eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
150 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیا برای رسیدن به آخرت ساخته شده نه برای رسیدن به خود .. - امیرالمومنین‌علیه‌السلام ـ
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را اف
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش "ع" را افرید رمان قسمت حسین اقا با آرامش گفت _توکل بخدا دخترم.. پاشو دست و صورتت بشور.. برو بخواب.. فردا مگه کلاس نداری.!؟ زهراخانم_ اره مادر.. برو بخواب دیر وقته.. صبح بیدار نمیشی..خدا بزرگه..! عاطفه _وای مامان...! نمیتونم چجوری برم بخوابم..من خودم فردا میرم.. ازشون رضایت میگیرم..داداشمه خب! حسین اقا_ نه عزیزم.. من و مادرت میریم.تو نباید بری.. زهراخانم بلند شد..دست دخترش را گرفت.. _اره مادر..تو بری در خونه اونا... عباس قشقرق بپا میکنه.! عاطفه به اغوش مادر پناه برد _وااای مامان..! یعنی حالا چی میشه داداش عباسم.. زهراخانم با آرامش.. عاطفه را به سمت روشویی برد.. عاطفه صورتش را شست.. به اتاقش رفت.. اما خواب از چشمش پریده بود.. وضو گرفت.. تا دو رکعت.. حاجت بخواند..بعد نماز.. تسبیحش را برداشت.. و دعاکرد.. ک شود.. و گره کار عباس باز شود.. _خدایا... تو رو به مظلومیت امام حسین. ع. قسم.. کمکش کن.. با تسبیحش روی تخت خوابید و اونقدر فرستاد تا خوابید.. درست است که عباس شر بود.. و زود عصبی میشد.. درست است که با هیکل تنومند و چهارشانه اش..کسی زورش ب او نمیرسید.. و همه از او میترسیدند.. درسته است که لحن حرف زدنش..از بچگی داش مشتی و لاتی بود.. اما ناموس پرست و غیرتی بود.. احترام زیادی برای پدرمادرش قائل بود.. حرمت موی سپید را داشت.. ولی خب.. به هرحال نمیتوانست.. وقت عصبانیت.. خشمش را کنترل کند.. از صبح این خانه نفر پنجم بود.. که در میزدند.. برای رضایت گرفتن.. هر خانه را میزدند.. دست از پا درازتر برمیگشتند.. که ناگهان.. چیزی ب ذهن زهراخانم آمد.. _عه... راستی حسین جان..! کاش یه سر میرفتیم پیش سیدایوب.. ما که همه درها رو زدیم.. شاید با وساطتت این سید.. گره کار عباس هم باز بشه! حسین اقا_ اره.. اره...راست میگیااا..! اصلا حواسم ب سید نبود.. الان دیگه کم کم نمازه.. بریم مسجد بهش بگم زهراخانم _خدایا خودت درستش کن حسین اقا_درست میشه عزیزم.. توکل بخدا ساعت نزدیک ٢ ظهربود.. و حسین اقا گوشه حیاط مسجد..ایستاده بود.. منتظر «سید ایوب» سید میدید.. حسین اقا منتظرش ایستاده.. زودتر جواب اطرافیانش را داد.. و به طرف حسین اقا رفت.. _خب.. بفرما حاجی.. بنده در خدمتتونم ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش "ع" را ا
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت _خب.. بفرما حاجی.. بنده در خدمتتونم _والا سیدجان..! دیشب تا حالا کل محل فهمیدن.. خودت هم که دیگه میدونی جریان چیه.. سیدایوب_ اره حاجی شنیدم.. خیلی ناراحت شدم... خب حالا چه کاری از دستم برمیاد.!؟ _اگه شما یه زحمت بکشین.. تشریف بیارین خونه شاکی ها.. تا بلکه رضایت بدن.. والا عباس پسر بدی نیست.. سیدایوب..کلام حسین اقا را.. قطع کرد و گفت _اره میدونم خیلی و پاکه.. .. ولی.. ادامه جمله سید را حسین اقا تکمیل کرد _خشمش رو کنترل کنه.. که هربار یه بپا میکنه سید_ باشه چشم حتما.. یه جلسه میذارم خونه بنده.. خانواده هر ۶ نفر رو دعوت میکنم.. شما هم بیا.. ان شاالله که ختم بخیر میشه حسین اقا خم شد.. خواست دست سید را ببوسد.. که سید.. سریع دستش رو کنار برد.. و گفت _عه... عه....! چکار میکنی مرد مومن! _شرمنده م میکنی سید..! سید دستی ب شانه حسین اقا زد.. _ دشمن اقا شرمنده حاجی.. این چه حرفیه میزنی.! سید ایوب باید کاری میکرد.. دعوای این بار..با بقیه مواقع میکرد.. گویی ترمز بریده بود.. بسرعت میتاخت.. باید جلو عباس را میگرفت.. افسار رفتار عباس.. دست سید بود.. نمیخواست.. زودتر اقدامی کند... شاید عباس خودش.. با اراده خودش.. خشمش را مهار کند.. که نکرد..!! حسین اقا و همسرش.. به خانه برگشتند.. در کمتر از ٢۴ ساعت.. هر کاری که .. برای عباس کردند.. ساعت ٨شب بود.. خانواده هر ۶ شاکی.. در خانه سید ایوب جمع شده بودند.. کل محل سید را داشتند.. از و .. امکان حرفی را بزند یا خواسته ای را مطرح کند و کسی گوش .. همه ساکت بودند..و نگاهشان... به دهان سید ایوب بود.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت نگاهشان به دهان سید ایوب بود.. کمی پذیرایی شدند.. ولی کسی چیزی نمیتوانست بخورد.. سید ایوب.. رو به پسرانی که شاکی بودند.. کرد و گفت _میدونم که خیلی دلخورید.. و حاضر نیستید.. که ببخشید... ولی.. تک تک.. میان کلام سید پریدند.. و هرکدام.. حرفی زدند.. آقاآرش _نه سید..! کار از این چیزا گذشته.. من بمیرم هم.. رضایت نمیدم! آقانیما_ بی وجدان یه جور میزد.. انگار قاتل باباشو گرفته! آقامحسن_سید حرفشم نزن.. اصلا آقاسامیار _عباس خیلی شره سید.. باید ادب بشه! آقافرهاد_عمرا...! رضایت نمیدم.! آقامحمد_ما هیچ کدوممون رضایت نمیدیم..! سیدایوب با لبخند.. نگاهی به آنها کرد.. و گفت _ منم که نگفتم ببخشیدش! همه با تعجب.. به دهان سیدایوب.. خیره شدند.. سید ادامه داد.. _ میتونید نبخشید.. ولی میتونید که معامله کنید..!! آقافرهاد میان همه زودتر گفت _چه معامله ای..!؟ سید_ عباس شماها رو زده.. اونم تو ، جلو .. شما هم میتونید.. همین کار رو باهاش کنین.. فقط یه شرط داره! این بار آرش سریع گفت _چه شرطی...!! ؟؟؟ سید_ شرطش اینه که.. به اندازه ای.. که شما رو زده.. و کاری که کرده.. کنین.. ... غیر این باشه.. من ازتون شکایت میکنم پسرها.. با بهت و حیرت.. به هم نگاه میکردند... همه سکوت کرده بودند... که دوباره سید گفت _مگه شما نمیخواین تلافی کنین...!؟ یا ادبش کنین..!؟؟ اینجوری بهترین راهه..! همه در حرفهای سید مانده بودند.. از کسی صدایی در نمی امد.. زهراخانم نگران بود. حسین اقا ناراحت.. سکوت کرده بود. و پسرها همه با تعجب.. و سردرگمی به هم نگاه میکردند.. ساعتی گذشت.. تک تک.. نظرات مثبتشان را.. اعلام کردند.. و قرار شد.. فردا همه به کلانتری محل بروند.. و رضایت دهند.. هنوز هیچ کسی خبر نداشت.. چرا سیدایوب این حرف را زد.. و کسی هم سوال نپرسید.. چون همه.. به حرف ها و کارهای سید.. داشتند.. میدانستند.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را اف
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت میدانستند.. بی هوا حرفی را نمیزند.. و .. برای کسی.. پا پیش .. روحیات عباس را .. مثل کف دستش... که با این روش.. او را میخواست به کجا ببرد.. عباس ازاد شد.. چشمش که به سید افتاد.. از .. تا نهایت.. سر به زیر انداخته بود.. سید برایش توضیح داد.. که باید مثل کاری که کرده.. شود... و عباس.. شرمسار قبول کرد.. حسین آقا به تنهایی.. کنار عباس مانده بود.. و نگذاشت.. همسر و دخترش بیایند.. و این صحنه را ببینند.. ساعت از ١١شب گذشته بود.. حالا وقت معامله بود.. اما .. سید را محکم بست.. با همان زنجیری..⛓ که پسرها را زده بود.. حالا باید میشد.. عباس سکوت محض بود.. نادم و شرمسار.. سر به زیر انداخته بود.. کسی از جرات نمیکرد.. جلو رود.. وسط کوچه.. زانو زد.. و همه دورش.. حلقه زده بودند.کم کم جلو آمدند.. بی هیچ حرفی.. آماده قصاص بود.. هر ۶ نفری که دیشب.. کتک خورده بودند.. با ترس..یکی یکی جلو امدند.. و ضرباتی را که عباس.. شب قبل زده بود.. را زدند. مشت.. لگد.. زنجیر.. با همه قدرت.. فقط میزدند.. اما.. گویی عباس در این دنیا ... به یاد دست های بسته ی.. مولا علی(ع) به یاد دست های بریده.. ماه منیر بنی هاشم(ع) به یاد سیلی های حضرت مادر(س).. در کوچه های مدینه.. افتاده بود.. آنها میزدند.. و عباس.. در دل روضه میخواند.. و آرام گریه میکرد... سرش را.. تا جایی که میتوانست.. گرفته بود.. تا کسی.. اشکش را بعد یکساعت... عباس.. با صورت و بدن غرق به خون.. با دست های بسته شده.. کف کوچه افتاده بود.. همه نگاه میکردند.. حتی صدای نفس کشیدن هم.. از کسی در نمی آمد.. سکوتی دهشتناک.. محله را فراگرفته بود.. سید ایوب.. آرام عصا زنان جلو آمد.. دستهای عباس را باز کرد.. و آرام‌تر کنار گوشش.. کرد.. _گفتم این کار رو کنن.. تا اولا بفهمی تو ملا عام.. کسی نبری... دوم.. بتونی جلو رو بگیری... سوم.. بدونی که باید تو راه باشی.. اگه بخای بشی. چهارم.. بار اولت که معرکه میگیری.. پس ببین وقتی رو میزنی چه حالی میشه..!! پنجم.. درک کنی اینجا زندگی میکنه.. چاله میدون نیست.! اینا رو گفتم چون .. زنجیر از دور دستانش افتاده بود.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
🔸بعضی‌ها فکر می‌کنند اگر ظاهرشان را شبیه شهدا کنند، کار تمام است! نه باید مانند شهدا زندگی کرد...!! -شهیدآقای‌محمدابراهیم‌همت- 🌱«@yaran_mehdizahra313»🌱
• . دفترچه‌ای داشت ک برنامه و کارهایش را داخل آن می‌نوشت. روزۍ که خیلی کار برای خدا انجام می‌داد بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود. یادم هست یک‌بار گفت امروز بهترین روزِ من است ! چون خدا توفیق داد توانستم گره ازکار چندین بنده‌خدا باز کنم 🌱«@yaran_mehdizahra313»🌱
آن سال ماه رمضان افتاده بود وسط دوره آموزشی ما توی آمریکا. من دوره نقشه خوانی می دیدم و صیاد دوره هواسنجی بالستیک. صیاد آنجا هم برای همه کارهایش برنامه داشت. از یک روزنامه محلی زمان های طلوع و غروب خورشید را نوشته بود و لحظه اذان صبح و مغرب را محاسبه کرده بود. توی اتاق خودش سحری را آماده می کرد. بعد می آمد دنبال من. در را که می زد از خواب می پریدم. وقتی در را باز می کردم نبود. نمی دانستم این فاصله صد و پنجاه متر را چطور می دوید. تا می رسیدم سفره پهن و چیده شده بود. می گفت: زود باش فقط یک ربع وقت داریم. 🌱«@yaran_mehdizahra313»🌱
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را اف
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید رمان قسمت زنجیر از دور دستانش افتاده بود.. اما دستان عباس.. همچنان از پشت به هم چفت شده بود..همه ی حرف های سید.. مثل او را .. خیلی بد کرده بود.. خیلی خطا رفته بود.. بدون اینکه سر بالا کند.. آرام یاعلی"ع"گفت.. و بلند شد.. همه پسرها ترسیدند.. و قدمی به عقب برداشتند آرام بدون هیچ حرفی.. و بدون نگاه به احدی.. مسیر خانه را رفت.. و حسین اقا پشت سرش می آمد.. به خانه رسیدند.. از شیر آب حوض.. صورتش را شست.. بدون هیچ حرفی با مادر و خواهرش.. مستقیم به اتاقش پناه برد.. و در را به روی خودش.. قفل کرد زهراخانم و عاطفه.. به سمت حسین آقا رفتند.. تا هرچه میخواستند بپرسند.. از آن اتفاق.. یک هفته گذشت.. عباس شرور و تخس.. ساکت شده بود.. عباس.. باز شدنی نبود.. خیلی شده بود... و دوست نداشت.. همدمی برای حرفش داشته باشد.. خلوت داشت.. .. ..و و .. کل حرف هایی.. که در خانه میزد.. در یک کلمه خلاصه میشد.. (سلام. نه. آره. یاعلی.)همین بود. چند روزی به مغازه نرفت.. هر جا بود.. ساکت بود.. و داشت.. قدم میزد.. و میکرد.. _خدایا من چ کردم..!؟چیشد که به اینجا رسیدم.!! وای اگر سید این کار رو نمی‌کرد.. متوجه نمیشدم...!؟خدایا.. آبروی چند نفر رو بردم.!؟چند نفر رو له کردم با حرف هام..! ای وای من... ای واای رو به روی آینه می ایستاد.. با خشم و غضب.. به می‌نگریست.. _هاااا.....؟!؟!؟! چیه...؟؟ بزنم فکتو بیارم پاین..!!؟!!حتما باس بریزی که بفهمن مردی؟! مردی به نعره زدن هس؟؟؟ به فحش دادن هس؟؟تو اصلا میدونی چیه..!؟!؟ نشست.. به دیوار تکیه داد.. هی میگفت.. و هی به سرش میزد.. _ای خاک دوعالم بسرت عباس..!دل ارباب رو شکستی.. ای بمیری عباس..!ای دستت بشکنه عباس...!پدر و مادرت رو شرمنده کردی..ای لعنت به تو عباس.. باس بهت بگن عباس روسیاه..ای بیچاره عباس..ای واای ای وای از تو عباس باس نابود بشی.. ای لعنت بهت عباس.! اشک میریخت.. زمزمه میکرد.. و سجده میکرد.. تمام .. یک لحظه از ذهنش بیرون .. کارش شده بود حساب کشیدن.. بازجویی.. استنتاق کردن از خودش.. کسی کاری به او نداشت.. حسین اقا میدانست..که کار سید بی حکمت نیست... به او و کارهایش.. داشت.. زهراخانم اما.. نگران حال پسرش بود.. دوست نداشت.. او را ساکت ببیند.. هرچه میکرد.. عباس و خود دار تر میشد.. عاطفه هم.. با مهر و عطوفت خواهرانه.. هرچه میکرد.. قفل زبان عباس را.. نمیتوانست باز کند.. ده روز دیگر هم گذشت.. کم کم حال روحی عباس.. بهتر میشد.. حالا دیگر ساکت.. خود دار.. و آرام.. شده بود.. به مغازه برگشت.. اما دیگر.. خبری از عباس سابق نبود.. خبر بازگشت..رفیق قدیمی حسین اقا در خانه.. شادی را.. به اهل خانه.. برگردانده بود حسین اقا و زهراخانم.. در تدارک مهمانی بودند.. همه به نوعی.. خوشحال بودند.. و بیشتر از همه عاطفه اقارضا و حسین اقا.. از زمان سربازی باهم رفیق بودند.. اقارضا کارمند سپاه بود.. با اینکه چند مدتی.. از هم بودند.. اما دلشان بهم بود.. چند سالی به تهران منتقل شده بودند.. و حالا.. دوباره برگشتند.. و در همین محله.. خانه ای را.. اجاره کرده بودند.. و امشب.. ادامه دارد... اثــرے از؛بانو خادم کوی یار
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت و امشب بهترین فرصت بود.. که کنار هم باشند.. و یادی از خاطرات گذشته کنند.. و لحظاتشان شیرین شود.. اقا رضا همسرش سُرور خانم.. امین پسر ارشد با خانمش نرجس، ابراهیم و خانمش سمیه.. و ایمان.. ایمان.. پسر ته تغاری اقا رضا بود.. و مدت ها بود که دلش را به عاطفه باخته بود..اما جرات نمیکرد حرف دلش را پیش بکشد.. ساعت از ٧ گذشته بود.. دل عاطفه.. در تب و تاب بود.. فکرش را درگیر میکرد..شاید ایمان بعد این مدت پشیمان شده بود..شاید اصلا به او فکر نمیکرد.. دید.. تا ایمان اقدامی نکرده فکرش را نکند..با انرژی بهتر.. روبروی اینه ایستاد.. بالای روسری گلبهی اش را.. مرتب کرد.. چادرش را سر کرد.. و از اتاق بیرون رفت.. صدای همهمه و خنده میهمانان.. کل خانه را گرفته بود.. بعد از خوش و بش و گرم گرفتن ها.. حسین اقا تعارف کرد.. همه روی مبل نشسته بودند.. و برحسب اتفاق.. ایمان روبروی عاطفه بود.. اما مبل عاطفه.. طوری بود که.. صورت ایمان را نمیدید.. اما ایمان.. تا سر بلند میکرد.. دلدارش را میدید.. خیس عرق شده بود.. سرش را میچرخاند.. خودش را به حرف های عباس و امین.. سرگرم می‌کرد.. و هر از گاهی نظری میداد.. اما..تا چشم میچرخاند.. باز هم عاطفه را میدید.. عباس کمی.. ساکت تر از قبل.. شده بود.. اما هنوز هم.. اخمش را داشت.. اخم با سکوتش.. او را باجذبه و پرهیبت ساخته بود.. ساکت بودن عباس.. طوری بود که ابراهیم.. طاقت نیاورد.. و به زبان آورد.. آرام به عباس گفت _خیلی ساکت شدی عباس.. چت شده.! امین _شاید آب روغن قاطی کرده! عباس فقط اخمش را پس زد.. اما لبخند نداشت.. _نه چیزی نی..! ایمان خواست.. از دلدارش سوالی کند.. اما از ترس.. بیانش را نداشت.. عباس بود.. با این که حالا میدید.. ترجیح داد سکوت کند حس میکرد.. عباس تغییر کرده بود.. اما عباس به روی خودش نمی آورد.. قبلا خیلی حرف میزد.. صدای قهقهه هایش.. بیرون از خانه میرفت.. حرف عادی اش.. با داد بود.. اما الان بیشتر سکوت میکند.. و گوش میدهد.. تا سر بلند میکرد.. ناخواسته دلبرش را میدید..اما .. چشمش را.. به پایین میدوخت.. نمیتوانست.. جایش را تغییر دهد.. چون مبل ها به تعداد بود.. سُرور خانم.. حال دل پسرش را.. فهمیده بود.. و با ذوق و لبخند.. به ایمان نگاه میکرد.. نگاه سنگین مادر.. ایمان را وادار کرد.. سر بلند کند..با خنده مادر.. لبخند شرمگینی زد.. و باز سر به زیر انداخت.. عاطفه، نرجس و سمیه.. که مدتها بود از هم دور بودند.. گرم حرف زدن شده بودند.. نرجس بچه‌داربود.. و عاطفه و سمیه مدام او را سوال پیچ میکردند..و سر به سرش میگذاشتند.. کم کم وقت شام بود.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت کم کم وقت شام بود.. خانم ها در اشپزخانه بودند.. و آقایون سفره را میچیدند.. سرور خانم_ نرجس مادر.. تو برو بشین.. خوب نیست برات نرجس _نه مادرجون.. بشینم.. حوصله م سر میره عاطفه _ خب زیرشو کم کن نرجس_ زیر چیو..؟! سمیه_ حوصله ت رووو سمیه_ عاطفه چیه خیلی شنگولی میخندی!؟ عاطفه در حینی که.. دیس لوبیاپلو را.. روی اپن میگذاشت.. با تمسخر گفت _خنده ک غذای روحمه تازه.. مسخره بازی هم دسر روحمه سمیه زود گفت _حتما ازار و اذیت جاری منم پیش غذای روحته هرسه می‌خندیدند.. که زهراخانم گفت _عاطفه مادر یه کمک هم بدی بد نیستااا...! صدای خنده خانمها.. ایمان را واردار به حرف کرد.. رو ب سمیه گفت _جریان چیه زن داداش بگین ما هم بخندیم سمیه با طعنه.. به ایمان گفت _چیزی نیست شما بفرمایید سفره رو بچینین امین رو به خانمش(نرجس) کرد.. و گفت _ چیه خانم. صداتون کل خونه رو برداشته سمیه خود را.. نگران نشان داد.. نگاهی به نرجس که ساکت بود.. کرد.. و سریع گفت _وای نرجس جون چته..؟! فکر کنم یه مشکلی برات پیش اومده... نه؟؟ امین.. زود به درگاه آشپزخانه آمد.. و گفت _نرجس چی شده؟ قبل از اینکه نرجس.. جواب همسرش را بدهد.. عاطفه گفت _وای اره حالا چکار کنیم سمیه و عاطفه.. خنده های خود را قورت میدادند.. تا امین چیزی متوجه نشود نرجس با خنده گفت _هیچی عزیزم.. من گفتم بشینم حوصله م سر میره میخام کمک کنم.. حالا اینا دارن سر به سرم میذارن امین گفت _ خوبی پس؟.. نرجس_ اره بخدا خوبم امین_ اصلا پاشو بیا بیرون.. من خودم نوکرتم و رو به عاطفه و سمیه گفت _شما از ترک دیوار هم میخندین؟ همه باز خندیدند..و نرجس آرام... از روی صندلی بلند شد.. و با لبخندی .. به همراه امین.. به پذیرایی رفت.. شام در نهایت صفا و صمیمیت.. صرف شد.. چند باری نگاه ایمان و عاطفه.. بهم وصل شد.. اما نگاه میگرفتند.. که .. دل.. تصمیمی بگیرد.. که نباید.. وقت خداحافظی شد.. اقا رضا از حسین اقا.. قول گرفت.. که جمعه اخر هفته.. میهمان آنها باشند.. اقا رضا _حتما بیا منتظرم حسین اقا_ ن جون رضا.. مزاحم نمیشم حالا وقت زیاده سرور خانم_ عه نگین حسین اقا.. تا اقارضا هستش.. و ماموریت نرفته.. حتما بیاین و رو به زهراخانم گفت _زهراجون منتظرتمااا... حتما بیاین با بچه ها تایید نگاه های حسین اقا.. جمله زهرا خانم شد.. _چشم ولی تو زحمت میافتی عزیزم سرور خانم _زحمت چیه حتما بیاین امین_ شما رحمتین خاله زهرا زهراخانم _ لطف داری پسرم بیشتر از نیمساعت بود که.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت بیشتر از نیمساعت بود که.. خداحافظی انها طول کشیده بود..سُرور خانم.. بطرف ایمان رفت.. و گفت _میخوای مادر.. همین جمعه بگم؟.. فرصت خوبیه.. نظرت چیه؟ ایمان سرش را.. به گوش مادر نزدیک کرد.. و آرام با نگرانی گفت _واای نه.. بشدت از عباس میترسید.. میترسید از مخالفتش.. از غیرتش.. از جذبه اش.. از لحن مردانه اش که با قدرت بود.. و از همه چیزهایی که.. در این سال ها.. نمیتوانست بیانش کند.. جذبه داشت.. هم رفیقش بود.. هم یه جورایی.. ازش میترسید.. ایمان نفهمید.. چطور رانندگی کرد.. پدرش، جلو نشست.. و مادرش عقب.. امین و ابراهیم هم.. با ماشین امین آمده بودند.. ابراهیم و سمیه را رساندند.. و خودشان.. به سمت لانه عشقشان رفتند.. سُرور خانم دل دل میکرد.. حرفش را بزند.. مطمئن بود ایمانش،.. پسرش،.. دلش را باخته.. هر چه بود مادر بود.. نیاز ب توضیح نداشت.. _اقا رضا برای جمعه یه کار خیر هم میشه کرد.. موافقی؟ _کار خیر؟؟ _اره، خواستگاری از عاطفه.. اسم عاطفه که امد.. ایمان به میان حرف مادرش پرید.. _ مگه نگفتم نه..! مادر من _اتفاقا خوب فرصتی هست آقارضا _چرا بابا دلیلت چیه! ؟مادرت بی دلیل حرفی نمیزنه! ایمان _من ک میگم نه.. قبلش گفتم به مامان و از اینه ماشین نگاهی ب مادر کرد _نگفتم مامان؟!؟ حرفی در دهان اقارضا بود ک نگفت.. به خانه رسیدند.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
بعضی‌ها ما را سرزنش می‌کنند که چرا دم از کربلا می‌زنید و از عاشورا؛ آنها نمی‏‌دانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده‌ایم، نه یک بار نه دو بار، به تعداد شهدایمان! 🌱«@yaran_mehdizahra313»🌱
شڪستم.. شڪستی.. شڪستند..‌ دلِ‌مهدی‌را.... واین‌قصه‌هنوز‌ادامه‌دارد....🥀 ترڪ‌گناه‌دل‌آقا‌رو‌شاد‌میڪنه.. بیاتاگناه‌نڪنیم به‌نیت‌تعجیــل‌در‌ظهـورش‌ وبه‌رسم‌رفاقت‌گنـاه‌نڪنیـم🙂 بیایدازامروزقرارمان‌این‌باشه‌ڪه گناه‌نڪنیم‌به‌خاطـر‌دل‌ِعزیزِفاطـمه آقا‌شرمنده‌ایم... ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
خوش به حـال اونایی ڪه..💔
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ... بنـــــامـ
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... به‌نـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت به خانه رسیدند.. ایمان پکر و ناامید.. به سمت اتاقش رفت.. و در را بست.. اقارضا اشاره ای ب خانمش کرد..و آرام گفت _جریان چیه سُرور جان _من مطمئنم.. ایمان، عاطفه رو میخاد! چشمان اقارضا.. متعجب و ذوق زده شده بود.. _جدی میگی؟؟ سرور خانم چادرش را.. از سر برداشت و گفت _اره...! فقط نمیدونم.. چرا ایمان نمیذاره.. کاری کنم براش..سر در نمیارم.. از کارای امشبش.. سرور خانم بسمت مبل رفت.. و نشست.. اما اقارضا.. مات و مبهوت.. به صورت خانمش.. زل زده بود _امشببب؟؟؟ سرور خانم.. با لبخند گفت _اره.. نمیدونی.. چه قندی تو دل گل پسرم.. اب میشد.. وقتی چشمش به عاطفه می افتاد.. _پس چرا مخالفه کـ... _نمیدونم دلیلش چیه.. چیزی که نمیگه!! فقط میگه نه! خودت.. باهاش حرف بزن.. شاید بهت بگه.. اقارضا.. لباسهایش را.. با لباس راحتی تعویض کرد.. بسمت اتاق ایمان رفت.. تقه ای ب در زد..صدایی نشنید.. ارام در را باز کرد.. ایمان را کلافه لبه تختش دید.. با همان لباسهایی ک هنوز به تن داشت.. سرش را میان دستانش گرفته بود.. _ایمان بابا.... ایمان سر بلند کرد.. با غصه.. نگاهی به پدرش کرد.. نمیدانست دردش را چطور بیان کند.. اقارضا _نخابیدی چرا؟ سرش را.. به زیر انداخت.. و گفت _حالا میخوابم اقارضا.. آرام کنارش.. لبه تخت.. نشست.. بعد چند دقیقه سکوت.. گفت _یادش بخیر.. وقتی عاشق مادرت شدم..اون موقع.. تازه دانشکده افسری قبول شده بودم.. سربازی هم نرفته بودم.. ولی دلمو باختم..همه کار کردم که برسم بهش.. چون میدونستم.. ارزشش داره.. صدایش را.. آرام تر کرد و گفت _واقعا خواستمش.. پس براش جنگیدم.. هیچی هم مهم نبود برام.. هر مانعی بود برداشتم.. با پایان یافتن جمله اقارضا،... ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ... به‌نـــــام
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت با پایان یافتن جمله اقارضا،... ایمان سرش را بلند کرد.. غمگین گفت _میترسم بابا _که بهت بگه نه؟ _نههه...! اینو که.. مطمئنم نیست.. یعنی..یعنی.. فکر میکنمـ.. ادامه جمله اش.. چقدر برایش سخت بود.. که پدر.. انتهای حرفش را خواند _... که اونم دلش پیش تو هست ایمان.. چشمش را به زیر افکند.. لبخند محجوبی زد..و با تکان دادن سر.. حرف پدر را تایید کرد.. _پس از چی میترسی؟! _عباس.. بابا... از عباس میترسم.. نذاره بهم برسیم.. عصبانی بشه.. مخالف باشه.. _نگران عباس نباش.. اقارضا بلند شد.. که از اتاق بیرون رود..ایمان گفت _شما باهاش حرف میزنی؟ _در ره منزل لیلی.. که خطرهاست درآن.. شرط اول قدم آنست.. که مجنون باشی اقارضا این بیت را خواند.. و ایمان را.. با یک دنیا نگرانی.. و تصمیم رها کرد.. و اتاق را ترک کرد.. امروز پنجشنبه هست.. عاطفه ناراحت و نگران.. پشت میز نشسته بود.. نمیدانست.. چه کند.. نه با دلش.. کنار می امد..که فراموش کند.. عشق چندین ساله اش را.. و نه میشد.. مدام به او فکر کند.. و رویا پردازی کند.. بلند بلند با خودش حرف میزد.. ای خدا من چیکار کنم از دست خودم.. نه اصلا.. از دست این بنده ت.. ایمان.. نه از دست جفتمون..چرا نمیتونم.. فراموشش کنم.. اخه لابد منو نمیخاد.. اگه میخواست.. کاری میکرد.. وااای خدا امتحان دارم.. امتحانو چکارش کنم.. اصلا بیخیالش هرچی میخواد بشه.. پوووف حوصله خوندن هم ندارم عباس.. که هنگام گذشتن از اتاق خواهرش.. همه حرفها را.. شنیده بود.. ابروهایش را.. در هم کشید..و از اتاق عاطفه گذشت و وارد اتاقش شد.. لحظه ای.. خواهرش را.. کنار ایمان.. تصور کرد.. اخمش را در هم کشید.. هنوز نتوانسته بود.. اخمش را حذف کند.. خیلی تمرین کرده بود.. اما باز.. همیشه اخم روی صورتش داشت.. سربندی که.. قبلا.. خریده بود را.. بالای آینه اتاقش نصب کرد.. السلام علیک یا ابالفضل العباس علیه السلام هربار.. مقابل آینه میرفت.. لبخند دلنشینی میزد.. باز اخم میکرد.. _ارباب.. تو کمکم کن.. تو بدادم برس.. تنهایی نمیتونم.. روز جمعه از راه رسید.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ... بنـــــامـ
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت روز جمعه از راه رسید.. سُرور خانم به زهراخانم.. جریان را گفته بود.. تقریبا همه میدانستند.. بجز عباس عباس رانندگی میکرد.. بسمت خانه عمورضا.. هنوز اخمش را حفظ کرده بود.. اخم از چهره اش کنار نمیرفت.. در دلش.. با خودش گفت.. _باس یه سربند هم بخرم.. واس تو ماشین.. از جمله خودش لبخندی زد.. حسین اقا بحث را باز کرد.. _یکی دو روز نمیخاد مغازه بیای عباس_ واس چی زهراخانم_ یه امر خیر.. در پیش داریم.. باید کمکم کنی مادر عباس_ امر خیر.!..؟ زهراخانم.. دست عاطفه را در دستش گرفت و گفت _یه خاستگار خوب.. برای خواهرت اومده.. میخایم شوهرش بدیم عباس روی ترمز زد _غلط کرده هرکیه.. به چه جراتی خاستگاری کرده.. حسین اقا با لبخند گفت _میشناسیش بابا.. هرکسی ک نیست.. ایمان هست عباس از آینه ماشین.. نگاهی به خواهرش کرد.. عاطفه با دیدن نگاه اخموی عباس.. خجالت کشید.. و با شرم سر به زیر انداخت.. چه ذوقی کرده بود.. منتظر بود.. به عشقش برسد.. اما نگران حرکات.. و عکس العمل برادرش بود.. عباس سکوت کرد.. و چیزی نگفت.. به خانه اقارضا رسیدند.. عباس ماشین را پارک کرد..و گفت _شما برید من بعد میام هیچکسی پیاده نشد..زهرا خانم با نگرانی گفت _زشته مادر تو نباشی عباس_ میام مامان..! شما برید.. با پیاده شدن حسین اقا.. زهراخانم و عاطفه هم پیاده شدند عباس به سرعت.. بطرف مرکز فرهنگی رفت.. ٢ سربند دیگر خرید.. همان لحظه یکی را روی پیشانی اش بست.. کارت کشید.. درماشین نشست.. از آینه.. نگاهی به خودش کرد.. لبخند دلنشینی زد.. چقدر سربند به او می آمد.. سربند دومی را باز کرد.. میبویید و میبوسید سربند را.. روی فرمان.. محکم گره زد.. سریع استارت زد.. و به سمت خانه اقارضا حرکت کرد.. با ذوق دستش را.. روی سربندی که.. به فرمان گره زده بود میکشید.. و بعد به قلب و چشمش میکشید.. _باس کم کم فقط لبخند بزنم... سربندی که.. به پیشانی اش بسته بود برداشت.. در داشبورد گذاشت.. به خانه اقا رضا رسید.. بسم اللهی گفت.. با لبخند از ماشین پیاده شد.. نیمساعتی بود که همه نشسته بودند.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ... بنـــــامـ
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت نیمساعتی بود که همه نشسته بودند.. صحبت های مقدماتی را.. بزرگترها گفتند.. نگران بودند.. چرا عباس نمی امد.. دلهره و اضطراب.. لحظه ای.. عروس و داماد مجلس را.. رها نمی‌کرد.. با صدای زنگ آیفون خانه.. ایمان نگاه نگرانش را.. بین پدر و مادرش چرخاند.. عباس.. به خودش و ارباب.. داده بود.. لبخند بزند.. ادب کند.. زیر لب ذکر گفت.. لاحَولَ وَ لا قُوَّةَ الاّ بِاللّه آرام.. سر به زیر.. و یاالله گویان.. با لبخند وارد شد.. سُرور خانم.. به پیشواز عباس رفت _بفرما عباس آقا بعد از سلام و احوالپرسی.. آرام کنار پدرش حسین آقا.. نشست.. آقارضا.. مجلس را در دست گرفت.. و بعد از دقایقی گفت _ایمان پسرم.. با عاطفه خانم.. برید حیاط حرف هاتونو بزنین.. البته با اجازه حسین خان.. حسین اقا.. نگاهی مهربان به