eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.9هزار دنبال‌کننده
479 عکس
474 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 لبخندی زد و جوابی نداد. میدونم‌ گونه‌ام قرمز شده... باید زود فلنگ رو ببندم. با اتمام کار بلند شدم. - پس این سجاد کجا موند؟ - میشه نری، پیشم بمون. مچ دستم‌و محکم گرفت. منگ نگاهش کردم. میتونم دستشو پس بزنم و با خشم، چشم‌غره برم و با حرص در اتاقش‌ رو بکوبم و... نتونستم، دلم نیومد تنهاش بذارم. نگاهمون تو هم‌ گیر کرد. من این جنس نگاه رو خوب میشناسم، دستمو کشیدم. - تب داری میرم پارچه و آب بیارم. در و بستم و بهش تکیه زدم. چرا باهام این کار رو میکنه؟ ما زن و شوهر صوری هستیم. اون همه‌ی‌ شروط بینمون رو زیر پا می‌ذاره. - خانم دکتر برای آقا سوپ آوردم. از در فاصله گرفتم تا بره داخل. تو راهرو منتظر شدم تا سجاد برگرده. - آقا خواب بود؟ - بله، اصلاً متوجه من نشد. - لطفاً براش کمی آب و چند تا پارچه بیار،‌ خیلی تب داره. خودت هم اگه کاری نداری امشب پیشش بمون. چشمی گفت و رفت. دیگه اونجا کاری ندارم، برگشتم‌ انباری. شام رو با بی‌میلی خوردم، خواب با چشمام قهر بود. انقدر این پهلو اون پهلو کردم که خسته شدم. لباس پوشیده و کمی تو سالن ظرفشور خونه نشستم. بالاخره خودمو متقاعد کردم که به عنوان یه پزشک‌ برم پیشش. دستم رفت طرف در و با یه ضربه‌ی آروم ‌در رو باز کردم. سجاد روی صندلی کنار تخت نشسته، تا من‌و دید بلند شد. با دستم اشاره کردم که بشینه، رفتم بالا سر بهروز. - حالش چطوره؟ چشمان قرمز سجاد گویای همه چیز بود. - تبش پایین نمیومد، خداروشکر یه ۲۰ دقیقه‌ای هست که حالش بهتره. - لرز نداره، بالا نیاورده؟ - نه... نه اصلا. - شما خسته‌ای، بفرمائید استراحت کنید من خودم مواظبشون هستم. از خدا خواسته بلند شد و به بدنش کش و قوسی داد. می‌ره پیش فرناز،‌ حاجی بهشون یه اتاق داده‌.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 بعد رفتن سجاد، صندلی رو نزدیکتر آوردم و نشستم... تبش‌ رو‌ چک کردم. بشقاب خالی سوپ روی میز بود. پوتین‌هامو در آوردم و پاهامو رو میز گذاشته و روی صندلی جابه‌جا شدم تا بلکه یه کم بخوابم. انقدر به عکس خانواده‌اش خیره شدم تا خوابم برد. با صدای بهروز ار خواب پریدم... عرق کرده و هذیون میگه. دستم‌ که رو پیشونیش نشست، هینِ بلندی کشیدم... بدنش مثل کوره شده. زود پارچه‌ها و لگن آب رو آوردم. پاشویه و دستمال بی‌فایده بود، باید بهش آمپول بزنم. تو همون حالت ولش کرده و برگشتم درمانگاه. با دست پُر برگشتم. عرق کرده و بالشت کمی خیس شده. لباسش خیس خیسه، به سختی لباس رو درآوردم و انداختم یه گوشه... تا اون آمپول اثر کنه پارچه‌های شسته با آب ولرم روی بدنش گذاشتم و هی عوض کردم. دیدنش تو اون وضعیت، من‌و یاد بیماری سعید انداخت. هذیون‌هایی که میگه کم‌کم قابل فهمه. - لیلا ...