eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.6هزار دنبال‌کننده
423 عکس
401 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 روی میز یه گلدون کوچک با گلای رز زرد رنگ بودن، با رومیزی سفید. رستوران نسبتا زیبایی بود. طراحی ساده و زیبا. غذای ساده‌ای سفارش دادم و سعید هم همون غذا رو سفارش داد. برای اینکه یه کم حالم جا بیاد اجازه خواسته و رفتم آبی به صورتم‌ بزنم. تو آینه‌ی روشویی به خودم نگاهی انداختم. خسته بودم، خیلی... ولی نه از کار، از حرفایی که انتظار داشتم‌ بشنوم ولی.... روسری رو مرتب کرده و موهامو پشت گوشم دادم. غذا رو آورده بودن و سعید منتظر من بود. نشستم‌ که به احترامم نیم‌خیز شد. بسم الله گفت و پشت بندش بفرمائیدی زد. غذای خوشمزه‌ای که می‌خواستم بی‌توجه به حال دلم، مشغولش بشم. ولی کنار سعید اصلا نفهمیدم چی خوردم‌. توجهم به میز کناری جلب شد، دختر و پسری جوون انگشتاشون رو تو هم گره کرده بودن و عاشقانه حرف میزدن. دختره محجبه بود و قیافه‌ی شیرین و بامزه‌ای داشت، پسره هم مثل سعید ریش داشت. همه‌ی مردان این سرزمین ریش داشتن ولی هیچکدوم به جذابیت سعید نمیشدن. قاشق غذا توی دستم رو زمین و هوا مونده بود و من محو عشق بازی اونا.... لبخندی زد: - غذاتون‌رو بخورید مهدخت خانم، بذارید راحت باشن... جوونیِ دیگه. خجل نگاهمو دزدیدم و به غذای بلاتکلیف توی قاشق نگاهی انداختم. سعید غذاش رو تموم کرده بود. با اینکه گرسنه بودم و غذا هم خوشمزه ولی راه گلوم بسته بود. شاید به خاطر حضور اون بود. سعید دستاشو رو سینه گره کرده و از پنجره بیرون رو دید زد. با گذاشتن دست رو سینه و نیم‌خیز شدن به عابری سلام داد. دست‌مو روی پیشونی گذاشتم که گفت: - این غذا رو دوست ندارین؟ میخواین چیز دیگه‌ای سفارش بدم‌!! با عجله و دستپاچگی جواب دادم: - نه... نه... همین... خوبه... آرنج‌شو روی میز گذاشت و کمی بدنش رو به جلو کشید: - لطفا به خورد و خوراکتون برسید. نگاهش تو صورت و بدنم چرخی زد: - از موقعی که اومدین اینجا، لاغر شدین.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 لبخندی نیم‌بند رو صورتم‌ نشست و جوابی ندادم. یعنی جوابی نداشتم که بدم، هر بلائی سرم میومد از عشق بود. اِشتهام رو از دست داده و خیلی کم غذا شدم... غذای مهنا بیشتر از من بود. این دو ماه، از عذاب جهنم برام سخت‌تر بود. ترمه هر دفعه با یکی تو آشپزخونه سر من حرفش می‌شد. خودش چیزی نمی‌گفت ولی از بچه‌ها گاه‌گُداری می‌شنیدم که زن‌های آشپزخونه مسخره‌ام میکنن. سعید با امروز و فردا کردناش، آبرو برام نذاشته بود... آبرویی که خودم چوب حراج بهش‌ زده بودم. ناراحت بودم، پُر از سوال!! چرا منو آورده اینجا؟؟ چرا به قول ترمه با دست پس میزنه با پا پیش میکشه؟ چرا تو این دو ماه تصمیم‌شو نگرفته؟ اگه منو نخواد چی!!! با یادآوری این چراها، باز پریشون شدم. سرم پایین بود و دلم پُر... تصمیمم رو گرفتم باید باهاش حرف بزنم. - آقا سعید میشه بریم یه جای خلوت، باهاتون حرف دارم. سرم رو برگردوندم و مثل خودش بیرون رو نگاه کردم. کم کم رستوران شلوغ شد و تو پیاده‌رو هم میز و صندلی چیدن. ‌ - بله حتما منم از شلوغی خوشم نمیاد. کیفم‌ رو برداشتم و با هم زدیم بیرون، به اون طرف خیابون اشاره کرد: - بریم اونجا.. یه پارک کوچیک با چند تا نیمکت. رو نیمکتی زیر درخت نشستیم... پاشو انداخت رو پاش و یه دستشو پشت نیمکت گذاشت و تقریبا برگشت طرفم. نه استرسی، نه نگرانی... خوش به حالش. - بفرمائید من در خدمتم. باید باهاش اِتمام حجت کنم. بدون هیچ مقدمه ای پرسیدم: - آقای محمدیان بالاخره تصمیم گرفتین؟ گوشه‌ی لبش به خنده بالا رفت: - در مورد چی؟ - ازدواج... البته مصلحتی.
‌ بالاخره مهدخت از غرورش گذشت ازدواج مصلحتی... 😉😄 نمیگه دارم از داشتنت می‌سوزم 🙈 لینک ناشناس https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس و جواب ناشناس‌ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ عشق یعنی ... در میان غُصه‌های زِندگی یک نفر باشد که آرامت کند❣ ‎‌‌‎ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 با بی‌خیالی ابرویی بالا داد: - نه... هنوز به نتیجه‌ی خاصی نرسیدم. با شنیدن این حرف، مثل فشنگ از لوله‌ی تفنگ‌زدم بیرون... از نیمکت کنده شدم. برای اینکه عصبانی نشم چند قدم‌ رفتم جلو و نفس عمیقی کشیده و سمتش برگشتم. تو صورتش زل زدم: - چرا مگه ازم زمان نخواسته بودین؟ دو ماه وقت کمیِ؟ تو همون حالت که نشسته بود، بی‌خیال و آروم لب زد: - اینجا من فقط تصمیم نمی‌گیرم شاهدخت خانم. از جوابش غافلگیر شدم. حرف حق جواب نداشت... راست میگه اون مثل من نبود، باید با همه مشورت کنه. ولی منِ عاشق، سر خود تصمیمی گرفتم که برگشتی توش نبود. رفتم جلوتر، سرش رو آورد بالا و نگام کرد. با اعتراض گفتم: - تکلیف من این بود که به این جنگ خاتمه بدم و تکلیف شما هم مشخصه. تابی به ابروم داده و سرمو گردوندم: - صد رحمت به من، با تصمیم خودم اومدم اینجا و مثل یه مرد پای همه‌چی موندم. همون نگاه بی‌احساس و بی‌تفاوت. - فکر می‌کردم تو هم مردی، یه مرد واقعی! کنارش رو نیمکت نشستم: - ولی حالا فهمیدم که باید مثل بچه‌ها از مادر و پدرت اجازه بگیری و با اجازه‌ی دیگرون زندگی کنی. دلم که خالی شد تازه فهمیدم چه توهینی بهش کردم. لَبم و گزیدم‌ و نفسی آزاد... من به مردونگی اون شک نداشتم، پس چرا باید بهش توهین کنم. - منو ببخشید، این‌ روزا خیلی تو فشارم. سرش رو انداخت پایین: - همه تو فشاریم. من خیلی وقت پیش تصمیمم رو بهتون گفتم... شما باید هرچه زودتر برگردین کشورتون، جواب من نه هست شاهدخت خانم. آه از نهادم‌ بلند شد. نه محکمی که کوبیده شد تو صورتم و دردی که تا ریشه‌های قلبم جا باز کرد. صورت‌مو برگردوندم تا اشک مزاحمی که روونه‌ی گونه‌ی گُر گرفته‌ام‌ شده بود را نبینه. حواسم به گلهای زیبایی رفت که نزدیک نیمکت رو چمن‌ها بودن... اشک‌های تلخم جلوی چشمام رو تار کردن و اون همه زیبایی رو تار دیدم. کم‌کم دیگه چیزی ندیدم... مثل عشق سعید که کورم کرد.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 - باشه میرم... من و ترمه از اون باغ لعنتی میریم و هر جا دلمون خواست زندگی می‌کنیم. نفس حبس شده تو سینه رو آزاد کردم تا بره پیِ کارش. - کاش آنقدر مرد بودین که وقتی ازتون خواستم اسمتون تو لیست خواستگارها باشه، مثل امروز خیلی محکم میگفتی نه... کار من نیست. با حرص مشت گره کرده‌شو رو زانوش زد: - این داستان رو شما شروع کردین خانم محترم وگرنه من.... - بله... من شروع کردم. از سر عشق و عاشقی هم نبود، دلم به حال این مردم بدبخت سوخت. پروانه‌ها پروازکنان، کنار هم رو گلها به تماشای ما نشستن. - البته خلایق هرچه لایق... انگار نه انگار که با ورود من به این کشور