستان یک روز عادی از زندگی زمینی در خانه ای را تعریف می کند که اهل آن زمینی نیستند پس لزومی ندارد که این اتفاقات عادی با چارچوب های مادی فهم شوند. حالا راوی که همه ی اهل خانه را به سوی عبا هدایت کرده خودش هم از فرستاده ی خدا اجازه می گیرد و به زیر عبا می رود. او روایت را از زیر عبا ادامه می دهد. فرستاده ی خدا با دست راست گوشه ی عبا را به سمت آسمان بالا می برد و با خدا درباره ی اهل آن خانه سخن می گوید و برایشان دعا می کند. دعاهایی که به ما شناخت جدیدی از اهل خانه می دهد. از اینجا راوی شگفتی دیگری را رقم می زند. او در عین حال که در زیر عبا و در خانه ی خود است، بی واسطه از بارگاه خدا روایت را ادامه می دهد و این بار گفتگوی خدا با فرشته ها و ساکنان آسمان ها را تعریف می کند. متن گفتگو بسیار جذاب است اما شگفت آورتر روایت بی واسطه ی مادر بزرگ است که حکایت از حضور او در آن صحنه دارد. مادربزرگ تعریف می کند که فرشته ها و ساکنان آسمان ها از خدا می پرسند اینها که در زیر عبا هستند چه کسانی اند؟ حالا او پاسخ خدا را بی واسطه روایت می کند تا آنجا که خدا خودش از نقش محوری راوی پرده برمی دارد. آنها فاطمه و پدرش و همسرش و دو پسرش هستند. اینجا مادربزرگ به سراغ گفتگوی بزرگِ فرشته ها با خدا می رود آنجا که از خدا اجازه می گیرد که به زمین بیاید و ششمین نفر از اهل آن عبا باشد. راوی که این گفتگوی عرشی را شنیده است خبر از اجازه ی خدا به او می دهد. بزرگ فرشته ها راهی آن خانه ی زمینی می شود و راوی هم برمی گردد به روایت آن خانه. مادر بزرگ می گوید بزرگ فرشته ها به زمین آمد و به فرستاده ی خدا سلام کرد و سلام و پیام خدا را به او رساند. او با این که از خدا اجازه داشت اما از فرستاده ی خدا هم اجازه گرفت تا به زیر آن عبا بیاید. بزرگ فرشته ها به زیر عبا می آید. اینجا باید مهمترین پیام خدا را به فرستاده ی خدا ابلاغ کند. یک آیه از کتاب خدا... چیزی که به آن وحی می گویند... شگفتی دیگر روایت اینجا رقم می خورد حالا مادربزرگ جوان، گزارشگر لحظه ی باشکوه وحی است:
صفحه ی دو انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا قصه به اینجا که می رسد، راوی از گفتگوی فرستاده ی خدا و جانشینش سخن می گوید. اگر این گفتگو نبود هیچ کس نمی فهمید که چرا مادربزرگ دارد این قصه را برای ما تعریف می کند و کسی آداب شنیدن این قصه را نمی دانست. قرار است این داستان در جان و دل و زندگی بچه های آن ها تا روز قیامت چه تأثیری بگذارد؟ مادربزرگ جوان، حالا قسمت شیرین داستان را تعریف می کند؛ و اینکه بچه ها باید این داستان را دورهم و نه تنها، بشنوند و برای هم تعریف کنند. او می خواهد بچه هایش همیشه دور هم جمع باشند. این جمع شدن باید با محوریت دوستیِ اهل خانه باشد تا قصه اثر شگفت خود را بر جان ها بگذارد. قرار است گوش دادن به قصه تا روز قیامت غم ها را از دل بچه های این مادر بردارد و گرفتاری هایشان را برطرف کند. مادربزرگ ها وقتی قصه شان تمام می شود، بچه ها جور دیگری شادند و چشمانشان برق می زند و دوست دارند حالاحالاها در خانه ی مادربزرگ بمانند... @telkalayyam
سید مرتضی طاهری گوینده ی پیشکسوت خبر رادیو بعد از اینکه اخبار ورزشی را می گوید و خلاصه ی مسابقات و حواشی بازی ها و حاشیه های مصاحبه ی مربیان و بازیکنان و خبر برد و باخت ها را داستان گونه روایت می کند؛ همیشه در پایان خبرها، در حالی که با آن صدای گرم و جذابش ذهن و روان شنونده ها را محو دنیای ورزش کرده؛ یک جمله ی حکیمانه دارد که من در طول روز به مناسبت های مختلف آن را با خودم تکرار می کنم. آن جمله این است: این بود چند خبر ورزشی @telkalayyam
محمد شمس لنگرودی ... قصه که تمام می شود آدم ها کجا می روند؟ شعر سپید مرگ @ayateghamze
… از امشب یک نفر پشت در خانه هایمان نان و خرما می گذارد… یک نفر که نمی شناسیمش… @telkalayyam
از قرآن سوخته نور بلند می شود... @telkalayyam
و السلام علیکم سلام مودّع و لکم حوائجه مودِع از زیارت رجبیه... . . . آرزوهایم را پیش شما می گذارم و می روم... @telkalayyam
از برگه ی امتحانی دانش آموز 7 ساله این قصه را در سه خط ادامه بده: کبوتر غمگین بود... کبوتر غمگین بود به خاطر اینکه او شوهر نداشت. با خود گفت: هر وقت صاحب من خواست به مشهد برود به او می گویم تا مرا هم ببرد تا از کبوترهای حرم امام رضا شوهری پیدا کنم. فاطمه/ هفت ساله @sherokoodaki
دیروز دختربچه ها زنگ نویسندگی داشتند گفته بودم مثلا شما نابینا هستید. یک گزارش خیالی از یک روز خودتان بنویسید اما اشاره ای به نابینا بودن خودتان نکنید خلاصه اینکه نصف بیشتر بچه ها بار سفر را بسته بودند و حالا با قطار یا ماشین آمده بودند مشهد و با هر سختی که شده خودشان را رسانده بودند پشت پنجره فولاد... @telkalayyam
بچه های من پول هایشان را روی هم گذاشته اند و یک هدیه برای عمویشان خریده اند به دخترم می گویم این را به چه مناسبتی برای عمو خریده اید؟ می گوید به مناسبت روز عمو می گویم روز عمو دیگر چه صیغه ای ست؟ می گوید تولد حضرت عباس مگر روز عمو نیست؟ و لعنت خدا بر هر آن کس که بین تو و آب فرات مانع شد... @telkalayyam
#... للأخ السّدید و الولیّ الرّشید الشیخ المفید.... أما بعد... ما هم اگر مفید بودیم برایمان نامه می نوشتی... @telkalayyam
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاسین/ 26 و 27 قیل ادخل الجنة قال یا لیت قومی یعلمون بما غفر لی ربی و جعلنی من المکرمین گفتند وارد بهشت شو گفت ای کاش قومم... @telkalayyam
فلم أرَ مولیَ کریماَ أصبرَ علی عبدِ لئیمِ منک علَیَّ یارب دعای افتتاح . . . خداهای زیادی را پرستیده ام که برای هیچ کدام مثل تو گرامی نبوده ام... . . @telkalayyam
بت های کوچک را شکستم حالا باید تبر را بگذارم روی دوش خودم @telkalayyam
همه ی آدم خوبا شاگرد امام علی ان؟ پسر/ 4 ساله @sherokoodaki
… دارم آش هم می زنم به مادرم می گویم بیا یک کم بچش ببین حمد و قل هوالله اش به اندازه ست؟ ببین صلواتی چیزی کم ندارد؟ @telkalayyam
؟ «زرقا چه می بینی؟» - زنانی را می بینم که هیچ نپوشیده اند جز ماسک @telkalayyam
گاهی پشت ویترین بعضی کتاب فروشی ها می ایستم و با خودم فکر می کنم بشر برای این که قرآن و مفاتیح نخواند باید چقدر کتاب بخواند؟ @telkalayyam
