نخود زرنگ.mp3
4.41M
✅💠 نخود زرنگ
🔺داستانی کودکانه برای آگاهی بخشی نسبت به ساحت مقدس امام زمان عج
#پادکست
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_یاردبستانی
@taaghcheh
مادر بزرگ دم افطار که می شد.
انتظار مارا برای آب جوش که می دید.
می خندید و می گفت:
کِی مشتاق آب حیات می شویم؟؟؟
داستان
زهرا از مدرسه به خانه می آید. مقنعه را از روی سرش بر میدارد و روی دسته مبل پرتاب میکند کیفش را پرتاب می کند.کنار مبل توی آشپزخانه روبه روی مادر می ایستد. موهای دختر سیخ توی هوا ایستاده است.اخم هایش بهم گره است.مادر با تعجب به دختر نگاه می کند و می گوید به به سلام زهرا خانم چه خبر؟ اما زهرا فقط به چشمهای مادر خیره شده است و هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد مادر با دستهای خیسش روی موهای سیخ شده زهرا می کشد و ادامه میدهد گرسنه نیستی؟سرش را روی قلب مادر می گذاردو با عصبانیت فریاد می کشد ادامه می دهد فردا می آیی مدرسه و حسابر فرفری را میرسی .مادر دستها یش را دو طرف صورت دختر میگذارد و سرش را به عقب میکشد به چشمهای دختر نگاه میکند.یعنی الان خدا جون خوشحال شد که ۰دوستت را این طوری صدا کردی؟زهرا چشمهایش را به پایین می اندازد وادامه می دهد و اون هم توی مدرسه راه میرود و به من می گوید زری.
مادر می گوید اگر کسی افتاد توی چاه توهم می افتی؟
زهرا :نه
مادرانگشتش را بالا می آورد و می گویدادب را از که آموختی؟؟
زهرا:اخمهایش از هم باز می شود.و ادامه می دهد از بی ادبان.
می خندد و می گوید مامان جونم گرسنه ام.
ولا تنابزوا بالالقاب
#داستان_رمضان_8
#میم_بی
┊ ┊ ┊ ┊
┊ ┊ ┊ 🌺
┊ ┊ 🌺
┊ 🌺
🌺
🌵🌺اگر پرتقال بخری
🌵🌺وقتی بازش کنی
🌵🌺هندوانه باشه
🌵🌺تعجب نمی کنی
🌺🌵ما چی؟
🌺🌵هندوانه ایم؟
🌺🌵یا سیبیم؟
🌺
🌺 🌺
╲\╭┓
🌺🍃
┗╯\╲
زمین با صفا .mp3
4.86M
✅💠 زمین باصفا
🔴 داستانی کودکانه برای آگاهی بخشی نسبت به ساحت مقدس امام زمان عج
#پادکست
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_یاردبستانی
@taaghcheh
داستان
بابا میوه ها را از توی ماشین بر میدارد و به داخل خانه مادربزرگ می برد .زهرا و محمد هم خریدهای مادربزرگ را برمیدارند و به آشپزخانه می برند. بچهها مسابقه میگذارند که ببینند چه کسی بیشتر خرید ها را بهدخانه می برد.
مادر بزرگ با خوشحالی به بچه ها نگاه می کند ومی گوید خدا خیرتون بدهد. بچه های گلم مواظب خودتون باشید مامان جاروی حیاط را تمام میکند وقتی مادربزرگ چایی با شیرینی می آورد پدر بلند میشود و سینه را از دست مادربزرگ میگیرد و جا باز میکند که مادربزرگ بنشیند. بابا و مادربزرگ کنار هم مینشینند. مامان دست دراز میکند و اول برای مادربزرگ چایی می گذارد. بچهها هم چای و شیرینی برمیدارند.
مادربزرگه دورتا دور را برانداز می کند. و همه جا مرتب و منظم است.خرید ها سر جایشان هست .کارهای خانه هم انجام شده است.
نفس راحتی می کشد و رو به مامان و بابا میکند و میگوید.خدا خیرتان بدهد.کارها تمام شد .ماهی یک بار زحمتش گردن شما است.
مامان میخند .
مادربزرگ دست روی پای بابا میگذارد .خدا خیرت بدهد. باریک الله.
بابا دست مادر بزرگ را میگیرد و بالا می آورد و میبوسد.
محمد و زهرا هم دست مادربزرگ را می بوسند. مادربزرگ همو بچه ها را میبوسد.
#داستان_رمضان_9
#میم_بی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
داستان
🌺
محمد و زهرا کنار هم داخل اتاق هستند.زهرا مشق می نویسد و محمد🌺 نقاشی می کند. محمد کوچولو مثل همیشه وسایل خواهر بزرگه را دوست دارد دست داخل جامدادی خواهر میکند و با خودکار هدیه خواهر نقاشی 🌺 میکند.
خواهر که مشغول است اصلا متوجه برادر کوچولو نیست.محمد از اتاق خارج میشود و به سمت سالن میرود بعد 🌺 دستهایش را شبیه بال هواپیما باز میکند و خودکار را شبیه موشک دردستش میگیردو دور سالن میچرخد و صدا🌺ی هواپیما در می آورد اما ناگهان پای محمد بین فرشها گیر میکند و محکم به زمین میخورد. خودکار می شکند .محمد بلند گریه می کند و به خودکار نگاه میکند. 🌺
خواهر به سمت محمد میدوند با دیدن خودکار شکسته شروع به گریه میکند و دستش را به سمت موهای محمد میبرد.
🌺
زهرا موهای محمد را کمی می کشد. جبغ محمد بلند میشود. مادر سراسیمه به طرف بچه ها می آید هنوز دست زهرا داخل موهای محمد است.مادر نگاهی تند ملامت بار به زهرا می کند.🌺 و......
دستش را بالا می برد تا به زهرا بزند.اما حرفهایی که به دخترش میزند را در ذهنش مرور می شود. ( خدا جون گفته جواب بدی ،بدی نیست.)
🌺
آب دهنش را فرو می برد و دستش را کنار میکشد. مینشیند و هر دو را در آغوش می گیرد.
🌺فاعفواو اصفحوا🌺
#داستان_رمضان_10
#میم_بی
@yekjoftbalbarayhameh
که اینطور (1).mp3
10.3M
✅💠 که اینطور...
🔴 داستانی کودکانه برگرفته از آیات قرآن... هیچ چیز را خداوند بیهوده نیافریده است
#پادکست
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_یاردبستانی
@taaghcheh
┊ ┊ ┊ ┊
┊ ┊ ┊ 🌺
┊ ┊ 🌺
┊ 🌺
🌺
🌵🌺همیشه گفته اند
🌵🌺در روی
🌵🌺یک پاشنه
🌵🌺نمی چرخه
🌵🌺تنها دری که
🌵🌺همیشه روی
🌵🌺یک پاشنه
🌵🌺می چرخه
🌺🌺در خداست🌺🌺
🌺
🌺 🌺
╲\╭┓
🌺🍃
┗╯\╲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عروسک
زهرا توی آینه به خودش نگاه میکند به اتفاقات صبح تا حالا فکر میکند. روزهای چهارشنبه بچهها اردوی حیاتی دارند.امروز زهرا عروسک میکیش را که خیلی دوسش دارد را با خودش به اردو آورده است. زهرا تو حیاط زیراندازش را پهن میکند و برمی گردد تا کیفش را به حیاط ببرد. اما وقتی وارد کلاس می شود عروسکش را دست یکتا می بیند.زهرا داد میزند و عروسک و از دستش میگیرد. اما یکتا محکم عروسک را میکشد هر دو عروسک رامی کشند. صدا، کل کلاس را بر می دارد. با صدای سوت خانم ناظم همه ساکت می شوند.
زهرا در حالی که گریه میکند به خانم ناظم نگاه میکند و میگوید عروسک مال من است. زهرا ادامه می دهد بی اجازه سر کیفم رفته؟؟ ببین در کیفم بازاست.
مبینا میگوید بله منم میدونم این عروسک مال زهراست.
یکتا عروسک را به سمت زهرا پرتاب میکند. من سر کیفت نرفتم. این عروسک مال من است. و بعد به حیاط می رود.
بعد از یک ساعت بازی موقع غذا خوردن زهرا درِ کیفش را باز میکند. با کمال تعجب میگوید این عروسک مال کیه؟؟ زهرا محکم به پشت دستش میزند. وای مال یکتاست .اشتباه کردم. زهرا با معذرت عروسک را به یکتا پس میدهد.
خانم ناظم میگویدبچه ها تا مطمئن نشدید چیزی نگویید که پشیمان شوید.
#داستان_رمضان_11
#میم_بی
🌸
🌸
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🖊🖊🖊🖊🖊🖊🖊🖊🖊🖊🖋🖋🖋🖋🖋🖋🖋🖋🖊🖊🖋
🖊🖊🖊🖊🖊
🖊🖊🖊🖋
🖋🖋🖋
🖊🖊
🖊
🖊
🖋
😳خودکارها
😳 همیشه
😳 فکر
😳 میکنند
😳 خودشان
😳 می نویسند
😳 اما اگر
😳 بالا سرشان
😳 را نگاه
😳 کند
😳 حقیقت
😳 براشون
😳 روشن
😳می شود
😳کسی
😳 دیگر
😳برایشان
😊 زیبا
😊 نوشته😊
@yekjoftbalbarayhameh
👏
👏
👏
👏👏
👏👏👏
👏👏👏👏👏
👏👏👏👏👏👏
👏👏👏👏👏👏👏☝️☝️☝️☝️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
کشتی شکسته⛴
بعد از ظهر است. زهرا خانه مادربزرگ است.امروز روزه خیلی اذیتش می کند.حوصله ندارد فقط می خواهدروز تمام شود. مادر بزرگقرآن را می بندد و مثل همیشه به تابلو روی دیوار خیره می شود .زهرا پای مادر بزرگ را بالش می کند و روی آن دراز میکشد. مادربزرگ باز هم غرق تماشای تابلو است .این بار زهرا با دقت به تابلو نگاه می کند نقاشی روی تابلو کشتی است که نوک آن بالا آمده و مقداری از آب فاصله گرفته است و پشتش شکسته است و در آب فرو رفته است موج های بلندی اطراف کشتی به چشم میخورد.
زهرا به بالای سرش فشار میآورد و سرش را بالا می کند تا بتواند چشم های مادربزرگ را ببیند باز هم مادر بزرگ به تابلو خیره است زهرا آرام می گوید مادربزرگ .
مادر بزرگ که محو تماشای تابلواست می گوید جان دلم !
زهرا برای اینکه سر حرف را باز کند می گوید این چیه چرا اینقدر نگاهش می کنی ؟مادر بزرگ نگاهی به دختر میکندروی موهای بلندش که دور تا دور سرش و روی زمین و پای مادر بزرگ ریخته دست میکشدو میگوید این تابلو جریان کسانی است که دردسختی ها خدا را صدا میزنند و قول میدهند اگر نجات پیدا کنند اشتباهاتشون را ترک می کنند. اما وقتی به ساحل نجات میرسند یادشان میرود.
زهرا بلند می شود به چشمان مادر بزرگ خیره می شود. مگر شما هم داخلدکشتی بودید.
مادربزرگ میخندو میگوید همیشه در کشتی هستیم بر روی گرداب مشکلات وقتی هم که به ساحل راحتی می رسیم تمام عهد و قولمان را یادمان می رود.
وقتی نجات بخشد
ناگهان سرکشی کنند
#داستان_رمضان_12
#میم_بی
@yekjoftbalbarayhameh
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
🚢⛴🛥 🚢 ⛴ 🛥 🛥🚢 ⛴🛳 🚢 ⛴ 🛥
🦋وقتی اآنان را نجات بخشید ناگهان سرکشی می کنند . یونس/23
#عکس_نوشت
#رمضان
@yekjoftbalbarayhameh
🛥🛳🛳🛥🛳🛥
کوفته پزی (1).mp3
8.99M
✅💠 کوفته پزی
🔴داستان جذاب قرآنی بر اساس آیه 70 سوره احزاب
#پادکست
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_یاردبستانی
@taaghcheh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸خ
🌸 ی
🌸ل
🌸ی
🌸د
🌸و
🌸س
🌸ت
🌸د
🌸ا
🌸ر
🌸ی
🌸ب
🌸د
🌸ا
🌸ن
🌸ی
🌸م
🌸ی
🌸خ
🌸و
🌸ا
🌸س
🌸ت
🌸م
🌸ب
🌸گ
🌸و
🌸ی
🌸م
🌸ع
🌸ی
🌸د
🌸ت
🌸م
🌸ب
🌸ا
🌸ر
🌸ک
🌸🌸🌸عیدتون مبارک🌸🌸🌸🌸
@yekjoftbalbarayhameh
غنچه ی علی.mp3
6.98M
به امتحانش می ارزد.بازش کن
#غنچه_علی
#پادکست_یار_دبستانی
🏀🏀🏀🏀🏀🏀🏀🏀🏀🏀
🏀🏀🏀🏀🏀🏀🏀🏀
🏀🏀🏀🏀🏀🏀🏀
🏀🏀🏀🏀🏀🏀
🏀🏀🏀🏀🏀
🏀🏀🏀🏀
🏀🏀🏀
🏀🏀
🏀
🏀
🏀
🏀توپ بازی🏀
محمد وسط سالن ایستاده و دارد با توپش بازی میکند.
مادر به محمد نگاه می کندقرار شد با توپ داخل خانه بازی نکنی . به وسایل خانه می خورد می شکند.امامحمد به بازی ادامه می دهد .توپک میخوره به وسایل خانه و میشکند داخل خانه بازی نکن .محمدفریاد میزند و این هم یک پاس از بهترین گل زن دنیا و محکم به توپ می زند.توپ مستیم می خورد به ساعت دیواری. روی زمین می افتد صدای خرد شدن شیشه فضا را پر می کند .محمد که ترسیده است به حیاط پناه می برد.بعد از کمی وقت آرام وارد میشود .صدایی نمی آید با خیال راحت وارد اتاق می شود .هنوز خورده های شیشه روی زمین است.همه جا را سر می زند مادرو خواهر را پیدا نمیکند. صدایی از دستشویی به گوش می رسد سر را به در میچسبد.باز هم خوب نمیشنود. آرام در را باز می کنددست مادرد داخل روشویی است وبتادین روی آن می ریزند. برمی گردد توپش را در بغل می گیرد و روی تختش می خوابد .با چشم های مشکی و کوچکش در دستشویی را هدف قرار میدهد .وقتی در باز میشود مادر با دست باندپیچی شده بیرونی می آید.محمد سرش را پایین می برد که کسی را نبیند.بعد کنار مادر می آید نگاهی به دست مادر می کند بعد هم خودش را به مادر می چسباند.و می گویدبه خداجون گفتم ببخشید که به حرف مامانم گوش نکردم .خدا جون منو میبخشد؟توچی؟ منو میبخشی ؟مامان می گوید بله خدا جون کسی که متوجه اشتباهش بشه و عذرخواهی کند را میبخشه به شرطی که اشتباهش را تکرار نکنید .
سبحانک انی کنت من ظالمین
#داستان_رمضان_13
#میم_بی
@yekjoftbalbarayhameh
⚾️
⚾️
⚾️
⚾️⚾️
⚾️⚾️⚾️
⚾️⚾️⚾️⚾️
⚾️⚾️⚾️⚾️⚾️⚾️⚾️⚾️⚾️⚾️⚾️⚾️