#رمان 📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_شانزدهم 6⃣1⃣
💟می خواست خانه راعوض کند, ولی می گفت :زیر بار قرض و وام نمی روم️. حتی به این فکر افتاده بود پژویی🚗 را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی 🏍 عوض کند. وقتی دید پولش نمی رسد بی خیال شد. محدودیت مالی نداشتم. وقتی حقوق می گرفت, مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزینش بر می داشت و کارت 💳 را می داد به من.
💟قبول نمی کردم, می گفت: تو منی, من توام♥️ فرقی نمی کنه. البته من بیشتر دوست داشتم از جیب پدرم خرج کنم ودلم نمی آمد از پول او خرید کنم. از وضیعت حقوق #سپاه خبر داشتم. از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم💳 که پدرم برایم پول واریز می کرد. بعد از ازدواج همان روال ادامه داشت.
💟خیلی ها ایراد می گرفتند که به فکر جمع کردن نیست وشمّ اقتصادی ندارد
اما هیچ وقت پیش نیامد به دلیل بی پولی به مشکل بخوریم. از وضیعت اقتصادی اش با خبر بودم. برای همین قید بعضی از تقاضاها را می زدم. برای جشن تولد و #سالگرد_ازدواج💞 و این مراسم رسمی نمی گرفتیم. اما بین خودمان شاد بودیم😃
💟سرمان می رفت, #هیئتمان نمی رفت: رایه العباس #چیذر, دعای کمیل حاج منصور درشاه عبدالعظیم(علیه السلام), غروب 🌅جمعه ها هم می رفتیم طرف خیابان پیروزی, هیئت گودال قتلگاه. حتی تنظیم می کردیم شب های🌃 عید در هیئتی که برنامه دارد. سالمان را تحویل کنیم. به غیر از روضه هایی که اتفاقی به تورمان می خورد, این سه تا هیئت را #مقید بودیم👌
💟حاج منصور ارضی را خیلی دوست داشت. تا اسمش می آمد می گفت: اعلی الله مقامه و عظُم شانه. رد خور نداشت❌ شب های جمعه نرویم #شاه_عبدالعظیم (علیه السلام) برنامه ی ثابت هفتگی مان بود. حاج منصور آنجا دوسه ساعت⌚️ قبل از نماز صبح, دعای کمیل می خواند.
💟نماز صبح که می خواندیم و می رفتیم که #پاچه بخوریم. به قول خودش: کَلپچ بزنیم. تا قبل از ازدواج, به کله پاچه لب نزده بودم. کل خانواده می نشستند وبه به و چه چه می کردند. فایده ای نداشت. دیگ کله پاچه راکه بار
می گذاشتند, عق می زدم🤢 و از بویش حالم بد می شد. تا همه ی ظرف هایش را نمی شستند, به حالت طبیعی بر نمی گشتم.
💟دوسه هفته می رفتم و فقط تماشایش می کردم. چنان با ولع با انگشتانش, نان ترید آبگوشت را به دهان
می کشید😋 که انگار از قحطی بر گشته
با اصرارش حاضر شدم یک لقمه امتحان کنم. مزه اش که رفت زیر زبانم, کله پاچه خور حرفه ای شدم. به هرکس می گفتم کله پاچه خوردم , باور نمی کرد می گفت: تو؟ تو😳 با اون همه ادا واطوار؟
💟قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم. همه چیز باید تمییز می بود. سرم می رفت دهن زده ی کسی را نمی خوردم🤭 بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با #محمدحسین خیلی تغییر کردم. کله پاچه که به سبد غذایی ام اضافه شد هیچ , دهنی او را هم می خوردم.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
جمعه های پاک
سلسله جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان
جمعه 98/09/22 همراه با نماز جماعت مغرب و عشاء(به امامت حجه الاسلام خردمند)
سخنران: حجه الاسلام حسن محمودی
(موضوع: خانواده)- از ساعت ۱۷:۴۵
میز کتاب : معرفی و فروش کتاب سه دقیقه در قیامت با تخفیف
باحضور هیئت دانش آموزی
روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
@YasegharibArdakan
#رمان 📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_هفدهم 7⃣1⃣
💟اگر سردردی🤕, مریضی یا هر مشکلی داشتیم , معتقد بودیم برویم #هیئت خوب می شویم👌می گفت: میشه توشه ی تموم عمر و تموم سالت رو در هیئت ببندی! در محرم بعضی ها یک هیئت که بروند می گویند: بس است. ولی او از این هیئت بیرون می آمد, می رفت هیئت بعدی. یک سال 🗓 روز #عاشورا از شدت عزاداری , چند بار آمپول دگزا زد. بهش می گفتم: این آمپولها ضرر داره. ولی او کار خودش را می کرد☹️
💟آخر سر که دیدم حریف نیستم, به پدر و مادرم گفتم: شما بهش بگین. ولی باز گوشش به این حرف ها بدهکار نبود
خیلی به هم ریخته می شد😞 ترجیح می دادم بیشتر در هیئت باشد, تا در خانه. هم برای خودش بهتر بود, هم برای بقیه. می دانستم دست خودش نیست. بیشتر وقتها با سر وصورت #زخم وزیلی می آمد بیرون.
