eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
280 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️حسین آقا انسان عجیبی بود. مرد کارهای سخت بود. هر قدر کار سخت تر رضایتش و رغبتش بیشتر بود. آمده بود مرخصی. زمستان بود و برف سنگینی به ارتفاع یک متر باریده بود و تمام کوچه، خیابان، باغ و جنگل را پوشانده بود. باد سردی هم می وزید و بیرون رفتن را سخت می کرد. یک استکان چای دارچین دستش دادم. بعد اورکتش را انداخت روی دوشش و پارو را برداشت و رفت. گفت: زهرا خانم! می روم ببینم اگر راه بسته شده، راه را باز کنم. وقتی برگشت نزدیکی های غروب بود. دستکش ها،کلاه و لباسش برفی و گل آلود بود. می گفت: با چند تا از مردهای محله جاده و کوچه باغ ها را باز کردیم تا عبور و مرور مردم راحت تر شود. این برفی که من می بینم حالا حالاها قصد آب شدن ندارد. ✍️راوی: همسر فرمانده شهید حسین املاکی نیمه پنهان ماه، جلد ۳۲؛ @yousof_e_moghavemat
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: شما هرگز نمى توانيد همه مردم را از اموال خود بهره مند سازيد، پس با آنان با گشاده رويى و خوشرويى تمام برخورد كنيد إنَّكُم لَن تَسَعُوا النّاسَ بأموالِكُم، فالْقُوهُم بِطَلاقةِ الوَجهِ و حُسْنِ البِشرِ الكافی جلد2 صفحه103 @yousof_e_moghavemat
بیشتر آب بود با کمی گوشت ولی بهش میگفتن آبگوشت 😂 راستی! بخور بخورشون هم خنده دار بود... @yousof_e_moghavemat
🌸🌈🌱 •|... ﷽... |• یکی از اصلی‌ترین رموزِ موفقیتِ سرتاپاش خاکی ، و از سوزِ سرما چشماش سرخ شده بود. از چهره‌اش معلوم بود که خیلی حالش ناجوره😢؛ اما رفت وضوگرفت☺️ تا نماز بخونه.گفتم: شما حالت خوب نیست، لااقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور🍚، بعد نماز بخون. سرِ سجاده ایستاد، نگاهی بهم کرد و گفت☺️☝️: من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم... کنارش ایستادم😣. حس می‌کردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین. برا همین تا آخر نماز کنارش ایستادم تا اگه خواست بیفته، بگیرمش. حتی در اون شرایط سخت هم حاضر نشد نمازِ اول وقت رو از دست بده...😊 📚منبع: یادگاران«کتاب همت» صفحه56 به روایت همسرشهید @yousof_e_moghavemat
🚩 ✔ 🌸 💠 اعزام قوای محمّد رسول‌الله(ص) به سوریه، در سه مرحله انجام گرفت. درمرحله‌ی اول، به همراه تعدادی از نیروها عازم شدند. در حقیقت آنها رفتند تا به عنوان جلودار قوای اعزامی ایران، در دمشق، زمینه را برای اعزام دیگر نیروها آماده کنند. پس از آن، مرحله‌ی دوم اعزام انجام گرفت و سپس حجم زیادی از نیروهای رزمنده به کمک نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، راهی سوریه شدند که سرپرستی مجموعه‌ی سوّم را بر عهده داشت. 📸 شناسنامه عکس: خرداد ۶۱، سخنرانی تیمسار ظهیرنژاد؛ رئیس ستاد ارتش برای قوای محمد رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم. 🔸️سمت چپ ظهیرنژاد، سردار ایستاده است. 💐 🚩 @yousof_e_moghavemat
. . 📚نوجوان که بود کلاس زبان میرفت... @yousof_e_moghavemat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠یقینت زیاد شد....... با حسین برای شناسایی رفته بودیم، وقت نماز شد حسین نمازش را با صوتی حزین و قلبی مطمئن خواند، بعد به نگهبانی ایستاد و من نماز خواندم، در قنوت نمازم از خدا خواستم تا یقینم را زیاد كند، نمازم كه تمام شد، دیدم حسین با خنده از من پرسید: می‌خواهی یقینت زیاد شود؟ گفتم: بله، با همان لبخند گفت: چقدر؟ گفتم: زیاد، گفت: گوشت را روی زمین بگذار و گوش كن،بلافاصله همین كار را كردم به گوش شنیدم كه زمین نصیحتم كرد و گفت: نترس عالم عبث نیست و كار شما هم بیهوده نیست، ما هر دو عبد خداییم در دو شكل و دو لباس سعی كن خدا را ناراضی نكنی، سرم را برداشتم، حسین گفت: یقینت زیاد شد. 🌷 @yousof_e_moghavemat
🔰 احمد (1) و قاسم پسرخاله بودند.دوتایی پول هایشان را داشتند روی هم،یک ساعت کوکی خریدند برای سهراب،طفلی وقتی ساعت را دید کلی ذوق کرد.همانطور که داشت به کوک ساعت ور میرفت وازصدای زنگش کیف میکرد بهش گفتند:《اگه ساعت روکوک کنی روی پنج صبح و بلند بشی خراب نمیشه.》 حرفشان را خوانده بود. کوکش کرده بود روی ساعت پنج .هرصبح که بیدار میشد قاسم میگفت:《حالا که پا شدی نماز صبحت روهم بخون.》شگردش بود. بلدبودچطوری برادر کوچکترش رابرای نماز صبح بیدار کند. راوی:یوسف افضلی ‌‌‌۱.شهید احمد سلیمانی که مهرماه۱۳۶۳در میمک به شهادت رسید. @yousof_e_moghavemat
جلسه توجیهی عملیات خیبر اتاق فرماندهی / زمستان ۱۳۶۲ نفر اول از سمت چپ نفر اول از سمت راست @yousof_e_moghavemat
🕊 اگر کربلا یک‌بار است پس آنچه در فلسطین رخ می‌دهد نامش چیست..؟! @yousof_e_moghavemat
🚩 🌸 ✔ 💠 📖 که همراه با گروه سوم عازم شد، می گوید: ... ماجرای سفر هم خیلی عجیب بود. پانصد نفر نیرو را سوار یک هواپیمای جمبوجتِ «کارگو» [ ویژه حمل بار ] کردند! از فرط تراکم مسافر، درِ هواپیما را به زور توانستند ببندند. توی آن دالان هواپیما، این پانصد نفر داشتند از سر و کول هم بالا می رفتند. ما با یک گوشه ای نشسته بودیم. چفیۀ سفیدی به گردن داشت و یک دست پوشیده بود. پاچۀ شلوار را گِتر کرده بود و به جای پوتین هم از این کتانی های چینی سفید به پا داشت. از من پرسید: بگو بدانم چه احساسی داری؟ با توجه به اینکه این سفر در حکم ورود به وادی جدید در زندگی ماست، آیا آمادگی داری؟ گفتم : بالاخره سرنوشت است دیگر. هرچه پیش آید، خوش آید. بعد دست کرد توی جیب پیراهنش،کتاب دعای کوچکی را درآورد و در آن شلوغی و ازدحام بچه ها نشست و خواند. اصلاً انگار توی خلسه رفته باشد، دعا می خواند و کار به کار کسی نداشت. 🔸️ 👉 📚 منبع : کتاب 📸 حضور سردار در کنار وجود نازنین سردار - پادگان دوکوهه. @yousof_e_moghavemat