eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
283 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
💗 حاج احمد 💗
🛩 • • • فردا صبح علی الطلوع حاجی [مسئول تدارکات و پشتیبانی تیپ۲۷] با یک خبر بد رسید: «دستور از بالا آمده که عده ای باید بمانند. برادر ، شما فعلاً برو همدان. با گروه بعدی به لبنان اعزامت می کنیم.» ✔ اول بهت زده شدم. فکرم رفت به اتفاق روز قبل [ که بدون هماهنگی از سر ستون جدا شده بودم و گازش را گرفته بودم تا پادگان ولیعصر (عج).]احتمال دادم که حاجی از آن کار آزرده خاطر شده و اصرار کردم که من باید به لبنان بروم. . این ها را با گریه گفتم. 🔸️ حاجی دلش برایم سوخت. دستی به صورتم کشید و گفت: «مطمئن باش عین واقعیت را گفتم. فعلاً نیروهای محدودی به لبنان می روند. اگر قسمت شد، شما با گروه بعدی می روی. اصلاً با حبیب[ حبیب الله مظاهری: فرمانده شجاع و دلاور گردان مسلم از ۲۷ ] می روی.» ⁉️ یکّه خوردم. فکر کردم دستم انداخته. - حبیب که پیش خداست. حاجی ما را گرفته ای؟ - نه، حبیب مجروح است. ما هم مثل بقیه فکر می کردیم شهید شده. آمارش توی شهدا بود، ولی از ناحیه سر مجروح شده. الآن هم توی بیمارستان تحت درمان است. 🔹️ اسم حبیب که آمد، جان گرفتم. مُرده بودم زنده شدم. حبیب، عشقِ من بود. این که او باشد و با او و در رکاب او به لبنان بروم، آرامم می کرد. گفتم: «چشم.» خداحافظی کردم و راهیِ همدان شدم. ✔ ...کمتر از یک هفته [گذشت.] حالا نه از حاجی نیکومنظر خبری بود و نه از حاج علاء. باید می‌رفتم به پادگان ولیعصر تهران؛ امّا قبلش رفتم سپاه همدان. در و دیوار سپاه هنوز برای سیاه‌پوش بود. پیکر او را به شهرش اصفهان برده بودند؛ امّا همه جا حرف او بود و حرف از که می‌گفتند به دست نیروهای اسرائیلی اسیر شده است. خبر درد جانکاهی به جانم زده بود که امام فرمود:«راه قدس از کربلا می گذرد.» ☆ ○ 📚 برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی ، صفحات ۱۸۳، ۱۸۴ و ۱۸۵، (خاطرات علی خوش لفظ، نوشته حمید حسام.) جملات داخل کروشه از ادمین می باشد. تصویر اول: سردار در کنار مقام معظم رهبری. تصویر دوم: سردار تصویر سوم: از چپ نفر اول، سردار 🖐🥰🌸 @yousof_e_moghavemat
حاجی بین خودمون بمونه هاااااا، ولی بعد پروازِ شما،‌ دیگه هیچی مثلِ قبل نشد... @yousof_e_moghavemat
🦋 🚩 ☆ ♡ «...ما به اینجا آمده ایم تا نوادگان شمر و یزید، صهیونیست‌ها را اسیر بگیریم، غُل و زنجیر به پای شان ببندیم و در بازار شام راه بیاندازیم تا تمام دنیا بداند که ما فرزندان امام حسین علیه السلام در مقابل همه ظالمان خواهیم ایستاد.» 💓 ❤ 📸 شناسنامه عکس: ۱۴ تیر ۱۳۶۱، پادگان زبدانی سوریه، آخرین سخنرانی فرمانده برای فاتحان خرمشهر... 🚩 💐 @yousof_e_moghavemat
یک ساعت قبل از شهادت : ۲۲ تیر ۹۶ : ۳۰ شهریور ۵۲ شهادت: تدمر شهادت: برخورد موشک تاو به ماشین شهید قطعه ۵۰ بهشت زهرا اقا بهرام سپاهی بود و بیش از 20 سال سابقه خدمت در سپاه پاسداران را داشت. در مدت خدمت در سپاه با همه وجود کار می کرد و شب و روز نداشت به دلیل جسور بودن و توانایی هایی که داشت درهمه عملیات ها حضور داشت و با جان و دل خدمت می کرد @yousof_e_moghavemat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ⚘ ☆ ☆ 📽 فیلم/ از زبان 🥰 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ... ⚘ ✔ ۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ @yousof_e_moghavemat
شخصیت مورد علاقه‌اش در میان فرماندهان جنگ، جاویدالاثر احمد متوسلیان بود. دو تا نقطه تلاقی با ایشان داشت. یکی خط شکنی و خدشه ناپذیری در رسیدن به هدف،☺️ دیگری دشمنی با رژیم . برای حمایت از مردم مظلوم فلسطین دوسه بار کمپین راه انداخت. @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
😂 ؟؟؟ 😥 😖 😞 😩 "نصرت الله غریب" ، همان هم بازی دوران کودکی است که اگر کتاب زندگیش را ورق بزنی، پر است از خاطرات دوران جنگ که هر کدام برای خودشان حکایتی دارد. "نصرت الله غریب" ، در گفتو گو اختصاصی خود با از دوران زندگی و خاطرات خود با گفت. از ای که  هیچ گاه حتی در شرایط سخت هم از روی لبانش پاک نشد و تا آخرین لحظه در این جنگ باقی ماند. سرانجام در ۱۳ تیر ماه سال ۱۳۶۵ در ، آزادسازی مهران ، شهد شیرین شهادت را نوشید. ⬅ ⬅ نامردها کجا می روید!!!؟ در مریوان، ارتفاعات تته، برف سنگینی آمده بود. به بالای ارتفاعات رفتیم. همین طور که مسیر را طی می کردیم، ناگهان احساس کردم که رضا افتاد. دیدم شروع به لرزیدن کرد. انگار رضا غش کرده بود. همه بچه ها نگران و سراسیمه خودشان را بالای سرش رساندند. همه ما نگران که در عین ناباوری ، بلند شد و شروع کرد به خندیدن.😁😁 ما همین طور او را نگاه می کردیم. این موضوع در کوچه های ذهنمان چند باری تکرار شد. یک بار دیگر در عملیات مسلم ابن عقیل، خمپاره ای در اطراف رضا فرود آمد. روی زمین افتاد و شروع کرد به نال و فریاد زدن. بچه ها به واسطه کارهایی که انجام داده بود، باور نمی کردند که زخمی شده باشد. من گفتم: "بچه ها ولش کنید. این دوباره دروغ میگه". اما هم چنان صدای فریاد رضا به گوش می رسید که " نامردها کجا میرید". ما همچنان اهمیتی بهش نمی دادیم. گفتم: "دوباره رضا می خواهد ما را دست بندازد. کارش همین است." اما یکدفعه دیدیم که واقعاً چهار دست و پا راه می آید. برگشتیم، متوجه شدیم که وقتی خمپاره افتاده است، خاک به سر و صورت و چشمانش پاشیده. صورتش دیده نمی شد. من یک آن احساس کردم که  ترکش  به چشمانش اصابت کرده و نابینا شده است. همچنان ناله کنان فریاد می زد، "دیدید نامردا دروغ نمی گم." 😂 😍 📸 شناسنامه عکس: ( ) بُستان - سال ۱۳۶۳ - حمیدرضا فرزاد در کنار ♡ ♡ @yousof_e_moghavemat
✨ وسط عملیات... زیر آتیش... فرقی براش نداشت ؛ اذان ڪه میشد ، میگفت : من میرم موقعیت اللّه... @yousof_e_moghavemat
🔷وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه‌ها خالی‌ هستن. باید تا هور می‌رفتم. زورم اومد. یه بسیجی اون اطراف بود. گفتم "دستت درد نکنه. این آفتابه رو آب می‌کنی؟" رفت و اومد. آبش کثیف بود. گفتم "برادر جان! اگه از صد متر بالاتر آب می‌کردی، تمیزتر بود!" دوباره آفتابه رو برداشت و رفت. بعدها شناختمش. زین‌الدین بود؛ فرمانده لشکر!!! @yousof_e_moghavemat
😊تبادل😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا