eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
874 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/charkhfalak500/29226 🔴 ختم 169 روزپنجشنبه 👆 23 شوال 🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴 ♦️ تا جایی که توان دارید وقت دارید این ختمها را در این روزها دنبال کنید..!!؟؟ برای آماده کردن جسم‌وروحتان خوب است ، .. ان‌شاءالله ، 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜🌹🍀برمدارعشق🍀🌹💜 🌸🍃ســلام آن سـلامی است كه 💗🍃به سین نـقش سـلامت دارد 🌸🍃لـام آن لطـف و لطافـت دارد 💗🍃اَلـفش اُلـفـت بی پـایـانیست 🌸🍃مـیـم آن عـطـر مـحـبت دارد 🌸🍃جمعه عالی 💗🍃جمعه پراز برکت 🌸🍃جمعه پراز آرامش 💗🍃جمعه پراز شادی 🌸🍃جمعه پراز معجزه 💗🍃جمعه پرازخوشبختی و 🌸🍃جمعه بخیر و خوشی 💗🍃روزتون زیبا و خداوند یارتان 🌸🍃دراین جمعه زیبا برایتان دو 💗🍃آرزو دارم اول سلامتی و 🌸🍃کانونی گرم ازعشق ومحبت 💗🍃دوم آرامش و دل خوش 🌸🍃الهی همیشه درپناه حق باشید 🌹اللهم‌صل‌علی‌محمد‌وآل‌محمد‌وعجل‌فرجهم داستانهای کوتا👇👇👇👇
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 🔸مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند. 🔸مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست. 🔸سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسه‌ی مخملی قرار دادند ... هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می‌گذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند. 🔸سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد. 🔸پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت : نه . پدر پرسید : برادرت کجاست ؟ پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت . 🔸پدر تعجب کرد و گفت : چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند ، نخواندید؟ پسر گفت :نه ... 🔸مرد گفت : خواهرت کجاست ؟ پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او بدبخت است. پدر با تأثر گفت : او هم نامه‌ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و من با این ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت : نه ... 🔶به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه از هم پاشید ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من ...! 🔶رفتار من با كلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را می‌بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، 🔶در حالی که تمام آن روش زندگی من است🔶 . . 🗯ای کاش فکر می کردیم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 ﺷﺒﻲ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " محمود ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛ ﺑﻪ ﺭﯾﺲ ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ :ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖ ﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ . ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺤﺎﻓﻆ ﻣﺨﺼﻮﺻﺶ ﺑﺮﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ . ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩﻣﯿﺸﻭﻧﺪﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ ﺑﻩ ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، " ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ " ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ . ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ : ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ، " ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ " ﻭ "ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ " ﺑﻮﺩ! ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ !ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ !!.... ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ " ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ " ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ " ﻫﺴﺘﯽ ! "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ : ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟ !! ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :ﺑﻠﻪ ،ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ " ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ !ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !! ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ :ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ " ﻏﺴﻞ " ﻭ " ﮐﻔﻨﺖ " ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ .ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!! "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ " ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ " ﻫﺴﺘﻢ .ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ...ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﯾﺦ " ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ !!... ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ، ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ؛ ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ، ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 گويند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى گرفت در دفترها مى نوشت. زمانی با كاروانى در سفر بود و نوشته ها را يك جا بسته با خود برداشت. در راه گرفتار راهزنان شدند. غزالى رو به آنان كرد و به التماس گفت: اين بسته را از من نگيريد، ديگر هر چه دارم از آن شما. دزدان را طمع زيادت شد، آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته چيزى نيافتند. دزدى پرسيد كه اين ها چيست؟ چون غزالى وى را به آن ها آگاهى داد، دزد راهزن گفت: علمى را كه دزد ببرد، به چه كار آيد! اين سخن دزد، در غزالى اثرى عميق گذاشت و گفت: پندى به از اين از كسى نشنيدم و ديگر در پى آن شد كه علم را در دفتر جان بنگارد. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 🌸 مرحوم حبیب‌الله‌ چایچیان(حسان) درباره‌ی ماجرای سرودن شعر «آمدم ای شاه پناهم بده» می‌گوید: مادرم در آخرین لحظاتی که خدمتشان رسیدم، همیشه آن حال و هوای ارادت به چهارده معصوم را داشت و در همان حال که سکته کرده بود، دکتر را خبر کردیم. 🌺 دکتر مشغول گرفتن نوار شد و وقتی خواست برود، متأسفانه مادرم سکته دیگری کرد. من به دکتر آن را اعلام کردم. دکتر خطاب به من گفت: «فردی که این گونه سکته کند، کمتر زنده خواهد ماند!» به هر حال دکتر راهی شد و من خدمت مادر برگشتم و به ایشان عرض کردم، شما آرزویتان چیست؟ 🌼 ایشان گفت: آرزوی من این است که یک بار دیگر حضرت رضا(ع) را زیارت کنم (و این نکته را هم بگویم که راه رفتن ایشان خیلی سخت بود و حال خوبی نداشت و من دو بازوی مادر را می‌گرفتم تا بتواند یواش یواش حرکت کند.) 🌷 با هواپیما به سمت مشهد رفتیم. نمی‌دانم در ایام تولد حضرت رضا(ع) بود یا شهادت، حرم خیلی شلوغ بود. وارد شدن به حرم هم یقیناً مشکل و حتی برای مادرم غیرممکن بود، 🌟 گفتم مادرجان! از همین جا سلام بدهی، زیارتت قبول است. گفت: «ما قدیمی‌ها تا ضریح را نبوسیم، به دلمان نمی‌چسبد» گفتم: دل چسبی‌اش به این است که حضرت جواب بدهد. 🌺 هر چه کردم دیدم مادر قبول نمی‌کند. خلاصه بازوی مادر را گرفته بودم و همین طور به سمت ضریح حرکت می‌کردیم؛ در همین حال دیدم که حال شعر برایم فراهم شد، من تمام توجه‌ام را به شعر و الهامی که عنایت شده بود دادم، دیدم زبان حال مادرم است نه زبان حال من! و شعر تا «تخلص» رسید. 🌸 وقتی شعر به «تخلص» رسید دیدم مادرم با آن ازدحام که آدم سالم نمی‌توانست برود، خودش را به ضریح رسانده بود و داشت ضریح را می‌بوسید و من هم ضریح را بوسیدم؛ و این شعر در حقیقت زبان حال مادرم در آخرین لحظات عمرش است... 🌼 شعر کامل به شرح زیر است: 🌷 آمدم ای شاه پناهم بده 🌷 خط امانی ز گناهم بده 🍀 ای حرمت ملجأ درماندگان 🍀 دور مران از در و راهم بده 🌷 ای گل بی‌خار گلستان عشق 🌷 قرب مکانی چو گیاهم بده 🍀 لایق وصل تو که من نیستم 🍀 اذن به یک لحظه نگاهم بده 🌷 ای که حریمت مَثل کهرباست 🌷 شوق و سبک‌خیزی کاهم بده 🍀 تا که ز عشق تو گدازم چو شمع 🍀 گرمی جان‌سوز به آهم بده 🌷 لشکر شیطان به کمین منند 🌷 بی‌کسم ای شاه پناهم بده 🍀 از صف مژگان نگهی کن به من 🍀 با نظری یار و سپاهم بده 🌷 در شب اول که به قبرم نهند 🌷 نور بدان شام سیاهم بده 🍀 ای که عطابخش همه عالمی 🍀 جمله حاجات مرا هم بده 🌷 آن چه صلاح است برای «حسان» 🌷 از تو اگر هم که نخواهم بده ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 این متن برگرفته از کتاب نویسنده ترجمه: آرش حجازی کاسبی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه‌ترین انسان جهان بیاموزد پسرک چهل روز در بیابان راه رفت، تا سرانجام به قلعهٔ زیبایی بر فراز یک کوه رسید. مرد فرزانه‌ای که پسرک به دنبال او بود، آنجا می‌زیست. اما قهرمان ما به جای ملاقات با مردی مقدس، وارد تالاری شد و جنب و جوش عظیمی را دید تاجران می‌آمدند و می‌رفتند، مردم در گوشه کنار صحبت می‌کردند، گروه موسیقی کوچکی نغمه‌های شیرین می‌نواخت و میزی مملو از لذیذترین غذاهای بومی آن بخش از جهان، آنجا بود. مرد فرزانه با همه صحبت می‌کرد و پسرک مجبور شد دو ساعت منتظر بماند تا مرد فرزانه به او توجه کند. مرد فرزانه با دقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داد، اما به او گفت در آن لحظه فرصت ندارد تا راز خوشبختی را برایش توضیح دهد به او پیشنهاد کرد نگاهی به گوشه کنار قصر بیندازد و دو ساعت بعد بازگردد سپس یک قاشق چایخوری به پسرک داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: علاوه بر آن می‌خواهم از تو خواهشی بکنم، همچنان که می‌گردی، این قاشق را هم در دست بگیر و نگذار روغن درون آن بریزد! پسرک شروع به بالا و پایین رفتن از پلکان‌های قصر کرد و در تمام آن مدت، چشمش را به آن قاشق دوخته بود. پس از دو ساعت به حضور مرد فرزانه بازگشت، مرد فرزانه پرسید: فرش‌های ایرانی تالار غذا خوری‌ام را دیدی؟ باغی را دیدی که خلق کردنش برای استاد باغبان ده سال زمان برد؟ متوجه پوست نوشته‌های زیبای کتاب خانه‌ام شدی؟ پسرک، شرم زده اعتراف کرد هیچ ندیده است! تنها دغدغهٔ او این بود که روغنی که مرد فرزانه به او سپرده بود، نریزد مرد فرزانه گفت: پس بگرد و با شگفتیهای دنیای من آشنا شو، اگر خانهٔ کسی را نبینی نمی‌توانی به او اعتماد کنی پسرک قوت قلب گرفت، قاشق را برداشت و بار دیگر به اکتشافات قصر پرداخت این بار تمامی آثار روی دیوارها و آویخته به سقف را تماشا کرد، باغ‌ها را دید و کوه‌های گرداگردش را، لطافت گل‌ها را و نیز سلیقه‌ای را که در نهادن هر اثر هنری در جای خود به کار رفته بود. هنگامی که نزد مرد فرزانه بازگشت، هر آنچه را که دیده بود، با تمام جزئیات تعریف کرد. مرد فرزانه پرسید: اما آن دو قطره روغن که به تو سپرده بودم کجایند؟ پسرک به قاشق داخل دستش نگریست و دریافت که روغن ریخته است. فرزانه‌ترین فرزانگان گفته‌اند: پس این است یگانه پندی که می‌توانم یه تو بدهم راز خوشبختی این است که: همهٔ شگفتیهای جهان را بنگری و هرگز آن دو قطره روغن درون قاشق را از یاد نبری... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ #پانزدهمین کتاب📣 #صوتی 💠 ترجمه 54 دعای صحیفه‌سجادیه 🔶 54 تراک صوتی 🔊 📚 نویسنده: استاد شیخ حسین انصاریان .
صحیفه سجادیه (49).mp3
4.58M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه ✍ امام زین العابدین علیه السلام 🔍 مترجم: حسین انصاریان #ترجمه_فارسی قسمت (49) .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه (50).mp3
1.92M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه ✍ امام زین العابدین علیه السلام 🔍 مترجم: حسین انصاریان #ترجمه_فارسی قسمت (50) .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت‌_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_موعود 🌺🌼💐 🌏 #و_تولد_حضرت‌_صاحب‌الزمان (عج)🌺 ❤️ بنام #آخرین_عروس 📝 نوشته‌ی: مهدی خدامیان 📓 تعداد صفحات 33
💕﷽💕 😘 ⃣1⃣ صدايى به گوش مى رسد: خوش آمديد! بِشر وارد خانه مى شود، زانوهاى نرجس مى لرزد، بوى گل محمّدى به مشامش مى رسد. اينجا بهشت نرجس است. اشك در چشمان او حلقه زده است. امام هادى(ع) به استقبال او مى آيد. نرجس سلام مى كند و جواب مى شنود. امام هادى(ع) به روى او لبخند مى زند و مى گويد: آيا مى خواهى به تو بشارتى بدهم كه چشمانت روشن شود؟ امام مى داند كه نرجس در اين سفر با سختى هاى زيادى روبرو شده و رنج اسارت كشيده است، اكنون بايد دل او را با مژده اى شاد كرد. اى نرجس! خشنود باش و خوشحال! به زودى خداوند به تو فرزندى مى دهد كه آقاىِ همه دنيا خواهد شد و عدالت را در اين كره خاكى برقرار خواهد كرد. نرجس مى فهمد كه او مادرِ مهدى(عج) خواهد شد، همان كسى كه همه پيامبران به آمدنش مژده داده اند. به راستى چه مژده اى از اين بهتر! گوش كن! نرجس سؤالى مى كند: ــ آقاى من! پدرِ اين فرزند كيست؟ ــ آيا آن شب را به ياد دارى؟ شبى كه عيسى(ع) و جدّم، پيامبر(ص) مهمان تو بودند. آن شب، پيامبر تو را براى چه كسى خواستگارى كرد؟ ــ فرزندت حسن(ع) را مى گويى! ــ آرى، تو به زودى همسر او خواهى شد. اينجاست كه چهره نرجس از خوشحالى همچون گل مى شكفد. خدا سرور مردان جهان را براى همسرى با او انتخاب نموده است.28 امام هادى(ع) در انتظار آمدن خواهرش حكيمه است. حتماً او را به ياد دارى، همان بانويى كه مدّتى قبل به خانه اش رفتيم. حكيمه دارد به اين سو مى آيد. امام هادى(ع) به استقبال خواهر مى رود. اكنون امام هادى(ع) با دست اشاره به نرجس مى كند و به خواهر مى گويد: "اين همان بانويى است كه در مورد آن با تو سخن گفته بودم". حكيمه لبخندى مى زند و به نزد نرجس مى رود و او را در آغوش مى گيرد. حكيمه از شوق، اشكش جارى مى شود. او خدا را شكر مى كند كه اين خاندان را مى بيند. حكيمه بارها و بارها از برادرش خواسته بود تا مقدّمات ازدواج امام عسكرى(ع) را فراهم كند، حكيمه آرزو داشت تا عروسِ آن حضرت را ببيند. امام هادى(ع) به او گفته بود بايد صبر كنى تا نرجس بيايد، فقط اوست كه شايستگى دارد مادر مهدى(عح) بشود. حكيمه خيلى خوشحال است. به چهره نرجس نگاه مى كند، يك آسمان نجابت و پاكى را در اين چهره مى بيند. به راستى تو چه كردى كه شايسته اين مقام شدى، نرجس! امام هادى(ع) از حكيمه مى خواهد تا نرجس را به خانه خود ببرد و به او احكام اسلام را ياد بدهد.29 مدّتى مى گذرد، وقت آن است تا مراسم ازدواج برگزار شود; ! من با خود فكر مى كنم كه حتماً براى اين ازدواج، جشن باشكوهى برگزار خواهد شد; امّا متوجّه مى شوم كه هيچ جشنى در كار نيست. اين ازدواج به صورت مخفى صورت مى گيرد و فقط چهار نفر در اين مراسم شركت دارند: امام هادى و امام عسكرى(ع) و نرجس و حكيمه. شايد تعجّب كنى؟ تو تا به حال مراسم عروسى اين طورى نديده اى؟ عبّاسيان شنيده اند سرانجام كسى مى آيد كه همه حكومت هاى ظلم و ستم را نابود مى كند. آنها به خيال خود مى خواهند كارى كنند كه آن حضرت هيچ نسلى نداشته باشد.30 امروز امام هادى(ع) مى خواهد ازدواج پسرش مخفى باشد تا دشمنان حسّاس نشوند. همسفرم! ماندن ما در اين شهر ديگر به صلاح نيست. بايد به وطن خود برويم، مى ترسم مأموران حكومتى به ما شك كنند. من به تو قول مى دهم كه باز هم به اينجا بياييم. من در خانه خود مشغول مطالعه هستم. به تو و خاطرات سفرمان فكر مى كنم. از آخرين ديدار ما يك سال گذشته است. صداى درِ خانه به گوشم مى رسد. بلند مى شوم در را باز مى كنم. از ديدنت خيلى خوشحال مى شوم. باور نمى كردم كه اين قدر با معرفت باشى كه باز هم به من سر بزنى. ... 📝 نوشته‌ی: مهدی خدامیان 💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم💜 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
💕﷽💕 😘 ⃣1⃣ تو را به داخل خانه دعوت مى كنم. ببخشيد كه اتاق من كمى نامرتّب است، هر طرف را نگاه مى كنى كتاب است. من با عجله كتاب ها را در گوشه اى جمع مى كنم. پسرم برايت نوشيدنى مى آورد. اكنون تو گلويى تازه مى كنى و مى گويى: ــ خوب، كى حركت مى كنيم؟ ــ مگر قرار است جايى برويم؟ ــ تو به من وعده داده اى كه دوباره مرا به سامرّا ببرى؟ ــ يادم آمد. من سر قول خودم هستم. معلوم مى شود كه در تمام اين مدّت به سامرّا فكر مى كردى و در آرزوى ديدار امام بودى. به اميد خدا، فردا صبح زود حركت خواهيم كرد. صبح زود حركت مى كنيم. بيابان ها، دشت ها و كوه ها را پشت سر مى گذاريم. روزها و شب ها مى گذرد، ما در نزديكى سامرّا هستيم. وارد شهر مى شويم. تو خودت خوب مى دانى كه ما نمى توانيم الآن به خانه امام برويم. پس به خانه همان پيرمرد كه نامش بِشر بود مى رويم. درِ خانه را مى زنيم. بشر در را باز مى كند، ما را در آغوش مى گيرد و به داخل خانه دعوتمان مى كند. او براى ما نوشيدنى مى آورد، ظاهراً خودش روزه است، ماه رجب سال 255 هجرى است و روزه گرفتن در اين ماه ثواب زيادى دارد. از او سراغ امام هادى(ع) را مى گيريم و حال آن حضرت را مى پرسيم؟ اشك در چشمان بِشر حلقه مى زند. او دارد گريه مى كند. چه شده است؟ بِشر براى ما مى گويد كه سرانجام مُعتَزّ، خليفه عبّاسى، امام هادى(ع) را مظلومانه شهيد كرده است. اشك از چشمان ما جارى مى شود. خدا هر چه زودتر دشمنان اهل بيت(ع) را نابود كند.31 در مورد امام عسكرى(ع) سؤال مى كنيم. او براى ما مى گويد كه مُعتَزّ عبّاسى، آن حضرت را در شرايط بسيار سختى قرار داده است. هيچ كس حق ندارد به صورت علنى به خانه آن حضرت برود. فقط بعضى از افراد به صورت بسيار مخفيانه با آن حضرت ارتباط دارند. سؤال ديگر ما اين است: آيا خدا به امام عسكرى(ع) فرزندى داده است؟ بِشر در جواب مى گويد: هنوز نه; ولى وعده خداوند هيچ گاه تخلّف ندارد. ما مى خواهيم به خانه امام برويم امّا بِشر ما را از اين كار نهى مى كند، مُعتَزّ، خيلفه خونريز عبّاسى به هيچ كس رحم نمى كند. او به برادر خود هم رحم نكرد و او را به قتل رسانيد.32 يكى از كارهاى او اين است كه وقتى مخالفان خود را دستگير مى كند سنگى بزرگ بر پاى آنها مى بندد و آنها را در رود دجله مى اندازد تا غرق شوند.33 شما نبايد بدون برنامه ريزى به خانه امام برويد. شما تازه به سامرّا آمده ايد و جاسوسان شما را زير نظر دارند، بايد چند روزى صبر كنيد. چند روز مى گذرد... خورشيد روز دوشنبه 27 رجب سال 255 طلوع مى كند، امروز سالروز بعثت پيامبر است.34 از خيابان سر و صداى زيادى به گوش مى رسد. خيلى زود مى فهمم كه اين سر و صدا براى شادى نيست، بلكه در شهر آشوب شده است! خوب است از خانه بيرون برويم و از ماجرا با خبر بشويم. همه سپاهيان بيرون ريخته اند، آنها شورش كرده اند. اينها همان نيروهاى نظامى اين حكومت هستند و خودشان بايد با شورشيان مقابله كنند، چه شده است كه خودشان هم شورش كرده اند؟ آنها به سوى قصر مُعتَزّ مى روند، شمشير در دست هايشان مى رقصد و فرياد مى زنند: "يا پول يا مرگ". منظور آنها چيست؟ مى خواهم جلو بروم و از آنها سؤال كنم كه ماجرا چيست. تو دستم را مى گيرى و مرا به گوشه اى مى برى و مى گويى: كجا مى روى؟ مى خواهى خودت را به كشتن بدهى؟ بِشر را نشانم مى دهى و از من مى خواهى از او سؤال كنم كه علّت اين شورش چيست. بشر براى ما مى گويد كه چوب خدا صدا ندارد، خداوند مى خواهد مُعتَزّ را به سزاى اعمالش برساند او كه افراد زيادى را مظلومانه به قتل رسانيد و امام هادى(ع) را نيز شهيد كرده است، امروز برايش روز سختى خواهد بود ماجرا از اين قرار است: مدّتى است كه وزيرِ مُعتَزّ با مادرِ مُعتَزّ همدست شده و پول هاى حكومت را براى خود برداشته اند. آنها خزانه دولت را خالى كرده اند مادر خليفه كه به جواهرات بسيار علاقه دارد با پول حقوق سپاهيان براى خود جواهرات زيادى خريده است. ياقوت، لؤلؤ و زبرجدهاى زيادى را مى توان در قصر مادر خليفه پيدا كرد ارزش جواهرات او بيش از يك ميليون دينار مى شود (اگر قيمت يك مثقال طلا را بدانم، كافى است آن را ضرب در يك ميليون كنم تا بدانم ارزش اين جواهرات چقدر مىشود)35 📝نوشته‌ی: مهدی خدامیان 💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت💜 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
💕﷽💕 😘 ⃣1⃣ سپاهیان که ماه هاست حقوق نگرفته اند دست به شورش زده اند. بیشتر آنها تُرک هستند، اگر یادت باشد برایت گفتم که عباسیان ، ایرانی ها را از حکومت خود بیرون کردند و به جای آنها افرادی را از ترکیه آورده اند. " ابن وصیف " يكى از بزرگان تُرك ها است كه اكنون به نزد خليفه مى رود تا بتواند با صلح و صلاح اوضاع را آرام كند. او به خليفه خبر مى دهد كه وزير او به وى خيانت مى كند و پول هاى خزانه را مى دزدد و حقوق سپاهيان را نمى دهد; امّا خليفه باور نمى كند. در اين ميان وزير از جا برمى خيزد و به سوى ابن وصيف مى رود و به او فحش مى دهد و او را كتك مى زند. ابن وصيف بى هوش روى زمين مى افتد. خبر به گوش سپاهيان مى رسد، ناگهان با شمشيرهاى خود به قصر هجوم مى آورند، وزير را دستگير مى كنند. وقتى ابن وصيف به هوش مى آيد به فكر انتقام از خليفه مى افتد. او به سپاهيان دستور مى دهد تا خليفه را از روى تخت پايين بكشند. سپاهيان هجوم مى برند و با چوب و چماق خليفه را مى زنند و سپس پيراهن او را گرفته و به سوى حياط قصر مى كشانند و او را در آفتاب سوزان نگه مى دارند. خون از سر و روى او مى ريزد. ابن وصيف كه الآن همه كاره قصر خلافت است، دستور مى دهد تا مُعتَزّ را در اتاقى تاريك زندانى كنند و او را شكنجه دهند و هرگز به او آب و غذا ندهند تا بميرد. خليفه مسلمانان به چه وضعى افتاده است! او فرياد مى زند: "به من قطره آبى بدهيد"، امّا هيچ كس جواب او را نمى دهد، او سه روز و سه شب تشنه و گرسنه در اينجا خواهد بود. او كه براى حكومت چند روزه خود، امام هادى(ع) را شهيد كرد و شيعيان را به قتل رسانيد، هرگز باور نمى كرد كه سرانجامش، مرگى اين چنينى باشد. راست مى گويند كه چوب خدا صدا ندارد!36 ابن وصيف در فكر فرو رفته است، او مى خواهد خليفه جديد را انتخاب كند. بايد كسى به عنوان خليفه انتخاب شود كه ديگر به سپاهيان بى احترامى نكند. او مى داند كه پايه هاى حكومت سست شده است و مردم از ظلم ها و ستم ها خسته شده اند و جامعه مانند آتش زيرِ خاكستر است. اكنون بايد از فردى كاملاً مذهبى استفاده كرد تا بتوان اين فتنه ها را خاموش كرد. بايد با ابزار دين مردم را آرام كرد. فكرى به ذهن او مى رسد، مُعتَزّ پسر عمويى دارد كه ظاهراً خيلى انسان باخدايى است. او روزها روزه مى گيرد و شب ها نماز مى خواند. او بهترين گزينه براى خلافت است. اكنون او را به قصر مى آورند. بايد براى او لقب خوبى انتخاب كرد تا مناسب او باشد. لقب "مُهتَدى" براى او انتخاب مى شود. خيلى عجيب است اين لقب چقدر به نام مهدى(ع) شبيه است!37 من فكر مى كنم آنها شنيده اند كه به زودى "مهدى(عج)" خواهد آمد، براى همين از نام "مُهتَدى" استفاده مى كنند. سرانجام مُهتَدى به عنوان خليفه انتخاب مى شود و همه با او بيعت مى كنند و او را بر تخت خلافت مى نشانند. مُهتَدى دستور مى دهد تا موسيقى در تمام شهر سامرّا ممنوع بشود، زنانى كه ترانه مى خوانند از اين شهر اخراج شوند.38 مردم اين شهر خيلى خوشحال هستند; آنها مى بينند بعد از سال ها، يك حكومت كاملاً اسلامى روى كار آمده است كه مى خواهد احكام خدا را اجرا كند. مردم او را به عنوان "العَدلُ الرَّضى" مى شناسند. يعنى خليفه اى كه همه وجودش عدالت است و خدا از او خيلى راضى است، مردم براى او همواره دعا مى كنند.3 9 آنها براى خليفه دعا مى كنند و دوام حكومت او را از خدا مى خواهند. واقعاً بايد به هوش اين ها آفرين گفت! اين ها دست شيطان را از پشت بسته اند! ببين چگونه فتنه اى بزرگ را آرام كردند، چگونه از ابزار دين استفاده كردند، مردم چقدر خوشحال هستند، خليفه هاى قبلى فقط كارشان آدم كشى بود و همه فكرشان شهوت رانى بود و زنان ترانه خوان را دور خود جمع مى كردند; امّا مُهتَدى در اين هواى گرم تابستان، روزه مستحبى مى گيرد و شب ها صداى گريه اش تا به آسمان ها مى رود! اين چنين است كه دوباره شهر سامرّا آرامش خود را به دست مى آورد.40 من با خودم فكر مى كنم شايد اين خليفه جديد، آدم خوبى باشد، او كه اهل نماز و طاعت است; شايد ديگر به امام عسكرى(ع)سخت گيرى نكند. شايد او به تبعيد امام پايان بدهد و اجازه دهد كه به شهر خودش، مدينه برود. ... 📝 نوشته‌ی: مهدی خدامیان 💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم💜 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
💕﷽💕 😘 ⃣1⃣ شايد او به فشارهايى كه ساليان سال شيعيان را به ستوه آورده، پايان بدهد ولى تعجّب مى كنم وقتى مى بينم كه خليفه جديد نه تنها امام را آزاد نمى كند بلكه فشارها را زيادتر مى كند. او دستور مى دهد تا بر تعداد مأمورانى كه خانه امام را زير نظر داشتند افزوده شود گويا همه اين روزه ها و نمازهاى خليفه، بازى است، بازىِ خواب كردن مردم! اين بهترين راه براى عوام فريبى است. درست است خليفه عوض شد و خيلى از سياست ها هم تغيير كرد; امّا سياست اصلى آنها، هرگز تغيير نمىكند آيا مى دانى آن سياست چيست؟ نبايد مردم با امامِ عسكرى(ع) آشنا شوند. نبايد جوانان با او ارتباط برقرار كنند. بايد او در گمنامى كامل بماند. رفتن به خانه او جرم است نامه نوشتن به او جرم است هر چيزى ممكن است با عوض شدن خليفه ها عوض شود; امّا اين سياست هرگز تغيير نخواهد كرد. امروز روز چهاردهم شعبان است و ما مدّتى است كه در اين شهر هستيم. آرامش دوباره به شهر باز گشته است و مردم به زندگى عادى خود مشغولند. مى دانم خيلى دلت مى خواهد امام را ببينى. امّا نمى دانى چه كنى؟ با خود مى گويى حالا كه نمى شود به خانه امام برويم چقدر خوب است كه ما به خانه حكيمه (عمّه امام عسكرى(ع)) برويم و از او در مورد امام سوال كنيم. رو به من مى كنى و مى گويى: ــ يادت هست سال قبل كه به اينجا آمديم، چه ساعتى در كوچه با حكيمه برخورد كرديم؟ ــ فكر مى كنم ساعت چهار عصر بود. ــ خوب است امروز عصر به همان كوچه برويم و به بهانه كمك كردن به او به خانه اش برويم. ــ چه فكر خوبى! آن وقت مى توانيم از او در مورد امام عسكرى(ع) و بانو نرجس سؤال كنيم. ما منتظر هستيم تا عصر فرا برسد. خدا را شكر مى كنيم كه دوباره در خانه حكيمه هستيم. روى تخت وسط حياط نشسته ايم و مهمان خواهر آفتاب شده ايم. امروز حكيمه هم روزه است. همه دوستانِ خوب خدا در ماه شعبان روزه مى گيرند; امّا من و تو مسافر هستيم، و مسافر نمى تواند روزه بگيرد. حكيمه براى ما سخن مى گويد: "سن زيادى از من گذشته است، نمى دانم زنده خواهم بود تا فرزند امام عسكرى(ع) را ببينم يا نه؟". بعد آهى مى كشد و مى گويد: "من هر وقت به خانه آن حضرت مى روم از خدا مى خواهم به او پسرى عنايت كند".41 در اين هنگام، صداىِ در خانه به گوش مى رسد. چه كسى در مى زند؟ حكيمه از جاى خود بلند مى شود و به سمت در مى رود. بعد از لحظاتى برمى گردد. حكيمه لبخند مى زند و خوشحال است. من از علّت خوشحالى او مى پرسم. پاسخ مى دهد: "امام عسكرى(ع) از من دعوت كرده است تا امشب افطار به خانه او بروم".42 امشب شب جمعه است، شب نيمه شعبان كه با شب يازدهم مرداد ماه مصادف شده است. شايد امشب امام عسكرى(ع) دلتنگ عمّه اش، حكيمه شده است. آخر امام در اين شهر غريب است. هيچ آشناى ديگرى ندارد. شيعيان هم كه نمى توانند به خانه آن حضرت بروند. حكيمه براى رفتن آماده مى شود. كاش مى شد ما هم همراه او به خانه امام مى رفتيم! خداوند دشمنان را لعنت كند كه ما را از اين فيض بزرگ محروم كرده اند. حكيمه، اشكِ حسرت را در چشمان ما مى بيند، دلش مى سوزد. فكرى به ذهنش مى رسد. بعد از مدّتى حكيمه ما را صدا مى زند. نگاه ما به دو كيسه بزرگ مى افتد: ــ مادر! اين ها را كجا مى خواهى ببرى؟ ــ اين دو كيسه را مى خواهم به خانه امام عسكرى(ع) ببرم، شما بايد اين ها را بياوريد. ــ چشم. ــ مأموران در بين راه، جلوى شما را مى گيرند و داخل كيسه ها را مى بينند، شما با كمال خونسردى بايستيد تا آنها به كار خودشان بپردازند. شما اصلاً به آنها كارى نداشته باشيد. اكنون تو خيلى خوشحال هستى. به اين بهانه مى توانى امام خود را ببينى. با هم حركت مى كنيم. از خانه بيرون مى آييم. كيسه ها قدرى سنگين است; امّا تو سنگينى آن را حس نمى كنى. چند مأمور جلوى راه ما را مى گيرند. كيسه ها را زمين مى گذاريم. آنها با دقّت كيسه ها را بازرسى مى كنند. وقتى مطمئن مى شوند كه نامه اى داخل آن نيست به ما اجازه مى دهند كه عبور كنيم. من تعجّب مى كنم، چگونه اين مأموران به ما اجازه عبور دادند، فكر مى كنم اين كار بانو حكيمه است. حتماً دعايى خوانده است كه مأموران بيش از اين مانع ما نشدند. چند قدم جلو مى رويم. اينجاخانه امام است، باور مى كنى تا لحظه اى ديگر مهمان آفتاب خواهى بود؟ ... 📝 نوشته‌ی: مهدی خدامیان 💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم💜 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍با مدیریت ذکراباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@Romankhone Mahe Man Aram Bekhab.Pdf
3.21M
📗 رمان #ماه_من_آرام_بخواب 🖊نویسنده: درسا میرزایی 💥تعداد صفحات 369 ☄ژانر: #عاشقانه #طنز خلاصه: درسا پویان، دختری که طِی یک حادثه در کودکی پدرش و از دست داده و به همراهه مادرش زندگی میکنه. متاسفانه در سنِ حساسی که درسا بیشتر از هر موقع به آغوشِ پر مهر مادرش احتیاج داره، مادرش و هم از دست میده. خاله ی درسا، ساکنِ شمالِ و از درسا میخواد تا واسه ادامه زندگی، به شمال بیاد اما درسا مخالفت میکنه و با وجوده تمامه ناپختگی و بچگی هاش، تنها به نبرد با مشکلات زندگی میره. چند سال بعد تو شرکتِ ساختمان سازی مشغول به کار میشه و قسمته طراحی نقشه فعالیت میکنه. تو همون حال و هوا، یکی از نقشه های اصلی و گران قیمت به سرقت @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
Tools.apk
4.56M
✅جعبه ابزار ٣٠ تا برنامه عالے داخلش هست 😱تعـبيـر خواب های جالب رو داخلش ازدسـت نده 💰تغییـرات لحظه به لحظہ قیمت ارز و دلار رو چڪ کن! 📥 #دانلود .کاملا . #رايگان #نرم_افزار 💕 سایر نرم‌افزار های کاربردی و مذهبی را در این کانال #دانلود کنید . 💝کپی مطالب این کانال، آزاد است @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab.
مبین.apk
3.87M
✅شانزده هزار 16000 #حدیث ارزشمند را از دست ندهید. 💟مطالب شامل موضوعات مختلف ⏬ 🌸اعتقادی 🌸 اخلاقی 🌸 اقتصادی 🌸زنان 🌸پزشکی و... 🔹با قابلیت جستجو🔹 💟بسیار جالب و #کاربردی #نرم_افزار 💕سایر نرم‌افزار های مهم و ارزشمند را در روزهای گذشته این کانال #دانلود کنید. @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
. 🔴قسمتهای قبلی کتاب pdf و نرم‌افزارها 👆👆👆 ☑️ و ☑️ و ... ☑️ سایر نرم‌افزارهای مهم و ارزشمند و کتابهای pdf را در این کانال کنید. 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا