eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
873 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 5 ✏️از صبح روز بعد، رضا شاهد جنب و جوش غریبی در بیمارستان بود. نقاش ها روی دیوارها بتونه گیری می کردند و خراش ها و سوراخ ها را پر می کردند تا کارشان را شروع کنند. چند بسیجی سرگرم تعمیر لوله کشی بیمارستان بودند. پرستاران جدید روتختی ها و لباس بیماران را عوض می کردند، بر زمین تی می کشیدند، پنجره ها را دستمال می کشیدند. رضا، اعظم را دید که پرونده ها را تنظیم می کند و پرستاران را برای انجام کارهای مختلف به این طرف و آن طرف می فرستد. بعدازظهر، احمد به همراه جوانی که ریشی نرم و بور داشت آمد و به اعظم گفت: "آمدم به همراه علی آقا برق اینجا را تعمیر کنم. مجبوریم برق را قطع کنیم." اعظم با لبخندی که مایه ای از تعجب داشت گفت: "جالبه. نمی دانستم که شما با برق هم سروکار دارید." احمد رو به علی گفت: "ناهیدی، برو فیوز کنتور رو بزن." رضا از گوشه ی چشم به اعظم نگاه کرد. اعظم که معلوم بود از بی اعتنایی احمد به سوالش ناراحت شده، گره به ابرو انداخت و گفت: "یک ساعت دیگه عمل داریم. زود تمامش کنید." و رفت. ناهیدی رو به رضا گفت: "این بنده ی خدا کیه؟ انگاری داره به زیر دستاش دستور می ده." احمد گفت: "سرت به کار خودت باشه." برای رضا احمد معما شد. دوست داشت بداند او کیست و از کجا آمده است. همان شب، سر صحبت را با مجروحان دیگر باز کرد. مجروحی که تازه پانسمان شکمش را عوض کرده بودند گفت: "من برادر احمد رو از پادگان سعدآباد تهران می شناسم. ما با هم از اونجا به ترکمن صحرا که اون زمان بدجوری شلوغ بود اعزام شدیم. بهار سال 58 بود. ضدانقلاب می خواست اونجا رو از ایران جدا کنه و به بهانه ی خودمختاری هر بلایی که دلش می خواد سر مردم بیاره. یادش بخیر. هنوز دوسال از اون موقع نگذشته. داشتیم پیروز می شدیم. یکهو پیام رسید دولت موقت دستور داده برگردیم. باز خدا را شکر که چند وقت بعد این غائله خوابید. بعد همه تو گردان دوم زرهی سپاه جمع شدیم و سر از کردستان درآوردیم و برادر احمد شد فرمانده ی ما. چه عملیات ها که با هم نرفتیم." مجروحی دیگر که بازویش را گچ گرفته بود و به گردنش آویزان کرده بودند، گفت: "پیاده شو با هم بریم آقا ابراهیم. حالا نوبت منه. باقیش رو من تعریف می کنم." مجروح دست شکسته نشست روی تخت رضا و گفت: "اگر ریا نباشد، بنده از زمان اومدنش به کردستان باهاش آشنا شدم. اون زمان بسیجی بودم، اما حالا پاسدار شده ام. سرت رو درد نیارم. زیر نظر برادر متوسلیان زدیم به کار و شهر بوکان رو از ضدانقلاب پس گرفتیم. بعد نوبت شکستن حصر مهاباد و سقز و آزادسازی بانه شد. آقا چمران هم کمکمون بود. دل شیر داره این چمران. بعد رفتیم سراغ پاکسازی پاسگاه های مرزی که ضدانقلاب توش لونه کرده بود. هنوز کار ضدانقلاب رو تموم نکرده بودیم که دوباره این لیبرال های وطن فروش دست به کار شدند و طبق دستور دولت موقت خروج نیروهای سپاه ژاندارمری و ارتش از یگان ها و مقرهاشون ممنوع شد. دشمن دوباره جون گرفت. الحمدالله "صیاد شیرازی" به کردستان اومد و ستاد مشترک تشکیل شد و با عملیات ویژه سپاه و ارتش دوباره بلای جون ضدانقلاب شدیم. البته من تو ماجرای شکستن محاصره ی پادگان بیست و هشت سنندج نبودم. اما شنیدم که چه بلایی بر سر ضدانقلاب اومد و بچه ها چطور اونجا رو گرفتند. سرت رو درد نیارم. همون وقت بود که نیروهای دکتر چمران شهر پاوه رو آزاد کردند." ابراهیم روی آرنج بلند شد و رو به رضا گفت: "بعد نوبت ابنجا یعنی مریوان رسید. یادش بخیر. وقتی اینجا آزاد شد، مردم نقل و شربت پخش کردند. بعد برادر احمد شد رئیس جمهور مریوان!" رضا حیرت زده به چهره ی خندان ابراهیم خیره ماند و گفت: "رئیس جمهور؟ برادر احمد رئیس جمهور مریوان شد؟" ابراهیم خندید و گفت: "این لقب رو بچه ها به برادر احمد دادند. آخه می دونی، از همون روز اول برادر احمد تمام مسئولیت های شهر رو به بچه ها سپرد. چون هیچ کدوم از مسئولین شهر نبودند. بچه ها دست به کار شدند و تعاونی به راه انداختند. بعد سهمیه ی آرد و نفت و مایحتاج مردم اومد و هر کدوم از این ها مسئول می خواست که هر کس یک گوشه ی کار را دست گرفت. نفر اول این کارها برادر احمد بود که به رئیس جمهور معروف شد." در اتاق باز شد و اعظم وارد شد. تمام مجروحین دستپاچه به طرف تخت هایشان فرار کردند. اعظم برای لحظه ای از ترس و واهمه آنها جا خورد. اما بعد قیافه ای جدی گرفت و گفت: "وقت خوابه. باید استراحت کنید. شب بخیر." و در را بست. رضا رو به ابراهیم گفت: "من که فردا پس فردا مرخص می شم. خدا به داد شماها برسه." و همه خندیدند. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 6 ✏️مسئول پرسنلی نگاهی به قد و بالای رضا انداخت و دوباره به برگه ی انتقالی نگاه کرد. رضا در و دیوار اتاق پرسنلی را ورانداز کرد. روی دیوار عکس هایی از امام و شهدا و نوشته هایی درباره ی حفظ اطلاعات و گزارش موردهای مشکوک چسبانده شده بود. مسئول پرسنلی گفت: "چرا همون جا توی سپاه سنندج نماندی و آمدی مریوان؟" رضا گفت: "می خوام با برادر متوسلیان باشم." -می شناسیش؟ -تو کردستان کیه که برادر احمد رو نشناسه؟ مسئول پرسنلی برگه ای را به رضا داد. -این فرم رو پر کن، بعد برو خودت رو به مسئول تسلیحات معرفی کن. التماس دعا. رضا با خوشحالی فرم را گرفت. عصر بود و رضا هنوز احمد را ندیده بود. از هر کس که سراغش را می گرفت جواب سربالا و سربسته می شنید. دلش گرفت. در گوشه ی حیاط مقر دو جوان را دید که مشغول ور رفتن با یک قبضه خمپاره انداز 120م.م بودند. به طرفشان رفت. نزدیک که شد، حرفهایشان را هم شنید. -حالا مطمئنی که می تونی تعمیرش کنی؟ -آره محسن جان. اگر خدا بخواد، با کمک هم راهش می اندازیم. برادر احمد گفته باید واحد ضدزره سپاه کردستان رو زودتر راه بیندازیم. محسن خندید و گفت: "چی می گی علیرضا؟ با این زپرتی؟" -ناشکری نکن محسن جون، همین زپرتی رو هم با هزار التماس و من بمیرم تو بمیری گرفتیم. -می دونم. اونها هم روغن سوخته نذر امامزاده کرده اند. رضا محو گفتگوی محسن و علیرضا شده بود. محسن و علیرضا متوجه حضور رضا شدند. علیرضا رضا را ورانداز کرد و گفت: "چطوری اخوی؟" رضا شرمنده گفت: "سلام، ببخشید. نمی خواستم حرفاتون رو بشنوم." دستی روی شانه ی رضا سنگینی کرد. رضا برگشت. احمد پشت سرش بود. رضا خوشحال شد و نفس راحتی کشید. احمد رو به محسن و علیرضا گفت: "ایشون سیدرضا هاشمی هستند؛ یک دلاور مثل خود شما." بعد به رضا نگاه کرد و گفت: "این دو تا هم آچار فرانسه های سپاه مریوان هستند. علیرضا ناهیدی و محسن نورانی." شب بود که صدای شلیک مسلسل ها و انفجار چند نارنجک سکوت شهر را شکست. رضا با عجله به حیاط دوید. بچه های دیگر هم بیرون آمدند. احمد را دید که با دقت، گوشش را تیز کرده است. رضا آهسته نزدیکش شد و گفت: "سلام باز هم ضدانقلاب حمله کرده؟" احمد نیم نگاهی به رضا انداخت و جواب سلامش را داد. محمد توسلی به سویشان آمد. محمد جوانی بود قد بلند با محاسنی بلند و مشکی و ابروانی پر پشت و چشمانی سیاه. محمد گفت: "یعنی از کجا می آیند؟" احمد شانه بالا انداخت و گفت: "نمی دونم، اما مطمئنم که تو شهر نمی مونند. از بیرون شهر می آیند، فقط نمی دونم چطوری از شهر خارج می شن." محمد توسلی گفت: "حتما یه راه مخفی دارند. مطمئنم، الان سه شبانه روزه که بچه ها را سرتاسر شهر به کمین گذاشتم. حتی یک مورد مشکوک هم گزارش نشده. باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشه." صدای آژیر آمبولانس از دور شنیده می شد. احمد به طرف ساختمان رفت. لحظه ای بعد مسلح بیرون آمد. محمد توسلی جلو رفت. -کجا؟ -می رم گشتی تو شهر بزنم. -صبر کن من هم بیایم. -رضا جلو رفت و گفت: "برادر احمد، من هم بیام؟" احمد مکثی کرد و گفت: "باشه، سریع حاضر شو." رضا به سوی ساختمان دوید. ادامه دارد ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 7 ✏️احمد و محمد و رضا آهسته و بی صدا در کوچه ها و خیابان های مریوان جستجوگرانه حرکت می کردند. نقطه به نقطه را بازرسی می کردند. از کنار یک چاه فاضلاب گذشتند. پای رضا در حلقه ی در فاضلاب گیر کرد و سکندری خورد. احمد مانع از افتادنش شد. چند کوچه را پشت سر گذاشتند. در یک خانه باز شد و باریکه نوری در کوچه افتاد. هر سه به دیوار چسبیدند. پیرزنی بیرون آمد و آب طشتی را که در دست داشت در کوچه پاشید و به خانه برگشت. دوباره راه افتادند. ناگهان صدای قدم هایی تند به گوش رسید. به دیوار چسبیدند. رضا سلاحش را بالا آورد. احمد دستش را گرفت. یک دسته ی نظامی توی کوچه پیچیدند. رضا صدای حاجی پور را شنید که با ته لهجه ی آذری اش می گفت: "مطمئنید که تا این کوچه تعقیبشون کردید؟" یکی از میان جمع جواب داد: "بله برادر اکبر، تا سر همین کوچه دنبالشون بودیم. به طرفمون تیراندازی کردند. پشت به دیوار پناه گرفتیم، اما وقتی دوباره به طرفشون برگشتیم، دیدیم نیستند." حاجی پور گفت: "با حفظ فاصله پشت سرم بیایید." احمد و محمد توسلی از پناه دیوار کنار آمدند. توسلی گفت: "یعنی چی شدن؟" احمد گفت: "نمی دونم." از کنار یک چاه فاضلاب گذشتند. رضا آهسته و با فشار پا در چاه فاضلاب را که کنار رفته بود، سر جایش هل داد. رضا سلام نمازش را داد. صدای همهمه ای را از بیرون شنید. جانماز کوچک را جمع کرد و در جیب بلوز فرمش گذاشت و به طرف در نمازخانه رفت. در راهرو چند نفر را دید که با جارو و خاک انداز می دوند و سروصدا می کنند. بعد دسته جمعی وارد اتاقی می شوند و لحظه ای بعد بیرون می آیند و در همان حال سروصدا می کنند و می خندند. رضا، نورانی را در بین آنها دید. با رسیدن گروه دست انداخت و نورانی را به سمت خود کشید. محسن نفس نفس می زد. رضا گفت: "چی شده محسن؟" محسن نفس تازه کرد و گفت: "موش می گیریم." رضا لبخندزنان گروه را نگاه کرد. ناگهان جرقه ای در ذهنش زده شد. -فهمیدم، فهمیدم. بیرون دوید و در محوطه ی مقر احمد را دید. -برادر احمد! فهمیدم. احمد پرسید: "چی را فهمیدی؟" رضا نفسش را تازه کرد و گفت: "فاضلاب...ضدانقلاب از فاضلاب رفت و آمد می کند." چشمان احمد درخشید. لبخند زد. دست بر شانه رضا گذاشت و گفت: "می خواهی پیک من بشوی؟" رضا ناباورانه گفت: "پیک؟ یا خدا! من از خدا می خوام." -پس سریع کفش و کلاه کن بیا بیرون. باید بریم. -چشم برادر احمد. رضا به سمت خوابگاه دوید و سریع آماده شد و برگشت. احمد سریع بند پوتین هایش را بست. ناهیدی مشغول ور رفتن با یک مین ضدنفر بود. در گوشه و کنار اتاق چند سلاح اسقاطی و تعمیری و موشک انداز آر-پی-جی-هفت دیده می شد. احمد در را باز کرد. -سلام علی جان. دست ناهیدی لرزید. به طرف احمد و رضا برگشت و گفت: "کم مونده بود کار دستم بدهید. سلام!" احمد گفت: "فعلا جای این کارها نیست. چند تا مین و چاشنی و سیم تله و کمی تی ان تی بردار و بیا." ناهیدی گفت: "کجا؟" رضا شانه بالا انداخت. احمد گفت: "شکار موش!" -موش؟ -آره. اون هم چه موش هایی. روز بعد صدای چند انفجار از شهر بلند شد. رضا به سرعت به محوطه پایگاه دوید. احمد را دید که می خواهد سوار جیپ شود. بی آنکه معطل کند دوید و عقب جیپ پرید. احمد حرفی نزد و جیپ را روشن کرد. به محل انفجار رسیدند. سر کوچه ای شلوغ بود و حاجی پور و گروهش مانع از هجوم مردم به کوچه می شدند. رضا از بالای شانه ی حاجی پور به داخل کوچه نگاه کرد. چند متر آن طرف تر کف کوچه نشست کرده بود و هنوز از دهانه ی چاه فاضلاب گرد و خاک بیرون می آمد. احمد از حاجی پور پرسبد: "چی شده اکبر؟" حاجی پور به کوچه اشاره کرد و گفت: "داشتیم جلوی نانوایی از کامیون آرد خالی می کردیم که یکهو بهمون حمله کردند. چند نفر از بچه ها شهید شدند. ما تا اینجا دنبالشون کردیم. اما تو این کوچه غیبشون زد و بعد اونجا ترکید." احمد رو به رضا گفت: "پرونده ی موش های مریوان بسته شد!" رضا خندید و سر تکان داد. حاجی پور با تعجب به آن دو نگاه کرد و گفت: "موش های مریوان؟" احمد و رضا خندیدند. اکبر کلافه رو به مردم گفت: "متفرق شوید! برید کنار." ادامه دارد ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
اسلام،-اخلاق-و-_هم_جنس_گرایی-نقدی-بر-آرش-نراقی.pdf
1.18M
📜 نقدی بر آرش نراقی، در مسئله همجنس گرایی (Homosexuality) ✍ استاد حسین سوزنچی ✅ رویکرد دین و گزاره های آن نسبت به مسئله همجنسگرایی چیست؟ نحوه مواجهه ما با این مسئله چگونه باید باشد؟! آیا مواجهه‌ای حق گونه داشتن، اساساً از جهت منطقی موجه است؟ این نوشتار علمی و دقیق را خوانده و با دوستان خود به اشتراک بگذارید نقد الحـاد و آتئیسمـْ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
محمد پیامبری برای همیشه.pdf
26.01M
⬆️عنوان کتاب " محمد (ص) پیامبری برای همیشه " بصورت پی دی اف اثر حسن رحیم پور ازغدی ☘️#ورقی_از_کتاب ☘️ کسانی گفتند و نوشتند که چون از دین سوء استفاده می شود بنابراین راه حل ، تفکیک دین از حکومت است. ما به آنها عرض می کنیم که مگر از علم و آزادی و تکنولوژی و روشنفکری سوء استفاده نمی شود؟ آیا هرگز به این بهانه گفته اید که آزادی را کنار بگذاریم؟ پس چرا این را فقط درباره ی دین می گویید؟ نکته دوم این که حکومت دینی و جامعه دینی دست یافتنی نیست بلکه ساختنی است. یعنی فکر می کنند چون احکام اسلامی ، الهی و آسمانی است پس قرار است یک جامعه دینی از آسمان ناگهان جلوی پای ما بیفتد و فقط ما زحمت زندگی در آن جامعه را بخود بدهیم. این خانه ای است که باید طراحی کرد و ساخت. #محمد_پیامبری_برای_همیشه #حسن_رحیم_پور_ازغدی فایل #pdf #کتاب_مذهبی .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
4_567334913167068254.pdf
1.27M
📑 رمان طعمه ی مرگ 🎭 #ترسناک ✨ #جدید ✍ نویسنده: نیلوفر صبوری 📝 خلاصه: راجب دوتا دختر و دوتا پسر معمار که باهم رقیبن اما سر یه پرژه مهم باهم شریک میشن و میرن اسپانیا برای ساخت شرکتی جدید یه خونه ی بزرگ مشترک میگیرن که اون چند ماهو اونجا بمونن اما قافل از این که تو اون خونه قراره اتفاقای بدی براشون بیفته... #طعمه_ی_مرگ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
. 🔴قسمتهای قبلی کتاب pdf و نرم‌افزارها 👆👆👆 ☑️ و ☑️ و ... ☑️ سایر نرم‌افزارهای مهم و ارزشمند و کتابهای pdf را در این کانال کنید. 👆👆
💐☀️💐☀️💐☀️💐☀️💐☀️💐☀️💐 🐑 سلاااام مهندسین آینده 🐓 🐐🐏🐑 بادست پُرامدم 🐕🐩🐈 🐸 #نـــقـاشـــی 🐼 🐱 #کــارتــون 🐰 🐘 #شـعــر 🐷 🐼 #قصه🐥
base.apk
25.38M
#نرم_افزار_آموزش_تجوید_نماز #آموزش_نماز 🖊دارای بخشهای: اهمیت تجوید نماز آموزش لهجه عربی آموزش اذان و اقامه آموزش سوره حمد آموزش ذکرهای نماز 👌بسیار مفید و کاربردی ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐸🐞🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
نقاشی کنید 👆👆👆 🌼💐🌼💐🌼💐🌼💐🌼💐🌼💐🌼 (علیه السلام) دويدم و دويدم ......به كربلا رسيدم كنار نهر آبي ...لب هاي تشنه ديدم يه باغبون خسته ....بايك دل شكسته كنار باغ تشنه .....زانو زده نشسته كوچولوي شش ماهه ...كه پاك و بي گناهه اگه طاقت بياره.....عموجونش تو راهه آهاي آهاي ستاره...يه دختر سه ساله خواب باباش و ديده...اشك مي ريزه مي ناله امام مظلوم من !....كاشكي كنارت بودم وقتي تو تنها بودي ..رفيق و يارت بودم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن_پت_و_مت بفرست برا دوستات😍 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تام_جری بفرست برا دوستات😍 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠کلیپ حیوانات جنگل دو ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 13 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/30283 ♦️♦️♦️
قسمت قبلی برانامه کودکان 👆 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 💚 برای‌ خواندن‌ اولین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/17199 💚برای خواندن پنجمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )جلد اول کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/22872 💚برای خواندن ششمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )جلد دوم کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/19607 💚برای خواندن هفتمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/20317 💚برای خواندن هشتمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 122 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/21209 💚برای خواندن نه‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 51 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/23895 💚برای خواندن ده‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 98 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/24674 💚برای خواندن یازدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 265 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/27860 💚برای خواندن دوازدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 53 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/27901 💚برای خواندن سیزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 72 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/28450 💚برای خواندن چهاردهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 171 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/28891 .
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 500 و = شامل و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال کنید. 🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی 🍎لیست اول 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/19259 💚 تعداد 51 نرم‌افزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆 🍎لیست دوم 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20779 💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆 🍎لیست سوم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/27333 💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست چهارم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/29115 💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست پنجم https://eitaa.com/zekrabab125/30402 💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴 کتاب جدید همراه با نخسه pdf حامل 10 شب مناظره پیرامون ولایت ، هرکسی گوش نکند ضرر کرده ...!!!!👇👇👇 https://eitaa.com/zekrabab125/30249 کتاب صوتی شبهای پیشاور👆 کتابpdf و قسمت 1و2 https://eitaa.com/zekrabab125/30313 کتاب صوتی شبهای پیشاور👆 قسمت 3 https://eitaa.com/zekrabab125/30367 کتاب صوتی شبهای پیشاور👆 قسمت 4 https://eitaa.com/zekrabab125/30441 کتاب صوتی شبهای پیشاور👆 قسمت 5 https://eitaa.com/zekrabab125/30487 کتاب صوتی شبهای پیشاور👆 قسمت 6 https://eitaa.com/zekrabab125/30565 کتاب صوتی شبهای پیشاور👆 قسمت 7 https://eitaa.com/zekrabab125/30612 کتاب صوتی شبهای پیشاور👆 قسمت 8 https://eitaa.com/zekrabab125/30665 کتاب صوتی شبهای پیشاور👆 قسمت 9 https://eitaa.com/zekrabab125/30716 کتاب صوتی شبهای پیشاور👆 قسمت 10 ✍✍ .
🔴 👈شروع رمان جدید بنام 🔵✍✍زندگینامه سردار احمد متوسایان 🌷👇👇 https://eitaa.com/zekrabab125/30725 رمان ( ) زندگی سردار جاویدالاثر قسمت 1 تا 7 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30738 3 کتاب مجازی = مسئله همجنس‌گرایی + محمد(ص) پیامبری برای همیشه + رمان طعمه مرگ*ترسناک 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/charkhfalak500/28962 🔴 ختم 142 روز جمعه 👆 25 رمضان‌ الکریم 🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵 💚💚 #توجه کنید👇👇 #بهترین_چله_در_بهترین_ماه‌های_سال👇شروع از 21 شعبان تا روزعیدفطر 👇حتما دنبال کنید https://eitaa.com/charkhfalak110/31868 🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵 ♦️ تا جایی که توان دارید وقت دارید این ختمها را در این ماه عزیز دنبال کنید..!!؟؟ برای آماده کردن جسم‌وروحتان خوب است ، .. ان‌شاءالله ، 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