تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 #شـاهـدخـت #پارت_980 بعد رفتن سجاد، صندلی رو نزدیکتر آوردم و نشستم... تب
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_981
دستشو برگردوند و کف دستامون رو هم افتاد. قلبم مثل دیوانهای بر سر و صورت میزنه، اون و من دو خط موازی هستیم که به هم نمیرسیم. دهنم خشک شده مثل ذهنم، نباید اجازه بدم این رابطه بیشتر از این جلو بره.
قبل از اينكه بفهمی چه کسی رو از دست دادی، بفهم چه فرشتهاى تو زندگيته... شاید سرنوشت جور دیگهای میخواد بنویسه و لیلا و بهروز و سعید بازیگران این داستان بیپایان بودن.
نیشخندی به افکار مالیخولیایی زدم. چشامو بستم تا هر دو کنار هم آروم بگیریم.
با صدای به هم خوردن چیزی چشمامو باز کردم، حاجی بود با بشقابی توی دستش.
گرمای دست بهروز رو هنوز زیر دستم حس میکنم. حاجی نگاهی معنادار کرد... بوی نگاهش کل اتاق رو گرفت.
حق داشت.
از جا بلند شدم، گردنم بدجور درد میکنه. آروم پرسید:
- حالش چطوره؟
- خوبه، خداروشکر شب سخت بیماری رو رد کرده.
به بهروز که غرق خواب بود، نگاه پدرانهای انداخت.
- هر کی یه دکتر مثل شما داشته باشه، حالش خوب میشه باباجان.
گردنم رو مالیدم، از تعریف حاجی خوشحال نشدم، حرفش زیادی بودار بود.
- خانم دکتر اون خیلی تنهاست، کاش هیچ وقت تنهاش نمیذاشتی... برا همیشه کنارش بمون، اون خیلی درد میکشه.
منظورش رو متوجه نشدم یا نخواستم.
پالتو رو پوشیده نپوشیده رفتم سمت پوتینها.
- به آقا سجاد میگم براش صبحانه بیارن.
بدون نگاهی به اون چشمای منتظر، زدم بیرون. هوای اتاق بوی شرم میداد... توان نگاههای پر از سوال حاجی رو نداشتم.
این رابطه عمرش کوتاه بود. پس نیاز به نگرانی نداشت.
رفتم نمازخونه...صدای سرفه و عطسه لحظهای قطع نمیشه. احدی هم اومد و از چشمای قرمز و گردن کَجَم فهمید که چی شده...به اصرارش، رفتم تا کمی بخوابم.
تو حیاط نگاهی به پنجرهی اتاق بهروز انداختم، به این کار عادت کردم. تصمیم گرفتم برم بهش سر بزنم، در واقع اتمام حجت کنم.
تو تخت نشسته و به دیوار تکیه داده، طبق معمول کتاب میخونه. با دیدنم چشاش درخشید، جابهجا شد و لبخند ریزی گوشهی لبش نشست.
جنس نگاهش ناراحتم نمیکنه. پاک بود، بدور از هر ناپاکی.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد