#پارت449
💕اوج نفرت💕
یک قدم عقب رفتم
_جواب بده دیگه!
با این فاصله نزدیک حتما صداش رو میشنوه.
_ جواب میدم حالا.
لبش رو پایین داد و سمت آشپزخانه رفت چرا دیشب فراموش کردم گوشیم رو روی حالت سکوت بزارم.
انگشتم رو روی صفحه کشیدم کنار گوشم گذاشتم
_ سلام
_سلام عزیزم صبح بخیر
متوجه نگاه علی رضا شدم
_ خوبی پروانه جان
_بیداره
اره
سمت اتاقم قدم برداشتم وارد شدم در رو نیمه باز گذاشتم با صدای آرومی گفتم
_برای چی این وقت صبح زنگ زدی؟
_ نگار من نمیدونم چی شده دیشب یه نفر زنگ زد به عمو آقا یه چی گفت که عمو خیلی ناراحت شد. اخرش تاکید داشت که تو فعلا نفهمی. دلم شور افتاده کی تو اینجا میشناسه که به اسم کوچیک صدات میکنه.
_ کسی من رو نمیشناسه، نفهمیدی چی گفتن
_ نه ولی بعدش خیلی ناراحت بود پ.
_یعنی چی شده؟
نمی دونم احساس کردم باید ازت بپرسم . نگار جان اگر حرفی هست بهم بگو
_نه به خدا نمیدونم کی بوده. رابطه ی من فقط با همونی بود که تو پارک دیدی اونم در حد خاستگاری رسمی در حضور خانوادهامون بوده.
سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت
_باشه. نگار من بعد از ظهر منتظرت هستما خواهش می کنم حتما بیا
_ باشه میام فقط یه سوال
_جانم عزیزم بپرس
_میگم نمیشه بگی در چه رابطه ای میخوای باهام حرف بزنی و این شرایط موضوعش چیه؟ چون از دیشب تا حالا ذهنم رو درگیر کرده و یک لحظه هم رهام نمیکنه.
مکث چند ثانیه کرد و گفت
_ مادرم
نفس سنگینی کشیدم. سایه شکوه تا آخر با منِ و این حرفها در واقع اتمام حجتِ نه شرایط.
سکوتم رو که دید گفت
_ الو
_ میشنوم
_ به خاطر همین نمیخوام تلفنی یا پیامی بگم. باید رو در رو تو چشم هات نگاه کنم برات بگم.
باید شرایطم رو درک کنی.
_ دیشب هم بهت گفتم برای درک دیگه نوبت من نیست نوبت توئه.
_ حالا تو حرفام رو بشنو...
صدای نگار گفتن علیرضا باعث شد تا حرفش رو قطع کنم.
_خداحافظ باید برم.
_ باشه عزیزم خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و توی کیفم انداختم بیرون رفتم نمازم رو خوندم و کناره برادرم صبحانم رو خوردم.
_ افشار چی می گفت
_ در رابطه با قراره بعد از ظهر صحبت می کردیم.
_این قرار چیه که بابتش انقدر حرف میزنید
_عقد خواهر شوهرش تموم شده دیشب کلی بهشون خوش گذشته بود داشت برام تعریف میکرد.
به نون روی میز اشاره کردم
_چرا نمیخوری
_من باید ناشتا باشم.
_ حالا یه چایی که اشکال نداره
_نه گفتن هیچی نخورید، پاشو حاضر شو
ته مونده چاییم رو خوردم و مانتوم رو پوشیدم.
علیرضا کفش هاش رو پوشیده بود کیفش رو دستش گرفته بود جلوی درب من نگاه میکرد.
_چه عجله ای هم داری!
نگران و مضطرب گفت
_ زود باش نگار استرس دارم
هم قدم شدیم از ساختمان بیرون رفتیم سوار ماشین شدیم مسیری که میرفت مسیر خونه ناهید نبود
_ مگه خونه ناهید نمیریم.