خدایی که من می شناسم... خدایی که این شب ها در ابوحمزه با او انس گرفته ام... خدایی که در جوشن کبیر صدایش زده ام... خدایی نیست که اگر مهمانی را به خانه اش دعوت کرد، او را بیرون کند... خدایی نیست که اگر سفره ای پهن کرد آن را جمع کند.... خدایی نیست که اگر دست و پای دشمنی را بست دوباره آن را باز کند... حتی دوستان او اینگونه نیستند... سفره ای که این روزها حرف از جمع شدن آن می زنیم حتی در شأن سلیمان نبی نیست... اصلا مهمانی بهانه بوده... که مقیم خانه ی او شویم... که از اینجا به مهمانی دیگری نرویم... اینکه ما از سر سفره بلند شویم و مهمانی را ترک کنیم حرف دیگری ست... اینکه ما به دست خودمان دوباره دشمنمان را بر خودمان مسلط کنیم ربطی به تمام شدن یا نشدن ماه مبارک ندارد... خدایا تو اهل کبریا و عظمتی تو اهل جود و جبروتی تو اهل عفو و رحمتی تو اهل تقوا و مغفرتی و این اهلیت، قید زمان و مکان ندارد... @telkalayyam
#… فرموده بود ما اهل بیت ،بزرگ و کوچکمان با هم فرقی ندارد عرض می کنم ما اهل دنیا نیز همین طور... @telkalayyam
ابوبصیر می گوید همسایه ای داشتم که مرید سلطان بود و برای خودش مال و منالی به هم زده بود. مجلس عیش و نوش راه می انداخت و زن های آوازخوان را دور خودش جمع می کرد و شراب می خورد. از دست او در اذیت بودم. بارها به خودش شکایت کردم اما فایده ای نداشت. یک بار که خیلی پافشاری کردم به من گفت؛ فلانی! من آدم بیچاره ای هستم . به گناه مبتلا شده ام اما تو مثل من آلوده نیستی حال مرا به رفیقت –امام صادق علیه السلام- بگو؛ بلکه خدا مرا هم نجات داد. حرفش روی من اثر گذاشت.دلم برایش سوخت. یک بار که در مدینه خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم حال و روز همسایه ام را تعریف کردم. امام علیه السلام فرمود وقتی برگشتی کوفه همسایه ات پیش تو می آید. از قول من به او بگو "جعفربن محمد" برایت پیغام داده که تو کارهایت را کنار بگذار من هم از طرف خدا بهشت را برایت ضمانت می کنم. به کوفه که برگشتم او باعده ای دیگر به دیدنم آمدند. او را پیش خودم نگه داشتم تا همه رفتند. گفتم فلانی! پیش امام صادق علیه السلام یاد تو کردم ؛ آقا فرمود وقتی به کوفه برگشتی همسایه ات پیش تو می آید از طرف من به او بگو که جعفر بن محمد می گوید تو کارهایت را کنار بگذار من هم از طرف خدا بهشت را برایت ضمانت می کنم. این جمله را که گفتم گریه کرد. گفت تو را به خدا این ها را امام صادق به توگفت؟ قسم خوردم که این حرف ها را امام خودش فرموده. گفت تو کار خودت را کردی باقی اش با من و رفت. چند روزی گذشت تا این که همسایه ام یک نفر را فرستاد سراغ من . وقتی به خانه اش رسیدم دیدم پشت در خانه نشسته و لباس ندارد. گفت: ابوبصیر! به خدا دیگر هیچ چیز توی خانه برایم باقی نمانده . همه ی اموالم را به صاحبانش برگرداندم. حالا حال و روزم این است که می بینی. ابوبصیر می گوید پیش رفقا رفتم و برایش لباس تهیه کردم . چند روز دیگر دوباره یک نفر را فرستاد و گفت مریضم. به عیادتش رفتم و یک سره برای مداوایش در رفت و آمد بودم تا این که به حالت احتضار درآمد. کنارش نشسته بودم. گاهی از هوش می رفت و دوباره به هوش می آمد. آخرین بار که به هوش آمد گفت ابوبصیر! رفیقت به وعده اش وفا کرد و جان داد... ابوبصیر می گوید بعد از موسم حج، خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم اجازه خواستم که وارد شوم. هنوز هیچ حرفی نزده بودم. یک پایم بیرون در بود و یک پایم داخل اتاق که حضرت فرمود: ابوبصیر! ما به وعده ی مان با رفیقت وفا کردیم... ............. اصول کافی/کتاب الحجة/باب مولد أبی عبدالله جعفربن محمد علیهماالسلام/حدیث پنجم @telkalayyam