لیلا تو رو خدا.... خدا تنهام نذار. دستاشو برای گرفتن دستم، بلند کرد. گاهی هم نیم‌خیز میشه، چه قدرت بدنی داره.. به زحمت برش گردوندم روی تخت. صِدام میزنه... شنیدن اسمم از زبون بهروز، اصلاً خوشایند نیست. برای اینکه آروم بگیره، دم گوشش لب زدم: - من همیشه پیشتم، همیشه... مثل جنازه رو تخت افتاد، انگار منتظر این حرف باشه. مُسکِنِ بدنش بود، مثل یه تشنه تو کویر به آب رسیده باشه، آروم گرفت. بهروز، یه جنگجوی واقعی بود با قلبی بزرگ و مهری بی‌پایان. دقایقی بعد تبش پایین‌تر اومد. دستش تو دستم بود. تپش قلبم شدت گرفته، دستش رو ول کردم، خوب شد که بیدار نیست. کِی دستش رو گرفتم؟ چرا باید دستش‌‌رو‌ بگیرم و نوازشش بکنم؟ ساعت ۶ صبح شده، گردنم درد میکنه. لباسش رو چی‌کار کنم؟ ولش کن، خودش بیدار میشه یه چیزی می‌پوشه. رو صندلی کمی جابه‌جا شدم، پالتو رو تا زیر گردنم بالا کشیدم. چشمامو بستم تا بخوابم. دستشو گرفتم تا قبل خواب، دمای بدنش رو چک کنم. کمی بدنش گرمه ولی جای نگرانی نیست. دستمو کشیدم که با چشمای بسته نجوا کرد: - دستِ‌تو برندار... خواهش میکنم. فکر کردم خوابه، اصلاً قابل پیش‌بینی نیست. - من... من داشتم تَب‌تون رو... نگاهی به دستامون کردم‌، دلم براش سوخت... دلی که بعضی وقتا هنگ می‌کنه و نمیدونه چی خوبه چی‌ بد؟ - باشه، ولی خواهش میکنم چشماتون رو باز نکنید. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از صـدوده پارت جلوتر، فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن به شماره کارت: 6037998234986130 قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @admintoranj
شنیدن اسمم از زبون بهروز، اصلاً خوشایند نیست. اسمت که هیچ، قولم ازت گرفت 😉 لینک ناشناس 👇 https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس، جواب ناشناس‌ها در زنگ تفریح👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ چه حال خوبيست هواى دو نفره دست‌هاى دو نفره من باشم و تو باشى و دوست داشتنى كه تمام نشود‌‌. 💞 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 #شـاهـدخـت #پارت_980 بعد رفتن سجاد، صندلی رو نزدیکتر آوردم و نشستم... تب
‌ 🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 دستشو برگردوند و کف دستامون رو هم افتاد. قلبم مثل دیوانه‌ای بر سر و صورت میزنه، اون و من دو خط موازی‌ هستیم که به هم نمیرسیم. دهنم خشک شده مثل ذهنم، نباید اجازه بدم این رابطه بیشتر از این جلو بره. قبل از اينكه بفهمی چه کسی رو از دست دادی، بفهم چه فرشته‌اى تو زندگيته... شاید سرنوشت جور دیگه‌ای میخواد بنویسه و لیلا و بهروز و سعید بازیگران این داستان بی‌پایان بودن. نیشخندی به افکار مالیخولیایی زدم. چشامو بستم تا هر دو کنار هم آروم بگیریم. با صدای به هم خوردن چیزی چشمامو باز کردم، حاجی بود با بشقابی توی دستش. گرمای دست بهروز رو هنوز زیر دستم حس میکنم. حاجی نگاهی معنادار کرد... بوی نگاهش کل اتاق‌ رو‌ گرفت. حق داشت. از جا بلند شدم، گردنم بدجور درد میکنه. آروم پرسید: - حالش چطوره؟ - خوبه، خداروشکر شب سخت بیماری رو رد کرده. به بهروز که غرق‌ خواب بود، نگاه پدرانه‌ای انداخت. - هر کی یه دکتر مثل شما داشته باشه، حالش خوب میشه باباجان. گردنم رو مالیدم، از تعریف حاجی خوشحال نشدم، حرفش‌ زیادی بودار بود. - خانم دکتر اون خیلی تنهاست، کاش هیچ وقت تنهاش نمیذاشتی... برا همیشه کنارش بمون، اون خیلی درد میکشه. منظورش رو متوجه نشدم یا نخواستم. پالتو رو پوشیده نپوشیده رفتم سمت پوتین‌ها. - به آقا سجاد میگم‌ براش صبحانه بیارن. بدون نگاهی به اون چشمای منتظر،‌ زدم بیرون. هوای اتاق بوی شرم میداد... توان نگاههای پر از سوال حاجی رو نداشتم. این رابطه عمرش کوتاه بود. پس نیاز به نگرانی نداشت. رفتم نمازخونه...صدای سرفه و عطسه لحظه‌ای قطع نمیشه. احدی هم اومد و از چشمای قرمز و گردن کَجَم فهمید که چی شده...به اصرارش، رفتم تا کمی بخوابم. تو حیاط نگاهی به پنجره‌ی اتاق بهروز انداختم، به این کار عادت کردم. تصمیم گرفتم برم بهش سر بزنم، در واقع اتمام حجت کنم. تو تخت نشسته و به دیوار تکیه داده، طبق معمول کتاب میخونه. با دیدنم چشاش درخشید، جابه‌جا شد و لبخند ریزی گوشه‌ی لبش نشست. جنس نگاهش ناراحتم‌ نمیکنه. پاک بود، بدور از هر ناپاکی.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 لبم خواست به خنده باز بشه که با نهیبی به خودم جمع شد. سلام کم‌جونی دادم و به سِرم اشاره کردم: - حالتون بهتره؟ قبل اینکه جواب بده، سرفه مجال نداد و چند سرفه‌ی وحشتناک کرد، ریه‌هاش درگیر شده. - ممنون به لطف شما و آقا سجاد بهترم. کنار پنجره‌یِ اتاقش ایستادم و تکیه دادم به لبه پنجره‌. - یه چند روزی باید استراحت کنید، ریه‌تون هنوز درگیری داره، داروهایی رو که بهتون میدم به موقع بخورین. فقط نگاه بود و نگاه... ازش نگاه دزدیدم و به کتاب‌های زیادی که رو قسمتی از رادیات و کنار تخت و روی زمین بود، مشغول شدم‌. - شام خوردین؟ بشقاب روی شوفاژ رو نشون داد: - آوردن، میل نداشتم. دنبال بهونه بودم که باهاش حرف بزنم، چه بهونه‌ای بهتر از این. بشقاب رو برداشته و روی صندلی کنار تخت نشستم. کتاب رو ازش گرفته و بشقاب رو دادم دستش. - تو این موقعیت این سوپ برای شما بهتره، نه این کتاب. به دیوار تکیه زد و بشقاب سوپ تو بغل بهم نگاهی انداخت: - باشه حتماً. میلی به غذا نداره و با نوکِ قاشق کمی سوپ بر‌میداره. کتاب دستم بود، چند بار ورق زدم. پیراهنی ساده به تن داشت و زیر پتو خزیده بود. - حاجی می‌گفت دیشب... دیشب خیلی زحمت... نذاشتم ادامه بده: - آقای اسماعیلی اولا که من دکترم و برای همه این کار رو میکنم. دوماً دیشب هر اتفاقی بین ما افتاد، دلم نمیخواد دیگه تکرار بشه... شما حالتون خوب نبود و هذیون می‌گفتین. سوماً من و شما خوب میدونیم که برای چی با هم ازدواج کردیم... منظورمون عشق و عاشقی نبوده... خودتون هم خوب میدونید من به یه شرط با شما ازدواج کردم. قاشق رو گذاشت تو بشقاب‌ و لب به دندون گزید: - چهارما... - چی؟ - فکر کردم شاید یه چهارمَنی هم باشه. - نه نیست... بهتره اَدایِ مردای عاشق رو بازی نکنید... هیچ‌ خوشم نمیاد. رو‌ دلم سبکی احساس میکنم، ازش فاصله گرفتم. - در ضمن از محبت یا بهتر بگم از ترحمی که در حق من و پسرم کردین ممنونم.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 - اون ترحم نبود... باز حرف‌شو قطع کردم. - ترحم یا لطف به هر حال، ممنونم. بشقاب رو کنار گذاشت و سر‌به‌زیر جواب داد. - ولی شما دیشب بهم قول دادین که همیشه پیشم می‌مونید. حرف تو دهنم ماسید و مغزم تیر کشید، اون همه چی یادش بود. آب دهن‌مو قورت داده و نگاهی سرسری تو چشماش انداختم. - من مجبور شدم اون حرفای دروغ رو بزنم، شما اصلاً حالتون خوب نبود... نفس عمیقی کشیدم تا نفس‌ کم نیارم. - من تعلقات قلبی خودمو دارم، تو قلبم جا برای کسی دیگه نیست. انگشتام تو هم تنید. من کجا سیر میکنم و اون کجا؟ - شوخی کردم، می‌دونم شما عاشق پدر مهدیار هستین. تلخی رو‌ میشد تو تک‌تک حرفاش چشید، شوخی‌ چی‌ بود!؟ - از وقتی با نجمه حرف زدم، صدای نفسای مهدیار هنوزم تو گوشمه... دارم از دوریش دِق میکنم، چرا کسی نمیفهمه حالِ من‌و. برگشتم سمتی تا صورتم رو نبینه، بغض نشسته تو گلوم شکست... تا گریه نمی‌کردم حق مطلب اَدا نمیشد. - خانم‌ محمد بعضی از حرفا رو نمیشه گفت، می‌مونه سر دلت، میشه دلتنگی، میشه بغض... تو خودت نریز، بگو. زار زدم تا بلکه از حرارت بی‌پایان قلب یه زن درمونده کم بشه. - دلم‌ داره از دوریش میترکه. نیاز داشتم گریه کنم، ولی حالا تو این موقعیت، پیش بهروز!! - باشه قبول، هر چی شما بگید... دیگه حرفی از ازدواج نمی‌شنوید، بهتون قول میدم، این چند جمله هم مِن‌بابِ شوخی‌ بود. بی‌خیال غذا شد. بشقاب‌‌و گذاشت رو عسلی و لبه‌ی تخت نشست. - همه‌ی سعی‌ام‌ رو میکنم‌ این تلفن کوفتی درست بشه... متاسفانه انقدر برف اومده که تا دو سه هفته حتی قطار هم نمیتونه بیاد. دلتنگی داشت دیوونه‌ام میکرد. - کاش یه بار دیگه صدای نفساش، گریه‌هاش، خنده‌هاش رو بشنوم و ببینم. از نزدیکی و بوی عطرش به خودم اومدم. اشکهامو پاک کرده و کتاب تو بغلمو گذاشتم روی تخت و رفتم طرف در. - من دیگه مزاحم نمیشم... ما مثل سابق با هم همکاریم، کاری داشتین اطلاع بدین حتماً. ممنونی گفت. موقع خروج دیدم کتاب‌و برداشت، نزدیک لباش برد و بو‌ کشید. ➖➖➖➖➖➖ 📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از صـدوده پارت جلوتر، فعلا با قیمت ۳۵ هزار تومن به شماره کارت: 6037998234986130 قربانی/ بانک ملی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @admintoranj
از محبت یا بهتر بگم از ترحمی که در حق من و پسرم کردین ممنونم. اتمام حجت مهدخت با بهروز عاشق 🙃 لینک ناشناس 👇 https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس، جواب ناشناس‌ها در زنگ تفریح👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎬 🎤 فریدون آسرایی ───┤ ♩♬♫♪♭ ├─── عشق یعنی وقتی که دستِ‌تو میگیرم مطمئن باشم که از خوشی میمیرم عشـق یعنـی وقتی که بیقرارت میشم مطمئن باشم که تو می‌مونی پیشم تو ماه منی بتاب و بمون دلم روشنه به آینده‌مون یه آرامشی تو رفتارتِ دلم تا ابد گرفتارتِ . . ♥️🖇• 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl