دوستان عزیز
از امشب رمان شاهدخت به قلم #نجوا را براتون پارتگذاری میکنم.
و ان شاءالله هر روز پارت داریم.🌸
خلاصۀ رمان شاهدخت :
سالها کشورم با کشور همسایه جنگ داشت و من دلباختۀ جذابیت و کمالات ولیعهدش بودم... دوسال تمام از غم عشقش سوختم تا بالاخره نقشهای کشیدم که بهش نزدیک بشم...
پس شدم وجهالمصالحۀ این جنگ نابرابر تا با گروگانگیریِ من، هم جنگ خاتمه پیدا کنه، هم من به مرادِ دلم برسم..
ولی توی اون کشور، هیچکس منتظر ورودم نبود و همه ازم متنفر بودن، حتی ولیعهد سعیدِ زیبا و مغرور که تازه متوجه شدم قبلاً ازدواج کرده و سه فرزند هم داره و من همسر دومم....
این تازه آغاز ماجرا بود، وقتی مصیبت شروع شد که فهمیدم با کل فامیل همسرم در باغی بزرگ و کنار هم زندگی میکنیم. با مادرشوهری ترشرو و مستبد، و فرزندان سعید...
عزیزان نجوا نویسندۀ رمان نخواستند اسم از کشوری بُرده بشه تا از هر لحاظ مشکلی پیش نیاد و برای همین اسامی ایرانی استفاده کردند..
ولی فقط برای تصویرسازی و ذهنیت شما گفتند که خودشون عربستان و یمن رو تو ذهن داشتند و رمان رو نوشتند.
به لحاظ بزرگی، پیشرفت و ثروت عربستان بعنوان کشور مهدخت و به لحاظ جنگ، اعتقادی یمن هم بعنوان کشور سعید درنظر داشتند. 😉
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1
سالن اجلاس شلوغ و تقریبا صندلی خالی برا نشستن نبود.
کنار خانواده دور یک میز نشسته بودیم.
پدرم و برادرام کت و شلوار خاکستری یک رنگ و همشکل پوشیده بودن... با افتخار به مهمانان خوش آمد میگفتن و گرم صحبت بودن.
من و ملکه هم، طبق برنامه لباسی همرنگ به تن داشتیم. پیراهنی بلند و سبزرنگ با آستینهای بلند و پفی و دامن چیندار و یقهی بسته.
و کفشهای پاشنه بلندی که قد کشیدهام رو کشیدهتر نشون میداد.
ولی مادرم به اقتضای سِن و جایگاهش با کت و دامنی سبز و ساده در اجلاس شرکت کرده و به عنوان ملکه کنار شاه ایستاده بود.
هنگام آماده شدن ترمه خدمتکار مخصوصم تو آینه بهم نگاهی انداخت :
- دستمریزاد به خدا بابت این همه خوشگلی و لَوندی... خدا شما رو تو سرحالی و خوشی نقش بسته خانوم.
او درست میگفت چیزی از زیبایی در وجودم کم نبود.
ترمه ماهرانه موهای بلند و یک دست مشکیام را روی سرم جمع کرده بود.
با چشمان عسلی به پدرم چشم دوخته بودم. اخمهای پدرم درهم بود و زیر لب زمزمه میکرد:
- چرا شما دو تا غمبرک زدین و کاری نمیکنید؟ خوب پاشید با اونایی که وسط دارن میچرخن و میرقصن همراهی کنید.
دوست داشت همیشه منو به نمایش بذاره و از قِبَلش به اهدافش برسه.
پدرم این اجلاس رو ترتیب داده بود تا با یه تیر چند نشون بزنه...
اول اینکه به جنگ ۴ ساله با همسایگانش پایان بده (در ظاهر)
دوم با نشان دادن من به تعداد خواستگارام اضافه بشه و بتونه از اونا برای راضی کردن من بابت ازدواج با یکیشون باج بگیره..
و سوم با نشان دادن جلال و جبروت و ثروت کشورش باعث تحقیر همسایگان بشه
و تقریبا به همهی اهدافش هم رسیده بود.
مدام بهم تاکید میکرد پاشو تو سالن با همه خوش و بش کن ببینن چه قدر زیبا و دلفریب هستی....
و تُنِ صداشرو پایین میآورد و زیر گوشم میگفت: من حالا حالاها با تو و اینا کار دارم.
و پشت بندش جامی که در دست داشت را سرکشید و مستانه قهقههای سر داد.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_2
مستاصل به سمت مادر برگشتم و وقتی با نگاه درماندهی او مواجه شدم فهمیدم که نباید انتظار کمک داشته باشم.
