eitaa logo
ذره‌بین درشهر
18.5هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی مدیریت کانال @Haditaheriardakani آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
┄═❁๐๑🍃๑🌺๑🍃๑๐❁═┄ 🌹هرشب _یک حدیث🌹 💠 امام (ع) فرمـودند 💠 🔺 در روز قیامت دستور داده که افـرادی را به جانب آتش ببرندو خداوندعزوجل به ( نگهبـان جهنـم ) می‌ فرمـایـد: 🌴 به آتش بگو که پـای آنها را که با آن به جـانب مسـاجد می‌ رفتنـد، و صـورت آنها را که آنها خوب وضـو می‌ گرفتـنـد،و دست‌ های آنان را نسوزاند که آن را برای دعا بلند می‌کردند و زبان آنان رانسوزاند که قرآن تــلاوتـــــ می‌ کـردنـد! 🔻 نگهبـان بدانها گوید: ای بدبخت‌ ها شما چه حالی داشتیـد با این کارهای که می‌ کـردیـد، جهنمـی شـدیـد؟ 🌾 می‌ گویند: ما (این کارها را) غیر خـدا می‌ دادیـم! پس به ما گفتـه شـد: بـروید پـاداشـتــان را از همان کـه بـرایش کـار می‌ کـــردیـد بـگیـــریـد! 📚 ثواب و عقـاب ، ص224 @zarrhbin
🔘 عاقبت بازنشستگی.... 🍃 در دربند روزی برای گرفتن نان رفته بودم، هنوز جای نانوایی یادم است و هربار که به دربند می روم یاد آن می افتم. منزلی نزدیک نانوایی بود. دیدم دو نفر پلیس دم در یک خانه هستند. مقداری هم اسباب و اثاثیه کنار خیابان ریخته است؛ چندنفری هم دور اثاثیه جمع شده بودند. آن موقع(سال۱۳۳۹) جمعیت خیلی کم بود( جمعیت مملکت حدود ۲۰ میلیون نفر بود) بعد دیدم کارگری یک را پشت کرده و از خانه بیرون آورد و او را در حاشیه ی خیابان اثاث گذاشت. پلیس ها در خانه را بستند و قفل کردند با یکی دونفر دیگر رفتند. 🍂 نانوا و هم با وجودی که تعجب کرده بودند کاری نکردند. من از یکی پرسیدم چه شده است؟ گفتند این پیرمرد دولت است و حدود ۱۵ سال است در این خانه اجاره نشین است؛ او بر اثر سکته فلج شده است مدتی است اجاره ی خانه اش را نداده است. حالا از طرف آمدند او را سر کوچه گذاشتند و خانه را هم خالی کردند و رفتند. از یکی پرسیدم حالا این پیرمرد فلج چه کار می کند؟ نانوا گفت: پیغام داده ایم بی انصافش از شهرستان بیاید و را جمع کند، هنوز نیامده است. نانوا افزود این مرد بوده است و حالا فلج شده است، زنش هم در همین خانه مُرد و تنها فرزندش که ظاهراً مهندس است با او قهر است و سراغش نمی گیرد. این مرد هم هر چه حقوق می گیرد مخارج دکتر و دوا می کند و دیگر چیزی بابت اجاره برایش باقی نمی ماند. 🍃 مردم متفرق شدند. پیش پیرمرد رفتم و سلام کردم او بر اثر سکته درست نمی توانست حرف بزند. آرام آرام از چشمانش فرو می ریخت شماره تلفنی به من داد و حالی ام کرد که به اداره راه همدان تلفن کنم و به پسرش بگویم به تهران بیاید. نانوا به مغازه اش رفته بود و من مسئله ی شماره تلفن را به نانوا گفتم. او گفت من ده بار به پسرش تلفن کردم و آخرین بار گفت شما دیگر زحمت نکشید و به من تلفن نکنید. 🍂 گفتم حالا پیرمرد چه کار باید بکند؛ نانوا گفت: شاطرِ من خودش در خانه ای اجاره نشین است یک اتاق خالی دارد، قرار شده است آخر وقت او را به خانه ی خودش ببرد. از من پرسید تو کجا هستی؟ گفتم اهل و اینجا چند روزی برای استراحت آمده ایم. نانوا گفت همین است که به این مسئله داری. مردم این دوره زمانه مثل شده اند. صاحب این خانه یکی از کشور است و در همین و دربند بیش از ۵۰ دارد؛ حالا وکیلش این بنده ی خدا را سرکوچه گذاشت. این هم کارمندی و . 🍃 من فوری شدم چرا پول هایم را خرج کردم. باید لااقل پول کرایه ی رفتن به یزد را نگه می داشتم. اگر گُم شوم، اگر دعوایم شود و بخواهم فرار کنم و به یزد بروم اگر، اگر پول ندارم‌. البته هر روز به من پول می دادند که کنم ولی آن پول من نبود و حق هم نداشتم از آن پول بردارم. آخر چندین بار آقای پشت باغ گفته بود، اگر کسی پول را بدون اجازه ی آنها بردارد در آن دنیا به می رود و در جهنم چه کار و چه کار با او می کنند. 🍂 من در عالمِ نمی خواستم به جهنم بروم تا در آنجا در حلقم بریزند و گوشتم را کباب کنند و به خورد خودم بدهند یا از موهای سرم آویزان کنند. آخر این حرفها را محل گفته بود و همه می گفتند او هرگز نگفته است. تازه همین حرف ها را پسر آشیخ غلام رضا فقیه خراسانی همان کسی که وقتی در خیابان راه می رفت، مغازه هایی که داشتند از رادیو را می کردند، هم گفته بود. تازه او خیلی بدتر هم می گفت. 🍃 او می گفت: اگر ذره ای از را بدون اذن آنها برداری، باید در آن دنیا به اندازه ی کوهی جریمه پس بدهی؛ چون در آن دنیا پول نداری و پولی نیست پس باید شوی و کیفرهای آشیخ علی خیلی سنگین تر و از کیفرهای آقای پیش نماز مسجد بود. شنیدن کیفرهای آشیخ علی را بر تن آدم سیخ می کرد. حالا با این و حرف ها من که روزی ۵_۴ تومان برای خانه خرید می کردم می توانستم مثلاً ۲ ریال از آن را بردارم یا بگویم جنس ها گران تر بود. امکان نداشت این کار را بکنم. گوشت و مواد خوراکی عمده را خود حاج آقا می خرید. 🍂 خرید نان، ماست، سیب زمینی، پیاز و گاهی بطری لیموناد و غیره به عهده ی من بود و این طور مخارجی برای یک خانواده ۶ نفره در آن زمان ۴ یا ۵ تومان در روز بیشتر نمی شد. جلیل هم برای خودشان خرید می کرد. البته در دربند ما تنها بودیم و خانواده ی پهلوانپور در همان خانه خیابان عباسی مانده بودند. از جهنم چه زمینه ی خوبی را برای بهره کشی انسان ها توسط آدم های فراهم می آورد. @zarrhbin 👇👇👇👇
🍃 بچه ای که در خانه ی خودشان، نان، آب، استراحت داشت، مادرش لباسش را می شست هفته ای لااقل یکبار حمام می رفت و کسی جرات نداشت به او امر و نهی کند، از اینکه مبادا در کوچه رها شود و با بچه ها دعوا کند او را برای کارکردن به مغازه می فرستادند و مغازه دار از او برای سوء استفاده می کند، و ریالی مزدش نمی دهد یا به دوچرخه سازی می رود و باید در تابستان گرم با نفت، بلبرینگ بشوید باز به او نمی دهند یا به می رود و پول هم می دهد ولی باید هیزم بخاری بیاورد و شیر بز بدوشد و حالا هم که پیش پسرعمو آمده بود، افتاده بود به ، و از حمام هم خبری نبود و از ساعت ۵ صبح تا ۱۲ شب باید می کرد. ولی از حرف های آقای پیش نماز و آشیخ علی پسر آشیخ غلام رضا و آقا سیدناصر روضه خوان و آقا شیخ جواد جرات آن که در گرمای تابستان تهران و مشهد یک ۲ ریالی از پول صاحب خانه، که پسرعمویش هم بود بخرد و بخورد نداشت. زیرا همین در آن دنیا تبدیل به می شد و در او می کردند تا هم بسوزد. 🍂 بالاخره حسین شد بی پول و با دیدن منظره ی یک پیرمرد فلج از خانه ته دلش به شدت لرزید. حسین کرد که خداوند در آن دنیا حساب صاحبخانه ی این مرد را در آن چنان خواهد رسید که دل مادرش برایش شود. 🍃 وقتی در تهران بودیم روزی به منزل آقای محمدی که استاد دانشگاه بود رفتیم. خانه اش پر از بود. پنج تا اتاق داشتند همه جایش کتاب بود. وقتی حیسن به....(دستشویی) رفت دید آن جا هم یک گنجه ی کوچکی است و چندتا کتاب آنجا بود. حسین همان جا گرفت که شود. از آقای محمدی پرسید که چطور می شود استاد دانشگاه شد. آقای محمدی با لحن ملایم و پدرانه ای گفت: کلاس چندم هستی؟ آقا کلاس پنجم را تمام کردم. خوب پسرم باید درس بخوانی، دیپلم بگیری بدهی، بروی دانشگاه لیسانس و فوق لیسانس بگیری آن وقت می توانی در دانشگاه شوی و بعد دوباره درس بخوانی بگیری؛ 🍂 آن وقت بعد از ۲۰_۱۵ سال گاهی ۳۰ سال استخدام شوی. البته باید چندتا کتاب و هم بنویسی، من از این حرف ها خیلی آمد و خواستم که استاد شوم. البته من در آن زمان نمی دانستم که کار استادهای دانشگاه به آن جا می کشید که دانشگاه فردوسی مشهد، تنگدستی اش به جایی می رسد که برای اضافه حقوق ریاست شرکت تعاونی مصرف کارکنان دانشگاه را قبول می کند و به جای بحث و تفحص و درباره ی فیزیک اتمی و شکافت و همجوشی ، مجبور می شود یخچال، فریزر، روغن، برنج بخرد و به بفروشد. زنده باد وزیر علومی که استاد فیزیک هسته ای اش رئیس شرکت تعاونی می شود. خدا عاقبت ایشان و همه ی ما را ختم به خیر کند. 📚 شازده حمام/ ج۱/ دکتر محمدحسین پاپلی یزدی 📩 سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
🍃 اندیشه های ناب... 💠 تاثیر و عواقبِ سخن ها و عملکردها...⁉️ ✅ من وقتی بودم می کردم در یک جایی دارد، که به اندازه ی ده میلیون آدم هست، جای وزیر آموزش و پرورش است! ✅ که هر ی وزیر آموزش و پرورش روی ده میلیون انسان دارد، پس باید باشد که این در چه گستره ای می گذارد و چه دارد. ✅ البته وزیر آموزش و پرورش به لطفِ خدا است؛ به این جهت فقط به فکر نمی کند. خوب یک کمی مطلب را برایمان کرد. ✅ بدهید باز راجع به این ، بیشتر صحبت کنم. در خدا یک جایی دارد که مساوی است با سی و شش میلیون ؛ آنجا جایِ است که حرکت و و برخوردم رویِ سی و شش میلیون انسان می گذارد. یک بله و یک نه سی و شش میلیون انسان را قرار می دهد. 📼 @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 📌 بخوانیم ادامه‌ی خاطرات دکتر از ... 🍃 روزی از مقابل در خانه‌ی شهربانو می‌گذشتم. سر کوچه نشسته بود. سلام کردم، گفت: "حسین، هیچکس خانه‌ی ما نیست، برو توی اتاق من، روی طاقچه دست چپ، یک روسری گلدار هست، بردار و بیار." من بارها به داخل حیاط و خانه‌ی آن‌ها رفته بودم، ولی برایِ بود که داخل اتاقِ شهربانو می‌رفتم. 🍂 ۱۱_۱۰ سال داشتم. سقف اتاق شهربانو به شیوه‌ی کلاه‌فرنگی بود. نور به طور مایل از پنجره‌های سقف کلاه‌فرنگی به داخل می‌تابید، بخشی از اتاق روشن و بخشی نسبتاً تاریک بود، اتاق از حیاط خلوت پشتی هم نور می‌گرفت، پنجره‌ی کوچکی هم به طرف حیاط داشت. اتاق، چهارگوش بزرگی بود. رادیوی لامپی بزرگی را توی یک طاقچه گذاشته بود. چندین طاقچه طبقه بندی شده بود، طبقه‌ها پر از بود. 🍃 من هرگز در در هیچ خانه‌ای این‌قدر ندیده بودم، در طبقه‌های طاقچه‌ی دیگر تا نزدیک سقف، مجله و بریده‌هایِ بود. اتاق بسیار تمیز بود. لحافی در یک گوشه‌ی اتاق جمع شده بود. چندتا مخّده به دیوار تکیه داده شده بود. اتاق با قالی کهنه‌ی تمیزی فرش شده بود. در گوشه‌ای از اتاق میز کوتاهی قرار داشت، از آن میزهایی که به صندلی نیاز ندارد، فرد باید روی زمین بنشیند تا از آن استفاده کند. چند جلد کتاب روی میز بود. عنوان یکی از آن‌ها را دیدم: . 🍂 طاقچه‌ی سمت چپ را یافتم، تعدادی در طاقچه بود، یکی را برداشتم و برای شهربانو بردم. تشکر کرد و گفت: "پسر زرنگی هستی!" روسری‌اش را عوض کرد. روسری قبلی‌اش سفید و تمیز بود. پرسیدم: "چرا روسری‌تان را عوض کردید؟" گفت: "یک‌مرتبه دلم خواست سرم کنم. مردم چه گناهی کرده‌اند که باید قیافه‌ی پیرکی مرا ببینند. باید لااقل روسری رنگی و لباس گلدار بپوشم تا آن‌ها شوند." شهربانو ادامه داد: " طور دیگری نمی‌توانم مردم را شاد کنم، با آن‌ها را شاد می‌کنم." 🍃 بعد از آن روز چندین بار دیگر مرا به داخل اتاقش فرستاد تا چیزی برایش بیاورم. یک‌بار به من گفت: "برو توی اتاقم یک کاسه بردار و از دبّه‌ای که در گوشه‌ی روبه‌روی درِ ورودی است، مقداری بیاور." وقتی آجیل آوردم، یک مشت به خودم داد. بقیه را به رهگذران‌ِ کوچه به خصوص به می‌داد. 🍂 بی‌بی‌هاجر عاشق مدینه هم غروب سر کوچه می‌نشست. همیشه تعدادی زن اطراف بی‌بی‌هاجر می‌‌نشستند و احوال بی‌بی‌هاجر را می‌پرسیدند. گاهی من هم‌ همان‌جا می‌گفتم. البته، بی‌بی‌هاجر خودش بزرگ‌ خاندان عاشق مدینه‌ها بود. چندین بچه، ده‌ها نوه و چندین نتیجه داشت. 🍃 ولی همیشه سر کوچه می‌نشست. کسی در کنارش نمی‌نشست؛ یعنی جرات نمی‌کرد کنار بنشیند که به "کافر" معروف بود. زن‌ها جرات نمی‌کردند کنار زنی بنشینند که آنها را به شورش وا می‌داشت. کسی کنار زنی نمی‌نشست که می‌گفت این‌قدر ! از چی می‌ترسید؟ او می‌گفت این‌قدر از گناه و جهنم نترسید. چه کسی در دهه‌ی ۱۳۳۰ جرات می‌کرد پهلوی پیره‌زنی بنشیند که می‌گفت من به جای همه‌ی شما به می‌روم. من به جای شما جوابِ خدا را می‌دهم. 🍂 می‌گفت بچه‌ مدرسه‌ای‌ها نباید به حرف پیره‌زن‌ها و پیرمردهای بی‌سواد گوش بدهند. می‌گفت این کر و کورند، شهربانو معتقد بود خیلی از این گناهان که مردم بر می‌شمرند، است. یک روز به ملوکه بی‌بی‌هلی (صفاری) گفته بود از نظر این مردم، بزرگ‌ترین ، علم و دانش و است. او می‌گفت از نظر رقیّه عروس من هرچه آدم بی‌فکرتر و بی‌عقل‌تر باشد، مومن‌تر است و زودتر به بهشت می‌رود. می‌گفت اگر این‌طور باشد، همه‌ی جایشان توی بهشت است! 🍃 در کوچه‌ و محلّه‌ی ما یک زنِ ملّا و دانا و بود که از نظر اهالی بود. در شهر و محله و کوچه‌ی شما چطور؟ چندتا کافر هست؟ البته در شرایط فعلی با این همه مدرسه و دانشگاه "گر حکم شود که مست گیرند، در شهر هرآنچه هست گیرند." 🍂 مادرم می‌گوید شهربانو هم نمی‌خواست ما زن‌ها پیش او بنشینیم. می‌گفت حرف‌های شما مرا می‌کند. حالا پس از ۵۵ سال من از نوه‌اش مهری می‌پرسم: "چرا مادربزرگ شما همیشه سرِ کوچه تنها بود؟" او گفت: "مخالفانش او را کافر می‌نامیدند." من منتظر بودم مهری این عبارت را بر زبان بیاورد تا از او سئوال کنم. فوری پرسیدم: "چرا مردم به او "کافر" می‌گفتند؟ این کلمه‌ی کافر کجا پیدا شد؟" 👇👇👇👇
✍ اميرالمؤمنين (عليه‌السلام) فرمودند: والله اگر اين با پای برهنه روی خاک ، در حالی كه بر خود خاكستر ريخته باشند، و و كنند و بر كه آن‌ها را كرد‌ه‌اند و خدا را بسته‌اند و را به سوی خوانده‌اند، لعنت كنند، باز اين امت در لعن و بيزاری كم كاری كرده‌اند. 📚بحارالانوار ج ۳۰ ص ۱۲۶ ، سلیم بن قیس ص ۲۵۰ @zarrhbin