نفرین شده، ورق برگشت و.... برای اولین بار عصبانی دیدمش، کم مونده بود سیلی محکمی روونه‌ی صورتم کنه. سرم داد زد: - تو حق نداری به کشورم و مردمش توهین کنی... مگه نه اینکه پدر بی‌همه چیزت ما رو به این روز انداخت. رگ گردنش باد کرده و تکون میخورد، کمی رو نیمکت جمع شدم. - و گرنه ما هم مثل شما بلد بودیم زندگی کنیم، خدا رو هم بندگی نکنیم. این همه توهین حقم بود. کسی که افسار عقلش رو بده دست قلبش، بهتر از این نصیبش نمیشه. تند رفته بودم... من به او توهین کردم و او هم به من. بلند شد و رفت نشست تو ماشین. نگاهش کردم، عصبانی بود و گاهی دستی تو موهای لختش می‌کشید و زیر لب چیزی‌ می‌گفت. کمی‌ روی نیمکت نشستم. صدای خنده‌ی بچه‌ها و شیطنت پسرها دیگه برام شیرین نبود. بوقی زد، نگاهش‌ کردم... ساعت ساده‌ی مچ دست‌شو نشون داد. بعد از نشستن تو ماشین نگاه‌مو به بیرون دادم: - یه زحمتی براتون داشتم. منتظر شدم تا چیزی بگه، ولی عصبانی‌تر از اونی بود که بخواد باهام حرف بزنه. - لطفا برام نزدیک بیمارستان یه خونه پیدا کنید. سرش رو به سرعت بالا آورد و از آینه نگاهم کرد. دوباره سرمو چرخوندم به پیاده‌رو و به گنجشک‌های سمجی چشم دوختم که با هم سر یه تکه نون دعوا میکردن. - مهم نیست چه مدلی باشه، بزرگ‌ یا کوچیک... فقط خونه باشه.
‌ سعید .... 🤨🤨🔪 مهدخت هم بدون حرفی از عشقش خوب حرفاشو زد 😉 لینک ناشناس https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس و جواب ناشناس‌ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 شیشه رو پایین دادم... حس خرد شدن به معده‌ام چنگ انداخت، حالت تهوع داشتم. - ترمه رو می‌فرستم پیش پدر و مادرش، اون از خداشِ، نباید پاسوز اشتباهات من بشه. جوابم رو نداد. بقیه راه بدون هیچ حرفی تا خونه طی شد. گاهی دلم از عشقش خالی میشد، مثل یه بیابون برهوت. یه جایی خونده بودم، برای چیزی که میخوای بهش‌ برسی، تلاش کن نه آرزو. من تموم‌ تلاشم‌ سینه سپر کردن مقابل پدرم بود و حالا در مقابل سعید کم آورده بودم. عشق دو ساله، با بی‌مهری دو ماهه به تلخی درآمیخت. از ترمز گرفتن و دنده عوض کردناش، معلوم بود که هنوز از بحث بینمون عصبانی هست. سر بن‌بست رسیدیم، نگه داشت: - من بیرون کمی کار دارم، لطفا بقیه راه رو خودتون برید. بدون هیچ حرفی، پیاده شدم. به خاطر عادت ماهانه، تمام بدنم درد میکرد. سعید هم گاز ماشین رو گرفت و جز گرد و خاک چیزی برام‌ نذاشت. به در کوچیک باغ رسیدم. ساعت تقریبا دو بود و سفره‌ی غذا جمع شده بود. مردها سرکار بودن و بقیه اطراف خانم‌بزرگ‌ زیر درخت جمع بودن و بساط چای و قلیون و صحبت به راه بود. مجبوراً بهشون سلام کرده و رد شدم. فقط مهنا و حانیه جواب سلامم رو دادن... دیگران از ترس یا نفرت باهام کاری نداشتن. راه‌مو سمت کلبه کج کردم که فتانه باز تیکه انداختناش رو شروع کرد. - به‌به خانوم دکتر! رسیدن به خیر... کجا تشریف داشتین؟ جوابش رو ندادم، حتی نگاهشم نکردم‌. کوچک و بزرگ وایساده بودن و معرکه‌گیری فتانه رو نگاه میکردن. فتانه با صدای بلندتری ادامه داد: - داداش تکلیف این بیچاره رو مشخص کن دیگه... بگو نمی‌خوایش تا زیاد سنگ‌ رو یخ نشه. با دیدن سعید کنار حوض، متعجب بهش چشم دوختم... مگه نگفت جایی کار داره؟! پس‌ اینجا چی کار میکنه؟ - راستی اگه نمیخوایش بدیمش به این نگهبون پیرِ دَمِ در، آقا فتاح رو میگم... صدای خنده‌ی زن‌ها دیوونه‌م کرد. با دستی که، دسته‌ی قلیون رو داشت، سرتاپام رو با تحقیر و نیشخند نشون داد: - ببین خانم به خاطر تو چه تیپی هم زده. با خشم‌ دندونامو رو هم سابیدم تا حرفی نزنم که اوضاع بدتر بشه. سعید عصبانی شد: - فتانه ایشون مهمون ما هستن. از حوض فاصله گرفت و سمت پله‌های عمارت رفت: - مادر شما یه چیزی بهش بگین. از پیرزن‌ صدایی در نیومد که فتانه ادامه داد: - از قدیم گفتن مادر و ببین دختر رو ببر... والا داداش حق داری، مادرش که اون همه حرف پشت سرش هست چه برسه به دخترش. دیگه نتونستم تحمل کنم و برگشتم سمت فتانه.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 چند قدم رفته رو برگشتم سمتش. نفرت از چشم‌ها و وجود هر دومون می‌بارید. چندتایی از زن‌های اطرافش بلند شدن و اومدن جلو تا نذارن با هم دعوا کنیم. تو صورتش زل زدم و گفتم: - تو چرا این قدر نفرت تو دلت تَلنبار شده بدبخت... نگاهت، حرفات، رفتارت... به شکمش اشاره کردم: - بیچاره اون بچه‌ی توی شکمت که باید نفرت بخوره. نفس‌های حرصی‌شو بیرون داد و صورت سفیدش به سرخی زد. قدمی جلو گذاشتم و ادامه دادم: - میدونم به خاطر کشته شدن همسرت، من و پدرم رو مقصر میدونی. برگشتم سمت بقیه: - دو تا از برادرهای منم تو این‌ جنگ نحس کشته شدن... ولی انقدر وجدان و شرافت دارم که کسی رو مقصر ندونم. اشک چشمام روون شد: - می‌بینی منم مثل تو داغدارم، اما هیچ وقت به خودم اجازه نمیدم دل یکی رو بشکنم. با پشت دست، اشک‌هامو پاک کردم. - اما در مورد مادرم، اون پاک‌ترین زَنیِ که تا به حال دیدم... موقع اومدن من به اینجا بهم گفت ببخش تا بخشیده بشی. گفت اونا چیزی ندارن برای خوردن، هر چیزی جُلوت گذاشتن بخور هر چند که حال‌تو به هم زد، هر حرفی زدن جوابشون رو نده، همیشه و در همه حال احترام بزرگ‌ و کوچکشون‌ رو نگه‌دار. خانم‌های اطراف مادر و دختر با ناراحتی سر جاشون نشستن. چند نفری هم به گریه افتاده بودن و اشک چشماشون رو با گوشه‌ی روسری پاک می‌کردن. - مادر من آنقدر پاک هست که دختری مثل منو تربیت کرده تا‌ بیام‌ به این‌ کشور، بیام و برای تموم شدن این جنگ لعنتی با یکی مثل تو دهن به دهن بشم. دیگه جای موندن نبود. پا تند کردم سمت کلبه، با دیدن چشمای خیس ترمه و چند دختر جوان روی پله‌ی آشپزخونه، سربه‌زیر وارد کلبه شدم. خودمو انداختم رو تخت... صورتمو تو بالشت فرو برده و هق‌هق‌مو رها کردم. دستی رو موهام کشیده شد، فکر کردم ترمه برگشته، صورتم رو چرخوندم و سودابه رو دیدم. بلند شدم نشستم و اشک چشمام رو پاک کردم. سمانه هم کنار دیوار ایستاده بود. هر دو چشماشون مثل من بارونی بود. - فتانه رو ببخش از وقتی شوهرش کشته شده، زمین و زمان رو مقصر میدونه.
اگه نمیخوایش بدیمش به این نگهبون پیرِ دَمِ در... 🙈🙈 امان از فتنه خانم 🤨 و مهدختِ نازنین با جواب‌های سنجیده😊 لینک ناشناس https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس و جواب ناشناس‌ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎬 🎤 گرشا رضایی ───┤ ♩♬♫♪♭ ├─── دنیامی... تو مث نفس میمونی هر جا همرامی میدونی تموم زندگیمی دنیامی دیگه چی بگم بمونی و نری ... شاید شد شاید موندی و دوباره هرچی باید شد نگو هیچی رو به راه نمیشه شاید شد دیگه چی بگم بمونی و نری ... 💗‌‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎•‌‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‌‌ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی به این خنگول کمک کنه 😂 وروجک پات‌و بلند کن 😁 باپستاش‌ضعـف‌میکنی😻👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳•°○● @voroojaak
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 سمانه آروم داخل اتاق شد و روی تخت نشست. لباس بلندشو روی پاهاش مرتب کرد. اون دو تا بیشتر به هم شبیه بودن تا فتنه خانم. - ما رو... سعید فرستاده تا از طرف خوش و فتانه ازت معذرت‌خواهی کنیم. خسته بودم از همه، از خودم. آنقدر که شنیدن اسم سعید، برام مهم نبود. برام مهم نبود که سعید دلش به حالم سوخته یا.... دل دردم بیشتر شد، یاد کیسه‌ی آب گرم ترمه افتادم... این جور وقت‌ها قربان صَدقه‌م میرفت و کمرم‌ رو ماساژ میداد. جوابی ندادم و با گوشه‌ی ملافه ور رفتم. با دیدن سرو صورت خیس و چشمای پف کرده‌ام، بدون گرفتن جوابی، بلند شدن، خداحافظی کرده و رفتند. با همون لباس بیرون، مثل جنازه روی تخت افتادم... خواب‌های آشفته مهمونم کردن به دیدنشون، به زجر کشیدن... خواب برادرهای دوقلو و سوخته، پدری که ناراحت بود و خوابِ چشمان ترِ مادرم. صدایِ آه... کسی که صورتِ سیاه داشت. شاید آهِ.... با نوازش دستی روی گونه‌ام بیدار شدم. ترمه بود... تبسمی کرد و بیرون رو نشون داد: - ساعت خواب خانم دکتر... ماشالا دَم غروبه‌ها. با دیدن چشمای بازم گفت: - باز چی شده؟ چرا این چشما پُف کرده؟ دستی تو موهام برد و جواب خودش رو داد: -امان از دست فتنه خانم. تبسمی کمرنگی کرد و ادامه داد: - تو هم خوب جوابش رو دادی‌و چزوندیش. ملافه رو کنار زد. روسری‌مو از زمین برداشت تا زد و توی کمد گذاشت: - بعد از رفتنت فشار فتانه رفت بالا، خانم‌بزرگ به زور آب قند تو حلقومش می‌ریخت و زیر لب ناسزا می‌گفت. نیم نگاهی به صورت پریشون و موهای افشونم انداخت. - سعید هم... بی‌حال نگاهش کردم، زبونم طعم تلخی داشت. ترمه فکر میکنه وقتی از سعید و کاراش میگه خوشحال میشم. کمد رو مرتب می‌کرد و همونطور با خوش حرف می‌زد. - این دختره کلا با خواهراش فرق داره، بزرگ و کوچیک حالیش نمیشه. پرده رو کنار زد و تاریک روشن هوای بیرون به اتاق و تختم رسید و تو چشمام ریخت. دلم گرفت. - با سعید هم حرفش شد.. با مشت به سینه‌ی سعید می‌کوبید و عربده میزد، بَرش‌ گردون، نمیخوام با این ازدواج کنی. سعید هم جوابی نداد، راهش رو گرفت و رفت بیرون.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 دوباره سمت کمد لباس‌ها برگشت. لباسی برداشت‌و روی تخت انداخت. - وقتی خواب بودی سودابه خانم اومد و برات پیغام داشت. به تاج تخت تکیه زدم و فقط نگاهش کردم. با هر تکونی خونریزیم بیشتر میشد. - شب بعد شام، آقابزرگ، سعید، آقا علی‌اکبر و حسام میان اینجا... نگفت برای چی. حموم رو نشون داد: - حالا پاشو یه دوش بگیر و آماده شو. خم شد و به ساعت کوچیک روی میز نگاهی انداخت: - میرم غذا رو بکشم و بیارم. زیر دوش تو این فکر بودم که شاید راه رو اشتباه اومدم! شاید این عشق سرانجامی نداشته باشه! حتما در مورد اجاره‌ی خونه و این چیزها میخوان حرف بزنن. ولی چرا لشکر‌کشی میکنن؟ یه بار بگن نمیشه تو با سعید ازدواج کنی و تموم. با صدای درحموم، دوش آب سرد رو بستم. - خانم زود باش دیگه الاناس که برسن. موهامو بالا سرم بستم ‌تا خیس نشه... با این وضعیت حال و حوصله‌ی سشوار و صداش رو هم نداشتم. به غذا لب نزدم... دهنم مزه‌ی زهرمار میداد. با بی‌حالی آماده شدم‌. تو سرم پُر بود از سوال... چرا و واسه‌ی چی میان اینجا؟ شاید ربطی به بحث امروز من و فتانه داشته باشه. با صدای ترمه از فکر و خیال بیرون اومدم: - یه رُژ لبی میزدی! رنگ به رو نداری. لرز داشتم، چشمام تار می‌دید: - کاش امشب نیان... اصلا حالم خوب نیست. سینی رو برداشت: - شاید از آب و هوای اینجا باشه. - نمیدونم!! چند روزه خونریزیم بند نمیاد. سریع روسری رو سرش کرد و از لای پرده نگاهی به تراس انداخت: - بعد اینکه رفتن برات دم‌نوش درست میکنم. برگشت و کمربند شومیزم رو از پشت جمع کرد: - آره از آب و هواست... منم اون ماه، این‌طور بودم. کمربند رو محکم کرد و سری تکون داد: - بمیرم برات، بدنت ضعیف شده و دیگه نمی‌کشی... کاش... ادامۀ حرفش‌و نگفت...
‌ سعید آقا لطف فرمودن 🤨 حالا به قول مهدخت لشکرکشی اونم مردونه، برای چیه؟ 🧐🤔 لینک ناشناس https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس و جواب ناشناس‌ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎬 🎤 مهدی احمدوند ───┤ ♩♬♫♪♭ ├─── منو دیوانه کرد شقایق بوی تو مهتاب روی تو از من مگه دیوانه‌تر هست چشم آهوی تو، کمون ابروی تو، پریشون موی تو از تو مگه زیباترم هست تو یه افسونگری از من نگذری پری تو قصه‌هاست تو از اون بهتری آدم و حوا من‌ و تو لیلی و مجنون من‌ و تو شیرین و فرهاد من و تو آزاده و بهرام من و تو سلیم و میترا من و تو یوسف و زلیخا من و تو . . . ❤️🔒‌‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎•‌‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‌‌ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی جلوی فامیل میگم بچم بد غذاست😂😂 باپستاش‌ضعـف‌میکنی😻👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳•°○● @voroojaak
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 #شـاهـدخـت #پارت_148 دوباره سمت کمد لباس‌ها برگشت. لباسی برداشت‌و روی
‌ ‌ 🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 برگشتم و نگاهش کردم، تو بغلش بودم. - ترمه، اگه... اگه قرار باشه برگردیم... دلم نمیخواد تو هم.... اجازه نداد حرفم تموم بشه و دستی رو کمرم کشید و چشم‌غره رفت. رو تخت نشستم و دلم‌ رو ماساژ دادم: - خوش به حالت که تا حالا عاشق نشدی، عشق فقط برای من آوارگی و حقارت داشت، خوش به حالت ترمه. سری تکون داد و گفت: - من تَه دلم روشنه. با یاالله پدر سعید به تراس رفت و خوش‌آمد گفت. به قول مادرم، ترمه با سرزبونش دل سنگ رو هم آب میکنه، چه برسه به قلب مهربون آقابزرگ. انگار ترمه برای آقابزرگ نقشه‌ها داشت که این طور به پروپای پیرمرد محترم می‌پیچید. واقعا دوستش داشت و بهش احترام‌ میذاشت و به شوخی میگفت آخرش هووی خانم‌بزرگ میشم. ولی ترمه با نگاه به آقابزرگ، یاد پدر پیرش می‌افتاد که ازش دور بود. اگه خانم بزرگ‌ بفهمه، حتما جرواجرش میکنه. دلم می‌خواست رو تراس بشینن. ولی داخل کلبه شدن و تو پذیرایی اومدن. روسری‌مو سرم انداختم، تو آینه نگاهی به خودم انداختم... مثل روح سرگردان شده بودم. بی‌هیچ رنگ و رویی، یه مسخ شده‌ی بی‌حال و شکست‌خورده. سلامی کردم و رفتم کنارشون. همه برای احترام‌ از جاشون بلند شدن. ترمه بفرماییدی زد و پشت سر من ایستاد. کنار آقابزرگ نشستم. سرم پایین بود و به انگشتای کشیده‌ام نگاهی انداختم. روزگاری با اینا پیانویِ قصر رو تو مهمونیای خصوصی میزدم‌ و حالا باهاشون دارو می‌نویسم. روزی برای سرخوشیِ مست شده‌ها و امروز برای درمانِ دردها. پدر سعید بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب: - بابا جان من دیگه نمیدونم به چه زبونی ازتون بابت رفتار دخترم عذربخوام. نگاهی گذرا به حسام و علی‌اکبر انداختم. شرمندگی رو میشد تو چهره‌ی آفتاب سوخته‌ی علی‌اکبر و نگاه‌های دزدیده شده‌ی حسام دید. بدون اینکه سعید رو ببینم، لب زدم: - من حال فتانه خانم رو درک میکنم. بعضی از حرفا نباید آدم رو ناراحت کنه، بلکه باید آگاهت کنه.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 برگشتم سمت ترمه: - ممکنه برامون شربت بیاری! چشمی‌ گفت و طرف یخچال رفت. - از اینجا نه... شربت بهار نارنج تو آشپزخونه بزرگه هست. مات نگاهم کرد، فهمید که میخوام باهاشون خصوصی حرف بزنم. بعد رفتن ترمه، به آقابزرگ رو کردم: - ظهر خدمت آقا سعید هم عرض کردم که حضورم‌ اینجا باعث ناراحتیِ خیلیا شده. نفس‌های بلند آقا بزرگ و افتادن دونه‌های تسبیحش، تنها صدایی بود که میومد. - برای همین با هم قرار گذاشتیم‌ که شما زحمت ترمه رو بکشید و اونو تحویل خانواده‌اش بدین. - آقا بزرگ من هیچ‌ توافقی با مهدخت خانم نکردم. سعید بود که حرفمو قطع کرد و با حرص پاش رو انداخت رو پای دیگه‌اش. همه با تعجب به حرف‌های من و سعید گوش میدادن. بدون توجه به اعتراض سعید ادامه دادم. - برای خودمم اگه ممکنه با دکتر کبیری صحبت کنید تا تو یکی از اتاق‌های پانسیون بیمارستان‌ یه تخت بهم بِدن... دیگه نمیخوام مزاحم و سربار باغ و اهالیش باشم. ضعف کرده بودم و دستام یخ بود. - در ضمن دلم نمیخاد تا روز آخر ترمه از این موضوع مطلع بشه... اون گناهی نداره و نباید پاسوز من‌ بشه. دل درد امونم رو بریده بود. سرم‌ رو گردنم‌ سنگینی میکرد. کاش زودتر میرفتند. حسام نفسی تازه کرد : - ولی خانم دکتر ما برای شنیدن این حرف‌ها اینجا نیومدیم که... ما اومدیم تا... ترمه با سینی شربت وارد شد. از قیافش مشخص بود که دمقِ. حسام حرفش رو خورد و زیر چشمی به سعید که پیشونیش رو عرق گرفته بود، نگاهی انداخت. ترمه شربت رو تعارف کرد. سینی شربت خالی شد که رسید روبه‌روی من و کمی خم شد. با دست سینی رو پس زدم. - ببخشید من حالم خوب نیست، با اجازتون... سرم تو دوران بود. نتونستم جایی برم و دوباره مثل جنازه روی مبل افتادم. ترمه اومد بالا سرم، دستمو رو دلم گذاشتم و تو خودم مچاله شدم.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 - از سر شب حالش خوش نیست. اینا رو با نگرانی به حسام میگفت. - شاید مسموم شده؟ - نه آقای دکتر. خم شد و زیر گوش حسام چیزی گفت. عرق سردی روی پیشونیم نشست... دستامو روی مبل گذاشتم تا بلند شم و برم اتاق که.... آقابزرگ و علی اکبر صلاح ندیدن اونجا باشن. با ترمه خداحافظی کرده و رفتن. ترمه زیر بغلم رو گرفت و به اتاق برد، روی تخت افتادم. - نگران نباش ترمه خانم، چیزی نیست، با یه سِرم و آمپول حالشون رو به راه میشه. ترمه ملافه روی بدنم کشید و از حسام تشکر کرد. حالا دیگه حسام مثل روز اول بهم بی‌محلی نمیکرد. بعد چند لحظه کلبه ساکت شد. چشمام رو از شدت درد باز کردم، عرق کرده و موهام‌ به گردن و اطراف صورتم چسبیده بود. با کمک دیوار به دستشویی رسیدم. کنار در، رو زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم و سرمو روی زانو گذاشتم. بر سر زانو سرِ من... زیر دلم زُق‌زُق میکرد. حس کردم آشنایی کنارم نشسته، چشمام را که غرق خواب بود باز کردم و با دیدن سعید جا خوردم. چند بار پلک زدم تا ببینم تو خوابم یا بیداری!! جا خورده بودم و انتظار این یکی رو نداشتم. سعید تو روز روشن با فاصله‌ی چند متری ازم قدم میزد و کاری به کارم نداشت. انگار نه انگار که مهدختی کنارش هست. اونوقت این موقع شب... تو اتاق خواب من چی کار داشت؟ اونی که کنارم زانو زده و لیوان دستش بود برام یه غریبه بود. درمانده نگاهم کرد: - حالت خوبه؟ چیزی لازم داری؟ چشمام‌ رو بستم... نفس نفس زدم، حال حرف زدن نداشتم. - شاید سردیتون کرده باشه... چای نبات براتون آوردم. اتاق رو نشون داد: - پاشو رو تخت بشین و یه کم بخور. نمیدونم تو تاریکی اونجا، ناراحتی و اخم نشسته رو صورتم رو دید یا نه. - نیازی به چای نبات ندارم، برید بیرون.