بلند شدم و لبخندی زورکی به کسانی که اطراف پدرم جمع شده بودند، تحویل دادم و کیف مجلسی همرنگ لباسم را برداشته و کمی از میز دور شدم.
هر کس برای بار اول مرا میدید از نگاه کردن به من سیر نمیشد...
۲۵ سال داشتم و پزشکی را تمام کرده بودم.
پدر به هیچ عنوان راضی به ازدواجم نبود و میگفت کسی باید در تور تلهی تو به دام بیفتد که شاه ماهی باشد و من به هر کسی قانع نمیشوم.
با شناختی که از او داشتم میدونستم که به دنبال شکار بهتری میگردد تا بتواند به اهداف پلیدش برسد و در این میان بیمیلی من به ازدواج هم به او کمک میکرد...
اما اون نمیدونست که تنها دخترش که بعد از چهار پسر به دنیا اومده، خیلی وقته که عاشق شده و دلش رو باخته بود.
بی هدف در سالن بزرگ و مجلل چرخیدم. از کنار هر میزی که گذر میکردم افرادی بودند که برای بوسیدن دستم و هم
صحبتی هر چند کوتاه و در حد دو سه کلمه، از همدیگر سبقت میگرفتند.
هر احمقی با دیدن لبخند ساختگیام میفهمید که به زور اونجام و اون آدمای بوالهوس رو تحمل میکنم...
چشمام به دنبال شخص خاصی میگشت و پیداش نمیکردم، برای همین عصبی بودم و دور و برم رو دید میزدم.
تصمیمم رو گرفته بودم باید باهاش حرف میزدم. از لابهلای جمعیت چشمم به مردی چهارشانه و قد بلند که کت و شلوار مشکی بر تن داشت افتاد.
پشتش به من بود و در انتهای سالن با پیرمردی که حدس زدم پدرش باشه حرف میزد.
زیر لب بسم الهی گفتم و از حلقهی آدمهایی که از دیدن قیافههاشون چندشم میشد به زور بیرون اومدم.
پا تند کردم تا پیش کنار سعید برم که پدرم دستم رو به طرف خودش کشید و منو متوجه سلیمان کرد...
عربی شکمباره و هیز که با فسفس نفس کشیده و خودش رو به من رسوند.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_3
با تعجب به پدر نگاهی انداخته و اخم کردم و آروم لب زدم:
- این مردک اینجا چی کار میکنه؟
پدرم سبیلهای بلندش را با نوک انگشتانش بازی داد و چشمکی حوالهام کرد.
با سلام والاحضرت و شاهدخت خانومی که گفت مجبور شدم به طرفش بچرخم و با او احوالپرسی کنم.
سلیمان با چشمهایش داشت کل وجودم رو میخورد. طوری به اندامم زُل زده بود که حس کردم عریان هستم، کمی خودم رو پشت پدر کشیدم تا از شر نگاه ناپاکش در اَمان باشم.
با صدای ضعیفی سلام و خوش آمدگویی کردم. دستش رو دراز کرد تا باهام دست بده ولی من توجهی نکردم و فقط به گفتن «ببخشید.... باید برم» بسنده کردم و دیگه مجال سخن گفتن به او و پدرم رو ندادم.
از کنارشون به سرعت رد شدم. نگاهم به مادر افتاد، او هم مثل من عروسک خیمه شببازی پدر شده بود و به اجبار با همسران پر فیس و افادهی مقامات هم صحبت.
نامهای رو که از قبل نوشته و خواستهی دلم رو برا سعید لو داده بودم، البته نه به عنوان یک عاشق بلکه به عنوان یک فرد میهن دوستی که مخالف جنگ بین دو کشور هست رو از کیف دستی بیرون کشیدم.
نباید کسی اون نامه و رد و بدل شدنش رو میدید... وقتی کنار میزشون رسیدم سلام کردم.
حاج آقا محمدیان که صورتش به طرف من بود چرخشی به بدنش داد و از پشت میز بیرون اومد و جوابم رو با لبخند مهربانی داد.
چهرهای مهربان و نورانی داشت با ریشی بلند و تقریبا سفید با چشمانی که همیشه لبخند میزدند، سنش تقریباً بالای ۶۰ سال رو نشون میداد...
با نگاه کردن به او و رفتار سنجیداش جذب این پدر و پسر شده بودم. هیچ یک از مردان زندگیام را اینگونه ندیده بودم. بدون هیچ فکر بدی چند لحظهای به صورتم نگاهی کرد و سرش رو پایین انداخت.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_4
تا پدرش متوجه نگاههای من به سعید شد اونو صدا زد: آقا سعید شاهدخت با شما کار دارن.
سعید که داشت با چند نفر دیگه حرف میزد برگشت طرف من.
وای خدا بازم مثل قبل چشماش دنیام رو خراب کرد. آب دهنم رو به زور قورت دادم. قلب من میتونه تپیدن رو فراموش کنه ولی دوست داشتن اونو نه... به هیچ وجه.
تبسمی گذرا رو لباش آمد و نگاهش رو زمین دوخت و بهم سلام کرد.
نمیتونستم زبونم رو تو دهن بچرخونم و ذهنم همچون کویر خشک شده بود و کلمهای برای جواب دادن به سلام او پیدا نمیکردم. به قول ترمه بسوزه پدر عاشقی که هوش از سر آدم میبره.
به زور یه لبخند کمرنگی زدم و با سر بهش جواب دادم. قد بلندش باعث شده بود تا مجبور بشم سرم و برا صحبت کردن باهاش بالا بگیرم.
مثل پدرش ریش و سبیل داشت ولی کم پشت. چشمانش آنقدر زیبا و نافذ بودن که نمیدونم چه قدر بهشون زل زدم.
وقتی به خودم اومدم که اون از رو حُجب و حیا سرشو پایین انداخته بود. از این کار خجالت زده شدم.
نگاهی به اطراف کردم، همه مشغول میگساری و رقص بودن و کسی به انتهای سالن توجهی نداشت.
دستمو به زور بالا آوردم و نامه رو بهش دادم و گفتم منتظر جوابتون هستم. با تعجب به نامه نگاه کرد و با اکراه اونو ازم گرفت و خواست بازش کنه که ادامه دادم: اگر ممکنه تنها شدین نامه رو بخونید!!
رو کردم به پدرش و با چاق سلامتی سر صحبت رو باز کردم. صحبت کردن با این پدر و پسر بهم آرامش میداد.
با دیدن سعید که روی صندلی کنار میزشون نشسته و نامه رو پایین میز گرفته و داره میخونه، صدای تالاب تولوب قلبم رو تو گوشم شنیدم.
با حاجی خداحافظی کردم و چند قدمی ازشون دور شدم که صدام کرد.
- شاهدخت خانوم ببخشید که اینو میگم ولی جواب من منفیه.
آه از نهادم بلند شد. با یه لبخند کمرنگی سرم و تکون دادم، نگاه تیز و بی تفاوت تیلههای مشکی چشمانش رو نتونستم تحمل کنم و زود ازشون دور شدم...
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_5
سرگردان تو سالن میگشتم و هر کس بهم میرسید دست رو سینه سلام میکرد ولی من هیچ عکسالعملی نشون نمیدادم.
بالاخره به در خروجی سالن رسیدم و خودمو از اون جهنم انداختم بیرون.
رفتم به خلوتترین قسمت حیاط هتلی که سالن توش بود. به اَشکام اجازه دادم که بیرون بریزن.
صدای خندههای گاه و بیگاه مردان و زنان به گوش میرسید...جایی زیر درختی که اون نزدیکی بود رو نیمکت نشستم، اطراف پرنده پر نمیزد و با فاصلهی زیادی چند نگهبان دور و بر پرسه میزدن.
دستم و گذاشتم رو پیشونیم تا کسی متوجهم نشه..بعد از چند دقیقه صدای پای کسی رو شنیدم که نزدیک میشد.
خودمو جمع و جور کردم و دستی به موهام و لباسم کشیدم و بلند شدم تا ببینم کیه زاغ سیاه منو چوب میزنه...
سعید بود.
آرومقدم برمیداشت و میومد سمتم.
برگشتم سر جام نشستم و تکون نخوردم. اومد و کنارم وایساد... بوی عطرش مستم کرده بود. دلم میخواست تک تک سلولهای بدنم عطر اونو به یاد داشته باشن چون قرار بود چند روز دیگه برگردن کشور خودشون...
با این فکرها نفس عمیقی کشیدم تا بوی عطرش رو تو همهی سلول های بدنم ذخیره کنم.
- اجازه میدین چند لحظه وقتتون رو بگیرم مطلب مهمی هست که باید در موردش حرف بزنیم.
چشم تو چشم شدیم، میدونستم که پشت اون قیافهی مغرورش، قلبی هم از جنس سنگ داره که اجازه ورود هیچ زنی رو بعد از مرگ همسرش نمیده.
کنارم رو نیمکت نشست. چقدر برای این لحظهها تو ذهنم غش و ضعف میرفتم ولی الان دستام یخ کرده بود و نمیدونستم چی کار کنم. دلم میخواست برگردم طرفش و بگم چقدر به بودنش کنار خودم، به عشقش احتیاج دارم ولی حتی نمیتونستم درست نفس بکشم چه برسه سر صحبت رو باهاش باز کنم.
تو این فکرا بودم که شنیدم داره باهام حرف میزنه. ولی هیچی نمیفهمیدم. دیدم داره نگام میکنه و میپرسه نظر شما چیه؟
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
فعلا اوایل رمان هست چند پارت میدم
تا با روالش آشنا بشین.. 😉
نظراتتون رو ناشناس میشنوم.
لینک ناشناس
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس و جواب ناشناسها 👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
تو تمنای منو یار من و جان منی !
پس بمان تا که نمانم
به تمناى کسی . . . 💍♥️
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_6
منم مثل منگولا فقط نگاش میکردم. به تتهپته افتادم و گفتم در مورد چی؟
نیشخندی زد و سرشو تکون داد:
- خودتون اینجایین و فکرتون اینجا نیست.
خجالت زده سرم و انداختم پایین. میدونستم که به حرکاتم و اون نامه شک داره...
تکیه زد به نیمکت و ادامه داد:
- من به این مهمونی پدرتون و به اهدافش مشکوکم به پدرم هم گفتم... پدر شما از یه طرف میگه بیاین صلح کنیم و از طرفی هی از همسایهها سلاح میخره.
منم فرصت رو مغتنم شمردم.
- بله درست حدس زدین، پدرم یه نقشههایی تو سرش داره که ممکنه به ضرر شما تموم بشه.
ابروهاشو تو هم کشید و به زمین خیره شد. ساعتی ساده به مچش بسته بود. از آخرین ملاقاتمون دو سال میگذشت و تو این مدت واقعا تغییر کرده بود. لاغر و تکیده و خسته به نظر میرسید مثل پدرش.
و همهی اینها به خاطر محاصره و قحطی وحشتناکی بود که کشورش گریبانگیر اون شده بود و مسبب این فاجعه کسی نبود جز پدرم.
- جناب محمدیان ۴ ساله بیهدف داریم با هم میجنگیم.
حرفمرو قطع کرد و با عتاب جواب داد:
- برای شما شاید بیهدف باشه ولی برای مردم من هدف داره... هدفمون هم رسیدن به پیروزی و اجرای عدالت هست.
آرنجهاشو زانوهاش گذاشت و کمی خم شد و دستهای از چمنهای زیر پاشو کَند و وسط مشتش ریخت و بهشون اشاره کرد و ادامه داد:
- شاید تعجب کنید ولی کشور من زیباترین کشور دنیا بود، جنگلهای سرسبز، مردمی خوشحال، انواع جشنها و شادیها رو داشتیم... هر ماه به یه مناسبتی تو پایتخت به دستور پدرم دور هم جمع میشدیم و جشن میگرفتیم... تا اینکه شیطان از این همه شادی و خوشبختی ما ناراحت شد و ....
چمنای تو مشتش رو با خشم فشار داد و مچاله کرد و با اندوهی که تو صداش بود ادامه داد:
- ولی دیگه خیلی وقته تو کشورم چیزی رشد نمیکنه، درحتی شکوفه نمیده، کسی نمیخنده، شادی نمیکنه... بچههامون غنچه نشده پرپر میشن... اینا همش به خاطر جاهطلبی پدرتون هست و مردم ما به دنبال عدالت و اجرای اون هستن.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_7
به چشمام زل زد و گفت:
- میفهمین که چی دارم میگم.
این چند روزی که به اجبار اینجا بودم همه چیز دستم اومد، قدرت اول اینجا پدرتون و بعدش شما هستین شاهدخت... پس بهم حق بدین نخوام بازیچهی شما یا پدرتون بشم.
تبسمی زد و با دست به اطراف اشاره کرد و ادامه داد:
- شما اینجا همهکاره هستین، سرخوش و بیدغدغه زندگی میکنید، همه جلوتون دولا راست میشن... برای حرف زدن با خانوادهتون سر و دست میشکنن، چه لزومی داره خودتون رو فدا کنید... بهم نگین که به فکر مردم کشورم هستین که باور نمیکنم.