_ نه چون مسیرمون دور بود گفت که برادرش قراره برسونش جلوی آزمایشگاه تا زودتر به کار هامون برسیم، به خاطر همین استرس دارم دلم نمیخواد جلوی آزمایشگاه این وقت صبح تنها بمونه.
ابروهامو بالا رفت و به شوخی گفتم:
_ اوه چه غیرتی هم داره واسه خانومشون
با ادای خودش ادامه دادم
_ دلشون نمیخواد خانمشون جلوی آزمایشگاه تنها باشن.
استرس علیرضا بالا بود و تنها به لبخندی ساده در برابر رفتار شوخیم بسنده کرد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت450🇮🇷
💕اوج نفرت💕
حدود نیم ساعت بعد جلوی آزمایشگاه بودیم.
بعد از پارک ماشین علیرضا به اطراف نگاه کرد. جلوی آزمایشگاه دختر پسرهای زیادی ایستاده بودن. پیدا کردن ناهید از بینشون کار سختی بود. علیرضا از ماشین پیاده شد و اطراف رو نگاه کرد. دوباره به ماشین برگشت.
_ فکر کنم هنوز نرسیدن!
_ بهش زنگ بزن
تو چشمام خیره شد و سوالی پرسید
_زشت نیست؟
_ نه چه زشتی! خوب نامزدشی
کمی فکر کرد گوشی رو از جیبش بیرون آورد انگشتش رو روی صفحه حرکت داد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
چند لحظه بعد گفت
_سلام ناهید خانم
_ شما کجا هستید؟
_بله ما جلوی آزمایشگاهیم.
_ خواهش می کنم پس منتظر میمونیم.
_ خدانگهدار
گوشی رو قطع کرد و گفت
_ میگه ده دقیقه دیگه میرسم.
_باشه منتظر میمونیم.
باورم نمیشد علیرضا به خاطر این مسئله کوچیک استرس بگیره مدام پاش رو تکون میداد و به اطراف نگاه می کرد.
بالاخره بعد از ده دقیقه پراید سفیدی جلوی ماشین ایستاد و ناهید و برادرش ازش پیاده شدن.
هوا کمی سرد بود و تنلیل پیاده شدن نداشتم اما به خاطر احترام به خانواده همسر برادرم همراه با علیرضا پیاده شدم.
سلام و احوالپرسی با ناهید و برادرش کردیم برادرش از ما خداحافظی کرد و رفت.
علیرضا در ماشین رو قفل کرد و هر سه با هم وارد آزمایشگاه شدیم.
دیدن چادر روی سر ناهید برام جالب بود اصلاً فکر نمیکردم که ناهید بیرون از خونه هم چادر بپوشه. یک لحظه یاد روزهای خوب خودم تو تهران افتادم روزهایی که چادر می پوشیدم. الان که دوباره قراره با احمدرضا زندگی کنم فکر میکنم نظر احمدرضا دوباره برای حجاب من چادر باشه.
یاد اون روز توی رستوران افتادم که از اینکه سرم نبود به علیرضا شکایت میکرد.
هر چند خودم به چادر علاقه دارم ولی نمیدونم چرا تو این چهار سال سمتش نرفتم شاید با خودم لجبازی میکردم.
ناهید دختر منطقی بود فاصله اش رو با علیرضا حفظ میکرد ولی طوری برخورد میکرد که هیچ خجالتی مثل بقیه ی دختر ها که میدیدم نداشت.
دو ساعتی توی آزمایشگاه معطل بودم بعد از گرفتن آزمایش از هردوشون به کلاسهای آموزشی رفتن و من تنها توی سالن نشستم. احساس مزاحمت داشتم اما علیرضا تاکید داشت که من کنارشون باشم.
در نهایت کلاس ها تموم شدن و هر دو با هم از اتاق های جداگانه بیرون اومدن.
نیم ساعتی منتظر جواب موندیم با گرفتن برگه نتیجه ی ازمایش خوشحال و سرحال از ازمایشگاه بیرون اومدیم.
الان با حضور ناهید درست نیست دیگه من جلو بشینم به محض باز شدن در ماشین فوری در عقب رو باز کردم و پشت نشستم.
علیرضا از کارم خوشش اومد ولی بخلاف رفتار های چند لحظه پیش ناهید که خیلی راحت بود ناراحتی و درموندگی رو تو چشم هاش دیدم.
لبخند بی جونی زد و روی صندلی جلو نشست.
چرخید سمتم و با خجالت گفت
_ببخشید من جای شما نشستم.
لبخند مهربونی بهش زدم
_نه عزیزم شما نبودید من جای شما نشسته بودم.
با ورود علیرضا ناهید چرخید و به روبروش نگاه کرد علیرضا ک6 خوشحالی تو صورتش کاملا نمایان بود گفت:
_بریم صبحانه
ناهید نفس سنگینی کشید
_هر چی شما بگید.
ماشین رو روشن کرد
_اول میدیم صبحانه. بعدش هم ان شالله خریدی که مد نظر تون هست.
ناهید با لبخندی پاسخش رو داد
خیلی خوشحالم با چرخوندم سرم به چپ و راست هر دوشون رو میتونم از نمای نیمرخ ببینم. ناهید دیگه خجالتی شده بود و علیرضا کم حرف.
این روزها رو من احمدرضا تجربه کردم. روزهای شیرینی که هر روز بعد از اینکه به خونه برمی گشتیم به تلخی می رسید.
احمدرضا چطور میتونه این تلخی رو دوباره کنار مادرش تجربه کنه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
پسر دوست مامانم بود #عاشقش بودم همیشه خودمو کنار اون تصور میکردم اما مامانم کاری کرد #خواهر کوچکترم پای #سفره عقد عشق من بشینه #شب عروسی خواهرم شب عزای من بود تا مراسم تموم شد عروس و دوماد رفتن #خونه خودشون همه چی برام تموم شده بود اما صبح خیلی زود با صدای گریه خواهرم و داد و فریاد #داماد از خواب پریدم خواهرم ....
https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم و هق میزدم. علی، برزخی دستش رو به شدت روی میز کشید و با یه حرکت همهی تکههای آینه رو روی زمین ریخت. باز صدای پر از حرصش رو شنیدم.
_ حرف بزن رویا!
تموم دستش پر از خون شده بود و اون اصلاً توجهی نداشت، فقط فریاد میزد.
_ توی عوضی کی رو دوست داری که بابتش اینجوری ما رو بیآبرو کردی!؟
تو همون اوج خشمش، دستش سمت گلدون شیشهای روی میز رفت و گلدون رو به سمت من نشونه رفت. دوباره از ترس دو دستم رو حائل صورتم کردم. به ثانیه نکشید که گلدون با دیوار نزدیک من برخورد کرد و باز صدای شکستنش، با صدای فریاد علی در هم پیچید.
_ کی رو دوست داری نمک به حروم؟
اینبار با ترس و عجز، بین هق هقم ناله زدم:
_ تو رو علی... تو رو...
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
رویا دختر هفده ساله ای که به خاطر فوت پدر و مادرش از پنج سالگی خونهی عموش زندگی میکنه. وسط خاستگاریش جلوی کل فامیل میگه جواب من نه هست چون یکی دیگه رو دوست دارم😱
پسرعموش که یازده سال ازش بزرگتره، غیرتی میشه عصبی میگه کیو دوست داری دختره میگه تو رو😎😅
هدایت شده از دُرنـجف
دنیا بدنها را فرسوده
و آرزوها را تازه میکند
مرگ را نزدیک،
و خواستهها را دور و دراز میسازد؛
کسی که به آن دست یافت، خسته میشود
و آنکه به دنیا نرسید، رنج میبرد..
-مولاعلیعلیهالسلام-
نهجالبلاغه؛حکمت۷۲
#پارت451 🇮🇷
💕اوج نفرت💕🇮🇷
بعد از خوردن صبحانه به مرکز خرید رفتیم.
میترا در حال انتخاب کت و دامن سفید بود و مدام از من نظر میپرسید که صدای تلفن همراهم بلند شد.
گوشی رو از کیفم بیرون اوردم با دیدن شماره ی احمدرضا نا خواسته نگاهم به علیرضا افتاد لبخند بی جونی زدم
_پروانس
دوباره حواسش رو به ناهید داد با حوصله ی خاصی نظر میداد
کمی ازشون فاصله گرفتم. تماس رو وصل کردم.
_الو
_سلام.
کلافه نفسم رو بیرون دادم
_سلام
_مزاحمم؟
از برخوردم ناراحت شدم با صدای ارومی گفتم
_تو هیچ وقت مزاحم نیستی
حس رضایت رو از پشت گوشی هم میشد از صداش فهمید
_ممنون. الان کجایید؟
_اومدیم یه جا لباس بخریم
نفسش رو با صدای آه بیرون داد
_کاش با هم بودیم الان ما هم خرید میکردیم.
_ناراحتی؟
_میترسم قبول نکنی
_چی رو
_شرایطم رو
_این شرایط چیه که انقدر به گفتنش اصرار داری؟
_نگار دوستم داری؟
از سوالش جا خوردم و کمی تپش قلبم بالا رفت
_معلومه که دارم.
_کاش بهم میگفتی
_چی بگم
_همین جمله رو قبل از اینکه ازت بپرسم.
صدای علیرضا باعث شد تا برگردم و بهش نگاه کنم. دلخور گفت
_نگار خانم قرار شد پیش ما باشی. لباس رو پوشیده من که نمیتونم ببینمش نظر بدم منتظر توعه.
_باشه الان میام
گوشی رو دوباره کنار گوشم گذاشتم
_من بعدا بهت زنگ میزنم
_باشه برو خداحافظ
خداحافظی گفتم و بعد از قطع تماس گوشی رو توی کیفم انداختم. دنبال علیرضا راه افتادم پشت در اتاق پرو در زدم
_ناهید جان منم
در رو باز کرد داخل رفتم. کت و دامن سفیدی پوشیده بود موهای صاف و لخت و بلندش رو هم دورش ریخته بود. لبخند پهنی روی صورتم نشست.
_عزیزم چقدر زیبا شدی
_بهم میاد
_فکر کنم تو هر چی بپوشی بهت بیاد
از تعریفم خوشحال شد و سرش رو پایین انداخت
_خیلی ممنون.
از اتاق پرو بیرون اومدم. علیرضا فوری جلو اومد.
_پسندید.
_نمیدونم بزار خودش بیاد بیرون میگه
_یعنی به تو نگفت
_من فقط گفتم خیلی بهت میاد همین سوال نپرسیدم.
با باز شدن در اتاق پرو حواس علیرضا پیش نامزدش رفت
ناهید جلو اومد و گفت
_همین خوبه خیلی ممنون
علیرضا لبخند زد کت و دامن رو که ناهید دوباره روی چوب لباسیش انداخته بود گرفت و رفت سمت فروشنده.
چند لحظه بعد با کاور لباسی که دستش بود جلو اومد رو به من گفت
_نگار جان شما لباس نمیخوای؟
_نه من تازه خریدم.
رو به میترا گفت
_به غیر از حلقه دیگه چی باید بخریم.
_مادرم گفتن کفش و چادر سفید.
_پس زود تر بریم که ان شاءالله تا ظهر کارمون تموم شه.
علیرضا جلو رفت و من و ناهید دنبالش دست ناهید رو گرفتم نگاهم کرد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت452🇮🇷
💕اوج نفرت💕🇮🇷
_ببخشید.مادر ما فوت کرده ما هم از این کار ها بلد نیستیم. یه وقت به دل نگیری هر وقت هر کاری باید انجام بدیم به من بگو.
_این چه حرفیه عزیزم. شما خیلی مهربونید همین برای من کافیه
_باشه، دوست ندارم یه وقت ازمون دلخور بشی اگه کاری باید انجام بدیم و ندادیم از الان بدون که بلد نیستیم. اگه بهمون بگی خوشحال هم میشیم.
دستم رو کمی فشار داد
_اینم مهربونیتون رو نشون میده
دستش رو رها کردم و هر دو به سرعتمون برای رسیدن به علیرضا اضافه کردیم. علیرضا جلوی طلا فروشی ایستاد رو به ناهید گفت
_ببینید حلقتون رو اینجا پسند میکنید
_من یه رینک ساده و ظریف میخوام که همه جا داره پشت ویترین نگاه کرد و با انگشت به سینی انگشتر ها اشاره کرد
_اون سینی همش رینگه سِت هست.
نگاه کوتاهی انداخت و داخل رفتیم. فروشنده حلقه ی سِت مورد نظر ناهید رو روی میز گذاشت علیرضا نگاهی به حلقه ها انداخت و اروم به ناهید گفت
_من نمیخوام فقط شما بردارید.
ناهید سوالی نگاهش کرد که علیرضا گفت
_من طلا نمیندازم. میریم مثل همین نقرش رو انتخاب میکنم.
لبخند رضایت بخشی روی لب های ناهید نشست
بعد از خرید حلقه و کفش برای خرید چادر عروس وارد مغازه ای شدیم
میترا چند تا چادر انتخاب کرد که تمامشون زیبا و چشم گیر بودن. چشمم افتاد به برگه ای که روی میز فروشنده چسبونده بودن.
"چادر مشکی اماده داریم"
لبخند ریزی گوشه ی لب هم نشست. اگه بعدازظهر با چادر برم پیش احمدرضا چقدر خوشحال میشه.
رو به فروشنده گفتم
_اقا میشه این چادر های اماده ی مشکیتون رو هم ببینم
_بله فقط انداره ی قدتون رو بهم بگید.
نگاه گذارام روی علیرضا که معنی دار نگاهم میکرد ثابت موند.
_چی شد یهو یاد چادر افتادی؟
آب دهنم رو قورت دادم. اگه میدونستم این سوالم باعث شکش میشه هیچ وقت نمیپرسیدم.
_همینجوری...
ناهید گفت
_اتفاقا خیلی هم خوبه اینجوری مثل هم میشیم.
نگاهی به قد من انداخت و گفت
_فکر کنم همقدیم. اقا من سایز دو میپوشم یه سایز دو بیارید امتحان کنیم
_نگاهپر از حرف علیرضا روم ثابت مونده بود.
اگر ناهید نبود قید خرید چادر رو میزدم. در نهایت چادر رو خریدم و هر سه از معازه بیرون اومدیم. به پیشنهاد علیرضا برای نهار وارد رستورانی شدیم.
مشغول خوردن نهار شدیم که صدای تلفنم بلند شد. علیرضا که حسابی بهم مشکوک شده کلافه نگاهم کرد و گفت
_بده من با افشار کار دارم.
ترسیده لب زدم
_ولش کن جواب نمیدم موقع نهاره
کمی نگاهش تیز شد و دستش رو جلو اورد
_بده من گوشی رو
چاره ای نداشتم نگاهی به ناهید که کنجکاوانه بهمون ذل زده بود انداختم . گوشی رو از کیفم بیرون اوردم و بدون اینکه به صفحش نگاه کنم سمت علیرضا گرفتم.
نگاهی به صفحش انداخت و گوشی رو گرفت سمتم
_اردشیر خانه.
نفس راحتی کشیدم و گوشی رو ازش گرفتم تماس رو وصل کردم.
_سلام
_سلام کجایید
_نهار میخوریم.
_نگار جان نهارت رو که خوردی همین الان بیا این ادرسی که برات میفرستم. باشه
_چیزی شده
_خیره ان شالله فقط زود بیا
تماس رو قطع کرد رو به علیرضا گفتم
_عموآقا گفت فوری برم به ادرسی که برام پیامک میکنه.
همزمان صدای پیامک گوشیم بلند شد و با دیدن کلمه ی اخر ادرس سرم یخ کرد
"بیمارستان شهر"
نکنه احمدرضا قلبش طوری شده. ناخواسته گریم گرفت و ایستادم.
علیرضا نگران گفت
_چی شد؟
_میگه بیاید بیمارستان شهر.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