eitaa logo
واجب فراموش شده 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
118 فایل
💕 #خُداونـدا #بی_نگــاهِ لُطفــــِ #تــــُ هیچ ڪاری #بـــــِ سامان نمیرِسَــد 😍 نگــاهَـــت را از مــا نَــگـــیـر 🌸 ارتباط با مدیر کانال ↶ ↶ @man_yek_basiji_hastam 🌸 تبادلات ↶ ↶ @Sarbazeemam110
مشاهده در ایتا
دانلود
👇👇👇👇👇👇👇 💁♂هروقت حرف از دین و حجاب میشه میگن بہ شما مربوط نیست! 🙅تو دل مردی رو می دزدی كہ شاید همه ی زندگی یه زنه؛ چرا این اتفاق بہ بقیه مربوط نیست؟ 💆♂میگن مردا نبینند، من هرجور كہ میخواهم لباس میپوشم! ☝️اما تو تغییر دهنده ذات بشر نیستی، تنها میتونی خودت رو تغییر بدی... 💓میگن و حجاب لازم نیست! 💁عزیزم همین حوالی دل پاكت را هم باد برد، مراقب باش خودت را نبرد...:) ⛔️ @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 3⃣#قسمت_سوم 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در
❣﷽❣ 📚 💥 4⃣ 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. 💢اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. 💢بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. 💢وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. 💢عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. 💢به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. 💢احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. 💢زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. 💢چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. 💢حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. 💢هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. 💢 عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
لطــــــــــفـاً خود را با ما درمیان بگذارید👇🍃 @man_yek_basiji_hastam. 💢 ضمنا به ما بگید که👇 ● مطالب کانال رو چقدر قابل انتشار و مخاطب‌پسند می‌بینید؟ ● مطالب کانال چقدر شما رو در زمینه ی احیاء امر به معروف و نهی از منکر و دفاع از حجابتون کمک کرده؟ ‌● آیا تا به حال تونستید کسی رو با مطالب کانال امر به معروف و نهی از منکر کنید یا با حجاب آشتی بدید؟ ممنون از همراهیتون؛🌹 منتظر پاسختون هستیم: @man_yek_basiji_hastam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔 💥از عارف دانایی پرسیدند: تا بهشت چقدر راه است❓🧐 گفت : یـک قدم. گفتند : چطـور❓ گفـــت : یک پایتان را که روی نفس بگذارید پـــای دیگرتان در است ...✅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌾" سوره نازعات آیات 40 و 41 " وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَىٰ ﻭ ﺍﻣّﺎ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻣﻘﺎم ﺗﺮﺳﻴﺪ ﻭ ﻧﻔﺴﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻮﺱ ﺑﺎﺯﺩﺍﺷﺖ، (٤٠) فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوَىٰ ﺑﻲ ﺷﮏ، ﺑﻬﺸﺖ ﺟﺎﻳﮕﺎﻩ ﺍﻭﺳﺖ. .................♡.................‌ 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
✳️ امر به معروف؛ ضامن سلامت دنیا و آخرت انسان ✳️ 🌺امام على علیه السلام فرمودند:🌺 ✅ «كسى كه سه چيز در او باشد، دنيا و آخرتش سالم مى ماند: ۱. امر به معروف كند و خود نيز پذيراى آن باشد. ۲. نهى از منكر كند و خود نيز پذيرا باشد. ۳. حدود الهى را نگهدارى كند.»🌹😊 📝 تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص ۳۳۲ ، ح ۷۶۴۵
👠 (کفش های یا کفش های ) 👠 دوستی از فرنگ برگشته بود . 🛬 بعد از یکی دو روز رفت تو خیابونای شهر گشتی بزنه و تجدید خاطره کنه. 🚶 اما یه چیز به شدت اون رو شگفت زده کرده بود: 😯 گفت: یعنی این همه زن روسپی تو خیابونای شهر فراوونه ؟! 📊 😮 چقدر وضع مملکت خراب شده ! 🙁 گفتم: اینقدرا هم که تو میگی خراب نیست؛ چرا همچین حرفی میزنی؟😊 گفت: مثلا این پوتین ها و کفش های پاشنه بلندی که پوشیدن!💄👠 گفتم: چه ربطی داره؟🙂 گفت: آخه کفش هایی که این دخترا پوشیدن توی اروپا مخصوص زنای هستش 😕 و این کفش های پاشنه بلند به نوعی معرف کار اونها هست. 👠 این پوتین و کفش ها بخاطر ساختاری که دارن منجر به نوعی طرز راه رفتن میشن 🚶 که چنین تلقی رو در فرد بیننده ایجاد میکنه.👀 گفتم: آخه این دخترا که خیلی هاشون چنین نیتی ندارن؛❤️ یا بخاطر زیبایی می پوشن یا بخاطر ! 💆 گفت: اون مردی که ظاهر این دختر رو میبینه کاری به باطنش نداره و و دل پاک اون دختر براش هیچ اهمیتی نداره.😈 قبل از اینکه صحبتی بین اونا رد و بدل شده باشه، تیپ و ظاهر اون دختر پیام خودش رو رسونده ...! 👣 اصلا خود تولید کننده این کفش و پوتین ها کاربری جنسشون رو با اسمی که روش گذاشتن تعیین کردن. 🏣 گفتم: مگه این پوتین ها اسم خاصی دارن؟ 😳 گفت: F. U. C. K. me Boots 👯 دیگه حرفی برای گفتن نداشتم و سعی کردم بحثو عوض کنم.😐 فقط دلم از این همه بی فکری و ناآگاهی و البته پاکی دخترای شهر سوخت. 😔😢 پیش خودم گفتم این که فقط یه پوتین خشک و خالیه؛ پس منظور تولید کنندگان این مانتو های تنگ و کوتاه و چسبان و نازک چیه؟😏😐 میخوان دخترای مارو به کجا بکشونن؟ 😏 🙏 ضمنا بابت چند بی ادبانه ای که در این پست استفاده شده ‌میکنم 🙏 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 4⃣#قسمت_چهارم 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند
❣﷽❣ 📚 💥 5⃣ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. 💢موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. 💢تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» 💢از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» 💢پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. 💢سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! 💢میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. 💢من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» 💢سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» 💢سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» 💢با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
1_16361916.mp3
5.84M
🎵 شور ✨دلمو دست تو دادم یا حسین ✨وقتی دلتنگ شب جمعه میشم ✨شهدا میان بیادم یا حسین 🎤🎤 👌👌 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خبر فوری 👇👇👇
⭕️📣 تهاجم جنگنده رژیم صهیونیستی به هواپیمای مسافربری ایرانی در آسمان لبنان. 🔹 پرواز مسافربری هواپیمای ماهان به مقصد بیروت، اندکی پیش از فرود مورد تهاجم یک هواپیما جنگنده قرار گرفت. 🔹 در حالیکه برخی منابع خبری از اسراییلی بودن این جنگنده خبر داده اند، گفته می شود احتمال دارد این هواپیما آمریکایی باشد. 🔹 در اثر این تهاجم، هواپیمای ایرانی مجبور به فرود سریع شد که در اثر آن تعدادی از مسافران آسیب دیدند. 🔹 حال یکی از مصدومان مساعد نیست.
⭕برج مراقبت فرودگاه دمشق: 🔹دوجت جنگنده درآسمان سوریه برای هواپیمای مسافربری ماهان به مقصد لبنان ایجاد مزاحمت کردند. 🔹خلبان پرواز در واکنش به این مساله مجبور شد سطح پرواز هواپیما را بطور ناگهانی کاهش دهد که این مساله باعث مجروح شدن چند سرنشین هواپیما شد. 🔹مجروحین هواپیمای ماهان پس از فرود در فرودگاه بیروت درحال مداوا و رسیدگی هستند.
واجب فراموش شده 🇵🇸
💟 ظرافت های #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر در خانواده و نزدیکان #ظرافت 6⃣ ✅ نترسیدن از ملامتِ دیگران
💟 ظرافت های در خانواده و نزدیکان 7⃣ ✅ استفاده از سالارها 💥 ببینیم در هر خانواده، چه کسی سالار است؟ * مثلا این خانواده، مرد سالار است * و آن خانواده زن سالار * امروزه اکثر خانواده ها، فرزند سالار هستند. 👌 می توانیم از نفوذ و کلام آن فرد، استفاده کنیم و بگوييم تذکرمان را آن فردِ سالار بگويد. ✍ برگرفته از سلسله مباحث استاد علی تقوی با موضوع "کانون مهرورزی" @Vajebefaramushshode
🍃🍂🍃 ⏪ایمان را در فرزندانتان تقویت کنید: 👈امام صادق علیه السلام می فرمایند: احادیث اسلامی را به فرزندان خود هر چه زودتر بیاموزید، قبل از آنکه مخالفین بر شما سبقت گیرند و دل های کوکان شما را با سخنان نادرست خویش اشغال نمایند. 👈پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: وای بر فرزندان آخرالزمان از روش ناپسند پدرانشان، پدران مسلمانی که هیچ یک از فرائض دینی را به فرزندان نمی آموزند. به ناچیزی از امور مادی درباره آنها قانع اند. من از این مردم بری و بیزارم. @Vajebefaramushshode
‌‏امروز فهمیدم شبکه‌ای مثلا اجتماعی وجودداره به‌اسم ‎ کنجکاو شدم ببینم چیه، رفتم نصب کردم، باید بگم چیزی که دیدم فراتر از فاجعه اینستاگرام بود! ‌ ‌ورق بزنید و کپشن را با هر صفحه بخوانید: ‌ ۱. محتوایی که توسط کاربرا تولید میشه دابسمش و ساخت کلیپ‌های کوتاهِ. یعنی تنها فاکتور مهم و راه پیشرفت اینه‌که باید خودتو نشون بدی و تا میتونی باید تو به عرضه گذاشتن خودت خلاق باشی. اگه جنس مخالفت جور باشه که برنده‌ای.. ‌ ۲.‏مورد اول این بود که کاربرها مثل سایر شبکه‌ها از طیف و سلایق و طرز فکرهای مختلف نیستند! ‌ ۳.سن تقریبا صددرصد کاربرها متاسفانه از نُه‌سال [حتی کمتر] شروع میشه و نهایت به بیست‌ودو سه ختم میشه! یعنی حدود هفتاد درصد دانش‌آموزن... ‌ ‏۴.سن کم کاربرا دردناک‌ترین قسمت این شبکه‌ست، بچه‌هایی که مثل خمیر هر جور شکلشون بدی به همون شکل در میان. اینجا مقصر شبکه نیست، معلوم نیست خانواده چه فکری کرده که اجازه داده بچه معصوم وارد چنین جنگ خطرناکی بشه. ۵.سن بچه‌ها، رل ، سینگل ... بچه های معصومی که خودشون نمی‌دونن اینجا دنبال چی هستن و علاوه بر کودکی که حروم خودنمایی میشه به طور قطع تو آیندشون تاثیری ابدی میزاره... ‏۶.اینکه یه بچه ده‌ساله چه شناخت و تعریفی از عشق داره موضوع لاینحل دیگه‌س، طبعا نحوه آشنایی اینها بواسطه آهنگ‌هاییه که باز بر می‌گرده به عدم کنترل خانواده‌ها! بلوغ زود رس و خطرات دیگه‌هم خودتون تصور کنید... ‏۷.نکته بعدی همون وضع مالی خانواده‌هاست که با کمی جستجو به راحتی میشه فهمید این تومور بیشتر تو خانواده‌های پول‌دار رشد کرده که کاملا معلومه تو خانواده غربزده‌ زندگی می‌کنن و... ‏۸.بچه‌های خانواده‌های متوسط و ضعیف هم برای عقب نموندن از رقابت وارد این گود شدند، عدم کنترل خانواده‌ها هنوز پابرجاست. ‌ ‏۹.موضوع مهم دیگه پایبند نبودن به اصول اخلاقی خانواده‌س که معلومه منشا بیشتر این بی‌اخلاقیا خود پدرو مادرهان و به‌نوعی خیلی هم بدشون نمیاد از این رفتار‌ها. ‌ ۱۰. تو این فضا (خیلی عذرمیخام) باید دوست‌دختر یا دوست پسر داشته باشی تا به حساب بیای! ‌ برگرفته از توییت "تات" پ.ن: میگن اینستاگرام خوب نیست، شبکه های ایرانی چطورن خدایی؟؟ سری به روبیکا و روبینو زدید؟ اونا لااقل طبق قوانین خودشون، واقعا با بی قانونی برخورد میکنن، هزاران پیج بعد از شهادت حاج قاسم بسته شد !! کاش مسئولین مجازی ما هم طبق قوانین خودمون توانایی کنترل فضای مجازی را داشته باشند @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣✨❣✨❣✨❣✨❣ 🌸🍃مولای من، 🌸🍃حال و احوال 💞ها ؛ به خوب نیست ؛ 🌸🍃ای پیٖرترین تاریخ ، بیا ؛ صاحِبُ الْفَتْحِ وَ ناشِرُ رایَةِ الْهُدى .... 🌸🍃 🍃 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 5⃣#قسمت_پنجم 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشی
❣﷽❣ 📚 💥 6⃣ 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. 💢از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» 💠 او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. 💢 به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. 💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» 💢 نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. 💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» 💢 پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» 💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. 💢 نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. 💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. 💢 حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» 💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. 💢 دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» 💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. 💢 بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. 💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» 💢 گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. 💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. 💢 همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» 💢زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 ❣ ❣ 🌾اگر چه روز من و روزگار می گذرد دلم 💕خوش است كه با یار می گذرد 🌺چقدر خاطره و شاد و رویایی است قطار عمر كه در انتظار می گذرد 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @Vajebefaramushshode
🌺☘🌺☘ 🌼نگاه کن ❗️ چه زیبا از خستگی خوابش برده ... ای❤️ 🌸دعایی کن ما از خستگیِ خوابمان نبرد واز قافله ی فاطمه(علیهما السلام) جا نمانیم😔 🌸🍃 🍃🌹🍃🌹 @Vajebefaramushshode