💟هر وقت روضه ها اوج می گرفت و سنگین می شد , دلم هُری می ریخت😢 دلشوره می افتاد به جانم که الان آن طرف خودش را #می_زند. معمولاً شالش را می انداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنی هایش رانبیند. مادرم می گفت: هر وقت از هیئت ها بر می گرده, مثل گُلیه که شکفته. داخل ماشین #مداحی می گذاشت با مداح همراهی می کرد ویک وقت هایی پشت فرمان سینه می زد.
💟شیشه ها را می داد بالا, صدا را زیاد می کرد. آن قدر که صدای زنگ گوشی مان را نمی شنیدیم. جزء آرزوهایش بود در خانه #روضه ی هفتگی بگیریم. اما نمی شد😔 چون خانه مان کوچک بود و وسایلمان زیاد. می گفت: دو برابر خونه تیر وتخته داریم! فردای روز پاتختی, چند تا از رفقایش👥 را دعوت کرد خانه بیشتر از پنج شش نفر نبودند. مراسم گرفت. یکی شان #طلبه بود که سخنرانی🎤 کرد و بقیه مداحی کردند. #زیارت_عاشورا وحدیث کسا هم خواندند. این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم.
💟چون هنوز در آشپزی راه نیفتاده بودم. رفت از بیرون پیتزا🍕 خرید برای شام. البته زیاد هیئت دونفری👥 داشتیم. برای سخنرانی می کردیم و چاشنی اش چند خط #روضه هم می خواندیم. بعد چای, نسکافه یا بستنی می خوردیم. می گفت: این خوردنیا الان مال #هیئته😍هروقت چای می ریختم می آوردم, می گفت: بیا دو سه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم!
💟زیارت عاشورا می خواندیم و #تفسیر می کردیم. اصرار نداشتیم زیارت جامعه ی کبیره, را تا ته بخوانیم. یکی دو صحفه📖 را با معنی می خواندیم. چون به زبان عربی مسلط بود👌 برایم ترجمه می کرد و توضیح می داد. کلاً آدم بخوری بود موقع رفتن به هیئت, یک خوراکی می خوردیم و موقع برگشتن هم آبمیوه, بستنی یا غذا🍝 گاهی پیاده می رفتیم #گلزار_شهدای🌷 یزد. در مسیر رفت و برگشت, دهانمان می جنبید.
💟همیشه دنبال این بود برویم رستوران, غذایی بیرون بهش می چسبید. من اصلاً اهل خوردن نبودم. ولی او بعد از #ازدواج💞 مبتلایم کرد. عاشق قیمه بود. واز خوردنش لذت می برد😋
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_هجده 8⃣1⃣
💟هیئت که می رفتیم, اگر پذیرایی یا نذری می دادنند, به عنوان #تبرک برایم می آورد. خودم قسمت خانم ها می گرفتم. ولی باز دوست داشت برایم بگیرد. بعد از #هیئت رایه العباس با لیوان چای☕️ روی سکوی وسط خیابان منتظرم می ایستاد. وقتی چای وقند را به من تعارف می کرد, حتی بچه های مذهبی هم نگاه می کردند.
💟چند دفعه دیدم خانم های مسن تر تشویقش کردند و بعضی هایشان به شوهرهاشان می گفتند: حاج آقا یاد بگیر, از تو کوچیک تره☹️ خیلی بدش می آمد, از زن و مردهای جوانی که در خیابان دست در دست هم راه می روند می گفت: مگه اینا خونه و زندگی ندارن؟
💟ولی ابراز محبت های این چنینی می کرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود❌حتی می گفت: دیگران باید این کارا رو یاد بگیرن. اعتقادش این بود که خط کش اسلام کار کن. پدرم می گفت: این دختر قبل ازدواج خیلی چموش بود. ما می گفتیم شوهرش ادبش می کنه. ولی شما که بدتر از اون رو لوس کردی! بدشانسی آورده بود.
💟با همه ی بخوری اش, گیر زنی افتاده بود که اصلاً آشپزی بلد نبود😁 خودش ماهر بود. کمی از خودش یاد گرفتم. کمی هم از مادرم. ابگوشت مرغ 🍗و ماکارونی اش حرف نداشت. اما عدسی را از بس زمان دانشجویی برا هیئت پخته بود, از خانم ها هم خوشمزه تر می پخت😋 املتش که شبیه املت نبود. نمی دانم چطور همه ی موادش را این طور میکس می کرد, همه چیز داخلش پیدا می شد
💟یادم نمی رود اولین باری که عدس پلو پختم. نمی دانستم آب عدس را دیگر نباید بریزم داخل برنج. برنج آب داشت, آب عدس هم اضافه کردم, شفته پلو شد وقتی گذاشتم وسط سفره خندید,️ گفت: فقط شمع کم داره که به جای کیک 🎂تولد بخوریم😂 اصلاً قاشق فرو نمی رفت داخلش. آن را برد ریخت روی زمین که پرنده ها 🕊بخورند و رفت پیتزا خرید.
💟دست به سوزنش هم خوب بود. اگر پارچه ای پاره می شد, دکمه ای کنده می شد, یا نیازی به دوخت و دوز بود, سریع سوزن را نخ می کرد. می گفت: کوچیک که بودم, مادرم معلم بود ومی رفت مدرسه من پیش مادر بزرگم بودم. خیاطی را از آن دوران به یادگار داشت.
💟یکی از تفریجات ثابتمان پیاده روی🚶♂ بود. در طول راه تنقلات می خوردیم #بهشت_زهرا رفتنمان هم به نوعی پیاده روی محسوب می شد. پنجشنبه ها یا صبح🌄 جمعه غذایی آماده بر می داشتیم و می رفتیم بهشت زهرا تا بعد ازظهر می چرخیدیم. یک جا بند نمی شد, از این #شهید🌷 به آن شهید. از این قطعه به آن قطعه.
💟اولین بار که رفتیم #شهدای_گمنام گفت: برای اینکه وصلت سر بگیرد, نذر کردم سنگ مزار شهدایی رو که سنگ قبرشون شکسته⚡️ با هزینه ی خودم تعویض کنم. یک روز هشت تا از سنگ ها را عوض کرده بود. یک روز هم پنج تا.
گفتم: مگه از سنگ قبر, ثوابی به #شهید می رسد؟ گفت: اگه سنگ قبر عزیز خودت بود, باز همین رو می گفتی؟
💟به #شهید_چمران انس و علاقه💞 خاصی داشت به خصوص به مناجات هایش. شهید محمد عبدی🌷 را هم خیلی دوست😍 داشت. اسم جهادی اش را گذاشته بود: #عمار_عبدی، عمار را از کلید واژه "این عمار" حضرت آقا و عبدی را از شهید عبدی گرفته بود. بعضی ها می گفتند: از نظر صورت شبیه محمد عبدی و منتظر قائم هستی. ذوق😍 می کرد تا این را می شنید.
💟الگویش در ریش گذاشتن, به #شهید محسن دین شعاری بود. زمانی که جهاد #مغنیه شهید🌷 شد, واقعاً به هم ریخت. داشتیم اسباب اثاثیه خانمان را مرتب می کردیم. می خواستم چینش دکور را تغییر بدهم. کارمان تعطیل شد. از طرفی هم خیلی خوشحال 😌شد ومی گفت: آقا زاده ای که روی همه رو کم کرد. تا چند وقت پیش عکس #رسول_خلیلی را روی ماشین🚙 و داخل اتاق داشت.
💟همه ی شهدا را #زنده فرض می کرد که اینا حیات دارن ولی ما نمی بینیم. تمام سنگ ها قبرهای شهدا را دست می کشید ومی بوسید. بعضی وقت ها در اصفهان و یزد اگر کسی نبود پا برهنه👣 می شد. ولی در #بهشت_زهرا هیچ وقت ندیدم کفشش👞 را دربیاورد.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
انتخاب خدا
بنی اسرائیل طلب یک مسئول و مدیر شایسته کردند!
خدا هم یک #جوان_گمنامِ_بدون_مال را معرفی کرد:
إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طَالُوتَ مَلِكًا ...(بقره/٢٤٧)
برخی اعتراض کردند که چرا طالوت؟😡
قَالُوا أَنَّىٰ يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنَا وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ...ِ(بقره/٢٤٧)
خدا علم و توانمندی او را ملاک شایستگی اش معرفی کرد:
إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاهُ عَلَيْكُمْ وَزَادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَالْجِسْم ...ِ(بقره/٢٤٧)
👈 علم و توانایی!
نه صرفا سن و سال زیاد و تجربه و پول های بادآورده و آنچنانی ستاد تبلیغاتی و ...
👌 راستی در انتخابات پیش روچند نفرمان مثل خدا انتخابمان طالوت است و چند نفر جالوت؟🤔
@YasegharibArdakan
1_10574514.mp3
6.78M
🎧صوت
🎤حجت الاسلام #شهسواری
💠عنایت شهدا به جوان گنهکار
@YasegharibArdakan
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_نوزده 9⃣1⃣
💟تاریخ تولد و #شهادت شهدا🌷 را که می خواند, می زد توی سرش: ببین اینا چه زندگی پر ثمری داشتن ولی من با این سن, هیچ خاصیتی ندارم😔 تازه وارد سپاه شده بود, نُه ماه بعد از عروسی, برای دوره آموزشی پاسدار می رفت اصفهان. پنجشنبه جمعه ها می آمد.
#یزد ماه رمضان که شد پانزده روز من را هم با خودش برد. از طرف سپاه بهش سوئیت داده بودند. صبح ها ساعت🕰 هشت می رفت تا دوی بعد از ظهر. می خوابیدم 😴تا نزدیک ظهر. بعد هم تا ختم قرآن روزانه ام را می خواندم می رسید. استراحتی می کرد ومی زدیم بیرون و افطاری را بیرون می خوردیم.
💟خیلی وقتها پیاده می رفتیم تاتخته فولاد و #گلستان شهدا🌷 به مکان های تاریخی اصفهان هم سر زدیم. سی وسه پل، خواجو. همان جا هم تکه کلامی سر زبانش افتاد: امام وشهدا🌷 هر وقت می خواست بپیچاند می گفت: امام و شهدا. کجا می روی؟ پیش امام وشهدا❗️ با کی می روی؟ با امام وشهدا!
💟کم کم روحیاتش دستم آمده بود. زیاد کتاب 📚می خواند. #رمان های انقلاب, کتاب خاطرات عزت شاهی و زندگی نامه ی شهدا. کتاب های #شهدا را به روایت همسرشان را خیلی دوست😍 داشت. شهید چمران, همت و مدق. همیشه می گفت: دوست دارم اگه شهید شدم, #کتاب_زندگی_ام رو روایت فتح چاپ کنه. حتی اسم برد که در قالب کتاب های "نیمه ی پنهان ماه🌙" باشد.
💟می گفت: در خاطراتت چه چیزهایی را بگو, چه چیزهایی را نگو. شعرهایش را تایپ و در فایل جدایی در کامپیوترش 🖥ذخیره کرد وگفت: اینا رو هم ته کتاب اضافه کن. عادت نداشتیم که هر کسی تنهایی👤 بنشیند برای خودش کتاب بخواند. به قول خودش, یا باید آن یکی را بازی می داد یا خودش هم بازی نمی کرد.
💟بلند می خواند که بشنوم در آشپزی🍲 خودش را بازی می داد. اما زیاد راهش نمی دادم که بخواهد تنها پخت وپز کند. چون ریخت وپاش می کرد و کارم دو برابر می شد😅 بهش می گفتم: شما کمک نکنی, بهتره. آدم منظمی نبود. راستش اصلاً این چیزها برایش مهم نبود در قوطی زرد چوبه ونمک را جابجا می گذاشت🤦♀ ظرف وظروف را طوری می چید لبه ی اُپن که شتر 🐪با بارش آنجا گم می شد.
💟روزه هم اگه می گرفتیم, باید با هم نیت می کردیم. عادت داشت مناسبت ها روزه بگیرد. مثل عرفه, رجب, شعبان. گاهی #سحری درست می کردم, گاهی شام دیر می خوردیم به جای سحری. اگه به هر دلیلی یکی از ما نمی توانست روزه بگیرد. قرار براین بود آن یکی, به #روزه دار تعارف کند. جزء شرطمان بود که آن یکی باید روزه اش را افطار کند.اینطوری ثوابش را می برد.
💟برای خواندن نماز شب 📿کاری به کار من نداشت. اصرار نمی کرد با هم بخوانیم. خیلی مقید نبود که بخواهم بگویم هرشب 🌃بلند می شد برای #تهجد. نه هر وقت مکان و فضا مهیا بود, از دست نمی داد. گاهی فقط به همان شفع و وتر اکتفا می کرد. گاهی فقط به یک #سجده. کم پیش می آمد مفصل وبا اعمال بخواند. می گفت: آقای بهجت می فرمودند: اگه بیدار شدی و دیدی هنوز اذان نگفتن و فقط یه سجده ی شکر به جا بیاری که سحر رو بیدار شدی, همونم خوبه👌
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_بیستم 0⃣2⃣
💟خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز را به #جماعت بخوانم😍 از دوران دانشجویی تجربه کرده بودم. همان دورانی که به خوابم هم نمی آمد روزی با او #ازدواج کنم. در اردوها, کنار معراج شهدای گمنام🌷 دانشگاه آقایان می ایستادند ماهم پشت سرشان, صوت ولحن خوبی داشت
💟بعد از ازدواج فرقی نمی کرد خانه🏠 خودمان باشد, یا خانه ی پدر مادرهایمان گاهی آن ها هم می آمدند پشت سرش #اقتدا می کردند. مواقعی که نمازش را زود شروع می کرد بلند بلند می گفتم: (والله یحبُ الصابرین)😄 مقید بود به نماز #اوّل_وقت در مسافرت ها زمان حرکت را طوری تنظیم می کرد که وقت نماز بین راه نباشیم.
💟زمان هایی که اختیار ماشین🚙 دست خودش نبود و با کسی همراه بودیم, اولین فرصت در #نماز خانه های بین راهی یا پمپ بنزین می گفت: نگه دارین. اغلب در قنوتش این آیه از قرآن را می خواند: رَبَنا هَب لَنا مِن اَزواجِنا و ذُریاتنا قُرَه اَعیُنِ وَ جَعَلنا لِلمُتَقینَ اِماماً.
💟قرآنی جیبی داشت وبعضی وقت ها که فرصتی پیش می آمد, می خواند: مطب دکتر, در تاکسی, گاهی اوقات هم از داخل موبایلش📱 قرآن می خواند. با موبایل بازی می کرد. انگری برد, هندوانه ای🍉 بود که با انگشت قاچ قاچ می کرد. اسمش را نمیدانم ویک بازی قورباقه. بعضی مرحله هایش را کمکش می کردم. اگر من هم در مرحله ای می ماندم, برایم رد می کرد.
💟می گفتم: نمی شه وقتی بازی می کنی, صدای #مداحی هم پخش بشه؟ تنظیم کرده بود که بازی می کردیم وبه جای آهنگش , مداحی گوش می دادیم.
اهل #سینما نبود. ولی فیلم اخراجی ها را باهم رفتیم دیدیم. بعداز فیلم نشستیم به نقد وتحلیل . کلی از حاجی گیرینف های جامعه را فهرست کردیم. چقدر خندیدیم😅
💟طرف مقابلش را با چند برخورد شناسایی می کرد و #سلیقه اش را می شناخت👌 از همان روزهای اول, متوجه شد که جانم برای لواشک در می رود😋هفته ای یک بار را حتماً گل 🌹می خرید.
همه جوره می خرید. گاهی یک شاخه ی ساده , گاهی دسته تزیین 💐شده. یک بسته لواشک, #پاستیل با قره قروت هم می گذاشت کنارش😍 اوایل چند دفعه بودگل از سر چهارراه🚦 می خرید. بهش گفتم : واقعاً برای من خریدی یا دلت برای بچه گل فروشی سوخت؟ از آن به بعد فقط می رفت گل فروشی.
💟دل رحمی هایش را دیده بودم. مقید بود پیاده کنار خیابان را سوار کند. به خصوص خانواده ها را. یکبار در صندوق عقب ماشین 🚕عکس رادیولوژی دیدم👀. ازش پرسیدم : این مال کیه؟ گفت: راستش مادر وپسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن واومده بودن برای دوا درمون. پول 💶کم آورده بودن و داشتن برمی گشتن شهرشون. به مقدار نیاز, پول برایشان کارت💳 به کارت کرده بود و دویست هزار تومان هم دستی به آن ها داده بود. بعد برگشته بود وآن ها را رسانده بود بیمارستان🏨
💟می گفت: از بس اون زن #خوشحال شده بود, یادش رفته عکسش را برداره. رفته بود بیمارستان که صاحب عکس را پیدا کند یا نشانی ازشان بگیرد وبفرستد برایشان📬
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
4_6030385609753757002.mp3
8.67M
🎧🎧
🎵دلم گرفته ای رفیق...
🎤🎤 گرشا #رضائی
تقدیم به همه عزیزانی که #رفیق_شهید دارن💐💐
#بسیار_زیبا👌👌
@YasegharibArdakan
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_بیست_ویکم 1⃣2⃣
💟گاهی به بهزیستی سر می زد و کمک مالی می کرد. وقتی پول 💷نداشت, نصف روز می رفت با بچه ها بازی ⚽️می کرد. یک جا نمی رفت. هر دفعه مکان جدیدی. برای من که جای خود داشت. بهانه پیدا می کرد برای هدیه🎁 دادن. اگر در مناسبتی دستش تنگ بود, می دیدی چند وقت بعد با کادو آمده و می گفت: این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم😍 یامناسبت بعدی, عیدی می داد ودر حد دوتا عیدی, سنگ تمام می گذاشت.
💟اگر بخواهم مثال بزنم, مثلاً روز ازدواج 💞حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) وحضرت علی(علیه السلام) رفته بود. عراق برای #ماموریت. بعد که آمد, یک عطر وتکه ای از سنگ حرم امام حسین(ع) 😍برایم آورده بود, گفت: این سنگ هم #سوغاتی تو, عطر هم قضای روز ازدواج حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) وحضرت علی(علیه السلام)
در همان ماموریت خوشحال 😌بود که همه ی عتبات عراق را دل سیر #زیارت کرده است.
💟در کاظمین, محل اسکاتش به قدری نزدیک حرم بود که وقتی پنجره را باز می کرد, گنبد🕌 را به راحتی می دید. #شب_جمعه ها که می رفتند #کربلا, بهش می گفتم: خوش به حالت, داری حال می کنی از این زیارت به اون زیارت!
💟در ماموریت ها دست به نقد تبریک می گفت: زیر سنگ هم بود, گُلی🌹 پیدا می کرد و ازش عکس می گرفت وبرایم می فرستاد. گاهی هم #عکس سلفی اش را می فرستاد یا عکسی که قبلاً با هم گرفته بودیم. همه را نگه داشته ام. به خصوص هدایای🎁جلسه ی خواستگاری را. کفن, پلاک و تسبیح📿 #شهید. در کل چیزهایی را که از تفحص آورده بود, یادگاری نگه داشته ام برای بچه ام
💟 #تفحص را خیلی دوست داشت. بعد از ازدواج, دیگر پیش نیامد برود زیاد هم از آن دوران برایم تعریف می کرد. می گفت: با روضه کار رو شروع می کردیم. با روضه هم تموم! از حالشان موقعی که #شهید🌷 پیدا می کردند می گفت. جزیئاتش را یادم نیست. ولی رفتن تفحص را عنایت می دانست.
💟کلی ذوق داشت که بارها کنار تابوت شهدا⚰ خوابیده است. اولین دفعه که رفتیم #مشهد🕌, نمی دانستیم باید شناسنامه همراهمان باشد. رفتیم هتل 🏨, گفتند باید از اماکن نامه بیاورید. نمی دانستیم اماکن کجاست. وقتی دیدم پاسگاه #نیرو_انتظامی است. هول برم داشت. جدا جدا رفتیم در اتاق برای پرس وجو. بعضی جاها خندم ️می گرفت.
💟طرف پرسید: مدل یخچال خونتون چیه؟ چه رنگیه؟ شماره ی موبایل📱 پدر ومادرت؟ نامه که گرفتم وآمدیم بیرون تازه فهمیدم همین سوال ها را از محمد حسین هم پرسیده بودند. #اولین بار زیارت #مشترکمان😍 را از باب الجواد(ع) شروع کردیم این شعر را هم خواند:
🔸صحنتان را میزنم به هم جوابم را بده
🔹این گداگاهی اگردیوانه باشدبهتراست
🔸جان من آقا مراسرگرم کاشی ها نکن
🔹میهمان مشغول صاحبخانه باشد بهتر است
🔸گنبدت مال همه, باب الجوادت مال من
🔹جای من پشت درِ میخانه باشد بهتر است.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_بیست_ودوم 2⃣2⃣
💟اذن دخول خواندیم ورودی صحن کفشش👞 را کند وسجده شکر به جا آورد. نگاهی به من انداخت وبعد سمت حرم: ای #مهربون, این همونه که به خاطرش یه ماه اومدم پابوستون😍 ممنون که خیرش کردید، بقیه شم دست خودتون تاآخر آخرش. عادتش بود سرمایه گذاری می کرد: چه مکه چه #کربلا. چه مشهد. زندگی واگذار می کرد که دست خودتون.
💟جلوی ورودی صحن قدس هم شعر دیگری خواند: (دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت/ جایی ننوشته است #گنهکار نیاید). گاهی ناگهان تصمیم می گرفت انگار می زد به سرش. اگر از طرف محل کار مانعی نداشت, بی هوا می رفتیم #مشهد. به خصوص اگر از همین بلیط های چارتر باز می شد. یادم هست ایام تعطیلی بود. بارو بنه بسته بودم برویم یزد. آن زمان هنوز خانواده ام نیامده بودند تهران. خانه خواهرش بودم.
💟زنگ زد: الان بلیط گرفتم بریم #مشهد من هم از خدا خواسته: کجا بهتر از مشهد؟😍 ولی راستش تا قبل ازدواج هیچ وقت مشهد این شکلی نرفته بودم: ناگهانی, بدون رزو هتل, ولی وقتی رفتم خوشم آمد. انگار همه چیز دست خود #امام_رضا(علیه السلام) بود. خودش همه چیز را خیلی بهتر از ما مدیریت می کرد.
💟داخل صحن, کفش هایش را در می آورد. توجهش این بود که، وقتی حضرت موسی" علیه السلام" به وادی طور نزدیک می شد, خداوند متعال بهش گفت:"فاَخلعَ نعلیکَ." صحن امام رضا"علیه السلام" را #وادی_طور می پنداشت.
💟وارد صحن که می شد, بعد از سلام ✋و اذن دخول گوشه ای می ایستاد با امام رضا "علیه السلام" حرف می زد. جلوتر که می رفت وصل #روضه و مداحی می شد. محفل روضه ای بود در گوشه ای از حرم, بین صحن گوهر شاد و جمهوری. به گمانم داخل بست شیخ بهایی , معروف بود به اتاق اشک. آن اتاق شاید به زور با دو، سه قالی سه در چهار فرش شده بود. غلغله می شد. نمی دانم چطور این همه آدم آن داخل جا می شدند. فقط آقایان را راه می دادنند و
می گفت: روضه خواص است.
💟عده ای محدود آن هم بچه #هیئتی ها خبر داشتند که ظهرها اینجا روضه برپاست. اگر می خواستند به روضه برسند باید نماز شکسته ظهر وعصرشان را با نماز📿 ظهر حرم می خواندند. این طوری شاید جا می شدند. از وقتی در🚪 باز می شد تا حاج محمود, خادم آنجا, در را می بست, شاید سه چهار دقیقه⏳ بیشترطول نمی کشید. خیلی ها پشت در می ماندند. کیپ کیپ👥 می شد.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_بیست_وسوم 3⃣2⃣
💟ظاهراً با حاج محمود سرو سّری داشت. رفت و با او صحبت کرد. نمی دانم 🤔چطور راضی اش کرده بود. می گفتند تا آن موقع پای هیچ #زنی به آنجا باز نشده. قرار شد زودتر از آقایان تا کسی متوجه نشده برویم داخل. فردا ظهر طبق قرار رفتیم و وارد شدم. اتاق روح داشت. می خواستی همان وسط بشینی و زار زار گریه😭کنی. برای چه, نمی دانم! معنویت موج می زد. می گفتند چندین سال, ظهر تاظهر در🚪 چوبی این اتاق باز می شود, تعدادی می آیند #روضه می خوانند واشکی می ریزند و می روند.
💟در قفل🔒 می شد تا فردا. حتی حاج محمود, مستمعان را زود بیرون می کرد که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت و #گناه پیش نیاید❌ انتهای اتاق دری باز می شد که آنجا را آشپزخانه کرده بود. به زور دونفر می ایستادند پای سماور وبعد از روضه چایی می دادند. به نظرم همه کاره ی اونجا همان حاج محمود بود. از من قول گرفت به هیچ کس نگویم که امده ام اینجا. در آن آشپزخانه پله هایی آهنی بود که می رفت روی سقف اتاق. شرط دیگری هم گذاشت: نباید صدات بیرون بیاد خواستی گریه کنی یه چیزی بگیر جلوی دهنت! بعد از #روضه باید صبر می کردم همه بروند وخوب که آب ها از آسیاب افتاد, بیایم پایین.
💟اوایل تا آخر روضه آنجا نشستم طبق قولی که داده بودم. چادرم را گرفتم جلوی دهنم تاصدای گریه ام 😭بیرون نرود. آن پایین غوغا بود. یک نفر روضه را شروع کرد باء بسم الله را که گفت, صدای ناله بلند شد. همین طور این روضه دست به دست می چرخید. یکی گوشه ای از روضه ی قبلی را می گرفت و ادامه می داد. گاهی روضه در روضه می شد. تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم. حتی حاج محمود در آشپزخانه همان طور که چای می ریخت با جمع هم ناله بود😭 نمی دانم به خاطر نفس روضه خوان هایش بود یا روح اتاق.
💟هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم توصیف نشدنی بود. فقط می دانم صدای گریه ی آقایان تا آخر قطع نشد. گریه ای شبیه #مادر جوان از دست داده. چند دقیقه یک بار روضه به اوج خود رسید وصدای سیلی هایی که به صورتشان می زدند به گوشم می خورد.
پایین که آمدم به حاج محمود گفتم: حالا که این قدر ساکت بودم اجازه بدین فردام بیام بنده خدا سرش پایین بود. مکثی کرد و گفت: من هنوز #خانم_خودم را نیاوردم اینجا! ولی چه کنم؟ باورم نمی شد قبول کند. نمی رفت از خدام تقاضای تبرکی کند. می گفت: آقا خودشون زوار رو می بینن. اگه لازم باشه خدام رو وسیله قرار میدن!
💟معتقد بود: همون آب سقاخانه ها ونفسی که توی حرم می کشیم, همه مال خود آقاست. روزی قبل از روضه ی داخل رواق, هوس چای☕️ کردم. گفتم: الان اگه چای بود, چقدر می چسبید😋 هنوز صدای روضه می آمد که یکی از #خدام دوتا چای برایمان آورد خیلی مزه دار
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_بیست_وچهارم 4⃣2⃣
💟برنامه ریزی می کرد تا نمازها را در حرم باشیم. تا حالِ #زیارت داشت درحرم می ماند. خسته که می شد یا می فهمید من دیگر کشش ندارم , می گفت: نشستن بیخودیه! خیلی اصرار نداشت دستش را به ضریح برساند. مراسم صحن گردی داشت. راه می افتاد در صحن دور حرم چرخید. درست شبیه طواف. از صحن جامع رضوی راه می افتادیم. می رفتیم صحن کوثر و بعد انقلاب و آزادی و جمهوری. تا می رسیدیم باز به صحن جامع رضوی, گاهی هم در صحن قدس یا روبه روی پنجره فولاد داخل غرفه ها می نشست ودعامی خواند ومناجات می کرد.
💟چند بار زنگ 📞زدم اصفهان، جواب نداد. خودش تماس گرفت. وقتی بهش گفتم: #پدر شدی, بال در آورد😍 بر خلاف من که خیلی یخ برخورد کردم☹️
گیج بودم, نه خوشحال نه ناراحت. پنج شنبه، جمعه مرخصی گرفت و زود خودش را رساند یزد. با جعبه ی کیک🍰 وارد شد. زنگ📞 زد به پدر ومادرش مژده داد. اهل بریز و بپاش بود. چند برابر هم شد. از چیزهایی که خوشحالم می کرد دریغ نمی کرد. از خرید عطر وپاستیل و لواشک گرفته😋 تا موتور سواری 🏍 با موتور من را می برد #هیئت.
💟حتی در تهران با موتور عمومیش از مینی سیتی رفتیم بهشت زهرا(س) هر کس می شنید, کُلی بدو بیراه بارمان می کرد که مگه دیوونه شدین می خواین دستی دستی بچه تون رو به کشتن بدین؟ حتی نقشه کشیدیم بی سر وصدا برویم #قم. پدرش بو برد ومخالفت کرد. پشت موتور می خواند و سینه می زد. حال وهوای شیرینی بود😍دوست داشتم.
💟تمام جمله هایی را که در کتاب 📚ریحانه بهشتی آمده, پا به پای من انجام می داد. بهش می گفتم : این دستورات برای مادر بچه اس😳 می گفت: خب منم #پدرشم. جای دوری نمی ره که😉 خیلی مواظب خوردنم بود. اینکه هر چیزی را دست هرکسی نخورم. اگر می فهمید مال شهبه ناکی خورده ام, زود می رفت رد مظالم می داد. گفت: بیا بریم #لبنان. می خواست هم زیارتی بروم. هم آب وهوایی عوض کنم. آن موقع هنوز داعش واین ها نبود. بار اول بود می رفتم لبنان.
💟او قبلاً رفته بود وهمه جا را می شناخت هرروز پیاده می رفتیم روضه الشهدین. آنجا سقف تزیین شده و خیلی با صفا😍بود. بهش می گفتم: کاش #بهشت_زهرا هم اجازه می دادن مثه اینجا هرساعت از شبانه روز که می خواستی بری. شهدای🌷 آنجا را برایم معرفی کرد و توضیح می داد که عماد مغینه وپسر سید حسین نصرالله چطور به شهادت🌷 رسیده اند
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
📷 گزارش تصویری از جلسه هفتگی بیت الزهرا س در تاریخ ۹۸/۹/۲۲
✅ با سخنرانی حجت الاسلام محمودی
✅ با مداحی حاج محمد ابراهیمیان
🔹عکس از: حسین بنده نیاز
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