💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
پسر دوست مامانم بود #عاشقش بودم همیشه خودمو کنار اون تصور میکردم اما مامانم کاری کرد #خواهر کوچکترم پای #سفره عقد عشق من بشینه #شب عروسی خواهرم شب عزای من بود تا مراسم تموم شد عروس و دوماد رفتن #خونه خودشون همه چی برام تموم شده بود اما صبح خیلی زود با صدای گریه خواهرم و داد و فریاد #داماد از خواب پریدم خواهرم ....
https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم و هق میزدم. علی، برزخی دستش رو به شدت روی میز کشید و با یه حرکت همهی تکههای آینه رو روی زمین ریخت. باز صدای پر از حرصش رو شنیدم.
_ حرف بزن رویا!
تموم دستش پر از خون شده بود و اون اصلاً توجهی نداشت، فقط فریاد میزد.
_ توی عوضی کی رو دوست داری که بابتش اینجوری ما رو بیآبرو کردی!؟
تو همون اوج خشمش، دستش سمت گلدون شیشهای روی میز رفت و گلدون رو به سمت من نشونه رفت. دوباره از ترس دو دستم رو حائل صورتم کردم. به ثانیه نکشید که گلدون با دیوار نزدیک من برخورد کرد و باز صدای شکستنش، با صدای فریاد علی در هم پیچید.
_ کی رو دوست داری نمک به حروم؟
اینبار با ترس و عجز، بین هق هقم ناله زدم:
_ تو رو علی... تو رو...
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
رویا دختر هفده ساله ای که به خاطر فوت پدر و مادرش از پنج سالگی خونهی عموش زندگی میکنه. وسط خاستگاریش جلوی کل فامیل میگه جواب من نه هست چون یکی دیگه رو دوست دارم😱
پسرعموش که یازده سال ازش بزرگتره، غیرتی میشه عصبی میگه کیو دوست داری دختره میگه تو رو😎😅
هدایت شده از دُرنـجف
دنیا بدنها را فرسوده
و آرزوها را تازه میکند
مرگ را نزدیک،
و خواستهها را دور و دراز میسازد؛
کسی که به آن دست یافت، خسته میشود
و آنکه به دنیا نرسید، رنج میبرد..
-مولاعلیعلیهالسلام-
نهجالبلاغه؛حکمت۷۲
#پارت451 🇮🇷
💕اوج نفرت💕🇮🇷
بعد از خوردن صبحانه به مرکز خرید رفتیم.
میترا در حال انتخاب کت و دامن سفید بود و مدام از من نظر میپرسید که صدای تلفن همراهم بلند شد.
گوشی رو از کیفم بیرون اوردم با دیدن شماره ی احمدرضا نا خواسته نگاهم به علیرضا افتاد لبخند بی جونی زدم
_پروانس
دوباره حواسش رو به ناهید داد با حوصله ی خاصی نظر میداد
کمی ازشون فاصله گرفتم. تماس رو وصل کردم.
_الو
_سلام.
کلافه نفسم رو بیرون دادم
_سلام
_مزاحمم؟
از برخوردم ناراحت شدم با صدای ارومی گفتم
_تو هیچ وقت مزاحم نیستی
حس رضایت رو از پشت گوشی هم میشد از صداش فهمید
_ممنون. الان کجایید؟
_اومدیم یه جا لباس بخریم
نفسش رو با صدای آه بیرون داد
_کاش با هم بودیم الان ما هم خرید میکردیم.
_ناراحتی؟
_میترسم قبول نکنی
_چی رو
_شرایطم رو
_این شرایط چیه که انقدر به گفتنش اصرار داری؟
_نگار دوستم داری؟
از سوالش جا خوردم و کمی تپش قلبم بالا رفت
_معلومه که دارم.
_کاش بهم میگفتی
_چی بگم
_همین جمله رو قبل از اینکه ازت بپرسم.
صدای علیرضا باعث شد تا برگردم و بهش نگاه کنم. دلخور گفت
_نگار خانم قرار شد پیش ما باشی. لباس رو پوشیده من که نمیتونم ببینمش نظر بدم منتظر توعه.
_باشه الان میام
گوشی رو دوباره کنار گوشم گذاشتم
_من بعدا بهت زنگ میزنم
_باشه برو خداحافظ
خداحافظی گفتم و بعد از قطع تماس گوشی رو توی کیفم انداختم. دنبال علیرضا راه افتادم پشت در اتاق پرو در زدم
_ناهید جان منم
در رو باز کرد داخل رفتم. کت و دامن سفیدی پوشیده بود موهای صاف و لخت و بلندش رو هم دورش ریخته بود. لبخند پهنی روی صورتم نشست.
_عزیزم چقدر زیبا شدی
_بهم میاد
_فکر کنم تو هر چی بپوشی بهت بیاد
از تعریفم خوشحال شد و سرش رو پایین انداخت
_خیلی ممنون.
از اتاق پرو بیرون اومدم. علیرضا فوری جلو اومد.
_پسندید.
_نمیدونم بزار خودش بیاد بیرون میگه
_یعنی به تو نگفت
_من فقط گفتم خیلی بهت میاد همین سوال نپرسیدم.
با باز شدن در اتاق پرو حواس علیرضا پیش نامزدش رفت
ناهید جلو اومد و گفت
_همین خوبه خیلی ممنون
علیرضا لبخند زد کت و دامن رو که ناهید دوباره روی چوب لباسیش انداخته بود گرفت و رفت سمت فروشنده.
چند لحظه بعد با کاور لباسی که دستش بود جلو اومد رو به من گفت
_نگار جان شما لباس نمیخوای؟
_نه من تازه خریدم.
رو به میترا گفت
_به غیر از حلقه دیگه چی باید بخریم.
_مادرم گفتن کفش و چادر سفید.
_پس زود تر بریم که ان شاءالله تا ظهر کارمون تموم شه.
علیرضا جلو رفت و من و ناهید دنبالش دست ناهید رو گرفتم نگاهم کرد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت452🇮🇷
💕اوج نفرت💕🇮🇷
_ببخشید.مادر ما فوت کرده ما هم از این کار ها بلد نیستیم. یه وقت به دل نگیری هر وقت هر کاری باید انجام بدیم به من بگو.
_این چه حرفیه عزیزم. شما خیلی مهربونید همین برای من کافیه
_باشه، دوست ندارم یه وقت ازمون دلخور بشی اگه کاری باید انجام بدیم و ندادیم از الان بدون که بلد نیستیم. اگه بهمون بگی خوشحال هم میشیم.
دستم رو کمی فشار داد
_اینم مهربونیتون رو نشون میده
دستش رو رها کردم و هر دو به سرعتمون برای رسیدن به علیرضا اضافه کردیم. علیرضا جلوی طلا فروشی ایستاد رو به ناهید گفت
_ببینید حلقتون رو اینجا پسند میکنید
_من یه رینک ساده و ظریف میخوام که همه جا داره پشت ویترین نگاه کرد و با انگشت به سینی انگشتر ها اشاره کرد
_اون سینی همش رینگه سِت هست.
نگاه کوتاهی انداخت و داخل رفتیم. فروشنده حلقه ی سِت مورد نظر ناهید رو روی میز گذاشت علیرضا نگاهی به حلقه ها انداخت و اروم به ناهید گفت
_من نمیخوام فقط شما بردارید.
ناهید سوالی نگاهش کرد که علیرضا گفت
_من طلا نمیندازم. میریم مثل همین نقرش رو انتخاب میکنم.
لبخند رضایت بخشی روی لب های ناهید نشست
بعد از خرید حلقه و کفش برای خرید چادر عروس وارد مغازه ای شدیم
میترا چند تا چادر انتخاب کرد که تمامشون زیبا و چشم گیر بودن. چشمم افتاد به برگه ای که روی میز فروشنده چسبونده بودن.
"چادر مشکی اماده داریم"
لبخند ریزی گوشه ی لب هم نشست. اگه بعدازظهر با چادر برم پیش احمدرضا چقدر خوشحال میشه.
رو به فروشنده گفتم
_اقا میشه این چادر های اماده ی مشکیتون رو هم ببینم
_بله فقط انداره ی قدتون رو بهم بگید.
نگاه گذارام روی علیرضا که معنی دار نگاهم میکرد ثابت موند.
_چی شد یهو یاد چادر افتادی؟
آب دهنم رو قورت دادم. اگه میدونستم این سوالم باعث شکش میشه هیچ وقت نمیپرسیدم.
_همینجوری...
ناهید گفت
_اتفاقا خیلی هم خوبه اینجوری مثل هم میشیم.
نگاهی به قد من انداخت و گفت
_فکر کنم همقدیم. اقا من سایز دو میپوشم یه سایز دو بیارید امتحان کنیم
_نگاهپر از حرف علیرضا روم ثابت مونده بود.
اگر ناهید نبود قید خرید چادر رو میزدم. در نهایت چادر رو خریدم و هر سه از معازه بیرون اومدیم. به پیشنهاد علیرضا برای نهار وارد رستورانی شدیم.
مشغول خوردن نهار شدیم که صدای تلفنم بلند شد. علیرضا که حسابی بهم مشکوک شده کلافه نگاهم کرد و گفت
_بده من با افشار کار دارم.
ترسیده لب زدم
_ولش کن جواب نمیدم موقع نهاره
کمی نگاهش تیز شد و دستش رو جلو اورد
_بده من گوشی رو
چاره ای نداشتم نگاهی به ناهید که کنجکاوانه بهمون ذل زده بود انداختم . گوشی رو از کیفم بیرون اوردم و بدون اینکه به صفحش نگاه کنم سمت علیرضا گرفتم.
نگاهی به صفحش انداخت و گوشی رو گرفت سمتم
_اردشیر خانه.
نفس راحتی کشیدم و گوشی رو ازش گرفتم تماس رو وصل کردم.
_سلام
_سلام کجایید
_نهار میخوریم.
_نگار جان نهارت رو که خوردی همین الان بیا این ادرسی که برات میفرستم. باشه
_چیزی شده
_خیره ان شالله فقط زود بیا
تماس رو قطع کرد رو به علیرضا گفتم
_عموآقا گفت فوری برم به ادرسی که برام پیامک میکنه.
همزمان صدای پیامک گوشیم بلند شد و با دیدن کلمه ی اخر ادرس سرم یخ کرد
"بیمارستان شهر"
نکنه احمدرضا قلبش طوری شده. ناخواسته گریم گرفت و ایستادم.
علیرضا نگران گفت
_چی شد؟
_میگه بیاید بیمارستان شهر.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت453
💕اوج نفرت💕
علیرضا نگران ایستاد
_نگفته برا چی
اشک ریخته روی گونم رو پاک کردم
_نه نگفت. علیرضا من میرم شما به کارهاتون برسید.
کیفم رو برداشتم که گفت
_صبر کن ببینم
رو به ناهید گفت
_ناهید خانم من معذرت میخوام
ناهید بلافاصله دستمال رو اهسته به لب هاش کشید و ایستاد
_خواهش میکنم این چه حرفیه اگه اجازه بدید منم همراهتون میام
علیرضا نگاهی به من انداخت و گفت
_بله من که نمیتونم شما رو اینجا تنها بزارم. تنها راهش همینه که همراهمون بیاین.
دستمالی رو از جعبه ی روی میز بیرون کشید و گرفت سمتم اهسته پرسید:
_تو که نمیدونی چی شده چرا گریه میکنی.
خیره نگاهش کردم. با صدای ناهید بهش نگاه کرد
_بریم دیگه
علیرضا ناراحت جلو رفت و ما هم بدنبالش.کاش میتونستم با احمدرضا تماس بگیرم و از سلامتش مطمعن بشم.
اگه حال احمدرضا بد نشده باشه پس حال کی بده که به من مربوطه.
دوباره سیل اشک از چشم هام سرازیر شد.
علیرضا از تو اینه ی ماشین نگران نگاهم کرد.
دلم نمیخواد ناراحتش کنم ولی اصلا دست خودم نیست. کاش از دیشب انقدر به احمدرضا سخت نمیگرفتم. اگر اتفاقی براش بیافته هیچ دقت خودم رو نمیبخشم.
بعد از پارک ماشین و دیدن تابلو بزرگ بیمارستان فوری پیاده شدیم. ناخواسته از همه جلو تر راه میرفتم. وارد بیمارستان شدم سمت ایستگاه پرستاری رفتم که با صدای عمو اقا سمتش چرخیدم. با چشم های اشکی نگاهش کردم و لب زدم
_حالش خوبه؟
علیرضا و ناهید هم بهِم رسیدن لبخند تلخی زد.
_اره یک روز تو کما بوده دو ساعتی هست که هشیاریش رو بدست اورده مدتم داره تو رو صدا میکنه.
من که حدودا یک ساعت پیش باهاش حرف زدم عمو اقا کی رو میگه؟
اشکم رو پاک کردم.
_شما کی رو میگید؟
متعجب گفت
_پروانه دیگه. دختر مرتضی!
چشم هام از تعجب باز موند
_کما! چرا اخه چی شده؟
_اون روز تو حرم که از تو جدا میشه میره دنبال همسرش با هم میرفتن جایی که یه ماشین بهشوم میزنه. پروانه میره تو کما ولی همسرش فقط سر و لگنش میشکنه. که شکر خدا دیگه تو کما نیست.
_الان کجاست؟
به جهت مخالفی که ایستاده بود اشاره کرد.
_منتظرته زود تر بیا
با عمو اقا همقدم شدم که مچ دستم اسیر دست علیرضا شد مانع حرکتم شد. عمو اقا که دید دنبالش نمیرم ایستاد
اخم های علیرضا تو هم رفت.
_تو چند روزه با کی داری به اسم افشار حرف میزنی؟
تو چشم هاش خیره شدم و اب دهنم رو قورت دادم.
خدایا چرا انقدر زود دستم رو شد
نگاهم رو به پایین دادم فشار دستش رو روی مچ دستم که اسیر دست هاش بود بیشتر کرد.
_با تو ام نگار
عمو اقا جلو اومد و اروم پرسید
_چی شده؟
علیرضا عصبی تر از قبل پرسید:
_نگار با تو ام میکم چند شبه با کی حرف میزنی که الکی میگفتی پروانس!
رنگ نگاه عمواقا تغیر کرد دلخور رو به علیرضا گفت
_فکر کنم من میدونم. بزار بره دوستش رو ببینه میریم خونه مفصل حرف میزنیم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت454
💕اوج نفرت💕
نگاه علیرضا هر لحظه تیز تر میشه و من بیشتر توی خودم فرو میرم. دستم رو با نفس سنگینی رها کرد و نگاهش رو ازم گرفت.
دست عمو اقا پشت کمرم نشست و با هم سمت اتاقی که پروانه داخلش بود رفتیم
خدایا من که گناه نکردم احمدرضا همسر منه چرا ابروم جلوی برادرم رفت.
دیدن پدر و مادر پروانه که چشم هاشون پر از اشک شوق دخترشون بود باعث شد تا سریع تر سمتشون حرکت کنم. مادرش با دیدنم به شدت گریش اضافه کرد و این کارش باعث شد تا نگاه عمو مرتضی هم روی من بیافته.
_سلام
لبخند عمیقی روی لب هاش نشست و جلو اومد. عمو اقا گفت
_اینم نگار
_الان دکتر اومد اتاقش ما رو بیرون کردن. صبر کن دکتر که اومد بیرون بیرون برو داخل
نگاهم به مادر پروانه که چادرش رو روی صورتش کشیده بود و هق هق گریه میکرد افتاد. عمو مرتضی ادامه داد
_نمیدونم پروانه چی کارت داره ولی فقط میگه نگار
_من شوک شدم. دیدم چند روزه جواب تلفن نمیده
متوجه حضور علیرضا و ناهید شدم و ترجیح دادم دیگه حرف نزنم
نیم نگاهی به علیرضا که داشت با پدر پروانه صحبت میکرد انداختم و دوباره سر بزیر شدم.
بالاخره بعد از ده دقیقه در اتاق باز شد و دکتر به همراه پرستار از اتاق بیرون اومدن
همه ی حواس ها به سمت دکتر رفت جز من وارد اتاق شدم با دیدن پروانه سر جام خشکم زد سرش توی پانسمان بود دستش توی گچ نگاهم به پای بیرون اومده از پتوش که اون هم توی گچ بود افتاد ناخواسته گریم گرفت
از صدای نفس کشیدنم متوجه حضورم شد.
اروم سرش رو چرخوند سمتم با دیدن صورتش ترسم بیشتر شد جلو رفتم تو چشم های پر اشکش نگاه کردم. با گریه گفتم:
_چی شدی تو
به زور لب هاش رو از هم جدا کرد و گفت
_حلالم کن.
اشک روی گونم ریخت
_تو سنگ صبور بیست و یک سال زندگیمی عزیزم.
دست سالمش رو بالا اورد و ازم خواست تا بگیرمش. انگشتم هام رو بین دستش حلقه کردم.
به زور و سختی لب زد:
_اون روز بعد حرم احمدرضا رو دیدم. باید بهت میگفتم ولی انقدر عجله داشتم که برم پیش مهرداد با خودم گفتم نگار حالا حالا ها بیرون نمیاد تو مسیر بهش زنگ میزنم. حس میکنم چوم بهت زنگ نزدم این بلا سرمون اومد
اشکی که از گوشه ی چشمش پایین اومد رو پاک کردم.
_این یه اتفاق بوده که براتون افتاده ربطی به نگفتنت نداره.
نگاهی به پشت سرم انداختم و کمی صندلیم رو جلو کشیدم.
_پروانه من قبول کردم با احمدرضا زندگی کنم.
لبخند روی لب هاش نشونه از حال دلش داد
_خدا رو شکر
_ولی همه مخالفن. مخصوصا علیرضا
_راه سختی پیش رو داری. نگار خیلی خوشحالم که گفتی از من ناراحت نشدی.
صدای پرستار باعث شد تا بهش نگاه کنیم.
_خانم زود تر برید بیرون بیمار باید استراحت کنن
ایستادم و دستش رو بوسیدم.
_ان شالله حالت خوب میشه.
_بازم بیا
_باشه عزیزم.
بعد از خداحافظی پر تذکر پرستار از اتاق بیرون رفتم علیرضا دست به سینه به در اتاق نگاه میکرد با دیدن من دوباره اخم هاش تو هم رفت
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