eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
843 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 500 و = شامل و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال کنید. 🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی 🍎لیست اول 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/19259 💚 تعداد 51 نرم‌افزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆 🍎لیست دوم 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20779 💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆 🍎لیست سوم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/27333 💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست چهارم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/29115 💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست پنجم https://eitaa.com/zekrabab125/30402 💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست ششم https://eitaa.com/zekrabab125/31665 💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست هفتم https://eitaa.com/zekrabab125/32865 💚 تعداد 70 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32631 ♦️♦️♦️
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 18 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/33002 💚💚💚💚💚
♦️♦️♦️ شروع رمان مذهبی بنام 👇👇👇👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32963 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 1 تا 5 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32982 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 6 تا 10 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/33005 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 11 تا 15 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/33021 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 16 تا 20 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/33037 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 21 تا 25 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از بایگانی پروژه
اینجا معجزه رو وارد زندگیت کن👇👇 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
هدایت شده از بایگانی پروژه
🌸🍃🌺﷽🌺🍃🌼 💟 🌼🌼 مشهدیا گلِ‌گلاب به گوش 🌺🌺 ✍ با شرکت دراین پروژه 📣 شک نکنید هر گره‌ای کوری از نظر مالی داشته باشید اینجا حل می‌شود👌 🔴 قطعا شما دوست عزیز میتوانید از این فرصت طلایی استفاده کنید. ✍ و شاهد پیشرفت و باورنکردنی مالیتون باشید و نتایج سرمایه‌گذاری خودتون رو خیلی خیلی زود می‌بینید 💙 حتی شما میتوانید به تعداد زیادی از افراد خانواده ، اقوام ، دوستان ، حتی همسایگان کمک کنید تا از این تجارت پُرسود استفاده کنند و به بهترین جای زندگی برسند😍👌🙏❤️❤️❤️ باکمک ما معجزه را وارد زندگیتان کنید👇 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات 35
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهداء والصدیقین🌷 مجتبی فردا اعزامه داشتم ساکشو میبستم که تلفن خونه زنگ خورد با یه آه بغضم رو قورت دادم -الو بفرمایید فرحناز پشت خط بود الو سلام رقیه خوبی؟ چرا صدات گرفته -هیچی فرحناز صداش بغض آلود شد گفت رقیه محمدهادی فردا میره سوریه -وای خاک تو سرم آقای مهدوی میره فرحناز:اوهوم مگه کسی دیگه هم داره میره -آره سیدمجتبی و حسین هم میرن فرحناز:حسین آقا داداشت ؟ - آره فرحناز:حسنا بارداره که -حسنا میگه نمیتونه اجازه ندم چون فردا اگه یه کاشی از حرم بی بی حضرت زینب کم بشه منم هم تراز با زنان کوفی میشم فرحناز :راستم میگه رقیه بنظرت مردامون اجازه میدن بریم بدرقه -نمیدونم والا حالا من شب به مجتبی میگم فرحناز :باشه خواهرجان دیگه کار نداری -نه قربونت یاعلی رفتم به بچه ها سر زدم هردو خواب بودن دلم سوخت برای خودم و برای حسنا و فرحناز برای بچه هامون رفتم تو فکر دیشب دیشب خونه حسین بودیم بهش گفتم داداش جان من ۲۱سالمه مادردوتا بچم اما هنوز تو حسرت آغوش پدرم من نمیگم نرو میگم بمون بچه ات دنیا بیاد بعدبرو حسین:رقیه من میدونم میفهمم حرفتو اما وظیفه من الانه خود بی بی حضرت رقیه هم مراقب بچه ام میشه همون جور تو فکر بودم که دستای سید روی دستم قرار گرفت عاشق گرمای این دستا بودم سید:بانو کجا غرقی؟ باصدای بغض آلود گفتم اجازه میدی فردا بیایم بدرقه سید:اشک نریز رقیه خاتون نه عزیزم نمیشه ما میریم تهران سخته حتی زنداداشت و خانم محمدهادی هم نمیان -باشه سید:پاشو پاشو بچه ها و خودت حاضر بشید بریم شهربازی -شهربازی سید:آره شاید آخرین شب مشترکمون باشه دلم گرفتم اما به اشکام اجازه ریختن ندادم بعداز حاضر شدن گفت رقیه بیا یه سلفی چهارنفره بگیریم بعدش روسریم از سرم برداشت منو کشید سمت خودش یه سلفی گرفت اینارو قبل از علمیات پاک میکنم اون شب هم خیلی خوب هم خیلی بد گذشت آه از لحظه وداع با مجتبی فاطمه سادات و سیدعلی آروم نشدند آخرسر سید مجبور شدانقدر با بچه ها بازی کنه تا بخوانن وقت رفتن گفت موقعه رفتن گوشه چادرم گرفت و گفت حلال کن رقیه جان خیلی دوست دارم مراقب خودت و بچه ها باش -برو خدا به همرات بدون منتظرتم در بستم رفتم تو های های گریه میکردم که یکدفعه سیدعلی پسرم دستاش زد به پشتم گفت ماما ماما -جان مامان عزیزمامان مامان شمادوتارو نداشت میمرد که داشتم قربون صدقه سیدعلی میرفتم که گوشیم زنگ خورد -الو فرحناز فرحناز:خواهرجان خوبی؟ -خوب فرحناز چه میشه ؟ مردمون درحال سکته ام فرحناز:صبور باش صحیح سالم برمیگردن بچه ها چطورن؟ -وای فرحناز روضه ای بود سیدعلی و فاطمه سادات فقط گریه میکردن فرحناز:الهی بمیرم براشون رقیه میای بریم هئیت ؟ -آره عزیزم فرحناز ب حسناهم بگم بیاد؟ -آره عزیزم بگو بی تاب بودم و تنها دوای دردم روضه ی حضرت زینب بود تو هئیت گریه کردم آروم شدم انگار خود خانم بی بی زینب بهم صبر عطا کرده ادامه دارد... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 بسم رب الشهدا مجنون من کجایی یک هفته از رفتن مجتبی میگذشت اما هیچ تماسی نداشت تلگرام و وات ساپش هم آخرین دیدارش برای یه هفته پیش بود وای خدا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه تو همین فکرا بودم که تلفن زنگ خورد گوشی برداشتم یهو صدای مجتبی تو گوشی پیچید با بغض گفتم چرا یه هفته زنگ نزدی ؟ سید:من بمیرم برات خانمم بخدا نمیشه الانم زنگ زدم بگم حلالم کن فردا عملیاته قلبم برای لحظه ایی ایستاده دیگه نمی تپید پژواک صداها تو سرم بود یعنی چی حلالم کن یعنی ...وای نه تصورشم کمرمو میشکونه صدای مجتبی منو از حصار ترس بیرون کشید سید:رقیه جان صدامو میشنوی من باید برم صدام میزنن اروم طوری که اطرافیانش نشنون گفت :دوستت دارم خداحافظ بدون هیچ جوابی فقط اشک میریختم گوشی از دست سر خورد نشستم رو زمین و زانوهامو تو اغوش گرفتم بی تاب بودم یاد حرفای مجتبی افتادم که میگفت به خدا توکل کن رفتم نماز بخونم عبای مجتبی دیدم گرفتم بغلم عبارو فقط گریه میکردم خدایا کمکمون کن روزها پشت هم میگذشتن و من جرات چک کردن تلگرام نداشتم تا گوشی خونه زنگ خورد بسم الله گفتم و گوشی برداشتم فرحناز بود بدون سلام و علیک گفت رقیه تلگرام دیدی؟ -نه چطور؟ فرحناز:میگن تو سوریه یه منطقه ای به اسم خان طومان عملیات شده تعداد شهدا و اسرا خیلی بالاست -یاحسین فرحناز:من دارم میرم ناحیه ببینم چه خاکی تو سرمون شده توام میای؟ -آره حتما فقط صبرکن بچه ها رو بذارم خونه مامان جون بعد بریمـ فرحناز:باشه به سمت ناحیه رفتیم غلغله بود منو فرحناز رفتیم داخل همکار سید:خواهرا ما به یقین برسیم از اخبار حتما شمارو هم در جریان میذاریم ده روز از رفتن ما به سپاه میگذره اما هنوز از اونا هیچ خبری به ما نرسیده تواین ده روز ما هر نذر و نیازی بلدبودیم کردیم نگرانی من دوچندان بود هم از جانب برادرم هم همسرم خدایا خودت مراقبشون باش گوشی خونه زنگ زد الو بفرمایید سلام خانم حسینی امروز ساعت۴ناحیه باشید بچه ها رو همراه بیارید بله حتما تو غوغا به پا شد استرس داشت امونمو میبرید ساعت ۴بود میزان رسیدیم ناحیه زنداداشم و فرحناز هم بودن بعداز یه ربع چشم انتظاری فرمانده ناحیه با پیراهن سیاه وارد شد فرمانده:بسم الله الرحمن الرحیم وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ خواهرای بزرگوار مصیب برای ماهم خیلی سنگین هست شهادت همرزمهامون واقعا سخته خبر اسارت همکارمون مارو از پا در میاره از بین همکارا و همرزمای ما ۱۳شهید و ۲اسیر داشتیم خانم حسینی و خانم مهدوی ان شالله صبر زینبی داشته باشید اسارت کار زینبی هست همسراتون اسیر شدن -یاامام حسین اسامی شهدا هم به ترتیب حسین جمالی احمد ابوالفضلی صادق عباسی کامران حیدری احمد شیری امیر کریمی بهمن محمدی جواد اکبری متاسفانه برای تحویل اجساد هم باید چندماهی صبر کنیم خدایا این چه امتحانیه خودم فراموش کردم با فرحناز به سمت حسنا رفتیم زنداداش مظلومم تازه شش ماهه باردار بود الان با این خبر چه باید کنه حسنا پاشد راه بره که غش کرد ادامه دارد... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهدا🌷 مجنون من کجایی؟ با کمک فرحناز حسنارو بردیم دکتر دکتر گفت الان خیلی خطرناکه باید خیلی مواظبش باشید خونه هامون سیاه پوش شد مردای خونه نبودن وای از فکرامون الان داعش با سید داره چیکار میکنه بچه ها خوابیدن به سمت کمدمون رفتم کت شلواری که برای عروسی حسین با پول خودم براش خریده بودم برداشتم مجتبی کجایی؟ کجایی تا مثل همیشه بگی اشک نریز گریه نکن کجایی تا پناهگاهم باشی مردمن زیر شنکجه ای خدایا کاش کاش شهید میشد اما گیر این حرمله ها نمی افتاد اشکام باهم مسابقه داشتن وای برادرجوانم بچه اش خدایا برادرم کی برمیگرده کت شلوار گذاشتم سر جاش یه مانتوی سیاه تن کردم روسری سیاهمو لبنانی بستم تن بچه ها هم لباس سیاه کردم هنوز نه خبر اسارت سید به مامان جون گفتم نه خبر شهادت حسینو چه سخته خواهر بشه پیک خبر گفتن شهادت برادر چه سخته بشی پیک خبر اسارت مردت یا زینب کبری کمکم کن روسری سیاه فاطمه رو به سرش بستم دخترم ایام دور از پدریت شروع شد گوشیو برداشتم الو سلام مامان جون مامان جون(مادرسید):سلام دخترم خوبی؟ صدات چرا گرفته؟ -چیزی نیست مادر داریم میایم خونتون مامان جون: قدمتون سر چشم استارت رو با ذکر خدا به امید خودت بهم کمک کن زدم یه ربع بعد رسیدیم خونه مادرجون زنگ زدم مادر مثل همیشه اومد استقبالمون مامان جون:سلام دخترم خوبی؟ چرا سیاه پوشیدی؟ چیزی شده ؟ -خوبم مادر آقاجون هستن ؟ مامان جون:آره تو خونست رقیه چی شده مادر؟ ‌داخل شدیم -سلام آقاجون آقاجون :سلام باباجان -مادر میشه بیاید بشینید -من امروز سپاه بودم حدود ده روز پیش تو سوریه تو منطقه ای به اسم خان طومان عملیات میشه بچه های مدافع حرم خیلی شهید و اسیر میشن مامان جون:یاامام حسین مجتبی چی ؟ ‌-مامان مجتبی من اسیر شده حسین داداشم شهید شده ... مادر با گفتن یازینب کبری از حال رفت با دادن آب قند و ماساژ مادر به هوش اومد بعداز چند دقیقه گفت رقیه الان چی میشه ؟ -تبادل میکنند مادر اول اجساد شهدا مامان جون:به مادرت گفتی؟ -نه مامان جون:منم میام باهات بریم به مادرت بگیم رقیه اشک نریز دشمن شاد میشه مارو از خلقت ، مدافع حرم آفریده اند روزها از پس هم میگذشت و ما فقط منتظر خبری از سپاه بودیم حسنا اومده پیش مامان ، چون وضعش خیلی اضطراری بود سه ماهی از شنیدن خبر شهادت و اسارت میگذره من و زینب خونه مادر بودیم که گوشیم زنگ خورد -الو بفرمایید آقای حسن پور:سلام خانم حسینی ببخشید مزاحمتون شدم -سلام آقای حسن پور مراحمید خبری شده؟ آقای حسن پور: بله خوشبختانه بالاخره مذاکرات ما با داعش به نتیجه رسید و حدود ۲۵روز دیگه شهدا وارد ایران میشن بعد از معاینه یعنی حدود ۵روز بعدش وارد شهر میشن و مراسم تشیع و تدفین انجام میشه -‌خیلی ممنونم آقای حسن پور اجرتون با امام حسین گوشی قطع کردم حسنا:آجی خبری شده ؟ -با گریه گفتم اوهوم حسین ۳۰روز دیگه خونه است حسنا:وای خدایا شکرت اشکاش جلوی حرف زدنشونو گرفت بدنش شل شد و روی مبل افتاد ترسیدم دوییدم سمتش -‌حسنا جان خوبی؟ با چهره ایی که از درد توهم رفته بود جوابمو داد:‌نه آجی -بریم دکتر حالش وخیم بود سریع رسوندمش به محض ورود رفتم داخل بیمارستان و به همراه چندتا پرستار برگرشتم بلافاصله حسنا رو بردن اتاق عمل اشکام کنترل پذیر نبودن و بی مهابا جاری میشدن خدایا این مادرو بچه رو نجات بده خدای تو رو به حضرت زینب نجاتشون بده دونه های تسبیحو روی هم انباشته میکردم و ذکر یازینب کبری رو زیر لب زمزمه میکردم بالاخره دکتر بعد ۱:۳۰از اتاق عمل خارج شد سراسیمه به سمتش رفتم _اقای دکتر حالش چطوره؟ دکتر:هر دوشون خوبن _خدایا شکرت اهی کشیدمو گفتم حسین جان کاش بودی و پسر کوچولوتو میدیدی دکتر کنجکاوانه پرسید :ببخشید میشه بپرسم پدرشون چیشده؟ با بغضی که گلومو چنگ میزد گفتم:برادرم شهید شده _متاسفم حلالم کنید اون شب خیلی برا همه سخت بود مخصوصا حسنا که حالا باید بدون سایه سرش،مرد خونش اسم بچه مظلومشو انتخاب کنه حسنا به یاد همسر شهیدش اسم پسرشو گذاشت حسین روزها رو میشمردیم تا ۳۰روز بشه ادامه دارد... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهدا 🌷 مجنون من کجایی؟ بالاخره روز سی ام رسید چون تعداد پیکرها بالابود و شوک شدیدی به شهر بود ۱۳پیکر باهم وارد شهر شدن و پیکرها هم باهم اومدن معراج الشهدا من،زینب،مامان، حسنا و سید(شوهرخواهرم) رفتیم معراج الشهدا -حسنا جان شما برو باحسین حرفاتون بزنید ماهم میایم حسین هم ببر پیش باباش حسنا:رقیه آجی میشه شماهم بیایی حسین رو سینه پدرش قرار دادیم حسناهم شروع کرد با برادرم حرف زدن اونشب به همسرا و مادرای شهدا اجازه دادن بمونن پیش شهیدشون حسنا و مادر و حسین هم موندن پیش داداش روز تشیع مردم همه اومده بودن هرکس حسنا میدید اشک میرخت اما حسنا مثل یه شیرزن قطره اشکی نریخت میگفت اشکامو بمونه تو تنهایی اینجا اشک بریزم دشمن شاد میشه همه ما که همسرامون شهید یا اسیر بودند تو اوج جوانی بودیم به نظر طول دوره زندگی مهم نیست این مهم که همسفر زندگیت بهشتی باشه مراسم تشیع شهدا به عالی ترین نوع پایان یافت تو مراسم سردار محمودی دیدیم منو فرحناز رفتیم جلو از تبادل اسرا پرسیدیم گفت حداقل تا شش ماه نمیشه کلا حرف تبادل زد هفت روز از دفن شهدا میگذره وقتی به همسرای شهدا نگاه میکنی میبنی همه تو اوج جوانی تنها شدن داشتیم از مزار شهدا برمیگشتیم که یه دفعه فرحناز گفت : رقیه میای بریم کربلا ؟ -هان چی کجا؟ فرحناز: إه توام کربلا میای؟ -آخه چه جوری؟ فرحناز: میریم این دفتر زیارتی اسم مینویسیم میریم البته من پاسپورت دارم تو باید بگیری از فردا میفتیم دنبال کاراش -اوووم باشه اما بذار اول با مادر جون مشورت کنم فرحناز: باشه رسیدم خونه شماره مادرجون گرفتم -سلام مادر خوبید؟ مادرجون:ممنون دخترم بچه ها خوبن -الحمدالله مادر زنگ زدم اگه شما اجازه بدید منو بچه ها با فرحناز و پسرش بریم کربلا مادرجون :اجازه نمیخاد که التماس دعا با فرحناز رفتیم عکس گرفتم فرم گذرنامه پرکردم همه مدارکم کامل بود خانمی که مدارک چک میکرد بهم گفت خانمی رضایت محضری همسرتون نیست هاله اشک چشمامو پوشند فرحناز: خانمی شوهرش اسیره خانمه:اسیر اسیر کجاست ؟ فرحناز :اسیر داعش خانم:وای الهی خدا بهت صبر بده پس یه مدرک بیارید که اسیر هستن مدارکمون کامل شد باید صبر کنیم تا گذرنامه بیاد بریم ویزا و ثبت نام ...⇩⇩ ادامه دارد... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی؟ تو فرودگاه منتظر بودیم تا شماره پرواز خونده بشه دست مامانم رفت رو قلبش جلوی پاش زانو زدم -مامان خوبی؟ مامان :آره عزیزم -جان رقیه خوبی؟ مامان:آره برو عزیزم اونجا برای من دعاکن رفتم سمت حسنا دستش فشار دادم حسنا مراقب مامان باش حسنا:مطمئن باش عزیزم پروازما به سمت قطب عاشقی به حرکت درامد چشم دوختم از دریچه ی کوچک هواپیما به ابرهایی که برفراز زمین بود سیدمن الان کجای این زمین خاکیه تو چه حال و روزیه خدایا قرار بود باهم بریم پیش ارباب اما الان تنها دلتنگشم بهم برش گردون اول رفتیم نجف اشرف هتل تا حرم خیلی نزدیک بود بعد از تعویض لباسای بچه ها و پوشیدن لباس سیاه خودمون راهی حرم شدیم وارد که شدیم چشمون به یه ایوان طلایی افتاد هق هق میکردم سید جات خالی بود قرار بود باهم بیایم اما الان تو اسیر داعشی و سرانجام این اسارت مشخص نیست سه روز حضورمون تو نجف مثل برق باد گذشت راهی کربلا شدیم بهشت که میگن کربلاست سیدعلی ،فاطمه سادات و کاوه (پسر فرحناز )تو بین الحرمین باهم بازی میکردند اول رفتیم زیارت آقا قمربنی هاشم بعد امام حسین آقا خودت بهم صبر و قرار بده طاقت زندگی بدون سید رو ندارم اقاجان بی پدر بزرگ شدم سایه پدرم رو از سر بچهام کم نکن تمام سفر اشک اه بود سفرکربلا تموم شد و ما الان تو فرودگاه نجف آماده پرواز به ایرانیم تو فرودگاه تهران به زمین نشستیم وقتی از پله برقی اومدیم پایین هیچ کس نیومده بود استقبالمون -وا فرحناز چرا هیچکس نیومده ؟ فرحناز:حالا بیا بریم برات میگم -فرحناز توروخدا بگو ببینم چی شده ؟ فرحناز -رقیه دیشب حسنا زنگ زد بهم دیروز ظهر قلب مادرت درد میگره -فرحناز توروخدا مامانم چش شده فرحناز: آروم باش خواهرم امتحانات سخته اما محکم باش -نگو که مامانم رفته پیش بابام فرحناز:حسنا میگفت تا برسونش بیمارستان ایست قلبی کرده و الان فقط منتظر توهستن همه زائرای امام حسین از فرودگاه همسراشون میان دنبالشون برای من نه تنها همسرم نبود داغدار مادرمم بودم با حضورم هماهنگ شد مادرم تا عصر به خاک سپرده بشه مامانم تنهام گذاشتی چرا سلام منو به بابا برسون خم شدم پیشانیشو بوسیدم اشکی نبودتا بریزم فولاد آب دیده شده بودم اخ که چه تنهاشدم سید کجایی که الان تو این وضعیت ارومم کنی حسین داداشی کجایی ،کجایی که ببینی کمرم شکست کجایی که ببینی خواهرت تو اوج جوونی پیر شده کجایین که رقیه دیگه داره کم میاره ادامه دارد... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 500 و = شامل و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال کنید. 🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی 🍎لیست اول 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/19259 💚 تعداد 51 نرم‌افزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆 🍎لیست دوم 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20779 💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆 🍎لیست سوم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/27333 💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست چهارم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/29115 💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست پنجم https://eitaa.com/zekrabab125/30402 💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست ششم https://eitaa.com/zekrabab125/31665 💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست هفتم https://eitaa.com/zekrabab125/32865 💚 تعداد 70 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32631 ♦️♦️♦️
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 18 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/33002 💚💚💚💚💚
♦️♦️♦️ شروع رمان مذهبی بنام 👇👇👇👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32963 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 1 تا 5 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32982 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 6 تا 10 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/33005 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 11 تا 15 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/33021 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 16 تا 20 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/33037 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 21 تا 25 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/33060 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 26 تا 30 👆👆 .
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات 35
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی؟ روزها پی هم میگذشت من با لبخند و لباس رنگی خداحافظ کرده بودم دیروز چهلم مادرم بود با هر زنگ در خونه یا زنگ تلفن هزاربار میمردم زنده میشدم گوشی همراه خودم زنگ خورد عکس چهارتایی که دوسال پیش تو مشهد با محدثه ،فرحناز ،مطهره گرفته بودیم نمایان شد اسم مطهره بود -الو سلام عزیزم خوبی؟مطهره جان مطهره :مرسی . رقیه جان عزیز وقت داری یه مصاحبه باهم درباره آقاسید کنیم ؟ -آره عزیزم سه شنبه تولد سیده و اولین سالگرد اسارتش هست اگه وقت دارید من اونروز مزارم مطهره :ممنونم عزیزم یه کیک ‌۵-۶کیلویی برای مجتبی سفارش دادم یه عکس قبل از اعزامش با دوقلوها گرفته بودم ازشون دادم بزنه رو کیک روشم سفارش دادم بنویسه سیدم تولدت مبارک شمع عدد ۲۵خریدم ظروف یک بار مصرف خریدم به سمت مزارشهدا امروز سالگرد عملیات هم بود برای همین مزار شلوغ بود چاقو دادم دست فاطمه سادات و سیدعلی کیک بریدن بین همرزمای سید پخش کردم بعد حدود ۱-۲ ساعت هم مصاحبه طول کشید از مجتبی و خاطراتش گفتم داشتیم از مزار برمیگشتیم که مادر گفت رقیه جان دخترم بعداز اسارت بچم سید نمیتونم بمونم میریم ساکن جوار امام رضا بشیم فردا حرکت میکنیم رفتیم راه آهن مامان اینا راه بندازیم مادر سوار که شدن فاطمه سادات بهانه گرفت گوشیم گرفتم با مادر حرف بزنه ساعت ۴صبح بود گوشیم زنگ خورد -یاامام حسین الان کیه آخه بفرمایید سلام خانم ما دوتا تصادفی داریم آخرین شماره شماست -خاک توسرم حال مادر و پدرم چطورن؟ ناشناس:خانم بیاید نیشابور بیمارستان امام رضا شماره فرحناز گرفتم فرحناز:رقیه چی شده این وقت صبح زنگ زدی -سیاه بخت شدم مادر و پدر نیشابور تصادف کردن بیا بریم اونجا بعداز ۱۱-۱۲ ساعت رسیدیم نیشابور با آدرس گرفتن بیمارستان امام رضا پیدا کردیم با استرس و ترس بدون توجه به اینکه بچها یا فرحناز همراه من هستن به سمت پذیریش رفتم با صدای که بغض آلود بود گفتم خانم ببخشید به من زنگ زدن گفتن مادر و پدرم تصادف کردن اینجان ؟ خانم پرستار:ما فقط دو تصادفی داریم ک متاسفانه فوت کردند با شنیدن این ماجرا پخش زمین شدم وقتی به هوش اومدم پرستار گفت :مامان و بابات بودن ؟ -پدر و مادر همسرم هستن اما فرقی با پدر و مادر خودم ندارن پرستار:پس همسرت کجاست ؟ -همسرم اسیره میشه زنگ بزنید خواهرشوهرم از اهواز بیاد پرستار:باشه شمارشو بده فرحناز میگفت وقتی با مبیناسادات (خواهر سیدمجتبی)تماس گرفت گفت چندساعته با پرواز خودش میرسونه مشهد بااومد مبینا سادات با کمک سیدحسن با هماهنگی اجساد مادر و پدر با پرواز رفتیم تهران از تهران با آمبولانس رفتیم قزوین داغهای پشت هم شهادت برادر جوانم ، اسارت همسرم ، فوت مامانم، رفتن مادر و پدر صبورم کرد امروز بعداز هفتم مادر و پدر خودم تو آینه دیدم رقیه ۲۲ساله چقدر پیر شده بود چقدر موهام سفید شده بود قرآن باز کردم ""بعداز هر سختی آسانی ""است دوبارهم تکرار شده بود خدایا راضیم به رضات عکس سید مجتبی برداشتم لب ها رو عکس گذاشتم اشکام جاری شد مجتبی همه کسم الان کجایی؟ این یه سال و خورده ای اسارت چقدر آزارت داده مجتبی به عهدتم پایبندما تو این همه آزمایش الهی نذاشتم اشکم تو جعمیت ریخته باشه که نکنه دشمن بگه اشک زن مدافعین حرم درآوردیم مجتبی تمام سعیم کردم زینب وار برم جلو مجتبی یه هفته دیگه ولادت خانم حضرت زهراست چندروز بعدشم ولادتم آقا امیرالمومنین مامان ها نیستن تا براشون کادو بخرم مردمم نیست تا براش کادو بخرم همین طور داشتم اشک میرختم که سیدعلی بیدار شد اومد سمتم که با لحن بچگانه ای گفت :مامانی شرا گلیه میکنی ؟ بغلش کردم بوسیدمش من قربون پسرخوشگلم بشم یه کوچلو دلتنگم فقط سیدعلی:دلتنگ کی مامان جون؟ -دلتنگ باباسید سید:مامان بابایی کی از سفل میاد؟ -بابا رفته از آجی امام حسین که میشه عمه شما دفاع کنه نذاره آدم بدا دوباره اذیتش کنن دیشب که قصه اش برای شما و آجی جون گفتم سیدعلی:اوهوم مامان منم بزرگ بشم میرم اونجا که کسی عمه جون اذیت نکنه -من فدای پسر باغیرتم بشم بریم آجی جان بیدار کنیم که بریم کانون رفتیم کانون بچه ها رفتن کلاس وسط کلاس که زنگ تفریح بود دیدم سیدعلی اومده پیش فرحناز و با صدای آرومی حرف میزد سیدعلی:آله یه هفته دیگه روز مادره میشه با منو آجیم بیاید بریم براش کادو بخریم فرحناز :آره عزیز خاله ادامه دارد... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی؟ امروز روز مادره تصمیم گرفتیم یه جشن تو کانون بگیریم جشن عالی برگزار شد بعد از جشن به سمت خونه راه افتادیم سیدعلی و فاطمه سادات بدوبدو رفتن تو اتاق سید:مامان میشه چشماتو ببندی؟ -آره پسرم بیا باهم با صدای بلند گفتن: مامان جون روزت مبالک هردوشون باهم گرفتم در آغوش با بغض گفتم مامان فداتون بشه فاطمه سادات:مامانی من دیشب تو نماژم دعاکلدم بابای زود بیاد شما دیکه غشه نخولی آخه همس گلیه میتونی -مامان فدای دل مهربونت بشه عزیزم سیدعلی:إه اجی دوباله اشک مامان درآورلی مامان غشه نخولیا من خودم مردم -من فدای مردم بشم امروز همزمان با ولادت آقاامیرالمومنین چهلم مادر و پدره میخام با حسناوزینب و میبنا سادات حرف بزنم خونه ها رو به محل نگهداری کودکان کار تبدیل کنیم بازهم مثل داغهای قبلیم قطره ای اشک تو جمعیت نریختم نمیذارم دشمن بگه اشک همسران مدافعین حرم درآوردیم مراسم غلغله بود همه همرزمای سیداومده بودن بعداز اتمام مراسم رفتیم خونه ما -بچه ها اگه شما راضید بریم دنبال کارهای انحصاروارثت خونه هارو برای بچه های کار یه مجتمع درست کنیم حسنا:من که راضیم زینب:منم راضیم ولی چون قم هستیم باید بهت وکالت بدم میبناسادات:منم مثل زینب رقیه جان ما که اهوازیم مادر که قبلا سهم سید به تو بخشیده منم وکالت میدم -پس فردا بریم محضر؟ بچه ها:اوهوم امروز با بچه ها رفتیم محضر بچه ها به من وکالت دادن عصری زینب راهی قم و مبینا راهی اهواز شد شوهرمبینا سادات نظامی بود تو تیپ دریایی از فردا باید برم دنبال مجوزها وای شدم توپ فوتبال اوقاف ،کمیته امداد و..... هرروز کارم همین بود ازاین اداره به اون اداره بازم نبودن سید واضح بود یاد مجوز کانون قرآنی افتادم چه عاشقانه میرفت دنبال کارا امروز بالاخره بعداز یک سال موافق به گرفتن تمام مجوزا شدم الانم با فرحناز داریم خونه مامانمو اول وسایل جمع و جور کنیم اون اساسی که کاملا نو بود رو تصمیم گرفتیم بدیم به کسی دکورهای مادر جمع کردیم تو جعبه نمیدونستم باید چیکارشون کنم بفروشم نفروشم وای خدا چقدر وسیله !! درحالی آخرین وسیله بار کامیون شد بچه ها گفتن جهاز مادر بفروشیم با پولش فرش خریدیم خونه فرش شد چندتا همرزمای سید که جانباز بودن شده بودن حامی خیریه ما تختهای بچه ها سفارش و تو اتاق ها قرار گرفت تاپ و سرسره برای حیاط ها سفارش و بعد نصب شد امروز بعداز یک ماه خیریه ها آماده پذیرش بچه هان تابلوها نصب شد موسسه خیریه شهدای مدافع حرم موسسه خیریه چشم به راه امروز قراره با فرحناز بریم برای شناسی بچه های کار -فرحناز تو ماشین منتظرتم فرحناز:باشه گوشیم زنگ خورد شماره ی جواد بود -الو سلام آقا جواد خوب هستی؟ آقاجواد: ممنون آجی خانم آجی میگم فرحناز خانم پیشت که نیست ؟ -نه چطور ؟ جواد:آجی یه خبر بد دارم محمد هادی زیر شنکجه داعش شهیدشده -وای یا امام حسین بعداز دوسال انتظار جواد:آجی مطهره میاد کانون به سیدمحمد هم زنگ زدم محدثه خانم بیان یه جوری بهش بگید پیکر محمدهادی یک هفته دیگه برمیگرده شهر آمادش کنید -باشه کاری نداری؟ جواد:نه مراقب خودت و بچه ها باش یاعلی جوادپسرخاله من بود سرم گذشتم روی فرمان اشکام جاری شد وای خدایا فرحناز میزد به شیشه چی شده چرا گریه کردی؟ -هیچی بابا دلم گرفت یهو فرحناز:رقیه نمیدونم چرا از دیروز حس میکنم محمدهادی آرومه دیگه اذیتش نمیکنن انگار داره میاد -فرحناز عصر بریم مزار شهدا محدثه هم از قم میاد فرحناز:آره عزیزم بچه ها اومدن کانون همه رفتیم مزار محدثه :فرحناز خوبی خواهر؟ فرحناز:بچه ها برای محمدهادی اتفاقی افتاده ؟ -فرحناز محمدهادی فرحناز:شهید شده؟ محدثه:فرحناز آروم باش عزیزم پیکرش میاد تا یک هفته دیگه.. ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی؟ فرحناز با شنیدن این خبر غش کرد کاوه (پسرفرحناز):آله رقیه چلا مامانم اینطوری شد؟ کاوه به قلبم چسبدونم گفتم خاله قربونت بشه بابات داره میاد عزیزدلم وای خدا هیچ کس حال ما همسرای مدافعین حرم نمیفهمه کی میفهمه منتظر باشی مردت بیاد اما بعداز ۲سال جنازشو بیارن کی میفهمه بچه ات ۶ماهه باشه مردت بره بعدکه زبان باز کرد گفت بابا بهش بگی بابات اسیره کی میفهمی چطوری میشه اسارت به یه بچه هفت ماهه فهموند کی میفهمه پیرشدن تو جوانی یعنی چی بعداز یک هفته پیکر محمدهادی به معراج الشهدا انتقال یافت پیکری پوشیده با پرچم سبز زینبی فرحناز با قدمهای ناهماهنگ نزدیکش شد محمدم پاشو مردمن پاشو بعداز دوسال اومدی اینجوری... پاشو ببین پسرت بزرگ شده پاشو بعداز دوسال دارم گریه میکنم حقم نیست خواب باشی پاشو محمد پاشو وای فرحناز ساکت کردیم کاوه باباشو میخواست به هزار سختی محمدهادی دفن شد سوم شخص جمع بعد از شهادت محمدهادی مهدوی همسر فرحناز رقیه شکسته تر شده بود میترسید از اینکه نکنه همسر اونم زیر شنکجه داعش شهید بشه روزها از پس هم میگذشت روز به ماه تبدیل شد سپاه همچنان دنبال تبادل اسرا و یا پس گیری سید مجتبی بود بارها مذاکرات تا قصد آخر رفته بود اما داعش زیر همه چیز زده بود خدا تنها از پایان این اسارت خبر داشت موضوعی که گاهی بسیار خدشه به روح و روان همسران و فرزندان شهدای مدافعان حرم میزد بحث دریافت هزینه بود حرفی که بسیاری از غافلان آن را پذیرفته بودند رقیه و بچه ها در منزل خودشان سریال مختارنامه را تماشا میکردند ابن زیاد:باید سران قیام مسلم بن عقیل از مردم جدا کنیم این جمله رقیه به فکر برد به سمت کتاب خانه رفت کتاب نامیرا برداشت و شروع کرد به برگ زدن مکالمه خواند حسین بن علی سودای حکومت عرب را دارد اگر مسلم در خانه مختار همچنان باقی بماند بعداز پیروزی مختار از سران کوفه است دقیقا بحث مدافعین حرم است تاریخ درحال تکرار است شباهت بی حد و اندازه مدافعین حرم به یاران امام حسین (ع) جان شیرین ترین دارایی یک فرد است زمانی که راهی سوریه میشون میدانند که شهادت ،اسارت یا جانبازی احتمالش بالاست اما راهی جهاد میشون و فقط دلیل رفتن غیرت برای دختر علی بن ابی طالب است سومین سالگرد اسارت سیدمجتبی حسینی هم گذشت اما هنوز داعش موافقت نهایی اعلام نکرده امروز بالاخره بعد از سه سال شش ماه و هیجده روز داعش با تبادل ۷اسیر و سیدمجتبی حسینی موافقت کرد زمان تبادل سه ماه دیگر در شهر حلب انجام شود موضوع به خانواده سید گفته نشد تا امیدوار نباشن ادامه دارد... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ ‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی؟ جواد (همسرمطهره/پسرخاله رقیه) امروز روز تبادل اسراست یک تیم متشکل از فرمانده مدافعین حرم استان ما،روانپزشک ، من و دو پاسدار به سوریه رفتیم تیم اصلی تبادل در سوریه به ما پیوستن به سمت کمپی که جایگاه تبادل بود به راه افتادیم بالاخره بعداز سه -چهار ساعت اسرا تبادل شدن سید چقدر پیرشده بود کاملا شوکه بود و هیچ حرفی نمیزد نظر روانپزشکی همراهمون بود دوتا شوک اساسی بود ۱.صحبت کردن با یکی از اعضای خانواده ۲.حضور در منطقه خان طومان صحبت کردن با رقیه که اصلا امکان نداشت چون سید اینور پس میفتاد اونور صددرصد رقیه با مشورت منو روانپزشک قرار شد سید با دختر ۵سالش صحبت کنه زدم به شونه سرگرد رفیعی و گفتم :رفیعی جان اینجا یه لحظه نگه دار اخوی رفتم پایان شماره مطهره گرفتم -سلام مطهره بانو مطهره:سلام جواد چی شد؟ -سید الان پیش ماست داریم میریم خان طومان فقط مطهره بانو برو فاطمه سادات آماده کن با سید حرف بزنه مطهره:فاطمه چرا؟ -چون سید شوکه است و فاطمه بهترین کیس هست آمادش کن یه ربع دیگه میزنگم مطهره:باشه -مطهره ما تا شب قزوین هستیم شما عصری برید برای رقیه خرید به زینب خانم هم زنگ بزنید بیاد قزوین برنامه فردا هم باهات هماهنگ میکنم مطهره :باشه یه ربع گذشت زنگ زدم سید با فاطمه حرف زد تنها اشک ریختن یه شیر مرد و گفت واژه (دخترم) شاهد بودم روان پزشکی که همراهمون بود میگفت عالیه از اون پیله اسارت داره خارج میشه تو خان طومان به بچه ها گفتیم از دور مراقب سید باشن و روانپزشک گفت باید با فاطمه سادات و مطهره حرف بزنه به مطهره گفتم به سادات کوچولوی ما بگید به هیچ کس از جریان باباش نگه و خود سادات فردا باید بیاد مزارشهدا تا با پدرش حرف بزنه تو خان طومان سید شکست و ساخته شد یه تیم پزشکی تو ایران منتظر سید بودن تا متوجه بشن سید مورد آزمایش انسانی قرار گرفته یانه ؟ و یا شنکجه های شده چقدر آسیب بهش زده بالاخره ما وارد ایران شدیم درعرض چندساعت متوجه شدیم سید خیلی شکنجه شده و واقعا مرد بوده که حرفی نزده الان تو یه اتاق درحال راز و نیاز با خداست چقدر عاشقانه و خالصانه خودش رو خرج مخلوقش میکنه مطهره داشتم از دلشوره میمردم بعداز ۵-۶ساعت بالاخره جواد زنگ زد گفت که سید شوکه است و باید با فاطمه سادات حرف بزنه حرصم گرفته بود پسره ی خنگ من برم به این بچه بگم بعد از ۳/۵ سال بیا با پدرت حرف بزن -فرحناز فرحناز بیا کارت دارم فرحناز:جانم چی شد مطهره ؟ -جواد زنگ زد گفت سید شوکه است باید با فاطمه سادات حرف بزنه من الان چه جوری به این بچه بگم فرحناز:من میگم -چطوری؟ فرحناز:مطهره خدا امتحان مارو بهت نده من فولاد آب دیده شدیم اون فاطمه بچم شیرزنیه نترسه فرحناز رفت سمت فاطمه و گفت فاطمه سادات خاله بیا یه چیزی بهت بگم فاطمه:چسم آله فاطمه گرفت بغلش گفت فاطمه جان تو میدونی بابا کجاست ؟ فاطمه :آله چون مامانی میجه بابا لفته از عمه جون حضرت زینب دفاع کنه اما آدم بدا گرفتنش فرحناز:آفرین دخترگلم فاطمه اگه بابات الان ناراحت باشه و فقط شما بتونی کمک کنی کمک میکنی؟ فاطمه سرش پشت هم تکان داد گفت اوهوم اوهوم فرحناز:فاطمه جونم بابا داره میاد پیشتون اما شما باید قول بدی تا دوروز دیگه نه به مامانی نه به داداش بگی باشه؟ فاطمه: باشه آله چون شماره گرفتم فاطمه عزیزم با آقاسید حرف زد ادامه دارد... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