سرمو پایین انداختم و با ناخنهای لاکزدهام وَر رفتم. اون حق داشت به پیشنهادم شک کنه.
پدرم همهی زیر ساختهای کشورش رو از بینبرده بود ولی با این وجود اونا با توکل و غیرتی که داشتن این چهارسال مقابل پدرم و شرکاش کم نیاوردن.
- میفهمم چی میگین... کشته شدن عزیزان آدم جلوی چشماش یکی از بدترین اتفاقایی هست که ممکنه تو زندگی پیش بیاد...
ناخودآگاه متوجه شدم روی گونههام خیس شدن، ولی اعتنایی نکردم و ادامه دادم:
- لطفا با دیدن ظاهر و قیافهی خندان و این مهمونیهای مجلل گول نخورید. لااقل در مورد من و مادرم.
آب دهنم رو قورت دادم و گردن کشیدهام رو با دستم مالیدم:
- من و مادرم بعد از کشته شدن دو تا از برادرام تو جنگ با شما از درون تهی شدیم. مادرم به زور چند جور قرص سر پا هست. ما هم مثل شما به اجبار این جو رو تحمل میکنیم.
- از چهار برادرم دوتاشون تو این جنگ لعنتی کشته شدن بدون اینکه موافق این جنگ باشن... اونا همیشه از پدرم ناراحت بودن که چرا بین دو کشور که زمانی مثل دو برادر کنار هم بودن، جنگراه انداخته.
از جام بلند شدم و چند قدمی رفتم جلو و پشتم رو بهش کردم.
- ولی متاسفانه پدرم تشنهی قدرتِ و این اتفاقات اصلا براش اهمیتی نداره.
اون حاضره همهی مردم کشورش رو فدا کنه ولی به کشورگشاییاش برسه.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_8
حضورشرو کنارم حس کردم. صورتمرو پاک کردم و برگشتم سمتش.
تو چشمای خمار و زیباش غم نشسته بود. میدونست از چه اتفاق دردناکی حرف میزنم.
ادامه دادم:
- یه چیزهایی راجع به این مهمونی فهمیدم. پدرم و چند تا از همسایگان جنوبی و شمالیتون میخوان با هم متحد بشن و به کشورتون حمله کنن البته بعد از چند وقت دیگه که از صلح نمایشی امروز گذشته باشه... این اجلاس هم پوششی برای این توطعههاشون هست.
سرشو به علامت تاسف تکون داد و زیر لب گفت: اینکه از پشت خنجر زدنه... من به حاجی گفتم اینا همش نقشه است ولی گفت نه بابا واقعبین باش.
کمی فکر کرد و ادامه داد:
- خوب پس بعد از این سیرک مسخره، قرار ما رو قیچی کنن؟
پوزخندی حوالهام کرد و به سوال خودش جواب داد:
- زهی خیال باطل... مگه من مرده باشم تا اینا بخوان یه وجب از خاک کشورم رو بگیرن.
خواست برگرده به تالار اصلی که صداش کردم.
- آقای محمدیان امروز در مراسم پایانی اجلاس بعد از امضای صلح نامه ۷ نفر منو از پدرم خواستگاری میکنن... از همون هفت کشوری که قرار به کشورتون حمله کنن...
برگشتم و رو نیمکت نشستم و ادامه دادم: - دلم میخواست شما هم نفر هشتم این لیست باشید.
دیگه نمیتونستم به چشماش نگاه کنم. برای همین بلند شدم و چندقدم رفتم جلو... از نشست و برخاستم مشخص بود که استرس دارم و هول کردم.
ادامه دادم:
- من وضعیت زندگی شما رو میدونم. ۳۰ سالتونه و ۵ سال از من بزرگترید و یه بار ازدواج کردین و سه تا دختر دارین...
و متاسفانه همسرتون هم چند سالی میشه که فوت کردن... میبینید اون نامه رو همینطوری ننوشتم... چند ماهه دارم روش فکر میکنم... من و شما اگر با هم باشیم شعلههای زیر خاکستر این جنگ هم برای همیشه خاموش میشه... میفهمید چی دارم میگم؟
ساکت شد و حرفی نزد. انگشتاشو تو هم قلاب کرد و به نقطهی نامعلومی خیره شد. به چی فکر میکرد؟ به پیشنهاد من یا توطعهی پدرم؟؟
- پدرتون به هیچعنوان اجازهی این کار رو به شما نمیدن. پس من رو قاطی این بازی نکنید. نگران ما هم نباشید... خدای ما بزرگه... هیچکس حریف ما نمیشه.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد