انگار اعتبار کرده اند از مرز که عبور کردی، هوا گرم شود. عراق وصفناپذیر داغ است. سرخ است. از لب مرز تا خود نجف توی ماشین و زیر کولر و هوای سرد؛ به محض پیاده شدن چنان گرمایی زد توی صورتمان که نگو. از فندوقمان تا حرم حدود پنج دقیقه پیاده روی دارد. شارع امام الصادق(علیه السلام)؛ خادمان حرم بعضیشان اعصابهایی گمشده زیر درخت آلبالو دارند. من پایم به اتاق هتل نرسیده اول رفتهام حمام؛ به رسم همیشهگی و بیشتر به خاطر گرمی هوا. شدهام مهدی یوسفی. ده دقیقه یکبار ملبس به لباسی جدید؛ و البته نه به آراستگی مهدی!
هوا شرجی هم هست. و باز البته ملتهب؛
حرم اما حال و هوای داغ ندارد. آرام است و پر ابهت و پر عظمت. حرم انگار تکهای از عرش باشد. عجیب حال خوشی دارم. یاد گاراژی میافتم که دو باب دارد و ماجراهای یک اربعین مجردی و... الخ.
نماز مغرب حرم میشود اولین نماز حرم مولا. قبلترش کناری خلوتی جسته ام و زیر لب قرآن زمزمه میکنم. اینجا همه زوار عتبه انگار با هم حرفی داشته باشند، فرای ملیت و اینجور حرف ها، با هم مهربانند. احترام متقابلی که اغراق آمیز است. نگاه های گره خورده که چند ثانیه بعد به سلامی دست به سینه مبدل میشود و احتمالا عقب رفتنی تا دیگری راحت تر رد شود.
ما فقط تا صبح وقت داریم.
صبح مسجد سهله، بعد مسجد کوفه و بعدترش کربلا..
#کربلا
#سوم
#نجف
@yaddashthaykhatkhorde
.
عراقیها توی رانندگی صنمی با ترمز ندارند. جایش با بوق خیلی رفیقند. با گاز رفیقتر؛ همین دلواپسی مداوم من را تشدید میکند. دست خودم نیست. بنیبشری هم نمیفهمد نباید بنشیند به توجیه کردنم که نترس و الخ. میترسم. کاریش هم نمیتوانم بکنم، یعنی نمیخواهم بکنم. خلص!
و باز همین ماشین مرا یاد گاراژی میاندازد که ذوالبابین است!
اینجا تکتک زیاد است. یا به قرائتی، سهپاچه!!
سرش موتور است، تهش کالسکه؛ هم اندازه همین ماتیز های خودمان است. قیافهاش هم جاروبرقیهای جهیزیه مادر بزرگ هامان.
قبلا وانتش را هم دیده بودم. توی همان جریان گاراژ! اینجا مثل مور و ملخ سهپاچه ریخته! گاهی رانندگانی دارد به ریخت بچه دبستانیهایمان، گاهی هم قلچماقهای قهوهخانه فلان طلا؛ در هرحال اینجا علاوه بر این مطلب مهم که بچهها بچه نیستند و عین بزرگترهاشان از همان سنین کم، کار میکنند و بزرگ میشوند و تجربه میاندوزند، و البته لوس و بیدست و پا بار نمیآیند، دنبال یک لقمه نان حلال اند؛ شغل بیشترشان هم خدمات است به زائر ها؛
جریان گاراژ از این قرار بود که به سال ۹۸ ، اربعین۹۸، که آمده بودیم عراق، میخواستیم با یکی از همین جوانک های دشداشه پول دیلاق ریشقشنگ و لاغر عراقی از گاراژی در کربلا، که زائر بار میزد[که میگویم چرا بار!] برویم نجف؛ طرف با ما طی کرد که تا فلان عمود که ماشین های نجف میایستند ما را میبرد به فلان دینار. حالا ما هم هلاک و عرق ریزان، قیمت را شنیده و نشنیده، سوار شدیم. با این فرض که حدود بیست عمود با مبلغی حدود هفت یا پنج هزار تومن خواهیم رفت.
سوار شدیم و هنوز راه نیفتاده بود که زد بغل و پلوس پلوسش رفت هوا که کرایهتان را بدهید. اول فکر کردیم اعتماد ندارد، کرایه بگیرد، رفته است. بعد توضیح داد که رسیده ایم. صدمتر جلو تر از جایی که سوار شدیم. ما مقصدمان گاراژی بود که ماشین های نجف سوار میکردند. این بابا ما را آورده بود آخر همان گاراژ میگفت، این سوخته نانها، کباب است. سجاد، یکی از بچه های همراهمان، که خدا خیرش بدهد نشسته بود به استدلال که حاجی، گاراژ ذوالبابین، تو از آن باب ما را آورده ای این باب؛ بیع غرری است و نهی النبی عن بیع الغرر و الخ؛
اینجا گاهی مقصد ها اشتراک لفظی است. مسافر قصد زحل دارد. راننده مریخ میرود.
این رانندهها گاهی شخصیت چندانی برای وزنی که توی ابوطیارههاشان است قائل نیستند. دور از جان، فرقی نمیکند بار قاچاق و گوسفند زده یا زائر!
همه اینانواع را به دید اقتصادی، متاعی میبیند که مسئولیت دارد جابهجاشان کند، در عوض پولی بگیرد و از نو باز همین چرخه را تکرار کند. فرهنگی که کاری به کاری چیزی نداری؛ غرب علی الاطلاق؛
#کربلا
#چهارم
#گاراژ
@yaddashthaykhatkhorde
.
ماشینهای عراق توقف میکنند. زیارت میثم تمار اولین زیارت بعد از زیارت مولاست. جمعیت وسط گرمای سونا طور هشت صبح عراق، بهت زده عابدینی، مسئول کاروان را نگاه میکنند. من به شخصه اول بار است با کاروان جایی میروم و شاید آخرین بار؛ خیلی ملو داشتیم زیارت میکردم که لو رفت طلبه ایم. از لحظه کشف این مطلب، انتظار دارند مثل بقیه آخوندها منم برایشان زیارت عاشورا بخوانم و پابهپای عابدینی از مقام ابراهیم و حجر اسمائیل دم بزنم. نمیدانم چرا اما عادت چند سالهام است مقایسه حجتمتع و زیارت کربلا؛
کجا بودیم؟ مقام ابراهیم؛ مسجد کوفه که رسیدیم عابدینی کفش های من و خودش را با هم داد که تا آخر هرجا رفت با هم برویم. میداند از جمعیت در میروم.
بین دو ستون از ستون های عظیم مسجد، زن و مرد را جا داد. چندین صف زن و مرد. حالا ایستاده وسط و دارد پشت سر هم توضیح میدهد این مقام، مقام کیست، این جایگاه، جایگاه که بوده و.. الخ. بعد از هر توضیحی طبیعتا نمازی؛ میگویم عین حج است همین است؛ طواف للنساء، رکعتین لطواف النساء؛ این همه معتقدم شبیه حج است که سفرنامه حج جلال را به عنوان کتابمسافر آورده ام. °خسیدرمیقات°؛ اهلش میدانند بیشترین زمان قبل از مسافرت خرج بستن ساک و بک بنه نمیشود. این کتابخانه است که جلوش زانو میزنی به انتخاب کتابی برای طول سفر؛ ساعتها شاید!!
کجا بودیم؟ رکعتین للطواف؛ در اعمال حج، هر طوافی هفت شوط است. هفت بار خلاف عقربه های ساعت، از حجر الاسود[که روزی ابیض بوده!] تا دوباره همان حجر؛ حتما هم بین مقام ابراهیم و حجر اسمائیل. هر طوافی، دو رکعت نماز دارد. رکعتین للطواف..
مسجد کوفه هم توضیح دارد. توضیحات عابدینی که خستگیاش بهسان هفت شوط طواف است. بعدش هم سکوت میکند تا به رکعتینت برسی..
مقام پشت مقام. نماز پشت نماز؛ آخر سر هم هر آخوندی باشد، مسلم و مبرهن است که با روضه ارباب تمام میکند. ساعت حالا حدود ده صبح است. گرما کما فی الصبح بل شدیدتر بیداد میکند.
ربه یاعت تنفسی، جهت چرخیدن و تجدید قوا داده است. خیلی پرانرژی و چابک است. انگار زیر پوستش کولر گازی داشته باشد.
زیارت هانی ابن عروه[در واقع فرخ نعمتی]، مسلم ابن عقیل[امین زندگانی] و مختار ثقفی[فریبرز عرب نیا] اعمال بعدی است. معلوم است که کل شناخت مسلم ابن عقیل خلاصه میشود در زاویه دید آقای کارگردان و برداشت شخصی و نه الزاما صحیحشان از ورقه های خاک خورده تاریخ! وگرنه چرا ملت با سوپراستار بزرگ، مختار، بیشتر سلفی[به قول مسلک حدادیون، خویش انداز] میگیرند؟!
دین این امت را و تصویر ذهنی این دین را نه آخوند ها و منبر ها، بل سینما و ادبیات است که نقاشی میکند. وای به حال نقاش و سینماگر و هنرمندی که هنرش، کلفت تر از معنویتش باشد...
مسجد سهله من کفش هایم را جدا میدهم چون به بهانه تجدید وضو اصلا با جمعیت وارد نمیشوم. در کنار همسر، گوشه ای از حیاط مینشینم و سعی میکنم عین کلاغ رکعتین به جا نیاورم. برداشت صحیح یا غلط بنیبشری هم برایم مهم نیست. جایش، به نظرم گپ و گفت دو نفریمان مبنی بر اطلاعات رسیده از ظهور و خانه حضرت، بیشتر باب کار من است.
#کربلا
#پنجم
#رکعتین
#مسجد_کوفه
#مسجد_سهله
@yaddashthaykhatkhorde
.
May 11
سفرنامه کربلا تایپش مانده!
مهمانی تمام شده.
تتمه خرده کاری ها را هم داریم سفرهاش را جمع میکنیم..
فرداشب مهمان ویژه داریم.
از فردا کتاب اول حلقه ششم کتابخوابی مبنا شروع میشود.
و اتفاق مهم امروز، شروع فصل دوم |کافه نوول| بود. با اولین اپیزود، از حامد عسکری و باز از حج؛
سفرنامه حج حامد عسکری؛
#خال_سیاه_عربی
کلی درس از این ترم مانده که باید جمع و جور شود برای امتحان!
امتحان ها مثل سیل میآیند.
میزنند وسط برنامه همه چیز هایی که امسال از عید عقب افتاده و باید با زور، با قدرت و لجوجانه، حتما نوشته شود.
و خلاصه که زندگی همیشه با مشغله هایش هست؛
🪴
هدایت شده از °Novel Cafe°
|۱|پیرمرد ریشسفید و مهربان|.mp3
21.87M
اگر خوشتان آمد، یک نفر را با اشتراک این فایل، در لذت خواندن کتاب سهیم کنید..
@NovelCafe
https://zil.ink/s_sajad
#خال_سیاه_عربی_بخش_اول
امسال رزق من خیلی با حج گره خورد. اول درس حج بود که از کی مانده بود و اسمش دم آخری آمد توی لیست انتخاب واحدهایم. بچههای کلاس یکبار دنبال شرحی چیزی بودند که آمد از دهانم بپرد: چرا شرح؟! چرا #خسی_در_میقات جلال را نمیخوانید که ور حواس جمع ذهنم افسار زبانم را سفت چسبید.
گذشت. برای عروسی رفتیم کربلا؛ سفرنامه کربلایم شد سفرنامه حج عتبات! عادت دارم حج و کربلا را مقایسه کنم. حالا روز نهم ذیالحجه، روزی که حاجی ها در عرفات وقوف دارند، روزی که همه دعای عرفه ارباب را میخوانند، بچه های حلقه کتابخوانی مبنا، مطالعه دستهجمعی، خال سیاه را شروع میکنند.
کتاب را که شروع کردم تا برسم به مقرری امروز یک چشم برهم زدن طول کشید. زبان نویسنده، مثل پر قو نرم است. شروع ماجرا با سوالی از چیستی °خدا° تا چطور جا شدن این °خدا° توی آن مکعب سیاه و تا عاشق این خدا شدن و رفتن به خانهاش، آرزوی آدم شدن، خیلی قشنگ جلو رفت..
خلاف انتظارم که فکر میکردم با متنی ادبی و پر از شاعرانهگی روبهرو میشوم، متن روان است و نرم و زنده؛ این نکته مثبت قلم آقای نویسنده است.
دست آخر ولی دلم برای خروس بیچاره درویش خیلی سوخت..
@yaddashthaykhatkhorde
🪴
یادداشتهایخطخورده
ماشینهای عراق توقف میکنند. زیارت میثم تمار اولین زیارت بعد از زیارت مولاست. جمعیت وسط گرمای سونا ط
اولین تصویر، تصویر گنبدی است مطلا. و گلستههایی که لوزی لوزی خطوط سیاه دارد. اولین تصویر خیلی زود توی قاب چشمهامان تار میشود. پلک میزنیم تا تصویر باز شفاف شود و اشکها کنار برود. سلام برتو ای پسر علی ابن ابیطالب؛ سلام مولا جان..
#کربلا
#ششم
#اولین_قاب
@yaddashthaykhatkhorde
.
پذیرش و تحویل پاسپورت و ناهار و تحویل اتاق؛ اتاق دو تخته ۲۱۵ در طبقه اول!
همه جا دویست یعنی طبقه دوم؛ اینجا اما قاعده مثل خیلی چیزهای دیگر فرق دارد. اتاقهای دویست از طبقه اول شروع میشود. فندوق خوبی است. طبیعتا اول دوشی، بعد نمازی، بعدتر گوشی و شارژری و البته حسن ختام هم، خواب تا نزدیک ساعت۵؛ از اصفهان تا خود مرز بیوقفه و بدون اغراق مثل همیشه بیدار بودم! نجف هم خوابم نمیبرد. اینجاهم نخوابیدم. خاموش شدم. فاطمه آماده است برای حرم. من هم زود حاضر میشوم. قبلش، با وایفای فندوق، حاضری زده ایم که خانواده هامان بدانند کجاییم. بسته و رومینگ و اینها نگرفتیم. اینطوری خودمان هم راحت تریم. بماند که بسته ها، پول خون اقواممان را دارد و در عوض فضله موشی نت! اینجا فیلتر هم نیست! الحمدلله!! بوی آزادی تا توی نایژکهامان رسوخ کرده. و آیا ما از آزادی فقط همین را میخواهیم؟!
~~~
عراق، پر از ماشینهای جورواجور است. کیا زیاد به چشم میخورد هیوندا و تویوتا هم زیاد هست. بیامو ندیدم. سایپا و ایرانخوردو هم هستند. پراید و سمند و سورن و پارس. پارس تاکسی و رنگ پریده و زرد. قشنگ انگار تب داشته باشد. نمیدانند توی ایران پارس خودرو لاکچری قشر زیادی است. [خودم سر نداشتن پارس، یک نفر را که فکر میکردم همهجوره اهل رفاقت است و پایه پیشرفت از کف داده ام.. برای همین حالا فقط سورن پلاس دوست دارم.]..
عراقیها خودرو های خوب سوارند. ولی خانه های بدی دارند. دقیقا عکس ما ایرانی ها. نهایتا رانا و دنا که اینجا کنار این ماشین ها رسما آشغال است؛ ولی هتل های درجه یکش، حالی که خانه های معمولی ما میدهد را ندارند. خیابان ها بشدت کثیف است. شهر اصلا جلوه ای ندارد. الاماشاءالله تکتک ریخته و صدای بوق میشنوی. همه اینها تا حدود نه شب است. بعدش خیابان ها خالی خالی است. همه مغازه ها جز چند تایی، بسته اند. و احتمالا یکی دو جوان را گوشه پیاده رو ها میبینی که در تاریکی کوچه مشغول اند به نارگیل؛ همان قلقل و فسفس خودمان. تنها چیز ثابت و همیشگی، گرمای طاقتفرسای هوا است.
#کربلا
#هفتم
#در_شهر
@yaddashthaykhatkhorde
.
راستش ما بهجای عروسی آمده ایم زیارت عتبات؛
خیلی هم عالی. این که من از خیلی از رسم و رسومات بیزارم و خیلی موافق نگرفتن عروسی بودم و بابایم و همسرم و خلاصه جمیع اعضای پشت صحنه هم موافق بودند، به نظرم دلیل اصلی آمدنمان به کربلا نیست!
من خیلی سنتیتر فکر میکنم...
°°°
عقد که کردم، رفیقی داشتم که حدود سه ماه کاملا از هم بیخبر بودیم. مطلقا بیخبر؛ تا یک ساعت بعد از این که خطبه عقد را خواندند. تماس گرفتیم و صدایش را شنیدم. خیلی خوشحال به نظر میرسید. صمیمانه تبریک گفت و من هم چقدر به جانم نشست. یک هفته بعد، جشن عقدمان بود. در یک باغ تالار. من اصرار داشتم باغتالار باشد. چون احساس بهتری داشتم در میزبانی از چند نفر مهمان خاصم. یکی همین ایشان که اصلا نبود تا بیاید دیگری مهدی و محمد مهدی که نشد ایضا بیایید، دیگری.. الخ. این رفیق شفیقم، مهمان کربلا شد. همان تاریخ. من مهمان هایی دیگر هم داشتم. خاص الخاص؛
شنیده بودم شهید تورجی برای مراسم ازدواجش دعوتنامه ای میفرستد برای امام زمان علیه السلام جمکران و برای حضرت معصومه سلام الله علیها، قم وبعدش اینجور میشود و آنجور و الخ. رفیقم از اصفهان میرفت قم و بعد تهران و بعد با پرواز عراق؛ برای جمکران و قم و نجف و کربلا کارت دعوت عقدم را فرستادم. کارت خودش را هم دادم که پیش من نماند. مشهد را هم فرستادم رفت..
خیلی علاقه داشتم میان مهمانهایم باشد. جایش کنار این همه رفیقم که در جشن بودند خالی بود. هنوز توی عکسها و فیلمها جایش خالی است. اما دمش گرم با مسافرت یهوییاش پیک خوبی شد. یادم هست پرسید کارت را چهکار کند؟!
من هم گفتم بگذاردش یه جا روی سنگی، کنار دیواری چیزی، در بین الحرمین..
°°°
من خیلی سنتیتر فکر میکنم..
امام صفت اباعبدالله دارند. پدر مهربان است. کدام پدری را سراغ دارید که عروسی پسرش کنارش نباشد. عروسیما به خواست ایشان مبدل شد به زیارت کربلا! ما خوب نیستیم، امام نهایت لطف و مهربانی است..
#کربلا
#هشتم
#کارت_دعوت
@yaddashthaykhatkhorde
.
زیارت حرم حضرت عباس سلام الله علیه، برایم خیلی شیرین است. برای اجازه و اذن دخول به حرم ارباب، اول از همه چیز از بابالقبله وارد حرم حضرت عباس سلام الله علیه میشویم با فاطمه. ۴۵ دقیقه بعد وعده میکنیم بیرون از حرم، همان بابالقبله. انگار محرم شویم. در بهترین و معنویترین میقات عالم.
الا کسی که خانه اش در مکه باشد و یا برای جنگ آمده باشد یا شغلش اقتضا کند که مدام وارد مکه شود، هر بنیبشری باید محرم وارد حرم شود.
آمده ایم محرم شویم. محرم که شدیم، میرویم برای طواف[زیارت]. زیارت و نماز و دعایی و میآیم بیرون. بین الحرمین وعده کرده ام با فاطمه.
دلم میخواست نه فقط یکی دوبار، که همان هفت بار از صفا[حسین] تا مروه[عباس] سعی انجام دهم. ان الصفا و المروة من شعائر الله.
باز مثل حج، هندی هست، ترک هست، عرب هست، فارس هست، آفریقایی هست و خلاصه که هرکس اقرار دارد به ولایت مولا آمده است حرم؛
من باشم و این بارگاه، قرآن میخوانم. نجف هم نشستم گوشهای و تلاوتی؛
حرمین شریفین یعنی عتبتین المقدسه؛ عتبة الحسینیة المقدسه، عتبة العباسیة المقدسة؛
#کربلا
#نهم
#حرمین_شریفین
@yaddashthaykhatkhorde
.
حرم ارباب، خلوت است. خنک است. بهشت است. خادم های کشوانیات خیلی با احترام برخورد میکنند. انگار با زبان چشمهامان، همدیگر را خیلی تحویل میگیریم. زبان هم را نمیفهمیم، زبان سر را. ولی به عشق ارباب توی چشمهایمان یک تشکر هست. توی چشمهایشان، خوشآمدی.
اولین زیارتی است که این همه خلوتی توی حرم را تجربه میکنم. همه جای حرم را یکبار عوامانه، طواف میکنم. یک گوشه دنج پیدا میکنم. مینشینم یک کنار. جمع و جور تر از جسه کوچکم. سر در گریبان روضه زمزمه میکنم. تار، زائر هایی را میبینم که از جلویم میگذرند. همه چیز در پس زمینه پخش میشود...
باز قرآنی برمیدارم. باز میکنم. شروع میکنم به خواندن. با قرائت. یاد استاد حسنین میافتم. الحلو؛ و یاد این که همه گفته اند حتما اگر دیدی اش سفلی یادت نرود.
ارباب شب عاشورا قرآن خوانده است؛ با عشق؛ یکی از بچه ها شب های احیا، تا صبح با رفقای قاریاش، شبزنده داری میکند. محفل قرآن میگیرند. تا صبح تلاوت میکنند. من در جمعشان نبوده ام. فقط برایم تعریف کرده. یادش میکنم. به بهانه این یادکردن، اسم هفت هشت نفر را که توی ذهنم هست، میآورم. به ارباب میگویم خیلی التماس دعا گفتهاند. برای بعضیشان دعا میکنم که ازدواج کنند؛ این وسط از یکی هم خیلی گله میکنم. خیلی!
آب یخ توی حرم ارباب روضه است خودش؛
روضه آخر را که نوشیدم، میروم برای سعی صفا و مروه!
بیرون با فاطمه وعده کرده ام.
°°°
دست هم دیگر را جوری گرفته ایم که خیلی تابلو و توی چشم نباشد. زیر مسقف های بینالحرمین، همینطور که باد پنکه ها و آب آبپاش هایش بهمان میخورد، قدم میزنیم. از احکام حج میگویم. از سعی و تقصیر؛ از این که فاصله صفا و مروة |علی الظاهر| ۳۷۷ متر است. مثل حرم ارباب و سقای حرمش؛ آیه ان الصفا و المروة من شعائر الله را میخوانم. حسین شعائر الله است؟! اشاره میکنم که در محضر امام باید با آرامش راه رفت، هروله نمیکنیم. عین عین حج که نیست! نگاهم را از روبه رو برمیگردانم و نگاهش میکنم. سوالی میکند و در حد خودم جوابی میدهم. دستش را فشار میدهم. حج عتبات چه ماهعسلی است.
#کربلا
#دهم
#حج_عتبات
#ماه_عسل
@yaddashthaykhatkhorde
.
از حرم که برمیگشتیم، دهین خریدم. چه حلوایی است انصافا. چه طعم و بویی دارد. فاطمه عاشق شیرینی کاظمینی است. دهین نخورده. قول داده بودم خوشمزه تر از شیرینی کاظمینی باشد. لیوان کاغذی هم میخریم. یک بسته؛ لیوان فراموشمان شده. یاد شیخ انصاری میافتم. یاد نجف و بوی دهین توی بازارش. یاد نخلونارنج و یاد رضای محمود صالحی که هدیه تولد نخلونارنج داد بهم و یاد محمد که تفیلی رضاست. میخندم. شرط بندی میکنم سر مزه دهین. برای رعایت انصاف، شیرینی هم میخریم تا با دهین رقابت کند.
بعد از ناهار، آب جوش میآورم اتاق تا مسابقه را برگزار کنیم. آخر الامر دهین میبرد. پیشبینی ام درست بوده. طعم خوردنی های هر وطنی شبیه مردمانش است. حلوای دهین یک رنگ عراقی، مثل دشداشه های ساده و یک رنگ عراقی ها، و همین حلوای آرد و شیره خودمان کنار موز و گردو، شبیه خود ما ایرانی ها. دهین خوشمزه است. من اما طعم وطنی را کلا عاشق ترم تا غیر وطنی.
#کربلا
#یازدهم
#دهین
@yaddashthaykhatkhorde
.
🖋 چرا سوژه های مذهبی ابدن نمیگیرند؟
خیلی وقت پیش میخواستم بنویسمش. قرعه نوشتنش امروز خورد.
میشد همینجا پستش کنم. اما در ویرگول خواندن به نظرم بهتر بود..
📌لینک مستقیم برای مطالعه در ویرگول
https://vrgl.ir/krjiK
@yaddashthaykhatkhorde
May 11
اینجا مسجد ماست.
من ظهر ها اینجا نماز میخوانم. از اول تیرماه؛ مسجد با صفایی است. بهنام مادر است؛ مسجد الزهراء.
نمازگزاران خیلی خوبی هم دارد. پیرمردی که در تصویر میبینید مسجد را باز میکند. کلیددار است. این پسر بچه هم که اسمش محمد است و کلاس چهارم میرود امسال، مکبر است. دو تا در دارد مسجد؛ یکی از کوچه و آن یکی از خیابان؛
عادت دارم زود تر از اذان بیایم. پیش آمده کسی استخاره بخواهد یا سوالی داشته باشد یا..
تا خود اذان و نماز پا توی محراب نمیگذارم. این کنار مینشینم. راه میروم. قرآن جیبیام را ورق میزنم و مطلبی را که قرار است مثل هر روز بعد از نماز برایشان بگویم، یکبار مرور میکنم.
هر روز خیلی کوتاه حرف میزنم. اگر مناسبی باشد در مورد مناسبتش، نباشد، در مورد #قرآن ؛
ترجمه میگویم و مفاهیم. بنا دارم مفصل برایشان وقت بگذارم. حتی شده علوم قرآن و تاریخ بگویم میگویم. شده حتی #روایت_انسان گفته ام. البته گاهی، بعضی از جاهایش را گفته ام. جای استاد نخعی و جوان خالی. بعد از نماز یکی یکی با همه سلام و علیک میکنم و قبول باشد میگویم. خیلی تحویل میگیرند. سراغ میگیرم از نوجوانی که دیروز نیامده و امروز باز آمده. میخندم و میگویم دیروز دلم برای اذان گفتنت تنگ شد. انگار یخش وابرود.دورم را میگیرند به درد دل کردن. گوش بودن خیلی مهم است. پیامبرمان، که درود خدا بر خودش و خاندانش، گوش بوده اند..
همه این صمیمیت و وظیفه از من شاید چهل دقیقه وقت بگیرد.
توی همین نزدیکی شش تا مسجد هست که تعطیل است. امامجماعت ندارد. حیف از بعضی فرصت ها..
#طلبگی
@yaddashthaykhatkhorde
🪴
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را
ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
امید در کمر زرکشت چگونه ببندم
دقیقهایست نگارا در آن میان که تو دانی
یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
#حافظ_هم_دل_خوشی_داره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشاری العفاسی، قاری وهابی بسیار خوش صدایی است که من ساعت های زیادی از عمرم را با صدای ناز لطیفش سر کرده ام.
آل عمرانش را گوش میدهم قشنگ مستم.
تواشیح های ناب دارد. چند تای معروفش، سالهاست، جزء آن دسته موزیک هایی است که هیچوقت از گوشیام پاک نشده.
°طلع البدر° اش که دروصف پیامبر گرامی اسلام |ص| است.
°اضفیت علی الحسن العبقا| هم همینطور..
حالا این صدای ناب، برای اولین بار،
برای مولای جهان، امیر المومنین خوانده.
یک وهابی را با امیر المومنین چهکار؟
حالا منم و صدای منحصر به فرد مشاری و وصف فضیلت های مولا..
شما هم لذت ببرید..
شازده کوچولویی که من دیدم!
من خیلی خیالاتی هستم. البته اگر بشود اسمش را گذاشت خیالات.. نمیدانم.
اصلا بگذارید یک نمونهکوچکش را که داغ داغ است بیاورم.
چند ثانیه بعد از تایپ عنوان این متن، یکدفعه یادم افتاد صدای تک بوق کتری برقی حدود بیست دقیقه پیش آمده بود و من که غرق حرف زدن با جناب شخصیت داستانی در ذهنم بودم، آبجوش و چایی و هل را حواله بعد تر دادم. بعد یکهو پریدم که ای وای چایی و رفتم آشپزخانه و بیاییم. وقت هایی که تنها باشم کل خانه یک چراغ روشن دارد و قوری کلی چایی. حالا تا بروم چایی بگذارم و بیاییم مابقی متن را بنویسم، کلی هم با دوسنتاگزوپری سر ماجرای شازده کوچولو حرف زدم. توی ذهنم؛ البته!
شما هم فکر میکنید من خیالاتی هستم؟ شاید.
اصلش میخواستم از شازده کوچولو بنویسم. شازده کوچولوی ذهن من، به بزک شدهگی این عکس هایی که گوگل داردشان، نیست. ساده تر است. اما شالش زمخت و خشک است. عین دم روباه و عین همان عکس های گوگل. چمن هایی که توی ذهنم سبز میشود، هرجا که پا میگذارند، بلند و شاهانه نیست. کوتاه تر است. ولی کمی سبز تر. این شازده کوچولو، اولها همین بود که گفتم. با روباه توی پسکوچه های ذهنم قدم میزدند. بیشتر هم شبها؛ نمیدانم چند بار شاهکار اگزوپری را خوانده ام. یک کتاب دیگر هم دارد. زمین انسان ها. دوستش دارد، اما نه به اندازه شاهکارش.
من عمیقن، از بن جان، معتقدم، نویسنده یک جا در ادبیات حق دارد مستقیم حرف بزند. بدون هیچ پرده ای. کاملن ظاهر و نمایان و واضح و پرخون و پر رنگ؛ در تقدیم کردن کتاب. کوتاه اما مهم؛ من اگر جای اگزوپری بودم، در تقدیم کردن کتاب خیلی فکر میکردم. همیشه با اگزوپری این دعوا را خواهم داشت که تقدیم کردنت بد بوده. چرا ننوشتی:«تقدیم به شازده کوچولو هایی که هر روز دهتاشان به ما سلام میکنند»؟ چرا مستقیم به گل سرخ خودت تقدیم نکردی تا حتی اگر هیچوقت هم ندید تو ثابت کرده باشی سر دوستداشتنت مانده ای؟! حیف فرصتی که از دست دادی؛
دعوایم که با شازده تمام میشود، به حرف های خودم فکر میکنم. به این که اگزوپری گفته، به بچهها، که کتاب را به پدر و مادر ها تقدیم کنند!
و ناگهان، یک دانگ با صدای بم پر؛ ناقوس بزرگ |چرا|ی ذهنم تکان میخورد..
واقعن آیا ما همه آن شخصیت هایی هستیم که اگزوپری نیاورده؟! ما جای کدامیم؟! گل؟ شازدهکوچولو؟ یا روباهی که همه دوست داشتن هایش را داد به کسی و آن کس، گمش کرد و روباه هرچه گشت، پیدایشان نکرد؟!
بر میگردم سمت شازده کوچولوی ذهنم. سمت تصویری که از اولین خوانش کتاب تا حالا قاب شده به دیوار |خواندهام| های ذهنم. قابی است حالا که زمان قیمتی اش کرده و گاهگداری دستمالی میکشم رویش تا زنده بماند و تازه شود. قابی که غروب است، شالی که زرد است، مثل پاییز؛ گوش هایی که تیز است و نارنجی؛ چمن لطیف سبز؛ هیکل پسر بچهای که کنار روباهی نشسته و پشتش به من است..
توی همین گیر و دار وسط خنکای ذهنم نشستهام که یاد شازده کوچولوهایی میافتم که کنار بعضیهاشان زندگی کرده ام. یاد شازده کوچولویی که چند روز پیش تولدش بود. و با تأخیر تبریک گفتم. این شازده کوچولو ها را خیلی دارم. بچههایی که وسط وانفسای زندگی و گرداب روزمرگی، یکبار دیگر آرزو میکنم بیشتر و زودتر همدیگر را ملاقات کنیم و یکدل سیر بنشینم پای حضور جاندار پر خلوصشان؛ و باز یاد شازده کوچولویی که من دیدم. شازده ای که سفینهاش خراب شد و هیچوقت برنگشت به سیارهاش تا گل سرخش را دوباره ببیند. بعد به خودم میگویم چطور است یک زنگی بزنم و سراغی بگیرم از شازدهمان! بعد تر به پیامکی رضا میدهم و سعی میکنم عین آدم هایی که اگزوپری گفته کتاب را تقدیمشان کنید، نباشم..
ای وای چایی ام!
#به_شازده_کوچولو
@yaddashthaykhatkhorde
🪴
چند سال پیش، یک خبر ترسناک همه دنیای ما آدم کوچولو ها را تکان داد..
خبری که خیلی از ما را لمس کرد. و خیلی های دیگر از ما را با خودش برد؛ برای همیشه؛
خبری که روی صورت همه، ماسک نشاند، نعمت دیدن پدربزرگ و مادربزرگ ها را گرفت، بین هزارتا شاگرد و استاد و رفیق و معشوق و همکار و.. فاصله انداخت.
همه آن دو سالی_حداقل_ که روی صورتهایمان ماسک بود،
هربار محرم میشد یا فاطمیه میآمد، از بن جان مثل مرغ پر و بال کنده میشدیم.
از این که یادمان میآمد بار های قبل، با چه لذتی پیراهن مشکی تن میکردیم؛ با چه شوقی جوراب سفید نو و شلوار اتو کشیده میپوشیدیم. احتمالا تسبیحی یا شال عزایی یا..؛ عطر ملکول زده، با قدم های آهسته راهی میشدیم برویم هیئت. آنجا کنار هزارتا عاشق دیگر جامان نشود و عرق بریزیم و بعد از کلی سینه زدن و نفس کشیدن توی فضای مرطوب خیمه ها، وقتی پرژکتور ها خاموش میشود و هوا کم کم خنکتر، شام نذری هیئت به دست، برگردیم توی خلوت خانه؛ خانه ای که اول محرم، بابا هامان یادمان دادند سر درش پرچم و کتیبه بزنیم، که ″این هانه عزادار حسین است.″
حالا آن خبر مهیب پر سر و صولت، گذاشته و رفته!
حالاتر حتی، ما میتوانیم کنار خیلی های دیگر هر شب برویم تا دم در سفینه حسین علیه السلام.
حالا به قول شاعر ها، فصل وصل است.
حالا، هیچ خبری، علت حسرت خوردمان نیست.
راستی مادرش هر شب دم دربه مهمان ها خوش آمد میگوید.
رفتید پای سفینه ارباب دعا یادتان نرود.
🖤🖤
#آقا_جان_خیلی_دلی
@yaddashthaykhatkhorde
🪴