🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 17 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32414
💚💚💚💚💚
.
💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚
♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
💚 برای خواندن اولین داستان بلند بنام ↘️
رمان ( #پــــناه ) کلیک کنید 👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/13374
💚 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️
رمان ( #سجده_عشق ) کلیک کنید👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/15243
💚برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️
رمان ( #تاپروانگی ) کلیک کنید 👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/15901
💚برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام↘️
رمان ( #فرار_از_جهنم )کلیک کنید 👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/17199
💚برای خواندن پنجمین داستان بلند بنام↘️
رمان ( #مردی_در_اینه )جلد اول کلیک کنید👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/22872
💚برای خواندن ششمین داستان بلند بنام↘️
رمان ( #مردی_در_اینه )جلد دوم کلیک کنید👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/19607
💚برای خواندن هفتمین داستان بلند بنام↘️
رمان ( #هادی_دلها )کلیک کنید👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/20317
💚برای خواندن هشتمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #فنجانی_چای_باخدا ) 122 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/21209
💚برای خواندن نهومین داستان بلند بنام↘️
رمان( #اینک_شوکران ) 51 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/23895
💚برای خواندن دهومین داستان بلند بنام↘️
رمان( #کف_خیابان ) 98 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/24674
💚برای خواندن یازدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #دختر_شینا ) 265 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/27860
💚برای خواندن دوازدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #راز_کانال_کمیل ) 53 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/27901
💚برای خواندن سیزدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #مبارزه_با_دشمنان_خدا ) 72 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/28450
💚برای خواندن چهاردهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #دختران_آفتاب ) 171 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/28891
💚برای خواندن پانزدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #مـــرد ) 75 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/30725
💚برای خواندن شانزدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #علمدار_عاشق ) 50 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/31369
💚برای خواندن هفدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #آخرین_عروس ) 33 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/32361
💚برای خواندن هجدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #پسر___نوح ) 66 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/32974
♦️♦️♦️ شروع رمان مذهبی بنام #مجنون_من_کجایی
👇👇👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32963
نوزدهمین رمان بنام ( #مجنون_من_کجایی ) قسمت 1 تا 5 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32982
نوزدهمین رمان بنام ( #مجنون_من_کجایی ) قسمت 6 تا 10 👆👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشتهی: 📓 تعداد صفحات
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی؟
#قسمت_یازدهم
راوی سید مجتبی حسینی
وقتی وارد هئیت شدم دیدم خواهر رضا (محمدی) داره با خانم جمالی حرف میزنه..
یاامام حسین خودت کمکم کن ..
بعد نیم ساعت رضا با چهره که توش ناراحتی موج میزد وارد حسینه شد .
شنیدم عباس یکی از دوستامون بهش میگه :حتما قسمت نبود ..
آقا مخلصتم
یعنی خانم جمالی گفته نه ..؟!!!!
شب که رفتم خونه, بعد از شام رفتم مزار شهدا قصد مزار شهید خودم هاشم صمدی بود اما
قلبم و پاهام منو به سوی مزار شهید خانم جمالی برد ..
ابوالفضل ململی
گوشیم رو از جیبم درآوردم و روی مداحی سپر حامد زمانی پلی کردم
آقا ابوالفضل به خدا عشقم پاکه
واقعا واسه ازدواج میخامش
تو مرام ما بچه هئیتی ها نیست بی دلیل با نامحرم هم صحبت بشیم
کمک کن ...
بعد از یه ربع به سمت مزار پدر خانم جمالی راه افتادم
شهید محمد جمالی 🌷
سلام حاج آقا
فردا مادرم زنگ میزنه منزلتون برای امرخیر
اما قبلش می خواستم دخترخانمتون رو از شما خواستگاری کنم ..
تا ساعت ۱۲شب مزارشهدا بودم ..
وارد خونه شدم فهمیدم همه خوابن..
دیروز صبح بعد از ماجرای سلام و علیک محمدی با خانم جمالی به هزار و یک مصیبت تونستم به خواهرم بگم
که برای ازدواج به خواهر حسین فکر می کنم ..
زنگ بزنن خونشون..
زمانی که داشتم با خواهرم حرف میزدم فکر کنم از خجالت ده بار مردم و زنده شدم !!!!
آخر سرم خواهرم گفت حتما به مامان میگه ..
امروز سر شام مامان یهو گفت مجتبی جان فردا زنگ میزنم خونه خانم جمالی اینا
غذا پرید گلوم
از خجالت پیش پدرم آب شدم
بعد از شام واقعا روم نمیشد تو خونه بمونم ..
هم اینکه دلم آرامش می خواست
برای همین راهی مزار شهدا شدم
الانم که ساعت یک نصف شبه واقعا خوابم نمیبره ..
پاشدم وضو گرفتم زیارت عاشورا خوندم ..
بعدش حدود ساعت ۱/۳۰بود قامت برای نماز شب بستم
ساعت ۲:۴۵دقیقه است بخوابم که صبح باید بریم معراج الشهدارو سیاه پوش کنیم ..
باید حتما باخانم جمالی هم صحبت کنم
راوی رقیه
حسین:بچه ها حاضرید؟
بریم ؟
من و حسنا:بله
نزدیکهای معراج الشهدا بودیم
که گوشیم زنگ خورد ..
فرحناز بود .
-الو
فرحناز:سلام علیکم خواهر جمالی کجایی خانم؟
-مرگ نزدیکیم
فرحناز:خیلی ممنون از محبتت
همزمان با قطع کردن مکالمه گوشی حسین زنگ خورد. .
چشم حاجی
تا یه ربع دیگه ناحیه ام
یاعلی
بچه ها من شمارو میرسونم معراج خودم باید برم ناحیه
حسنا:حسین خبری شده؟
اعزامی ؟
حسین :نمی دونم خانم !!!!
حسنا طفلک ناراحت آروم گرفت
حسین داداش مارو دم در معراج پیاده کرد ..
خودش رفت ناحیه
وارد حیاط معراج الشهدا شدم
دوستای صیمیم تو حیاط بودند
پانداهای من (فرحناز، مطهره، محدثه)
من عاشق عروسک پاندام ...
یادش بخیر یه بار چه غوغایی کردم سر این عروسک خرس ...
داشتیم معراج کار میکردیم
که مطهره با یه خرس واردشد،
منم که هیجانی ...
جیغ جیغی گذاشته بودم
که نگو. .
آخرسرم یهو دیدیم حسین جان و آقای حسینی
هنگ رفتار من ... !!!!
برای همین هر کسی رو که دوست دارم یا بهش میگم پاندا یا کوفته ....
داشتم می رفتم سمت پانداهای خوشگلم ..
که صدای آقای حسینی مانع شد!
آقای حسینی:خانم جمالی
-سلام بله
آقای حسینی:بابت رفتار دیروزم بازم عذر می خوام ..
-دیگه مهم نیست
آقای حسینی:دلیلش تا عصر متوجه میشید
چشام گرد شد یعنی چی دلیلشو تا عصر میفهمم سرمو انداختم پایین و جوابشو دادم ..
-امیدوارم قانع کننده باشه
یاعلی
📎ادامه دارد . . .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشتهی: 📓 تعداد صفحات
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی؟
#قسمت_دوازدهم
به بچه ها نزدیک شدم
فرحناز :رقیه پَر
میبینم که دارم تک تکتون رو مزدوج می کنم ...!
-فرحناز: چی میگی؟
فرحناز:برادر حسینی با تو مزدوج میشه
-برو بابا
دیوونه
فرحناز:اگه شد چی ؟
-اگه نشد چی؟
فرحناز اگه شد من برات یه انگشتر جدید می خرم
-شرط بندی؟
خاک عالم
فرحناز:نه خیرم
هدیه ..
حسنا: بچه ها بیایید می خوایم کار و شروع کنیم ..
سیه پوش شدن حسینه تا ساعت ۱ظهر طول کشید ..
آقای حسینی گفت ناهار میخرم همه بخورید بعد برید
دیگه تا ما برسیم خونه ساعت ۲/۲۵دقیقه شد .
تا وارد خونه شدیم ..
مامان:رقیه برات خواستگار زنگ زده
-هان ؟
چی؟
خواستگار؟
مامان: بله خواستگار
تو ۱۹سالته دیگه باید ازدواج کنی ..
-مامان
من قصد ازدواج ندارم !!!
مامان: حداقل بپرس کیه؟
شاید نظرت عوض شد ..!
-مگه فرقی هم داره
مامان:بله داره
-خوب کیه؟
مامان:سید مجتبی حسینی
-حسینی ؟؟!!!!
مامان:حالا داری؟
-اجازه بدید فکرام رو کنم ،
با پدر مشورت کنم چشم ...
مامان:به حاج خانم گفت ۹شب زنگ بزنه ..
جواب بده
-چشم
هنگ بودم.. وای خدا مگه میشه ؟
یه ذره استراحت کردم ..
بعد پاشدم حاضر شدم برم پیش بابا
یه مانتو آبی کاربونی پوشیدم و یه روسری فیروزه ای سرکردم .
بازم مثل همیشه چادرم همدم همیشگیمو سر کردم ..
این بار با ماشین خودمون رفتم.
درب ورودی مزار یه شیشه گلاب خریدم ..
به سمت مزار بابا حرکت کردم .
درب گلابو باز کردم ..
سلام بابایی ...
دلم برات تنگ شده ..
بابا ببین دخترت بزرگ شده..
براش خواستگار میاد ..
بابا من آقا مجتبی رو خیلی وقته می شناسم ..
پسر خوبیه ..
اگه واقعا عالیه من باهاش خدایی میشم ..!
بیا بهم بگو بهش جواب مثبت بدم !
بابا چرا سر سفره عقد باید من از حسین اجازه بگیرم نه از تو ؟؟!!!!
بــــــــــــــابــــــــــــا . . ..
تا ساعت ۶پیش بابا بودم ..
بعدش رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم..
ساعت ۷:۳۰بود رسیدم خونه ..
-سلام مامان جونم
سلام دخترم
بهشون چی بگم؟
خندم گرفت از سوال مامانم ..
_آخه مادره من بزار وارد شم بعد بپرس چقدر هولی آخه...!!!
_باشه دختر خوشگلم حالا بگو !
-بگو بیان
مبارک باشه..
برق شادی تو چشمای مهربون مامانی موج میزد..
📎ادامه دارد . . .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشتهی: 📓 تعداد صفحات
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی؟
#قسمت_سیزدهم
راوی سید مجتبی حسینی
مادرم میگفت ساعت ۹ شب بیاد زنگ بزنه منزل خانم جمالی اینا دوباره بپرسه چیکار کنیم!!؟
این چند ساعت به من بیچاره چند سال گذشت ..
ساعت ۸شب بود که دیگه طاقتم تموم شد ..
مادر ساعت ۸ شده میشه زنگ بزنید!!!!
مادر ،در حالی که میخندید گفت:باشه عزیزم چقدر هولی ...!!!
خجالت زده سرمو انداختم پایین..
مادر تلفن رو قطع کرد ..
-مادر !چی شد ؟
مادر:گفتن فردا ساعت ۹شب بیاید ...
ساعت ۸:۳۰شبه داریم میریم خواستگاری
یه دست گل مریم و نرگس خریدیم ...
ضربان قلبم بالای صد هزار میزنه ..
بالاخره رسیدیم خونه خانم جمالی اینا
فقط حسین و حاج خانم بودن
بعد از سلام علیک وارد خونه شدیم
حاج خانم : رقیه جان چای بیار
خانم جمالی چای آوردن ..
روم نمیشد سرمو بالا بگیرم راستش هیچ وقت چهرشونو درست ندیدم!!
چند دقیقه بود نشسته بودیم همش درباره چیزای مختلف حرف میزدن حسین چند دفعه اومد باهام حرف بزنه که انقدر هول بودم هی میگفتم:
چی ؟هان؟
حسین نگاهم میکرد ،
خندش میگرفت
بالاخره رفتیم سر اصل مطلب ...
که مادر گفت حاج خانم با اجازه شما و حسین آقا
بچه ها برن حرف بزنن ..!!!
حاج خانم :رقیه جان ، آقاسید رو راهنمایی کن ...
یه ربع سکوت
خانم جمالی حرفی ندارید؟!!!!
-آقای حسینی اجازه عقد من با پدرمه اگه تایید کنن
من بهتون خبر میدم ...
مونده بودم هاج و واج اگه شهید منو قبول نکنه چی؟
واای خدایا خودت کمک کن
راوی رقیه :
به آقای حسینی گفتم که شرط من برای شنیدن و صحبت اصلی یا نه اصلا شرط ازدواجم با پدرمه
و پدرم باید تاییدش کنه ..
از اتاق خارج شدیم .
مادرآقای حسینی گفت که دهنمونو شیرین کنیم ؟
-حاج خانم من ب آقای حسینی گفتم شرط ازدواجم رضایت پدرمه
همین ..
خونه تو سکوتی طولانی فرو رفت ..
بعد از چند دقیقه آقای حسینی و خانوادشون رفتن..
بعد از رفتنشون مامان رو به سمتم کرد و گفت: رقیه این چه حرفی بود؟
یعنی چی رضایت پدرم ؟!!
-خانم رضایی محترم اون آقایی که تو مزارشهدا خوابیده
پدرمه . . .
پدری حتی مثل حسین و زینب یه بار هم آغوشش رو لمس نکردم ...
حسرت آغوش پدر میدونی یعنی!!! چی مامان ..!!
اصلا پدر یعنی چی ...
حالا حقمه باید بیاد مجتبی رو تایید کنه ..
و اگرنه به خود حضرت زهرا (س) هیچوقت ازدواج نمی کنم ..
فهمیدید ؟؟؟؟
با گریه دویدم سمت اتاقم ..
عکس پدرمو برداشتم شروع کردم با هق هق باهاش صحبت کردن..
_ به خدا اگه برای ازدواجم نیای ازدواج نمی کنم ..
با گریه خوابم برد ..
خواب دیدم وسط مزارشهدا سفره عقد پهنه ...
خودمم عروسم ..
پدرم با لباس خاکی بسیج اومد سمتم...
دستم رو گرفت گذاشت تو دست سید مجتبی ..
بعد سرم رو بوسید و گفت کوتاهی بابارو میبخشی رقیه جان ؟!!!
دخترم هیچوقت پیشت نبودم اما ببین برای عقدت اومدم!!!
من سید مجتبی رو تایید کردم مبارکت باشه ..
گریه می کردم
آغوشش رو باز کرد و رفتم تو آغوشش ...
اشکای من و بابا هر دو روان بود ..
بابا خیلی دوست دارم
سرمو بوسید ..
منم دوست دارم بابا جان ..
با گریه بلند شدم ساعت اذان صبح بود ...
بابا فدات بشم عاشقتم . . .
رفتم پایین ..
حسین و مامان با دیدن چشمای قرمز و پف کرده ای من متعجب شدن!
مادرم با نگرانی گفت:
رقیه چی شده؟
بریده بریده گفتم مـــــامان
_جانم عزیزم
_بابا ...بابا اومد خوابم سید مجتبی رو تایید کرد . . .
مامانم ، بابام تو عقدم بود. .
مامان آغوشش رو باز کرد،
سکوت مادر و گریه های من ...
📎ادامه دارد . . .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشتهی: 📓 تعداد صفحات
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی؟
#قسمت_چهاردهم
بعد از نیم ساعت گریه آروم شدم
مامان:حالا زنگ بزنم ب سید؟
-بله فردا صبح
فقط طوری زنگ بزن به روی من نیاره ..
مامان : سعی می کنم
صبح ساعت ۱۱ راهی معراج شدم ..
خدایا خواهشا" این سید زودتر از من اومده باشه ..
ساعت ۱۱:۳۰ بود سید رسید معراج
خاک تو سرم
الان مامان زنگ زده اینم فهمیده
سید:سلام خانم جمالی
خوب هستید؟
-بله ممنونم
سید:ان شالله شب میایم خونتون
-تشریف بیارید درخدمتیم
اون چند ساعت با گونه های قرمز من ..
عرق شرم سید
و سر به زیری ما گذشت ...
رسیدم خونه
مامان:رسیدن به خیر ..
رقیه سیداینا ساعت ۷:۳۰ میان به زینب و حسنا و عموتم گفتم بیان
مادر سیدم گفت نشان میارن و صیغه میخونن
-رقیه آب می شود..
ساعت ۸:۱۵ دقیقه به وقت عاشقان
دینگ دینگ
همه رفتیم جلو در
گلی که دست سید بود رز قرمز و سفید بود
وارد شدن بعد از چای بردن ..
مامان سید:خب عروس خانم الحمدالله پدر بزرگوارتون سید مجتبی رو تایید کرده !
نمی خوایید حرف بزنید؟
-حتما
با سید وارد اتاق شدیم ..
سید:خانم جمالی شما شروع می کنید یا من ؟!!!
-با صدای لرزون گفتم شما
سید:من پاسدارم حتما مدافع میشم ..
-آقاسید
من من
سید:شما چی؟
-میترسم بازم تنها بشم
سید:خداهمیشه هست
حالا جواب ؟
-حرف پدرم
سید:مبارکمون باشه ...
با هم از اتاق خارج شدیم ..
مادرسید:مبارکه؟
-بله
حاج خانم :خب پس با اجازه خان عمو و حسین آقا بچه هارو صیغه کنیم تا برن دنبال کارای عقدشون
عمو:بله حتما
پدر آقاسید صیغه خوند مادرشون هم انگشتر نشان دستم کرد ..
ما محرم شدیم..
و سید برای اولین بار و بدون خجالت به چشمام نگاه کرد ..
اما من سریع سرمو زیر انداختم ...
امروز قراره ساعت ۱۱ همرزم شهید بابایی مهمون ما باشند..
ساعت ۹هم من و آقای حسینی هنوز روم نمیشه بگم سیدمجتبی
خدایا ....
وارد معراج الشهدا به نشان تو دستم نگاه کردم یعنی متاهل ...
وارد اتاق مصاحبه شدم إ آقای حسینی اومده ..
-سلام خوب هستید
سید:ممنون خانم گل شما خوبی؟
-ممنونم
آقای حسینی
سید:خانمم آقای حسینی چیه آخه؟
من و شما محرمیم ۱۰ روز دیگه عقدمونه ..
حالا سیدجان پیشکش حداقل بگو آقاسید ..
-خب من خجالت می کشم ..
سید:من فدای خجالتت بشم
از شما آقاسیدم مقبوله ..
سرلشگر محمدی ب گوشی آقاسید زنگ زد که نزدیکه..
بعد از یه ربع سرلشگر محمدی وارد معراج الشهدا شد..
ضبط صوت و دوربین رو آماده کردیم
قرار شد آقاسید سوالات بپرسه من یاداشت کنم ...
سرهنگ محمدی:خب من درخدمتم اول خودمون رو بهم معرفی کنیم ..!!!
سید: من سیدمجتبی حسینی ام سرلشگر پاسدار
ایشونم خانم جمالی همسرم هستن
سرلشگر:سلامت باشید
بسم الله شروع کنیم . . .
بسم الله ...
سید:آقای محمدی خودتون رو معرفی کنید!
سرلشگر:من سرلشگر بازنشسته ارتش
سعید محمدی هستم ..
از همرزمان شهید بابایی 🌷
سید:سرلشگر از شهید بابایی برامون بگید!
سرلشگر:
زندگی نامه: عباس بابایی (۱۳۲۹ - ۱۳۶۶)
عباس بابایی، در سال ۱۳۲۹ در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود.
وی دوره ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال ۱۳۴۸، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد.
بابایی در سال ۱۳۴۹، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت و پس از بازگشت با ورود هواپیماهای پیشرفته اف - ۱۴ به نیروی هوایی،
وی که جزء خلبانهای تیز هوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری اف - ۵ بود، به همراه تعداد دیگری از همکاران برای پرواز با هواپیمای اف - ۱۴ انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد.
📎ادامه دارد ...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشتهی: 📓 تعداد صفحات
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی
#قسمت_پانزدهم
با حاج خانم به سمت آزمایشگاه راه افتادیم..
گفتن که جواب آزمایشا فردا صبح آمده است ..
بعد از گرفتن جواب آزمایش راهی خرید حلقه شدیم
دو تا رینگ ساده ..
عاشق سادگیشون بودم..
با بنیاد شهید هماهنگ شد که سفره عقدمون کنار مزار بابا باشه ..
سید تمام اصرارش این بود یه عالم خطبه عقدمون رو بخونه ..
برای همین به وسیله سید محمد (پسرعمو سید مجتبی) تونستیم برای ولادت قمر بنی هاشم با حجت الاسلام علم الهدی از علمای مشهد هماهنگ کنیم ...
بالاخره روز عقد رسید ..
استرس داشتم یا هیجانم زیاد بود!! خودمم نمیدونم !!
ولی ضربان قلبم خیلی زیاد بود..
باورم نمیشد قراره منو سید بشیم همسفر بهشت ..
مطهره و محدثه و زینب و حنانه گوشه های تورم رو گرفتن ..
فرحنازم در حال قند سابیدن ..
سید قران رو سمتم گرفت بوسیدمش و بازش کردم سوره ی نور اومد..
همزمان چشممون به ایه افتاد :
(مردان پاک برای زنان پاک و زنان پاک برای مردان پاک)
لبخندی از روی عشق نثار هم کردیم ...
عروس رفته گل محمدی بیاره
وااای خدایا ...
عروس رفته گلاب محمدی بیاره ...
و بالاخره بار آخر ... ....
و صدای لرزون خودمو کنترل کردم و آروم کلمات رو به زبون آوردم :
با استعانت از آقا امام زمان(عج) و با اجازه پدرم و برادرم بله . . .
صدای صلوات کل محوطه رو پر کرد اشک تو چشمای مادرم حلقه زد ...
بعد از خونده شدن خطبه سیدمجتبی دستمو تو دستش گرفت و حلقه رو دستم کرد ...
اولین بار برخورد چه شیرین و خجول شد ...
بعد از عقد زن عموی آقاسید بهم نزدیک شد و گفت رقیه جان این دوستت محدثه قصد ازدواج داره ؟
برای سید محمد می خوام ...
محدثه خیلی دوست داشت همسرش طلبه باشه ..
آره زن عمو قصد ازدواج داره..
انقدرم دختر خوبیه ..
زن عمو : پس شماره خونشون رو بده ..
بله حتما ...
خندم گرفته بود ظاهرا عقد ما باعث شد این محدثه هم مزدوج شه !!
سید گفت بریم تپه نورالشهدا ...
با همون لباسا راهی تپه نورالشهدا شدیم ...
شهدا من آغوش پدرم رو ندیدم ..
همسرمو خودتون حفظ کنید ..
حالم حال عجیبی بود ..
با حضرت دلبر در مرکز دلبری
بعد از تپه نورالشهدا به سمت خونه ما حرکت کردیم ..
مادرم همه رو برای شام دعوت کرده بود ...
خواهرزاده آقاسید ۴سالش بود به من نزدیک شد ..
پیش حسنا نشسته بودم
ژن دایی ..
-جانم عزیزم !
میجم شما دایی جونو خیلی دوشت دالید؟
حسنا می خنید ..
به سید نگاه کردم که می خندید فهمیدم اون این بچه رو فرستاده ...
-آره عزیز زن دایی ،خیلی دوسش دارم ...
بدو بدو رفت بغل سید نشست اونم چشماش برق زد.
تورو خدا نگاه کن از بچه استفاده ابزاری می کنه ...
ساعت ۱۱ شب همه رفتن ..
داشتم تو اتاق روسریم رو باز می کردم ...
که در زدن ..
تق تق
-بفرمایید
حسین وارد اتاق شد.
چهره اش فوق العاده غمگین بود
-داداش چرا ناراحتی ؟
چی شده ؟
حسین :رقیه بشین
حسین:این حرفا رو باید پدر بهت می گفت ..
اما حالا که نیست وظیفه منه
نگاهم غمگین شد بغض کردم ولی خودمو کنترل کردم ...
ببین رقیه الان سید مجتبی از همه به تو محرم تر و نزدیکتره
سید مجتبی مردتوه
پشتته کسی که میتونی بهش تکیه کنی ...
باید مرکز آرامش باشی
باید مرکز آرامشت باشه
آقای حسینی و آقاسیدو بریز دور
الان باید بگی مجتبی جان ، سیدجان ...
آقا سیدم باشه برای جمعتون
باید اونقدر محبت به پاش بریزی که برای خونه اومدن بی تاب باشه نه فراری. .
سکوت کردم و به لبهای حسین چشم دوختم خوب گوش می دادم به حرفاش.
مشکلت رو باید اول به اون بگی
اگه اون خواست با دیگران مشورت کنی ...
سید پسر عالیه
خوشبختت میکنه ...
یاعلی شب بخیر ...
حسین منتظر جواب از سمتم نشد و از اتاق خارج شد .
چشمامو بستمو تمام حرفاشو تو ذهنم مرور کردم نا خودآگاه گوشیمو برداشتم و اسم مجتبی رو از آقای حسینی به سیدمن تغییر دادم ...
یهو گوشی تو دستم لرزید
سیدمن ...
خخخخ
سید:سلام خانمم خوبی؟
-مرسی شما خوبی؟
سید:شمارو دارم عالیم
_با لبخند گفتم سلامت باشید ..
سید:قربونت بشم خانومی خودم ...
فردا حاضر باش میام دنبالت بریم یه جایی ..
-کجا ؟!!!
سید:فردا میفهمی
شبت زهرایی عزیزم
_همچنین
کنجکاو شده بودم یعنی قراره کجا بریم؟!!!
📎ادامه دارد . . .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
.
✍ 💯% باما و در کنارما میلیونر شو ، در 👇👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
✍ 💯% تو هم اگه میخوای پولدار شی بیا در 👇👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
✍ 💯% برای پولدار شدن دیر نیست ، بیا در 👇👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
✍ 💯% ما توانستیم ، تو هم میتونی ، بیا در 👇👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
✍ 💯% تو هم میتونی پول پارو کنی ، حتما سری بزن
#یک_سوال_کردن_ضرر_نداره
.
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇
♦️♦️بیش از 500 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید.
🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی
🍎لیست اول 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/19259
💚 تعداد 51 نرمافزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆
🍎لیست دوم 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/20779
💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆
🍎لیست سوم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/27333
💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست چهارم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/29115
💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست پنجم
https://eitaa.com/zekrabab125/30402
💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست ششم
https://eitaa.com/zekrabab125/31665
💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست هفتم
https://eitaa.com/zekrabab125/32865
💚 تعداد 70 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32631
♦️♦️♦️
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 17 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/33002
💚💚💚💚💚
♦️♦️♦️ شروع رمان مذهبی بنام #مجنون_من_کجایی
👇👇👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32963
نوزدهمین رمان بنام ( #مجنون_من_کجایی ) قسمت 1 تا 5 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32982
نوزدهمین رمان بنام ( #مجنون_من_کجایی ) قسمت 6 تا 10 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/33005
نوزدهمین رمان بنام ( #مجنون_من_کجایی ) قسمت 11 تا 15 👆👆
✋دوستان سلام
♦️بعلت گرفتاری پیش آمده
💚اگر کسی هست که بتونه
💠آدمین همین کانال شود
✍ اعلام کند
@A_125_Z ای دی مدیر
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشتهی: 📓 تعداد صفحات
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی؟
#قسمت_شانزدهم
برای نماز صبح رفتم پایین
که مادرم گفت رقیه چمدونت رو بستی؟
-چمدون ؟
مامان: مگه سید بهت نگفت
میرید مسافرت ؟
-نه فقط گفت برات یه سورپرایز دارم
مامان:خب میرید مسافرت
(مسافرت !! چرا به خودم چیزی نگفت!!
خب دیووونه ميخواست سورپرایزت کنه ..)
-شما و داداش هم اجازه دادید؟
مامان:رقیه سید شوهرته ...
چرا نباید اجازه بدم ؟
بعدشم اجازت دست سیده
بازم به ما احترام گذاشته که میگه ..
چمدونت رو ببنند ..
صبح راهی هستید ..
-بله چشم ..
نماز خوندم رفتم اتاقم زورم نمی رسید چمدون رو بیارم پایین ..
رفتم دنبال داداش
-داداش میشه بیاید چمدونمو بیارید پایین
حسین:بله عزیزم
صبح ساعت ۷ مامان ، بدو رقیه آقاسید پایین منتظرته
-من آمادم مادر
میشه به داداش بگید بیاد چمدونو ببره !!
مامان: نه برو بگو سید بیاد
بذار بفهمه تکیه گاه تو اونه نه من یا برادرت ...
-إه مامان تواما
مامان:تو مو میبنی من پیچش مو
رفتم پایین سید تا منو دید:سلام خانم گلم بپر بالا
-سیدجان میشه بیایی چمدونمو بیاری؟
اولین بار بود گفتم سید جان ..
چشاش برق زد
سبد:فدای سیدجان گفتنت..
چرا نمیشه خانم گلم !!
سوار ماشین شدیم
_سیدجان میشه به من بگید کجا میریم ؟
سید: من و خانمم میریم خادم الشهدا باشیم
-وایییبییی مرسی سیدم ..
سید میخندید گوشیم زنگ خورد
اسم محدثه زارعی با یه پاندا تو صفحه نمایان شد ..
من :سلام پاندای من
محدثه :ای خدا عروسم شدی عاقل نشدی ..
-خخخخخ
محدثه:کوفته
رقیه فردا شب پسرعموی آقای حسینی میان خواستگاری ..
-میدونستم عزیزم
مبارکت باشه ..
محدثه :مرسی عزیزم
-یاعلی
سید:دختر تو برای منم عکس پاندا گذاشتی؟
-نه روم نشده هنوز!
سید: خب خداشکر
-مجتبی !!!!
وای آب شدم اسمش گفتم چرا ..
سید: جانم
-هیچی
سید:بگووووو
-یادم رفت
سبد:چرا خجالت میکشی از من !!!
-کجا خادمیم؟
هویزه
تا برسیم مقر اسکان خادمین شهدا چند جا استراحت کردیم ..
یه جا که ایستاده بودیم که یهو یه عروسک قرمز پاندا جلوم حاضر شد
پشت سید بود که صداشو درمیاورد
خانم خوشگله شما چرا از همسرت خجالت میکشی؟!!
انقدر هیجانم بالا بود
انقدر خوشحال بود
دلم می خواست جیغ بکشم دستامو گذشته بودم جلوی دهنم
یهو خرس رفت کنار و سید گفت اینم یه خرس خوشگل تقدیم به یه خانم خجالتی ...
-وووووییییی خیلی قشنگه
مرسی آقای ......
بعد از ۱۸ساعت رسیدیم اهواز پادگان شهید مسعودیان ..
قرار بود امشب اینجا بمونیم فردا صبح هرکس سر پستش بره ..
خوشحال بودم خیلی خوشحال آخه با مرد زندگیم اینجام
خادم شهدا ...
📎ادامه دارد . . .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشتهی: 📓 تعداد صفحات
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
#قسمت_هفدهم
مجتبی مسئول کل خادمین ناحیه هویزه بود .
بعد از رسیدن به هویزه
مجتبی یه جلسه با کل خادمین گذاشت ..
مجتبی : بسم الله الرحمن الرحیم
خواهرا و برادرای محترم ان شالله ما ۱۰ روز با همیم ..
خواهرا مسئولتون خانم جمالی همسر بنده هستن ..
هر مشکلی بود به ایشان برسونید
ایشان به بنده میگن ..
ان شاءالله شاهد کمترین برخورد میان خواهران و برادران باشیم..
جایگاه قرار گیری هرکدوم از برادران مشخص شد ...
منم جایگاه خواهران رو به خودشون واگذار کردم ..
و به سفارش مجتبی خودم تو حسینه هویزه قرار گرفتم ..
همه حواسم به تموم خواهرا بود ..
اما مرد من چه خاکی خادم الشهدا بود ..
اون حسینی مغرور معراج الشهدا رو بعد از عقد شناختم ..
و حالا اینجا با لباس خاکی بدون کفش با چفیه عربی سیاه خادم الشهدا بود..
اینا برای من یعنی خود خود خوشبختی
شب اول خادمی انقدر خسته بودم که ساعت ۹-۱۰ خوابیدم ..
اما روز دوم بعد از اینکه تایم استراحت شروع شد ،
سید بهم زنگ ..
-جانم
سید:جانت بی بلا
میگم اگه بیداری بیا تا جاده اصلی هویزه محل شهادت شهید علم الهدی بریم ..
-اووووم الان حاضر میشم ..
پاشدم چفیه عربی که شبیه چفیه مجتبی باشه از چمدون آوردم بیرون
و بعنوان روسری،سرم کردم و
چادر لبنانی ..
بیرون که اومدم چون سرباز و همکارای مجتبی زیاد بودن از لفظ آقای حسینی استفاده کردم ..
وقتی از خوابگاه دور شدیم
سید دستمو فشار داد و گفت عاشقتم رقیه ..
مرد من
الان منتظر شنیدن اون جمله ای دو طرفه بود ..
سرم رو زیر انداختم و گفتم منم دوست دارم ..
سید:رقیه چی گفتی؟
همچنان سر به زیر گفتم همونی که شنیدی خخخخ ...
دیگه سکوت کردیم ..
شهید علم الهدی از دانشجوهای پیرو خط امام (ره) بوده
مثل همه دانشجوهای اون زمان با آغاز جنگ به ندای امام خمینی لبیک گفت و وارد جبهه شد،
یه بار که اومدیم جنوب راوی می گفت :
شهید علم الهدی و ۷۲تن از یارانشون
مثل امام حسین(ع) شهید شدن
تشنه لب
تو محاصره بودن
گوشیم رو از تو جیب مانتوم درآوردم و مداحی شهدا شرمنده ایم با سید گوش دادیم ..
خبر آمد خبری در راه است
دل خوشا دل که از آن آگاه است ..
📎ادامه دارد . . .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشتهی: 📓 تعداد صفحات
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی ؟
#قسمت_هجدهم
سه روز از آغاز سفر میگذشت که
بیسیم صداش در اومد ..
صدای سید بود
خانم جمالی تشریف بیارید جایگاه اصلی خادمین ..
-چشم
به سمت جایگاه اصلی رفتم تا سید رو دیدم
گفتم سلام چه خبره؟
سید:سلام خانمم بیا بریم داخل
تا وارد شدم هنگ کردم فرماندهان سپاه قزوین -اهواز هر دو داخل اتاقک بودن ..
بعد از ۴۵ دقیقه خارج شدیم
دلم می خواست فقط گریه کنم ..
سید خوب حالمو فهمید ..
رقیه جان خانمم این خبر که خیلی خوبه ..
امام خامنه ای داره میاد هویزه ..
-مجتبی بریم یه جا که تنها باشیم تورو خدا
مجتبی دستمو گرفت ..
به سمت اتاقی برد ..
مجتبی فدات بشه بیا اینم تنهایی
بغضتو بشکن عزیزم
سرمو به سینش گرفت هق هق گریه ام فضای اتاقو برداشت ..
بریده بریده گفتم باورم.....نمیشه ....آقا ....دارن میان
من
من
میبنمشون
بالاخره بعد از یه ربع با حرفهای سید آروم شدم
هویزه شدیدا" امنیتی شده بود ..
بعد از ۳۲ساعت انتظار قلب تپنده مردم ایران وارد هویزه شد ...
سر مزار شهدای هویزه فاتحه ای قرائت کردن
و بعد پروانه ها دور پیر عشق جمع شد
من که فقط اشک می ریختم ..
سید:آقاجان دعاکنید اعزام ما هم به سوریه درست بشه ..
حضرت آقا یه لبخند زیبا زدن و گفتن ان شاءلله ..
من انقدر حواسم به حضرت آقا بود که حرف سیدمجتبی رو متوجه نشدم ..
حضور چند ساعته امام خامنه ای تو هویزه نعمتی بود ..
۱۰ روز خادمی ما تموم شد ..
و الان تو راه برگشت به شهر خودمون هستیم
تو این ۱۰ روز خجالتم از سید ریخت الان همه کسم سیدمجتبی حسینی هست
تو راه برگشتم یهو به مجتبی گفتم ،
-مجتبی
سید:جانم خانم
-میگم یادته چند ماه پیش گفتی دوست داری برای سن کودک یه کاری کنی؟
سید:بله عزیزم یادمه
اما منظورت
-اون موقعه همه به هم نامحرم بودیم..
اما الان من و محدثه
سید: نگو اسم کوچک دوستاتو .
-چشم چشم
خانم زارعی، خانم سلیمانی ،خانم رادفر
پسرعموت ،آقای مهدوی
سید:فکرت عالیه
رقیه بانو فردا باید وصیت نامه شهید بابایی هم کامل کنیم..
این جلسه هم میذاریم ..
بعد از یک دوساعت رسیدیم شهر خودمون
سید:رقیه بانو یه چیزی بخوام ازت
-جانم
سید:میای خونه ما ؟
-بله بریم
سید:راستی خانم زارعی و سیدمحمد هم عقد کردن ..
صبح به همه توضیح دادیم
بعد از اینکه طرح رو کامل گفتم ...
سید محمد:خانم جمالی بخش طلابش با من خانم زارعی هم بخش طلاب خانم ها ..
سید:خانم جمالی بخش مجوز هم با من ...
مطهره :طراحی و تزئین با من
مهدوی و فرحناز:بخش حفظ قرآن جوجه ها با ما ..
-ممنونم از همتون بزرگوارها
قرارمون این بود یه کانون مذهبی بزنیم ...
📎ادامه دارد . . .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشتهی: 📓 تعداد صفحات
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی
#قسمت_نوزدهم
بعد از رفتن بچه ها
سید:خانم احیانا" فکر نمیکنی باید بری پشت لب تاپ و از سایت سرخ وصیت نامه شهید بابایی رو بگیری ؟!
-بزار فکرام وکنم ..
فکرکنم باید انجام بدم
سید:خب الحمدالله
-بفرمایید اینم پرینت وصیت نامه شهید بابایی ..
وصیت نامه اول شهید عباس بابائی:
"بسم الله الرحمن الرحیم"
همسرم ! راه خدا را انتخاب کن که جز این راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد.
ملیحه جان همانطوری که میدانی احترام مادر واجب است . اگر انسان کوچکترین ناراحتی داشته باشد اولین کسی که سخت ناراحت می شود مادراست که همیشه به فکر فرزند یعنی جگرگوشه اش می باشد. . .
ملیحه جان اگر مثلا نیم ساعتی فکر کردی راجع به موضوعی هرگز به تنهایی فکر نکن حتما از قرآن مجید و سخنان پیامبران - امامان استفاده کن و کمک بگیر- نترس هر چه می خواهی بگو. البته درباره هر چیزی اول فکر کن .
هر چه که بخواهی در قرآن مجید هست مبادا ناراحت باشی همه چیز درست می شه ولی من می خواهم که همیشه خوب فکر کنی .
مثلا وقتی یک نفر به تو حرفی می زند زود ناراحت نشو درباره اش فکر کن ببین آیا واقعا این حرف درسته یا نه .
البته بوسیله ایمانی که به خدا داری.
ملیحه جان به خدا قسم مسلمان بودن تنها فقط به نماز و روزه نیست البته انسان باید نماز بخواند و روزه هم بگیرد .
اما برگردیم سرحرف اول اگر دوستت تو را ناراحت کرد بعد پشیمان شد و به تو سلام کرد و از تو کمک خواست حتما به او کمک کن . تا میتونی به دوستانت کمک کن و به هر کسی که می شناسی و یا نمی شناسی خوبی کن. نگذار کسی از تو ناراحت بشه و برنجه.
هر کسی که به تو بدی می کند حتما از او کناره بگیر و اگر روزی از کار خودش پشیمون شد از او ناراحت نشو. هرگز بخاطر مال دنیا از کسی ناراحت نشو.
ملیحه جون در این دنیا فقط پاکی، صداقت ،ایمان ، محبت به مردم ، جان دادن در راه وطن، عبادت باقی می ماند. تا می تونی به مردم کمک کن . حجاب ، حجاب را خیلی زیاد رعایت کن . اگه شده نان خشک بخور ولی دوستت ، فامیلت را که چیزی نداره، کسی که بیچاره است او را از بدبختی نجات بده.
تا میتونی خیلی خیلی عمیق درباره چیزی فکر کن.
همیشه سنگین باش.
زود از کسی ناراحت نشو از او بپرس که مثلا چرا اینکار را کردی و بعد درباره آن فکر کن و تصمیم بگیر. . .
به خدا قسم به فکر تو هستم ولی می گویم شاید من مردم باید ملیحه ام همیشه خوشبخت باشد . هرگز اشتباه فکر نکند .
همیشه فقط راه خدا را انتخاب بکند . چون جز این راه راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد .
ملیحه باید مجددا قول بدهی که همیشه با حجاب باشی .
همیشه با ایمان باشی.
همیشه به مردم کمک کنی . به همه محبت کنی . در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است و راه خداست . . .
اگه می خواهی عباس همیشه خوشحال باشد باید به حرفهایم گوش کنی . ملیحه هرچقدر میتونی درس بخون . درس بخون درس بخون . خوب فکر کن . به مردم کمک کن . کمک کن خوب قضاوت کن . همیشه از خدا کمک بخواه . حتما نماز بخون . راه خدا را هرگز فراموش نکن . . .
همیشه بخاطرت این کلمات بسیار شیرین و پر ارزش را بسپار « کسی که به پدر و مادرش احترام بگذارد ، یعنی طوری با آنها رفتار کند که رضایت آنها را جلب نماید ، همیشه پیش خداوند عزیز بوده و در زندگی خوشبخت خواهد بود . . .
ملیحه مهربانم هروقت نماز میخونی برام دعا کن .
وصیت نامه دوم شهید عباس بابائی:
"بسم الله الرحمن الرحیم"
انا لله و انا الیه راجعون
خدایا ، خدایا ، تو را به جان مهدی (عج) تا انقلاب مهدی (عج) خمینی را نگهدار . به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت می کشم وصیت نامه بنویسم . حال سخنانم را برای خدا در چند جمله انشاالله خلاصه می کنم.
خدایا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده.
خدایا ، همسر و فرزندانم را به تو می سپارم.
خدایا ، در این دنیا چیزی ندارم ، هرچه هست از آن توست.
پدر و مادر عزیزم ، ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم.
عباس بابایی - ۲۲/۴/۶۱
۲۱ ماه مبارک رمضان
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشتهی: 📓 تعداد صفحات
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء والصدیقین🌷
مجنون من کجایی
#قسمت_بیستم
سیدمحمد و محدثه
فرحناز و مهدوی
حسنا و حسین
پی کارای عروسیشون بودند
منو سید هم پی کارای کانون فکری ..
روزها از پی هم می گذشتن..
و ما فقط پی کارای کانون بودیم..
چند ماهی از جلسه کانون می گذشت
گوشیم زنگ خورد ..
سید:خانم پایین منتظرم بیا عزیزم
-اومدم آقاجان
-سلام آقای من
سید: سلام خانم گل
یه خبر خوب
-چی عزیز دل
سید:چشماتو ببنند ..
دییینگ
اینم مجوز کانون ..
جاشم مشخص شد
-وای
وای
وای
ممنونم
ممنونم
سید:رقیه خانم می خوام یه چیزی بگم ..
-جانم سیدم
سید:رقیه بانو
ببین سید محمد و خانم زارعی بعد از ما عقد کردن
اما ما هیچی ..
-خب
سید:خوب به جمالت
ما کی میریم خونه خودمون؟
-هر موقع تو بخوای
فقط سید جان من عروسی نمی خوام ...
سید:هـــــــــــــان چرا ؟
-ببین مجتبی ما هر چقدر بگیم بزن و برقص نباشه
قبل از اومدن ما بزن و برقص هست
مرد من تا حالا چشمش به گناه نیوفتاده ..
چرا برای یه شب مردمو به گناه بندازم!!!
امشب با مامان جون اینا بیاید خونه ما
فعلا میریم مشهد
بعد ها میریم کربلا
شب مامان جون و باباجون و آقاسید اومدن خونمون و من و سید گفتیم می خوایم بریم مشهد ..
تصمیمون اون شد بریم سر خونه زندگیمون ..
بعد از عروسی بچه ها بریم مشهد
عروسی برادرم اول بود و واقعا عالی بود
بعد عروسی سید محمد و محدثه
که دقیقا عروسی شون امشبه
گوشیمو برداشتم رفتم پیش محدثه
گفتم بیا سلفی بندازیم ..
بعد گفتم منو عروس پاندا یهویی. .
وای خدای من چقدر این پاندای خودمو دوست دارم ..
📎ادامه دارد . . .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
#سلام_امام_زمانم✋
صدا ڪردنت سخت نیست؛
من سختش ڪردہ ام !😔
اَدْعوُكَ ياسَيدي بِلِسان قَدْ اَخْرَسَه ذَنْبُه:
ميخوانمت آقاے من
امابا زبانے كہ گناه لالش كرده ...😭
#شبتون_امام_زمانی🌤
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام