💎 ⚖ 💎 ⚖ 💎 ⚖ 💎 ⚖ 💎 ⚖💎 ⚖ 💎 ⚖ 💎 ⚖
🌟 واز ارزس اشیاء و اجناس مردم به هنگام خرید و فروش با حیله و ترفند نکاهید و در زمین تبهکاری و فتنه انگیزی نکنید. شعراء/183🌟
#عکس_نوشت
#رمضان
@yekjoftbalbarayhameh
⚖⚖⚖⚖⚖⚖⚖
🌴🌲🌳🌴🌲🌳🌴🌲🌳🌴🌲🌳🌴🌲🌳🌴🌲🌳🌴🌲🌴🌲🌳🌴
🗒خرس تپلی🗒
خرس تپلی برای چندمین بار فریاد زد. مامان همه اتاقم را تمیز کردم.اجازه هست بروم با بچه ها بازی کنم ؟
مامان نگاهی به اتاق کرد همه جا مرتب شده بود.
یک کیسه پلاستیک بزرگ زباله وسط اتاق بود.
در پلاستیک را بازکرد پر از کاغذ های تمیز، تکه های کاغذ رنگی، مدادهای نیمه شده بود.
مامان خرسی گفت میشه امروز من با شما بیام بازی ها؟
مامان خرسی با بچه ها تا وسط جنگل رسیدند توی جنگل پر از درختای قدبلند بود که سایه اش خنک و دلچسب بود
باد خنکی از وسط برگها صورت را نوازش می داد.
.مامان خرسی به یکی از درخت هاتکیه داد و بعد هم گفت چه لذتی داره زیر سایه درخت بنشینی. بعد گفت راستی فکر میکنید چند سال طول میکشد تا یک درخت بزرگ بشود؟
خرگوش برفی تندی جواب داد.من تو کتابم خوانده ام یک درخت بلوط ۱۰۰ سال طول می کشدتا بزرگ شود.
لاکی گفت مامانم می گوید درختها خیلی دیر رشد میکنندو باید مواظبشون باشیم.
دم حنا گفت آره اگه وقتی که کوچیک هستند کسی پا روی اونها نگذارد تا له نشوند.
خرگوش برفی گفت بله آب و نور هم به مقدار کافی باید بهشون برسد.
مامان خرسی خندید و گفت بله. می دانید با درخت چه چیزهایی درست می شود؟
دم حنا تند تند گفت مبل و صندلی کمد و میز.
خرگوش برفی ادامه داد مداد و کاغذ.
مامان خرسی گفت آفرین به شما .چه اطلاعات خوبی دارید. اگه اجازه بدید من تو این سایه خنک درخت کمی بخوابم بعداز بازی شما با هم بر می گردیم.
وقتی به خونه رسیدندخرس تپلی پلاستیک وسط اتاقش رو برداشت تا کنار سطح برد اما وقتی داخل پلاستیک را دید منصرف شد. کاغذها را روی هم مرتب چید کاغذ های رنگی را هم مرتب کرد. مدادهای نیمه شده را دوباره داخل جا مدادیش گذاشت و بعد پلاستیک خالی و به مامانش داد
#داستان_رمضان_19
#میم_بی
@yekjoftbalbarayhameh
🐥🦆🐸🦁🐶🐱🐭🐹🐰🦊🐻🐼🐨🐒🦉🦍🦓🐆🐅🐪🦏🦌🐐🐑
💦🛁💦🛁💦🛁💦
💦🛁💦 🛁💦
💦🛁💦
💦🛁
🚿 خدا اسرافکاران را دوست ندارد. انعام/142🚿
# عکس_نوشت
#رمضان
🚰🚰🚰🚰🚰🚰
هدایت شده از مرسلات مدیا
راز پاپاپا.mp3
10.09M
✅💠 راز پاپاپا
خداوند همه چیز را می داند.
تنها رازهایت را به خدا بگو .او به کسی نمی گوید
خدا عصبانی نمی شود
#پادکست
#شب_قصه
#قرآن
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_یاردبستانی
@taaghcheh
📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣
اطلاعیه
دوستان و همراهان عزیز
به خبر جدیدی که به دستم رسیده توجه کنید
چمدان مسافرتتان پر شده و آماده است
پر از
نفس هایی که برایش ثواب می دادند.
آیه هایی که برایش ثواب ختم قرآن می نوشتند.
شبهایی که از هزار ماه بهتر بود.
گناهان بخشیده شده،
چیزی به پایان این ماه بهشتی نماینده.
هرچه بیشتر چمدانهایتان را
پر کنید ۰
ستاد مبارزه با بیچارگی
@yekjoftbalbarayhameh
اختتامیه رویداد ایده پردازی الگوی آشتی و مصالحه در خانواده
🕑امروز ساعت ۱۴ در سامانه:
http://dte.bz/kariz4
برگزار می شود.
⛳شما هم می توانید در این رویداد در انتخاب ایده برتر سهیم شوید.
دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان
🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞
🌞🌞
🌞
بازی موش موشی
موش موشی بی حوصله کنار درخت نشسته بود.آخه دوستاش نبودند و تنهایی نمی توانست بازی کند.
خورشید خانم یکی از اشعه هایش را به صورت موش موشی زد.
و گفت با من بازی کن.
بعد هم به راست و چپ موش موشی چرخید سایه اش به چپ و راستش افتاد
موش موشی خوشحال بلند شد .
اول یک دستش را داخل نور خورشید حرکت داد وبعد ۲تا انگشتش را بالا برد و بقیه را بهم چسباند شبیه آقا گرگه شد بعد دستهایش را باز کرده از عقب به جلو می آمد از خورشید خانم دور می شد و نزدیک می شد .عقب که بود با صدای کلفت ولی وقتی جلو می آید با صدای ظریفترمی گوید(هو) .
دم حنا وخرگوش برفی هم کنار موش موشی آمدند. از بازی موش موشی و خورشید خانم خوششان آمد.با هم از عقب به جلو می آمدند سایههایشان بزرگ و کوچیک می شد. عقب که می رفتند سایه هاشون بزرگ و وقتی جلو می آمدند سایه های کوچکی مثل خودشون داشتند.
سایه بازی با خورشید خیلی زیبا است.
الم تر الی ربک کیف مد الظل ولو شاءلجعله ساکنا
۴۵ فرقان
#داستان_رمضان_20
#میم_بی
@yekjoftbalbarayhameh
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🐪🐫🐪🐫🐪🐫🐪🐫🐪🐫🐪🐫🐪🐫
یال قهوهای
یال قهوه ای توی بیابان گم شده بود.غذا و آبی که داشت را خورد که یک دفعه کوهان بزرگ را دید.خوشحال شد و باهم به سمت جنگل حرکت کردند.یال قهوه ای به کوهان بزرگ گفت ببخشید اگر کمی زودتر رسیده بودی باهم غذا می خوردیم.چیزی برای خوردن داری؟
کوهان بزرگ گفت من معمولا توی بیابان غذا نمی خورم.
یال قهوه ای همانطور که پشت سر کوهان بزرگ راه میرفت با خودش گفت چرا کوهان بزرگ،کوهانی به این بزرگی دارد؟
چرا اون مثل من نیست؟
نزدیکیهای شب که شد.
یال قهوه ای گرسنه شده بود اما کوهان بزرگ باز هم به راحتی به راهش ادامه می داد.
یال قهوه ای تمام بدنش راباکوهان بزرگ مقایسه کرد فقط یککوهان داشت که او نداشت.
در پایان سفر، وقتی انها به آب و علف تازه رسیدند، یال قهوه ای با تعجب زیاد، متوجه شد ۰کوهان دوستش کوچک شده.
یال قهوه ای تازه پی برد ، که کوهان دوستش، منبع ذخیره آب و غذا بوده
. یال قهوه ای با خودش زمزمه کرد: پس این راز گرسنه نشدن شترجان است.
ویتفکرون فی خلق السموات والارض
در آفرینش آسمان و زمین فکر می کنند
۱۹۱/آل عمران
#داستان_رمضان_21
#میم_بی
🐪🐫🐪🐫🐪🐫🐪🐫🐪🐫🐪🐫🐪🐫
هدایت شده از مرسلات مدیا
آرزوی زنبورک (1).mp3
9.28M
✅💠 آرزوی زنبورک
خدا جون هر کسی اورا بخواند .
صدایش را می شنود.
⚜️ادعونی استجب لکم⚜️
#پادکست
#شب_قصه
#قرآن
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_یاردبستانی
@taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
پس چی شد؟.mp3
6.66M
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 سلسله عکس نوشتهای معرفی بازی
🔴 بازی با عروسک
#عکس_نوشت #سواد_مصرف_کالای_فرهنگی #رمضان_1400 #گروه_تبلیغی_یاردبستانی
@taaghcheh
🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️
مادر بزرگ توی حیاط قدم می زد.
آسمان سیاه را با همان چندتا ستاره نگاه می کرد
چند قدم می آمد دوباره به آسمان نگاه می کرد.
تو جوابم که پرسیدم طوری شده؟؟
فقط گفت:
یاد آخرین لحظات امتحان می افتم
که باید برگه ها را بالا ببریم
🌙خدا حافظ ماه خوب خدا🌙
@yekjoftbalbarayhameh
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
✏️🖍✏️🖍✏️🖍✏️🖍✏️🖍
🖍✏️🖍✏️🖍✏️🖍✏️🖍
✏️🖍✏️🖍✏️🖍✏️🖍
🖍✏️🖍✏️🖍✏️🖍
✏️🖍✏️🖍✏️🖍
🖍✏️🖍✏️🖍
✏️🖍✏️🖍
🖍✏️🖍
✏️🖍
✏️🖍
🖍🖍
🖍
مدار رنگی ها
دوباره امروز مداد رنگی ها با صدای بلندمداد طراحی بلند شدند.
- دوستان بلند شوید طرح ها را کشیدم همه را رنگ کنید.مداد رنگی ها خوشحال روی کاغذ ۱۰ متری آمدند و برای صدمین روز است که این کار را دارند انجام می دهند. این اثر زیبا قرار است به جشنواره برود.
مداد طراحی خیلی کار کرده و سر مداد بقدری کوتاه شده که همینطور که کار میکند بعضی از قسمتهای چوبش به کاغذ میکشد.
مداد آبی به مداد طراحی گفت کاشکی سری به تراش می زدی.
امامداد طراحی با صدای بلند گفت به کارت برس .
مداد زرد گفت دلم برای خودت می سوزد. خودت هم داری اذیت می شوی. نمیتوانی خوب کار کنی.
مداد طراحی شانه هایش را بالا انداخت و گفت من خوبم. می فهمم چی برام خوبه چی برام خوب نیست.
مداد قرمز با اخم گفت اینجای کاغذ را هم داری زخمی می کنی! دیگه کار نکن
مداد طراحی گفت به تو ربطی نداره من تصمیم گرفتم کارم را تموم کنم.
مداد بنفش سری تکان داد و گفت اینطوری؟؟ نمی شود. یک سری به چاقو بزن.
مداد طراحی الان دیگر صدایش خیلی بلند شده بود. گفت به شما هیچ ربطی ندارد. خودم می دانم باید چی کار کنم و به کارش ادامه داد.
مداد قرمز دوباره فریاد زد لازم نیست کار کنی.
مداد طراحی ایستاد نگاهی به مدادها کرد همه دور تا دورش ایستاده بودند و نگاهی به نقاشی زیبایی که کشیده بود کرد. صدایش را بلند تر از مداد قرمز کرد و گفت اگر من نباشم هیچکدام شما نیستید. این را که یادتون نرفته؟؟؟
مداد قرمز یک تک زیر پایش رفت و انداختش روی زمین و ادامه داد. این کار همه است . همه ی مدادها دستش را محکم گرفتند .داخل جامدادی زندانیش کردند. تا یا یک تراش پیدا کنند یا یک سری به چاقو بزند.
۱۱۰/آل عمران
تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنكَرِ
ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﻭ ﭘﺴﻨﺪﻳﺪﻩ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻣﻰ ﺩﻫﻴﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻛﺎﺭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻭ ﺯﺷﺖ ﺑﺎﺯﻣﻰ ﺩﺍﺭﻳﺪ
#داستان_رمضان_22
#میم_بی
📕📁📕📁📕📁📕📁📕📁
وقتی باید از یک سر بلندی بالا بری
خیلی هم خسته شده ای
کوله ات هم سنگین شده
پاهایت هم جلو نمی آید
تنها چیزی که می خواهی
اینکه
👇
👇
👇
👇
یکی بجای تو کوله ات را ببرد
👇
👇
👇
👇
حالا هم کوله ات را یکی برداشته
راه را هم برایت صاف کرده.
👇
👇
خستگی پاهایت را هم برده
👇
👇
الان بغض ,گلویت را می گیرد
💛
💚
❤
💛
💜
می خواهی گریه کنی
🌟
🌟
🌟
🌟
نه از خستگی
🌺 بلکه
🌺 برای
🌺 مهربانی
🌺 آن
🌺یکی
@yekjoftbalbarayhameh
😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔
بعضی اوقات چیزی می نویسی اشتباه می شود.
اگر داخل ایتا باشه
قابل ویرایش است.
داخل واتساپ
غیر قابل ویرایش است.
البته تا کسی پیامت را ندیده می توانی پاکش کنی.
اما
جای پاک شده اش هم می ماند.
فکر می کنی کار خدا با کار اشتباه ما مثل کدام یکی برخورد می کند؟
1-ایتا
یا
2-واتساپ
@yekjoftbalbarayhameh
😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊
هدایت شده از مرسلات مدیا
سیب قرمز..mp3
9.2M
✅💠 سیب قرمز
خداوند به اموال انفاق کنندگان برکت می دهد
آیه 261سوره ی بقره
#پادکست
#شب_قصه
#قرآن
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_یاردبستانی
@taaghcheh
هدایت شده از کانال رسمی استاد جواد حیدری
عید فطر.m4a
2.97M
#عید_فطر
#حکم_حاکم
🌺فردا برای مقلدین همه مراجع معظم عید است.🌺
🍃🍂🍃🍂🍃
🍁💎کانال احکام استاد صالحی💎
•┈┈••✾••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/3475177519C28bfc4298d
وقتی خدا اشتباهات را پاک می کند
اثری ازش نمی ماند
به جای تمام اشتباهاتت
ثواب می زند
تا آبرویت نرود
تازه آبرو هم می خرد
😍راست می گویند
😍 با کریمان
😍کار ها
😍دشوار
😍نیست
🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅
«آقای پیاز »
شروع به داد کشیدن کرد و گفت: مامان دوباره پیاز توی غذا ریختی؟ 😩
قاشق را پرت کرد وسط سفره و ادامه داد : صد بار گفتم من از پیاز بدم میاد.
مامان ستاره که مشغول غذا خوردن بود سرش را بلند کرد و گفت : من یک قابلمه غذا میپزم، من، بابا، سینا و سپیده پیاز دوست داریم، شمام سپند جان اگر دوست نداری مشکل خودته.
همه به سپند کوچولو نگاه کردند،و دوباره به غذا خوردنشان ادامه دادند،
سپند با سرعت از کنار سفره بلند شد و گفت :من نمیخورم، دیگه غذا نمی خورم.
بعد هم بدو بدو از پله ها رفت بالا توی اتاقش و در را محکم بست، جوری که صداش همه خانه را پر کرد.
سپند شکمش عجیب قار و قور میکرد. با خودش گفت:گرسنمه، خیلی گرسنمه، ولی چیکار کنم از پیاز بدم میاد.. 😔
روی تخت دراز کشید و خوابش برد😴، توی خواب کنار رودخانه بود، آب سرد رودخانه پر از ماهیان قرمز و قشنگ بود. سپند دستش را دراز کرد تا یک ماهی درشت بگیرد ولی پاش از روی سنگ لغزید و توی آب افتاد، سپند داشت خفه میشد. سرش را به زور از آب خارج میکرد در حالی که دست و پا میزد فریاد میکشید: کمک، کمک، کمکم کنید.
هیچ کس اونجا نبود، سپند داشت با خودش فکر می کرد، به بداخلاقی های امروز با مامان، مامان که ساعت ها کنار اجاق ایستاده بود و غذا پخته بود ولی آن با چه رفتاری سفره را ترک گفته بود، در همین اندیشه بود که ناگهان یک نفر دستش را گرفت و از آب بیرون کشید.
سپند نگاه کرد، یک آقای مهربان بود، که چند لباس روی هم پوشیده بود لباسهای سفید.
سپند به شدت سردش شده بود، میلرزید و از سرما دندان هایش به هم میخورد.
آن آقا لباسهایش را یکی یکی بیرون آورد و بر تن سپند کرد و سپند آهسته آهسته گرمش شد.
سپس رو به آن مرد کرد و گفت: ممنونم، شما چقدر خوب و مهربانی.
آن آقا گفت : شما هم پسر خوبی هستی، فقط اینا بدون من برای سرماخوردگی، عفونت و جنگ با ویروس بسیار کار کشته ام و الانم از سرما خوردن تو در واقع جلوگیری کردم.
سپند گفت: ببخشید شما کی هستی؟
آقا: من همونم که سالهاست نمیخوریش و به خاطر نخوردنش، هم با دیگران بد اخلاقی کردی و هم سلامتیت رو به خطر انداختی.
بعد هم لبخندی زد و از سپند جدا شد.
سپند شروع به صدا زدن کرد: آقا کجا میری؟ تو کی هستی؟
من رو تنها نگذار....
آنقدر داد کشید که از خواب پرید. هنوز هم شکمش صدا میکرد. لبخند زد گفت: آقا پیاز مهربون، لایه لایه های لباست رو به من دادی تا سرما نخورم. اگه تو من رو اینقدر دوست داری، منم تورو دوست دارم🙋♂️
سریع از تخت کنده شده از پله ها دوتا یکی پایین آمد و داخل آشپزخانه شد و به مامان گفت: مامان ببخشید، سپند معذرت میخواد و الان گشنشه، غذا میخواد، ولی غذا با پیاز توش رو میخواد.
صداش را آهسته کرد و ادامه داد: چیزی از غذای ظهر مونده؟
مامان بلند خندید و گفت: بلللللله، آفرین پسر خوبم که خوب غذا میخوره تا سالم بمونه.
و هردو شروع به خندیدن کردند.
#داستان_کودکانه
#بدغذایی
#پیاز
#نویسنده_آمنه_خلیلی
@yekjoftbalbarayhameh
🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅
هدایت شده از فریادِ وَرَق، نجوای قلم
AUD-20201210-WA0008.m4a
12.03M