عباس کرد.. از سکوتش استفاده کرد.. و گفت _اختیار داری.. اجازه ما.. که دست شماست ایمان و عاطفه به حیاط رفتند.. سُرور خانم _درسته اصل اینه ما اول برسیم خدمتتون.. ولی گفتیم.. ما که این حرفا رو باهم نداریم حسین اقا _درسته.. من سالهاست رضا رو میشناسم.. ما که تازه به هم نرسیدیم.. اقارضا _حسین جان.. اصلا نگران نباش.. ایمان خودش جبران میکنه.. سُرور خانم _اون ک وظیفشه برای دخترمون همه کار کنه عباس با لبخند.. رو به آقارضا گفت _ایمان رو غریب گیر آوردید.. داشش اینجا نشسته.. و به خودش اشاره کرد.. از شنیدن این جمله.. ابراهیم و امین خندیدند.. ابراهیم رو به امین گفت _بدبخت شدیم رفت... و همه خندیدند دوساعتی گذشته بود.. ایمان و عاطفه.. با لبخند محجوبی.. وارد جمع شدند.. آقارضا.. با خوشحالی سریعتر از همه گفت _خب بابا.. پاشم شیرینی بچرخونم یا نه؟ عاطفه سر به زیر انداخته بود.. از گونه هایش میچکید.. ایمان لبخند محجوبی زد.. و رو به حسین اقا گفت.. _هرچی شما و بابا.. امر کنین حسین اقا_ زیر سایه آقا امام رضا علیه السلام ان شاالله زهراخانم _مبارکه مادر.. سیل تبریک ها از جانب همه.. به سمت عروس و داماد روانه بود.. همه دست میزدند.. صلوات فرستادند.. بساط شیرینی و خنده.. حسابی برپا بود.. عباس بلند شد.. و رو به ایمان گفت.. _بیا بیرون کارت دارم ایمان با استرس وارد حیاط شد.. نکند میخواهد مخالفتش را علنی کند.. مدام زیرلب.. ذکر میگفت..پشت سر عباس.. وارد حیاط شد.. عباس_ چن کلوم.. حرف مردونه بات دارم.. اگه گوش میدی.. تا بگمت! _جانم... بگو عباس گوشه کتش را عقب زد.. دستش را در جیبش کرد.. با اخم مستقیم به چشم ایمان نگاه کرد.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس‌علیه‌السلام اسٺ... بنـــــامـ
یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش"ع" را افرید رمان قسمت با اخم.. مستقیم به چشم ایمان.. نگاه کرد و گفت _از لحظه ای که محرمت میشه.. تا وقت مرگت..نبینم اشکش دربیاری..نبینم دست روش بلند کنی.. تهشو میگم نبینم اذیتش کنی.. حله یا واست حلش کنم..؟؟ با جملات عباس.. استرس ایمان کمتر شد.. حالا می‌فهمید ک فقط اوست.. نگرانی از جنس .. نهایت عشقش را.. با نگاه.. به صورت عباس پاشید.. با لبخندی عمیق گفت _میدونی چندسال صبر کردم که به امشب برسم؟ ایمان.. از سکوت عباس استفاده کرد.. و ادامه داد _خودمو به اب و اتیش میزنم تا خوشبختش کنم..اینایی که گفتی.. امکان نداره.. برام اتفاق بیافته! عباس با همان اخم گفت _و اگه اتفاق بیافته...؟!؟! ایمان آرام.. روی شانه عباس زد.. و گفت _عاشق نشدی داداش.. که بفهمی چی میگم عباس کم کم اخم صورتش.. باز شده بود.. و آرام‌تر گفت _اگه اتفاق بیافته.. که خودم گردنتو خورد میکنم...!! ایمان نگاه بامحبتی کرد.. میدانست جنس... نگرانی های برادرانه عباس را.. گرچه خودش خواهر نداشت.. _عباس داداش.. همه چیمو گذاشتم کنار که بهش برسم..اقا اصلا گردن من.. از مو باریکتر.. بزن خلاص کن عباس لبخند دلنشینی زد..و چیزی نگفت.. ایمان خواست حرفی بزند.. جرات نمیکرد.. نام عاطفه را.. روی زبانش جاری کند.. ان هم در مقابل عباااس..عباس آخر غیرت بود...ناموس پرست بود.. عباس فهمید.. ایمان می‌خواهد حرفی بزند.. _چی میخوای بگی.. بگو! ایمان دستپاچه گفت.. _نه.. نه.. چیزی نیست.! _پس.. مبارکه داداش ایمان، عباس را سخت در اغوش فشرد.. _دمت گرم عباس.. دمت گرم امشب بخیر و خوشی گذشت.. و قرار شد هفته بعد که میلاد بود، در محضر داشته باشند.. و بعدا مراسم عروسی بگیرند.. بسرعت برق و باد یک هفته گذشت.. همه در تکاپوی خرید.. ایمان شاد و سرحال..عاطفه هم شاد هم پر استرس..همه به نوعی کمک می‌کردند.. نظر میدادند.. همه شاد بودند.. و طبق معمول.. مادرها.. نگران بودند.. که همه چیز.. به خوبی برگذار شود.. پنجشنبه ساعت ۵عصر بود.. عاطفه و ایمان کنار هم نشسته بودند.. ادامه دارد... اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار