eitaa logo
تروسکه/ زهرا مهدانیان
185 دنبال‌کننده
80 عکس
18 ویدیو
0 فایل
اندر احوالات خودم @zahramahdanian
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از علویه سادات
...که دنیا ز هم جدا نکند رفیق‌های در آغوش هم گریسته را... 🇱🇧🇮🇷
۹ مهر ۱۴۰۳
خاله میشه مریم بیاد تو نفربر ما؟
۱۰ مهر ۱۴۰۳
۱۱ مهر ۱۴۰۳
تروسکه/ زهرا مهدانیان
. _انگار‌ روی امواج دریام... روی یک تخته شناورم. دکتر خندید. _پس خوش به حالت... همه‌ی آنهایی که ایستاده بودند و نمی‌دیدمشان هم خندیدند... فقط چند ثانیه بود. آن غوطه خوردن میان بی‌حسی موضعی و بریدن شکمم. چند ثانیه روی موج‌های دریا بودم. ناگهان سرم تیر کشید. پلک‌هایم دوست داشتند به هم بچسبند. آمدم‌ بگویم سرم درد می...کن..د ... صدای گریه‌ی تو در اتاق پییچد. دوست داشتم دست‌هایم را دراز کنم. دوست داشتم همانطور خیس در آغوشت بکشم و بگویم من اینجام... _ریحانه؟ ریحانه؟ دخترم... مامان جون... چرا گریه‌ات بند نمی‌آمد؟ لابد گرسنه‌ات بود. شاید هم وقتی یکهو از آن کیسه‌ی آب گرم و نرم درآوردنت و وسط اتاق عمل سرد گذاشتنت، لرز کردی. _ریحانه؟ ریحانه؟ _بذار تمیزش کنیم، الان میاریمش پیشت... ماشالله...چه مژه‌های بلندی هم داره... لبخند زدم. دوباره دعایم گرفته بود. _مثل خواهرش... اضطراب شنیدن صدای گریه‌ات را با شمردن خفه کردم. بدون حسی در پاهایم روی تخت افتاده بودم و تو گریه میکردی. اگر می‌توانستم می‌دویدم برای آرام شدنت. _یک دو...‌سه ..چهار... پنج _بفرما، اینم ریحانه خانوم... صورتت را چسباندند به صورتم. بعد از ریکاوری به مامان مژگان و باباعلی گفتم صورتش مثل پنبه بود. اما از پنبه نرم‌تر بودی. هنوز گریه می‌کردی. گردن کشیدم و لب‌هایم را گذاشتم روی گونه‌ات. روی لبت. بوسه بارانت کردم. بوسه‌هایم را مثل خودت کوچک کرده بودم. کم کم گریه‌ات بند آمد.‌ نه گشنه‌ بودی و نه سرمای اتاق عمل به تن کوچکت لرز انداخته بود. من را میخواستی. حرارت لبم، عطر مادرانه‌ام، تو دلت همین بوسه‌های کوچک را میخواست. گرمای نفسم... مثل من که تمام وجودم در پی تو بود. نفس مامان، تو اومدی و من تازه فهمیدم مادرها چه قلب بزرگی دارند. به بزرگی و وسعت عشق‌هایی که درونشان جا می‌دهند... موش کوچولوی من، دختر کوچولوی من، تولدت مبارک قلب مامان زهرا.
۱۱ مهر ۱۴۰۳
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ | بیانات حزن‌آلود صبح امروز رهبر انقلاب در عزای شهید سید حسن نصرالله ➕ مداحی حاج مهدی رسولی بارون اومده حاج قاسم برات مهمون اومده... 💻 Farsi.Khamenei.ir
۱۲ مهر ۱۴۰۳
انگار همه‌ی آدم‌ها تله دارند. یک چیز که وسط غذا خوردن، صفحه گوشی را بالا پایین کردن، شاید هم وقتی با چهار نفر صحبت می‌کنند، ناگهان دست می‌اندازد و خرخره‌‌شان را فشار می‌دهد. پرتشان می‌کند وسط رینگ و تا چند قدم قبل از مرگ کتکشان می‌زند. در روانشناسی این تله‌ها اسم‌های شیک و پیکی دارند. ایثار، استحقاق، شرم ... تله‌ی من رها شدگی است. نه که امروز فهمیده باشم. یا چند روز قبل پست اینستاگرامی روانشناس پرسرصدایی را لایک کرده باشم... نه! سالهاست می‌دانم دردم چیست. کجا گیر چه می‌افتم. گاهی حتی به آدم‌های دور و برم تذکر می‌دهم. میگویم درد من این است. می‌گویم روی این نقطه دست نگذارید. می‌گویم خواسته یا ناخواسته، من را پرت نکنید وسط تله‌ای که جانم در می‌آید تا از آن رها شوم... بعد از گذشت چندین سال از واپسین ترم‌های دانشگاه، هنوز فکر آن روزها من را می‌خورد. گاهی دیگر اسمش تله نیست. می‌گویم سقوط. روی قله ایستاده‌ام، دستم را بند شاخه‌ای، تکه‌سنگی قلابی چیزی کرده‌ام و ناگهان... نمی‌فهمم چه می‌شود.. تمام این سالها نفهمیدم. زیر پایم خالی می‌شود. چند ثانیه طول می‌کشد تا کف زمین پخش شوم. به مامان گفته‌ام. وقتی پرسید چرا اینقدر خودت را برای اینطور چیزها ناراحت میکنی؟ گلویم می‌سوخت! وسط حرف‌هایمان نزدیک بود تن به گریه دهم. گفتم چون دوستتان دارم. گفتم شما و بابا، خواهرها، علی... گفتم شما ناراحت شوید انگار یکی دستم را رها کرده و دارم سقوط می‌کنم. من تنها کسی هستم که می‌توانم ادعا کنم وحشت سقوط را بلدم. وحشت آن لحظه‌ی تعلیق... تله‌ی رها شدگی مثل موریانه افتاده به جانم. گفتم که سالهاست. هربار که به دامش افتادم، یک تکه از من را جوید. جهانم کوچک شد. هربار که یک تکه از من را کند و رفت، من یک پرچین کشیدم دورم تا کمتر آسیب ببینم... باید جای پرچین چوبی، فکر حصار شاخ گوزنی باشم.
۲۲ مهر ۱۴۰۳
چند دقیقه‌ای می‌شود که این صفحه را باز کرده‌ام تا چیزی بنویسم. میخواستم چهارخط بنویسم تا سلول‌های مغزم دیگر در لشکر اسکندر نقش بازی نکنند. مشعل به دست زوزه نکشند و تمام بافت‌های مغزم را بسوزانند. نشد. چهارتا واژه می‌آیند و باید دنبال چهارتای دیگر بدوم. نمیدانم از کدام شعله درونم بنویسم. آن یکی که بیشتر می‌سوزاند یا آنکه می‌شود درباره اش بدون سانسور نوشت؟ سلول‌ها هنوز دارند زوزه می‌کشند. دلم میخواهد یک چوب بردارم و بزنم وسط شعله‌ها... صورتم گر بگیرد. خطی نارنجی بیافتد وسط مردمک چشم‌هایم و آنقدر فریاد بزنم تا گوشهایم بسوزد.
۳۰ مهر ۱۴۰۳
. مگر آدم از چه زمانی خاطراتش یادش می‌‌ماند؟ سه چهار سالگی زمان درستی برای به یاد ماندن خاطرات نیست! برای اینکه یادت بیاید آن سال وقتی با ماشین پراید اطلسی در راه اردستان بودید، مامان نوار کاست اصفهانی را در ضبط فرو می‌کرد، خودت و غزال روی سطح پوشیده‌ای که بابا درست کرده بود دراز می‌کشیدید، جیران می‌نشست و همه زیر لب می‌خواندید، از شادی پر‌ گیرم که رسم به فلک... حالا در بیست و هشت سالگی دلم می‌خواهد در به در بگردم و یک پراید اطلسی نو‌ پیدا کنم، ضبطش نوار کاست خور باشد. مامان را بنشانم روی صندلی شاگرد و ظرف میوه را بگذارم روی پایش. دستی به موهای بابا بکشم و عینکش را بگذارم روی چشم‌هایش. بگویم بفرما پدر من. دست‌های قوی‌ات را قلاب کن دور فرمان غیر‌ هیدرولیک پراید. اصلا غزال و جیران کنار پنجره بنشینند و من سرم را ببرم بین صندلی مامان و بابا. بگویم بی زحمت ترک غوغای ستارگان. بعد بیافتیم در جاده. مامان یک سیب را پنج تکه کند و تکه تکه بزند سر چاقو. اصفهانی اوج بگیرد «سرود هستی خوانم در بر حور و ملک، در آسمان‌ها غوغا فکنم...» و ما سر تکان دهیم و لب بزنیم« امشب یک سر شوق و شورم، از این عالم گویی دورم...»
۳۰ مهر ۱۴۰۳
علی با زینب رفته بیرون. ریحانه داره راه می‌ره تو خونه چوب‌شور میخوره، و من راحت نشستم روی مبل. اند گس وات؟ یک غم بزرگ اومده تو دلم که از وقتی ریحانه به دنیا اومده، زینب یکهو مجبور شد بره تو نقش خواهر بزرگه و من بیشتر وقت‌ها یادم می‌ره اون فقط چهارسالشه!!!!!!!!! و من چقدر ازش توقع دارم درست و مودب و مهربون و درست باشه!
۴ آبان ۱۴۰۳
۵ آبان ۱۴۰۳
به خودم که نگاه میکنم،‌ آن‌ مادری نیستم که می‌خواستم باشم! آن مادری هستم که دیگران،‌ جامعه، عرف، سلامت، بهداشت، از من ساخته‌اند. امشب که قبل از خواب آمدم‌ زینب را ببوسم، دیدم روی لباسش لک روغن پاچین‌هایی‌‌ست که به دندان کشیده. لباس تمیز را جای لباس لکه لکه سرش کشیدم. باسن ریحانه را هم تازه شسته بودم. تازه دکمه جفتی‌های سرهمی را زیر باران گریه‌هایش بسته بودم. دیدم آستینش خرمایی است و روی لباسش انواع لک ماست و روغن و برنج های چسبیده است. سرهمی سبزش را از روی جارختی کشیدم پایین. علی گفت: وای ، ول کن دیگه زهرا...بشین! نتوانستم. «بچه موقع خواب باید لباسش تمیز باشه تا بهتر بخوابه» این گزاره از کدام سند و مدرک علمی زده است بیرون نمیدانم. شاید هم کسی روزی در اینستاگرام گفته بوده و من لایک کردم، شاید هم آشنایی در یک مهمانی بلند عنوان کرده... نمی‌دانم. اهمیتی ندارد! مهم این است زیر این باید نبایدهای ذهنی مغزم دارد می‌سوزد. _ تلویزیون فلان قدر ساعت... شبکه نهال نه! فقط پویا! _ بستنی در هوای سرد نه! _خواب بعد ازظهر از فلان ساعت به بعد نه! _ فلان چیز با شکم خالی نه! و ... بماند برای خانه هم انبوهی از باید نباید‌ها را ردیف می‌کنم. حریف بچه‌ها که نمی‌شوم. اصلا در معرکه‌ی باید نبایدهای خانه قاطی‌شان نمی‌کنم. _ ظرف‌ نشسته در سینک نباشد. _ بی چایی دم کشیده نباشیم. _ کوهی از لباس نشسته نداشته باشیم‌. _اشغالی زیر پا نیاید. _غذای تازه و متنوع بخوریم. _ پذیرایی، اتاق خودمان و ترجیحا اتاق بچه‌ها مرتب باشد... _ کوسن‌های روی مبل به ترتیب روی مبل نشسته باشند. دوست دارم مغزم را محکم بغل کنم و از زیر بار این چیزهای مسخره نجاتش دهم. شاید گرفتگی شقیقه‌هایم باز شود. دندان‌های فشرده‌ام‌ آزاد شوند و صورتم چند لحظه طعم تعلیق را بچشد. طعم بی‌حسی. شاید بچه‌ها هم دلشان یک مامان کمی شل‌تر میخواهد. مادری بدون خطی روی پیشانی!
۵ آبان ۱۴۰۳