انس با قرآن صفحه ۴۴.mp3
6.8M
.
🕋صفحه ۴۴سوره بقره آیات۲۶۰تا۲۶۴🕋
🎤صوت و تفسیر🎤
✨جلسه چهل و چهارم ✨
#انس_باقرآن
#هر_روز_با_قرآن
#نکات_قرآنی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
12.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 رییسجمهور شهید:
من هوای همه تون رو دارم...
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی_عزیز
#هر_روز_با_شهدا
#سلام_صبحتون_شهدایی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🕊️پرواز دیدهبان🕊️ 🎬 قسمت ۴ 🧍کودکی و نوجوانی ″قلدر ستیزی″ پسر عمویمان علیرضا که در کودکی همبازی
🕊️پرواز دیدهبان🕊️
🎬 قسمت ۵
🧍کودکی و نوجوانی
″کودک انقلابی″
چند ماهی میشد که راهپیماییهای مردم برای انقلاب شدت گرفته بود. حشمتاله میخواست به کلاس اول راهنمایی برود که مدارسآبادان به خاطر پیوستن فرهنگیان به جمع مردم انقلابی و تحصنکنندگان تعطیل شد. حشمت خیلی دوست داشت همراه ما به تظاهرات بیاید؛ ولی ما از ترس جانش با او مخالفت میکردیم. از طرفی اگر لازم میشد که ما از دست مأموران شاه فرار کنیم، بدون حشمتاله راحتتر بودیم و فوری در میرفتیم.
هرچه از روزهای انقلاب میگذشت و تنور اعتراضات داغتر میشد، عطش حشمت هم برای شرکت در تظاهرات اوج میگرفت. او که تازه دوره ابتدائی را تمام کرده بود، بیکار نمینشست و شبها همراه خانواده به پشتبام میرفت و با صدای کودکانهاش بلند اللهاکبر میگفت. آن موقع خانهمان نبش خیابان بیستمتری و نزدیک شط بود. گاهی که تانکهای ارتش از آنجا رد میشدند، حشمتاله با شنیدن غرش تانکها، بلافاصله خودش را با شتاب به پشتبام میرساند و فریاد میزد: «بگو مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه!» با اینکه صدایش در هیاهوی تانکهای غرّان گم میشد، باز هم با فریاد شعار میداد. شاید میخواست صدایش را چنان بلند کند که مأموران رژیم بشنوند و از اراده محکم ملت برای انقلاب آگاه شوند.
روزهای نزدیک به پیروزی انقلاب، گاهی تظاهرکنندگان در دانشکده
نفت آبادان تجمع میکردند؛ مکانی که با وجود متخصصان غربی، مخصوصاً انگلیسیها و آمریکاییها، کانون مبارزه و محل بیداری جوانان تحصیلکرده، مؤمن و انقلابی آن موقع بود.
یک روز که ما پنهانی و دور از چشم حشمتاله و خواهر کوچکترم به دانشکده نفت رفته بودیم، او متوجه رفتنمان شده بود؛ ولی با این گمان که ما رفتهایم پالایشگاه نفت، دست خواهرم را گرفته بود و دو نفری سوار تاکسی، مسیری طولانی تا پالایشگاه آبادان را طی کرده بودند.
مقابل پالایشگاه نگهبان پرسیده بود:
«شما دو تا بچه اینجا چه میکنید؟»
جواب داده بودند:
«خواهرها و برادرم قرار بوده بیایند اینجا تظاهرات، ما هم آمدیم...»
نگهبان که ظاهراً خودش هم از مخالفان رژیم بوده، با اینکه ترسیده بود، اما از روی دلسوزی گفته بود:
«اینجا پالایشگاه نفت است نه دانشکده نفت، زود بجنبید تا کسی متوجه نشده و مأمورها سروقتتان نیامدهاند، فرار کنید!»
حشمتاله و خواهرم تازه متوجه شده بودند که بجای دانشکده نفت، رفتهاند پالایشگاه نفت...
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#جانبازان_شهیدان_زنده
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۲۲ 💠 نگاهش میدرخشید و دیگر نمیخواست احساسش را پنهان کند که #مردانه به میدا
🔰دمشق شهرِ عشق
🎬قسمت ۲۳
💠 صورت #خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازهاش دلم را زیر و رو کرده بود که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه میکردم.
از همان مقابل در اتاق، #اشکهایم طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت :«مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه!»
💠 میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده و میترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود.
از تنهایی این اتاق و خلوت با این زن #نامحرم خجالت میکشید که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست :«مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون!» و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود که با گریه پرسیدم :«باهاش چیکار کردن؟»
💠 لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با اینهمه #بیرحمی سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد :«باید خانوادهاش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.»
سعد تنها یکبار به من گفته بود خانوادهاش اهل #حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیشدستی کرد :«خواهرم! دیگه نباید کسی بدونه شما باهاش ارتباط داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانوادهاش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید شما رو بشناسن نه کس دیگهای بفهمه شما همسرش بودید!»
💠 و زخم ابوجعده هنوز روی رگ #غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد :«اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره!» و دوباره صدایش پیشم شکست :«التماستون میکنم نذارید کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اونشب تو #حرم بودید!»
قدمی را که به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید :«والله اینا وحشیتر از اونی هستن که فکر میکنید!»
💠 صندلی کنار تختم را عقبتر کشید تا نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره #درعا خبر داد :«میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر #نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو کشتن، ساختمون رو آتیش زدن و بعد همه کشتهها رو تیکه تیکه کردن!»
دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهستهتر کرد :«بیشتر دشمنیشون با شما #شیعههاست! به بهانه آزادی و #دموکراسی و اعتراض به حکومت #بشار_اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو #حمص دارن شیعهها رو قتل عام میکنن! #سعودیهایی که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعهها رو سر میبرن و زن و دخترهای شیعه رو میدزدن!»
💠 شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او میشنیدم در #انقلاب گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه می شد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی میشنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش میکردم.
روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرفها روی سینهاش سنگینی میکرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد :«بعضی شیعههای حمص رو فقط بهخاطر اینکه تو خونهشون تربت #کربلا پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیههای شیعه رو با هرچی #قرآن و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعهها رو آتیش میزنن تا از حمص آوارهشون کنن! تا حالا سی تا دختر شیعه رو...»
💠 غبار #غیرت گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت #تکفیریها در حق #ناموس شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید :«اگه دستشون بهتون برسه...»
باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید :«دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دندهتون جوش بخوره، خواهش میکنم این مدت به این برادر #سُنیتون اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!»
💠 و خودم نمیدانستم در دلم چهخبر شده که بیاختیار پرسیدم :«بعدش چی؟» هنوز در هوای نگرانیام نفس میکشید و داغ بیکسیام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد :«هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید #ایران پیش خونوادهتون!»
نمیدید حالم چطور به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام #سوریه را کشید :«ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه #آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو #غارت میکنن!»...
ادامه دارد...
#دمشق_شهرِ_عشق
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 شوخیها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۳۸ ″رزم شبانه″ دفعه سوم
🔰 شوخیها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۱۳۹
″خلاقیت درجبهه!″
فریبــرز در جبهــه، قوطــی کنسروهــا را جمــع میکــرد و بــه دم گربههــا میبســت و در کوه رهــا میکــرد و میگفــت: ســنگر بگیریــد. وقتــی گربههــا میدویدنــد، صــدای قوطیهــا در کــوه میپیچیــد و دشــمن فکــر میکــرد رزمندههــای ایرانــی هســتند. کوههــا را بــه رگبــار میبســتند و زمانــی کــه بــه فریبــرز میگفتیم چرا ایــن کارهــا را انجــام میدهی، میگفت: بــرای اینکه مهمات آنهــا هــدر برود.
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 حدیث
🥀امام جواد عليه السلام:
{لَؤْكانَتِ السَّمواتُ وَالْأرْضُ رَتْقَا عَلى عَبْدٍ ثُمَّ اتَّقىَ اللّه َ تَعالى لَجَعَلَ مِنْها مَخْـرَجا}
«اگر آسمانها و زمين بر شخصى بسته باشد، ولى تقواى الهى پيشه كـند، خداوند گشايشى از آنها برايش قرار مىدهد»
#حدیث
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel