🔰 ″برشی از خاطرات″ شهید رضا قنبری
#رضا_قنبری
#هر_روز_با_شهدا
#سلام_صبحتون_شهدایی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🕊️پرواز دیدهبان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی ″رازداری″ زمستان سال ۱۳۶۶ بود. حدو
🕊️پرواز دیدهبان🕊️
📖فصل دوم
🪖سالهای رزم در نوجوانی و جوانی
″بِای ذنب قتلت″
عملیات والفجر ۱۰ که روزهای آخر سال ۱۳۶۶ در منطقه غرب کشور و دشتهای سلیمانیه آغاز شده بود تا اوایل سال ۶۷ همچنان ادامه داشت.
حشمتاله که از بمباران شیمیایی دشمن در شهر حلبچه عراق مجروح شده بود، به خانه برگشت. رنج و آسیبی که روح سلیم او در آن عملیات متحمل شده بود، کمتر از آسیب جسمیاش نبود. علاوه بر سختیها و جراحات خودش در عملیات منطقه حلبچه، دیدن وضعیت مصیبتبار مردم بیدفاع و مظلوم شهر، زیر بمباران شیمیایی ناجوانمردانه بعثیان، تأثیر دردناکی بر روحش گذاشته بود که آثارش تا مدتها با او بود.
دیدن صحنههای جان دادن اعضای خانواده در کنار هم در صحرا و کوچه و خیابانهای شهر و همه جا، پیکر بیجان اطفال و شیرخوارانی که در آغوش مادرانشان آرمیده بودند و زنان و مردان کردی که از ستمهای صدام، به لشکر اسلام پناه آورده بودند و تنها گناهشان به زعم دیکتاتور عراق، ایستادگی نکردن در مقابل رزمندگان ایرانی بود، برای روح حشمتاله، شکننده و طاقتسوز بود؛ کسی که در مکتب حسینی پرورش یافته بود و همچون رهبرش امام خمینی(ره)، همواره از ظلم و ظالم بیزار بود. او پرورده مکتب اباعبدالله(ع) و معلمش روحالله بود و دیدن قطرهای اشک مظلوم، آتش به جانش میزد.
وقتی به خانه آمد، جراحت و درد خودش را فراموش کرده و از دیدن قتلعام بیگناهان، به خصوص صدها طفل پرپر شده روی خاک حلبچه خیلی به هم ریخته بود؛ طوری صحنه را توصیف میکرد که انگار میخواست جانش از حلقش بیرون بیاید.
طفلهای معصوم، دختربچههای زیبای کرد با آن لباسهای محلی رنگارنگ، پسرکها با شال کمر و دستار محلی روی سر، اطفال در بغل زنها و زنها پشت سر مردها همه روی زمین افتاده بودند؛ با چشمهای وق زده و صورتهای هراسان! اعضای خانوادهها، دست در گردن هم کپه کپه دراز کشیده یا مچاله، گویی به خوابی عمیقی فرو رفته و از دم مرده بودند!
خدایا! یک ایل یکجا ساکت شده بودند، عین خاک و سنگ! بمب نبود که روی آدمها گرد و خاکستر مرگ پاشیده بودند! زبانبستهها و دام و دار و درخت؛ همه چیز شیمیایی شده بود. از این قتلعام فجیع شوکه شده بودم، فقط از خودم میپرسیدم؛ اینها به چه جرم و گناهی کشته شدهاند؟ مگر خدا نمیپرسد: «بای ذنب قِتلت؟»
در اوج ناراحتی بودم که یک سرباز وظیفه، به جنازه زنان و دخترکان اشاره کرد و با لحنی که بوی طمع میداد، گفت: «حیف نیست اینها با همین طلاها دفن شوند؟! ...» نگذاشتم حرفش را تمام کند و فکر شیطانیاش را به زبان بیاورد. فریاد زدم: بله! باید با همین طلاها دفن شوند... از شرم سرش را پایین انداخت و رفت دنبال کارش.
برادرم عبداله تعریف میکند:
بعد از بمباران شیمیایی حلبچه یک روز حشمت به من گفت: بعضی از بمبهای شیمیایی عراق که در کردستان منفجر شد فاسد بود! یکی از بمبها که جلوی چشم ما به زمین خورد، فقط صدای خفیف سوت داشت و بعد دود سفیدی از آن بلند شد. هیچکدام از ما دچار آسیب نشده بودیم؛ نه از ناحیه چشم و نه ریه. با تعجب گفتم: بمب فاسد! بعید میدانم؛ این جمله
صدام را نشنیدهای که گفته ایرانیها در دهههای آینده خواهند فهمید که چه بالایی به سرشان آوردهام؟! میدانی که بعضی از عوامل شیمیایی روی ریه اثر میگذارند، بعضی عامل اعصاب و بعضی عامل خون هستند! حشمت آن روزها هنوز متوجه آثار پنهان بمبهای شیمیایی نشده بود، و نمیدانست که آثار پنهان آن بمبها به مرور زمان و در سالهای آتی جان او و بسیاری از همرزمانش را خواهد گرفت.
حشمتاله پس از مدتی دوباره عازم منطقه جنگی شد. این بار به جنوب رفت و آخرین روزهای داغ جنگ را در آن منطقه گذراند. تیرماه همان سال با پذیرش قطعنامه از سوی امام(ره)، جنگ تحمیلی ۸ ساله به پایان رسید. او رزمندهای جان برکف بود که با عشق و اشتیاق شش سال از عمرش را در مناطق جنگی گذراند و با حضور مستمر خود سعی داشت از خاک پاک میهن و به قول خودش از ناموسش دفاع کند تا دیگر هیچ دشمنی هوس حمله به خاک پاک ایران را در سر نپروراند.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#خاطرات
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۳۶ 💠 مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر
🔰 دمشق_شهرِ_عشق
🎬قسمت ۳۷
💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس میکرد :«ما اهل #داریا هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید.
تپشهای قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینهام حس میکردم و این #خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگهایم بند آمد.
💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و میشنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری میخواند، سیدحسن سینهاش را به زمین فشار میداد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو میرفت.
قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟»
💠 تمام استخوانهای تنم میلرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لبهایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم.
دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه میکردم و میشنیدم سیدحسن برای نجاتم #مردانه گریه میکند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد.
💠 پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بیآنکه نالهای بزند، #مظلومانه جان داد.
دیگر صدای مادر مصطفی هم نمیآمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. #خون پاک سیدحسن کنار پیکرش میرفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره میزد :«حرف میزنی یا سر تو هم ببرم؟»
💠 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش #مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش میرسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!»
با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود #کافرشه!» و او میخواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟»
💠 و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشینشان میرفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش #جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به #خدا حس کردم اعجاز کسی آنها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند.
ماشینشان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود بردهاند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم.
💠 کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی میدیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم میکشد. هنوز نفسی برایش مانده و میخواست دست من را بگیرد که پیکر بیجانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم.
سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش میلرزید. یک چشمش به پیکر بیسر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن #قربانی شد که دستانم را میبوسید و زیر لب برایم نوحه میخواند.
💠 هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگهای بدنم از وحشت میلرزید. مصیبت #مظلومیت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند میشد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند.
اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمیکردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پایمان زانو زد.
💠 مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق #خون سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم.
مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه میزد و من باور نمیکردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید.
💠 نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور میکرد چه دیدهایم که تمام وجودش در هم شکست.
صدای تیراندازی شنیده میشد و هرلحظه ممکن بود #تروریست دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمیدانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و میدیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهاییاش آتش گرفت...
ادامه دارد...
#دمشق_شهرِ_عشق
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 شوخیها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس «ماجراهای آقا فریبرز» 🎬 قسمت ۱۵۱ ″چادر تدارکات″ ▪️چــادر دســته
🔰 شوخیها وخاطرات طنزِ دفاع مقدس
«ماجراهای آقا فریبرز»
🎬 قسمت ۱۵۲
″آیات سجده واجب″
▪️مــا در پنــج طبقههــای واحــد تخریــب اهــواز بودیــم کــه دیدیــم فریبــرز ســه روحانــی را بــه ســمت واحــد مــیآورد. آنهــا راه را بلــد نبودنــد و مجبــور بودنــد کــه بــا امیــر بیاینــد. وقتــی ساختمانهای تخریــب را پیــدا کردنــد و راه را فهمیدنــد، دیدیــم کــه دنبــال فریبــرز میدونــد و فریبــرز هــم فــرار میکنــد. زمانیکــه روحانیهــا رســیدند، بــا ناراحتــی پرســیدند کــه: ایــن چــه کســی بــود؟ منافــق بــود! مــا گفتیــم کــه: یکــی از بچههــای تخریــب اســت. مــا دیدیــم کــه عمامه و لباسهایشــان بســیار خاکــی شــده، پرســیدیم کــه: چــه شــده اســت؟ آنهــا گفتنــد کــه: او از ابتــدای ایــن راه تــا پنــج طبقههــا حــدود چهــل بــار آیــات ســجده واجــب را خوانــده و مــا هــم اجبــاراً هــی ســجده میکردیــم...
برگرفته از: کتاب ماجراهای آقا فریبرز
نویسنده: ناصر کاوه
#ماجراهای_آقا_فریبرز
#خاطرات_طنز_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
21.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 حکایات ناب
🔹حکایات ناب و شنیدنی🔹
#محتوا_شماره_۱۴۸
🔸 ارزش عمل برای آخرت🔸
▫️حجت الاسلام علی معزی▫️
🔺منبع : النور المبين في قصص الأنبياء و المرسلين جلد ۱، صفحه ۲۳۱
#حضرت_موسی
#اخلاص
#حکایات_ناب
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
تنبلی و بی حوصلگی_53.mp3
12.21M
#تنبلی_و_بی_حوصلگی ۵۳
#استاد_شجاعی 🎤
تنبلیهای اجتماعی
که سبب به هدر رفتنِ ثروتهای کشوری چون ایران شده است، نتیجهی عدم شناخت انسانها از خودِ حقیقیشان است ...
چرا ما نتوانستیم خودمان را آنطور که شایسته است، به دنیا ثابت کنیم؟
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel