☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇
♦️♦️بیش از 500 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید.
🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی
🍎لیست اول 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/19259
💚 تعداد 51 نرمافزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆
🍎لیست دوم 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/20779
💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆
🍎لیست سوم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/27333
💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست چهارم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/29115
💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست پنجم
https://eitaa.com/zekrabab125/30402
💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست ششم
https://eitaa.com/zekrabab125/31665
💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست هفتم
https://eitaa.com/zekrabab125/32865
💚 تعداد 70 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32631
♦️♦️♦️
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 18 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/33002
💚💚💚💚💚
♦️♦️♦️ شروع رمان مذهبی بنام #مجنون_من_کجایی
👇👇👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32963
نوزدهمین رمان بنام ( #مجنون_من_کجایی ) قسمت 1 تا 5 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32982
نوزدهمین رمان بنام ( #مجنون_من_کجایی ) قسمت 6 تا 10 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/33005
نوزدهمین رمان بنام ( #مجنون_من_کجایی ) قسمت 11 تا 15 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/33021
نوزدهمین رمان بنام ( #مجنون_من_کجایی ) قسمت 16 تا 20 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/33037
نوزدهمین رمان بنام ( #مجنون_من_کجایی ) قسمت 21 تا 25 👆👆
هدایت شده از بایگانی پروژه
🌸🍃🌺﷽🌺🍃🌼
💟 #مژده #مژده #مژده
🌼🌼 مشهدیا گلِگلاب به گوش 🌺🌺
✍ با شرکت دراین پروژه
📣 شک نکنید هر گرهای کوری از نظر مالی داشته باشید اینجا حل میشود👌
🔴 قطعا شما دوست عزیز میتوانید از این فرصت طلایی استفاده کنید.
✍ و شاهد پیشرفت و باورنکردنی مالیتون باشید و نتایج سرمایهگذاری خودتون رو خیلی خیلی زود میبینید
💙 حتی شما میتوانید به تعداد زیادی از افراد خانواده ، اقوام ، دوستان ، حتی همسایگان کمک کنید تا از این تجارت پُرسود استفاده کنند و به بهترین جای زندگی برسند😍👌🙏❤️❤️❤️
باکمک ما معجزه را وارد زندگیتان کنید👇
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشتهی: 📓 تعداد صفحات
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
#قسمت_بیست_ششم
🌷بسم رب الشهداء والصدیقین🌷
مجتبی فردا اعزامه داشتم ساکشو میبستم که تلفن خونه زنگ خورد
با یه آه بغضم رو قورت دادم
-الو بفرمایید
فرحناز پشت خط بود الو سلام رقیه خوبی؟
چرا صدات گرفته
-هیچی
فرحناز صداش بغض آلود شد گفت رقیه محمدهادی فردا میره سوریه
-وای خاک تو سرم آقای مهدوی میره
فرحناز:اوهوم مگه کسی دیگه هم داره میره
-آره
سیدمجتبی و حسین هم میرن
فرحناز:حسین آقا داداشت ؟
- آره
فرحناز:حسنا بارداره که
-حسنا میگه نمیتونه اجازه ندم
چون فردا اگه یه کاشی از حرم
بی بی حضرت زینب کم بشه
منم هم تراز با زنان کوفی میشم
فرحناز :راستم میگه
رقیه بنظرت مردامون اجازه میدن بریم بدرقه
-نمیدونم والا حالا من شب به مجتبی میگم
فرحناز :باشه خواهرجان دیگه کار نداری
-نه قربونت
یاعلی
رفتم به بچه ها سر زدم
هردو خواب بودن
دلم سوخت برای خودم و برای حسنا و فرحناز برای بچه هامون
رفتم تو فکر دیشب
دیشب خونه حسین بودیم
بهش گفتم داداش جان من ۲۱سالمه مادردوتا بچم
اما هنوز تو حسرت آغوش پدرم
من نمیگم نرو
میگم بمون بچه ات دنیا بیاد بعدبرو
حسین:رقیه من میدونم میفهمم حرفتو
اما وظیفه من الانه
خود بی بی حضرت رقیه هم مراقب بچه ام میشه
همون جور تو فکر بودم که دستای سید روی دستم قرار گرفت
عاشق گرمای این دستا بودم
سید:بانو کجا غرقی؟
باصدای بغض آلود گفتم اجازه میدی فردا بیایم بدرقه
سید:اشک نریز رقیه خاتون
نه عزیزم نمیشه ما میریم تهران
سخته
حتی زنداداشت و خانم محمدهادی هم نمیان
-باشه
سید:پاشو پاشو بچه ها و خودت حاضر بشید بریم شهربازی
-شهربازی
سید:آره شاید آخرین شب مشترکمون باشه
دلم گرفتم اما به اشکام اجازه ریختن ندادم
بعداز حاضر شدن گفت رقیه بیا یه سلفی چهارنفره بگیریم
بعدش روسریم از سرم برداشت منو کشید سمت خودش
یه سلفی گرفت
اینارو قبل از علمیات پاک میکنم
اون شب هم خیلی خوب هم خیلی بد گذشت
آه از لحظه وداع با مجتبی فاطمه سادات و سیدعلی آروم نشدند
آخرسر سید مجبور شدانقدر با
بچه ها بازی کنه تا بخوانن
وقت رفتن گفت
موقعه رفتن گوشه چادرم گرفت و گفت حلال کن رقیه جان
خیلی دوست دارم
مراقب خودت و بچه ها باش
-برو خدا به همرات
بدون منتظرتم
در بستم رفتم تو های های گریه میکردم که یکدفعه سیدعلی پسرم
دستاش زد به پشتم گفت
ماما
ماما
-جان مامان
عزیزمامان
مامان شمادوتارو نداشت میمرد که
داشتم قربون صدقه سیدعلی میرفتم که گوشیم زنگ خورد
-الو فرحناز
فرحناز:خواهرجان خوبی؟
-خوب
فرحناز چه میشه ؟
مردمون
درحال سکته ام
فرحناز:صبور باش
صحیح سالم برمیگردن بچه ها چطورن؟
-وای فرحناز روضه ای بود
سیدعلی و فاطمه سادات فقط گریه میکردن
فرحناز:الهی بمیرم براشون
رقیه میای بریم هئیت ؟
-آره عزیزم
فرحناز ب حسناهم بگم بیاد؟
-آره عزیزم بگو
بی تاب بودم و تنها دوای دردم روضه ی حضرت زینب بود
تو هئیت گریه کردم آروم شدم
انگار خود خانم بی بی زینب بهم صبر عطا کرده
ادامه دارد...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشتهی: 📓 تعداد صفحات
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
بسم رب الشهدا
مجنون من کجایی
#قسمت_بیست_هفتم
یک هفته از رفتن مجتبی میگذشت اما هیچ تماسی نداشت
تلگرام و وات ساپش هم آخرین دیدارش برای یه هفته پیش بود
وای خدا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه
تو همین فکرا بودم که تلفن زنگ خورد
گوشی برداشتم
یهو صدای مجتبی تو گوشی پیچید
با بغض گفتم چرا یه هفته زنگ نزدی ؟
سید:من بمیرم برات
خانمم بخدا نمیشه
الانم زنگ زدم بگم حلالم کن فردا عملیاته
قلبم برای لحظه ایی ایستاده دیگه نمی تپید پژواک صداها تو سرم بود
یعنی چی حلالم کن یعنی ...وای نه تصورشم کمرمو میشکونه
صدای مجتبی منو از حصار ترس بیرون کشید
سید:رقیه جان صدامو میشنوی من باید برم صدام میزنن
اروم طوری که اطرافیانش نشنون گفت :دوستت دارم خداحافظ
بدون هیچ جوابی فقط اشک میریختم گوشی از دست سر خورد نشستم رو زمین و زانوهامو تو اغوش گرفتم
بی تاب بودم
یاد حرفای مجتبی افتادم که میگفت به خدا توکل کن
رفتم نماز بخونم عبای مجتبی دیدم گرفتم بغلم عبارو فقط گریه میکردم
خدایا کمکمون کن
روزها پشت هم میگذشتن و من جرات چک کردن تلگرام نداشتم
تا گوشی خونه زنگ خورد
بسم الله گفتم و گوشی برداشتم
فرحناز بود
بدون سلام و علیک گفت
رقیه تلگرام دیدی؟
-نه چطور؟
فرحناز:میگن تو سوریه یه منطقه ای به اسم خان طومان عملیات شده
تعداد شهدا و اسرا خیلی بالاست
-یاحسین
فرحناز:من دارم میرم ناحیه ببینم چه خاکی تو سرمون شده
توام میای؟
-آره حتما
فقط صبرکن بچه ها رو بذارم خونه مامان جون
بعد بریمـ
فرحناز:باشه
به سمت ناحیه رفتیم
غلغله بود
منو فرحناز رفتیم داخل
همکار سید:خواهرا ما به یقین برسیم از اخبار حتما شمارو هم در جریان میذاریم
ده روز از رفتن ما به سپاه میگذره
اما هنوز از اونا هیچ خبری به ما نرسیده
تواین ده روز ما هر نذر و نیازی بلدبودیم کردیم
نگرانی من دوچندان بود
هم از جانب برادرم هم همسرم
خدایا خودت مراقبشون باش
گوشی خونه زنگ زد
الو بفرمایید
سلام خانم حسینی امروز ساعت۴ناحیه باشید
بچه ها رو همراه بیارید
بله حتما
تو غوغا به پا شد استرس داشت امونمو میبرید
ساعت ۴بود میزان رسیدیم ناحیه
زنداداشم و فرحناز هم بودن
بعداز یه ربع چشم انتظاری فرمانده ناحیه با پیراهن سیاه وارد شد
فرمانده:بسم الله الرحمن الرحیم
وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ
خواهرای بزرگوار مصیب برای ماهم خیلی سنگین هست
شهادت همرزمهامون واقعا سخته
خبر اسارت همکارمون مارو از پا در میاره
از بین همکارا و همرزمای ما ۱۳شهید و ۲اسیر داشتیم
خانم حسینی و خانم مهدوی ان شالله صبر زینبی داشته باشید
اسارت کار زینبی هست
همسراتون اسیر شدن
-یاامام حسین
اسامی شهدا هم به ترتیب
حسین جمالی
احمد ابوالفضلی
صادق عباسی
کامران حیدری
احمد شیری
امیر کریمی
بهمن محمدی
جواد اکبری
متاسفانه برای تحویل اجساد هم باید چندماهی صبر کنیم
خدایا این چه امتحانیه
خودم فراموش کردم با فرحناز به سمت حسنا رفتیم زنداداش مظلومم تازه شش ماهه باردار بود
الان با این خبر چه باید کنه
حسنا پاشد راه بره که غش کرد
ادامه دارد...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