📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🔴🔴🔴 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 💚رمان ( #پ
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
https://eitaa.com/Be_win/2069
کاری پردرامد برای مشهدیا
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت چهاردهم زیر معبد سلیمان ، درگیری سختی بین نظامیان آمریکا و عنکب
💠 داستان تخیلی
#تسخیر_زمین
💠 قسمت پانزدهم
نگهبانان زندان اجنه ، با ترس و وحشت ، وارد قصر فرمانروا شدند
به فرمانروا گفتند :
قربان ، جانتان سلامت
یک خبر وحشتناک
همه زندانی ها ، از زندان فرار کردند
فرمانروا با ناراحتی گفت :
این چطور ممکنه ؟!
کی فراری شون داده ؟!
نگهبانان زندان گفتند :
قربان ، ما هم متوجه نشدیم چطور فرار کردن
به خدا ما حتی یک لحظه هم ، پست مون رو ترک نکردیم
صدایی هم نشنیدیم
انگار دود شدند رفتن هوا ،
انگار غیب شدند
انگار آب شدن رفتن توی زمین
باور کنید ما کوتاهی نکردیم
فرمانروا ، مشتی بر جادستی کرسی خود زد و گفت :
وای خدای من ...
حتما اونا موفق شدند که سنگهای انگشتر را پیدا کنند
باید به همه هشدار بدهیم
فرمانروا از جای خود برمی خیزد و می گوید :
برید به همه کشورها بگویید ، که مواظب حملات شیاطین باشند
به همه بگویید که نیروهای خود را در حالت آماده باش قرار دهند
خودِ فرمانروا هم ، شخصاً به حضور امام خامنه ای رسید
و با ناراحتی ، فرار زندانیان و تکمیل انگشتر سه سنگ را به اطلاع ایشان رساند
امام خامنه ای ، با آرامش گفت :
آرامش خود را حفظ کنید
و نیروهای خود را به آرامش دعوت کنید
فرشته ها و حسین و بچه های انقلابی ، در کتابخانه آیت الله مرعشی نجفی ، در لابلای کتابهایش ، به دنبال سرنخی از آخرین قطعه لوح بودند
اسرافیل ، یک دفعه داد زد :
پیدا کردم ، قربان پیدا کردم
کتابی را جلوی جبرئیل قرار داد و گفت :
در این کتاب آمده است
که در دهه پنجاه ، داشتند کف حرم مطهر حضرت معصومه را ، مرمت می کردند ؛
که ناگهان مشاهده کردند ، قبر شریف امامزاده حسین ، که کنار پایه دیوار ، و کنار ضریح بود ، باز شد
به اذن خدا ، پیکر مبارکش ، تر و تازه بود
گویی همین الان ، او را در قبر گذاشته بودند .
و این در حالی بود که حدود ۱۴ قرن از مرگش می گذرد
وقتی جنازه را بیرون آوردند تا قبر را درست کنند ،
تکه چوبی در آن یافتند که هم شبیه چوب بود و هم سفتی سنگ را داشت ،
و روی آن ، نام حضرت زهرا ، حک شده بود .
چندسالی آن لوح ، دست متولی حرم بود
تا اینکه باران شدیدی در قم آمد
آب رودخانه ، خیلی بالا آمده بود
به حدی بالا آمد ، که نزدیک بود قبر حضرت معصومه نیز ، غرق شود
همه خادمین و زائرینی که در حرم بودند ، از ترس اینکه قبر حضرت زیر آب برود ، گریه و زاری کردند
و خدا را به اهل بیت قسم دادند ، که نگذارد آب داخل قبر حضرت شود
متولی حرم ، که از نگرانی ، به خود می پیچید
با سرعت به اتاقش رفت و تکه چوبی را با خود آورد
این همان چوبی بود که روی آن ، نام "زهرا " ، نوشته شده بود
با چشمانی اشکبار ، چوب را درون رودخانه انداخت و گفت : یا زهرا
که ناگهان ، نوری از ضریح حضرت معصومه ، به سرعت به سمت چوب آمد
و در کمال ناباوری ، همه دیدند که به اذن خدا ، آب رودخانه ، پایین آمد و خطر رفع شد
حسین با شنیدن این حرف ، فریادی زد و گفت :
🌷 آره خودشه ...
💠 ادامه دارد ... 💠
📝 نویسنده : حامد طرفی
👈 #کانال_داستان_و_رمان
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت پانزدهم نگهبانان زندان اجنه ، با ترس و وحشت ، وارد قصر فرمانروا
💠 داستان تخیلی
#تسخیر_زمین
💠 قسمت شانزدهم
حسین با شنیدن این حرف ، فریادی زد و گفت :
آره خودشه
ما فکر می کردیم : اگر همه قطعه ها کنار هم قرار بگیرند ، قدرت لوح ، فعال میشه
در حالی که این تکه ها ، هر کدام ، یک قدرت اند
اسرافیل گفت :
یعنی بدون قطعه آخری ، می توانیم از قدرت این پنج قطعه استفاده کنیم ؟!
حسین : بله که میشه
اسرافیل : آخه چطوری ؟!
حسین : اون با من
یکی از بسیجان ، سرآسیمه و شتابان ، وارد کتابخانه شد
همه نگاه ها متوجه او شد
حسین گفت : چه خبرته پسر ، آرومتر
بسیجی گفت :
قرارگاه ، اعلام آماده باش کرده
همه جن های زندانی فرار کردند
میگن شیاطین و ارواح هم آزاد شدند
حسین به دوستانش رو کرد و گفت :
شما برید کمک مردم ،
منم کار دارم ، باید تا یه جایی برم
فقط بی زحمت ، یکی از قطعه های لوح را به من امانت دهید
جبرئیل : می خواهی چکار کنی ؟!
حسین : بعدا بهتون می گم
حسین ، قطعه " الله " را گرفت و به سمت آزمایشگاه خودش رفت
مداد و کاغذ نقشه کشی برداشت و شروع به طراحی کرد
حسین ، یک اسلحه طراحی کرد
و به سمت سپاه رفت
از فرمانده سپاه خواست تا این اسلحه را برایش بسازند
فرمانده سپاه هم ، به مسئول اسلحه سازی نامه نوشت تا با حسین همکاری کنند .
حسین به سرعت به طرف کارگاه رفت
زمین و آسمان بیت المقدس ، پر از شیاطین و ارواح انسان ها و ارواح حیوانات شرور و اجنه کافر ، شده که همگی آماده حمله به دنیای انسانها بودند
خناس به ساروز گفت :
هدف ما ، نابودی ایران است
با تمام قوا و بدون توقف ، به طرف ایران حرکت کنید
ساروز گفت :
قربان ، نظرتان چیست که نیروها را تقسیم کنیم و به همه کشورهای اسلامی حمله کنیم
خناس گفت :
نوبت آنها هم می رسد
عجله نکن
آنها با یک فوت ، تسلیم می شوند
اما کابوس شب و روز ما ، ایران است
ابر قدرت دنیای اسلام ، ایران است
تا ایران هست ، ما نمی توانیم هیچ کشوری را فتح کنیم
خناس ، انگشتر را تحویل ساروز داد و گفت :
بروید همه جا را به آتش بکشید
حزب شیطان ، وارد کشورهای لبنان و سوریه و ترکیه و اردن شدند تا از آنجا به ایران حمله کنند .
💠 ادامه دارد ... 💠
📝 نویسنده : حامد طرفی
👈 #کانال_داستان_و_رمان
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win ☘ مسیرسبز
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
https://eitaa.com/Be_win/2069
کاری پردرامد برای مشهدیا
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت شانزدهم حسین با شنیدن این حرف ، فریادی زد و گفت : آره خودشه
💠 داستان تخیلی
#تسخیر_زمین
💠 قسمت هفدهم
دوباره همه کشورها ، با ایران متحد شدند
جن های مسلمان ، صف به صف به طرف شیاطین حمله کردند
نیروهای انسانی و اسلامی هم پس از پی ریزی نقشه جنگ ، در سوریه ، عراق ، لبنان ، اردن و ترکیه ، با شیاطین درگیر شدند
اسرافیل و گروهش ، در حرم حضرت معصومه و رودقم ، به دنبال قطعه آخر لوح حضرت نوح بودند
حسین هم بی وقفه و به صورت شبانه روزی ، با متخصصین اسلحه سازی ، روی ساخت اسلحه ، کار کردند
حسین ، قطعه الله را درون اسلحه ، جاسازی کرد .
اسلحه را آزمایش کردند ، اما هیچ اتفاقی نیفتاد
فشنگهای معمولی را در اسلحه قرار دادند و تیراندازی کردند
اما غیر از شلیک معمولی تیر ، باز هم اتفاق خاصی نیفتاد
حسین ، ساعت ها روی فعال کردن اسلحه ، فکر کرد .
تا اینکه به یاد نوشته های آیت الله مرعشی افتاد ؛
متولی حرم ، وقتی قطعه حضرت زهرا را در آب رودخانه انداخت ، دوتا ویژگی داشت
اول ایمان او به قدرت حضرت زهرا ، نه لوح ، چون او نمی دانست که آن چوب ، قطعه ای از لوح حضرت نوح بود
دوم اینکه هنگام انداختن چوب ، یا زهرا گفت
حسین با قلبی آرام ، بلند شد و به طرف اسلحه رفت
اسلحه را گرفت و باز کرد ، قطعه الله را خارج کرد و به طرف لبهای خود ، بالا آورد ، آن قطعه را بوسید و سرجای خودش گذاشت
نگاهی به ماشین سوخته وسط پادگان انداخت
به خداوند عزوجل ، متوسل شد و نیت کرد که آن را منفجر کند
با ایمان به قدرت خداوند عزوجل ، آرام یا الله گفت و شلیک کرد
که ناگهان ، ماشین منفجر شد و حسین به زمین افتاد
مسیحیان و یهودیان ، از سراسر جهان ، به کمک ایران آمدند
به دستور علما ، همه مسلمانان جهان ، متحد شدند
سرخ پوست ها و سیاه پوست ها هم ، از آمریکا و سایر کشورها ، خود را به روسیه رساندند و از آنجا به طرف لبنان و سوریه ، برای کمک به مسلمانان حرکت کردند
همه پیروزی ها برای حزب شیطان بود
چون شیاطین ، در انسانها نفوذ می کردند ، و قلب و روح و فکر آنها را تسخیر می کردند و آنها را به یک شیطان ، تبدیل می کردند
ساروز هم ، با استفاده از انگشتر ، همه جا را به آتش کشید و انسانها را ، با شدیدترین باد ، به عقب می راند
به کمک همین باد ، نظم و یکپارچگی نیروهای مسلمان را ، متلاشی می کرد
همچنین نیروهای خود را ، به دور دستها ، منتقل می کرد
امکان مبارزه مستقیم با شیاطین ممکن نبود
آنها هم نامرئی می شوند هم می توانند درون انسان نفوذ کنند
هم آتش ، تسخیر آنها بود هم باد
تعداد انسانهایی که مسخر شیاطین شدند ، روبه افزونی بود ...
💠 ادامه دارد ... 💠
📝 نویسنده : حامد طرفی
👈 #کانال_داستان_و_رمان
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win ☘ مسیرسبز
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت هفدهم دوباره همه کشورها ، با ایران متحد شدند جن های مسلمان ،
💠 داستان تخیلی
#تسخیر_زمین
💠 قسمت هجدهم
حسین با دست و صورت زخمی ،
به طرف جبرئیل رفت
اسلحه را تحویل جبرئل داد
حسین ، استفاده از اسلحه را به جبرئیل آموزش داد و گفت :
هرچه سریعتر ،
آن را به دست سردار سلیمانی برسانید
حسین ، چهار قطعه دیگر لوح را از جبرئیل تحویل گرفت و به طرف کارگاه اسلحه سازی برگشت و به سرعت پنج اسلحه دیگر درست کرد
اسرافیل و گروهش ، پس از جستجوی فراوان ، بلاخره قطعه حضرت زهرا را نیز پیدا کردند و آن را تحویل حسین دادند
حسین همه اسلحه ها را ، تحویل قوی ترین نیروهای سردار سلیمانی داد
ارواح و اجنه و شیاطین ، که با سلاح معمولی نابود نمی شوند ، به راحتی با این سلاح نابود شدند
امام خامنه ای ، نامه کوتاهی به فرماندهان ابلاغ کردند و در آن فرمودند :
اولا ، بدانید که مبارزه امروز ما ، مبارزه مذهبی و دینی و جغرافیایی نیست ،
بلکه مبارزه کفر در مقابل ایمان
و جنگ حزب الله و حزب شیطان است
دوما ، شیاطین از ذکر خدا ، می ترسند ، از یاد خدا ، فراری اند ،
پس در همه شهرها ، اذان و قرآن پخش کنید .
سوماً ، دائماً وضو داشته باشید
چهارم ، همیشه در حال ذکر گفتن باشید
پنجم ، صلوات بفرستید
ششم ، به اهل بیت توسل کنید
هفتم ، فقط به خدا توکل کنید
هشتم ، از خوردن لقمه حرام ، پرهیز کنید
و نهم ، از دعوا و اختلاف و جدل ، بپرهیزید و با هم ، در مقابل یک دشمن ، بجنگید
صدای اذان و قرآن و دعا ، از همه مساجد و مدارس و ساختمان های بزرگ و خانه ها ، بلند شد
به خاطر همین ، تعداد زیادی از شیاطین ، نمی توانستند وارد شهرها شوند
و به ناچار در بیابان ها و خارج شهرها ، با متحدین اسلام می جنگیدند
فرمانروای جن ها ، به همه اجنه دستور داد ، تا به هر قیمتی که شده ، انگشتر سه سنگ را به دست آورند
سربازانی که ذکر خدا می گفتند ،
کمتر آسیب می دیدند
متحدین ، همه تلاش خود را برای کاهش پیشروی شیاطین ، به کار بردند
اجنه هم برای به دست آوردن انگشتر ، همه حیله های خود را به کار بردند
اما ساروز ، توانست آنها را شکست دهد
سردار سلیمانی ، با حسین تماس گرفت و گفت :
حسین جان !
لطفا در کمترین زمان ، یک لباس آهنی برام درست کن و در آن لباس ، برای لوح حضرت نوح ، یه جایی تعبیه کن
حسین بی معطلی کار خود را شروع کرد ...
💠 ادامه دارد ... 💠
📝 نویسنده : حامد طرفی
👈 #کانال_داستان_و_رمان
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت هجدهم حسین با دست و صورت زخمی ، به طرف جبرئیل رفت اسلحه را تح
💠 داستان تخیلی
#تسخیر_زمین
💠 قسمت نوزدهم
جسم حسین خسته
و چشمش ، از شدت بی خوابی ، قرمز و پف شده بود
پس از دو شبانه روز کار بی وقفه ،
لباس و سلاح آهنی آماده شد
هر شش قطعه را آوردند و کنار هم گذاشتند
شش قطعه به هم جذب شدند و تبدیل به یک لوح واحد شدند
حسین آن لوح را ، درون لباس آهنی قرار داد
و لباس را توسط اسرافیل ، به دست سردار سلیمانی رساند
سردار پس از پوشیدن لباس ، نیت کرد که پرواز کند
ناگهان پرواز کرد
سردار ، تمرین پرواز و مبارزه با این لباس را ، آزمایش کرد
وقتی کاملا آماده شد
به طرف ساروز ، پرواز کرد
ساروز ، به سمت سردار ، آتش پرتاب کرد
سردار چند بار از آتش ها ، سوخت و به اطراف پرتاب شد
و باز هم بلند شد
ساروز ، باد شدیدی به طرف سردار فرستاد ،
سردار سلیمانی هم ، اولش به همه جا پرتاب می شد تا اینکه کاملا مسلط شد و یاد گرفت که چگونه باد را دفع کند
سردار ، سپری نیت کرد که به شکل عدد هفت بوده و از جلو تیز باشد تا بتواند باد را بشکند
ساروز ، بزرگترین گلوله آتشی خود را به طرف سردار شلیک کرد .
سردار هم با سپر آهنی ، آتش را دفع کرد
سردار نگاهی به اطراف کرد
سپس شن ها و خاک و سنگها را بلند کرده و به طرف ساروز ، پرتاب کرد
ساروز ، به خاطر شن و خاک ، چشمانش را بسته بود
سنگها هم به بدنش ، آسیب رساند
سپس سردار ، درخت ها را از جا قطع کرد و به طرف ساروز ، پرتاب کرد
ساروز هر کدام از درخت ها را که دفع می کرد ، یکی دیگر از درخت ها به سمتش می آمد
درخت ها ، ساروز را خسته کرد
و در نهایت توسط درخت ها به زمین افتاد
ساروز باد شدیدی را فرستاد
اما سردار توانست آن باد را مهار کند ، و برعلیه خودش استفاده کند
به وسیله آن باد ، ساروز را مثل فرفره ، چرخاند
او را پایین و بالا برد
او را به چپ و راست پرت می کرد
ساروز ، گیج و خسته و کوفته شده بود
خیلی عصبانی شده بود ،
به باد دستور داد تا سردار را روی کف زمین بچسباند
سپس دور تا دور او را ، حلقه ای از آتش درست کرد
آتشی بزرگ به ارتفاع یک ساختمان ده طبقه ، بر پا کرد
سردار سلیمانی ، جلوی هم رزمانش ، در آتش می سوخت
همه انسانها و فرشته ها و جنیان خوب ، با دیدن آتش گرفتن سردار ، به گریه و زاری افتادند
نیروهای سردار ، با بی تابی و گریان ، می خواستند خود را به دل آتش بزنند تا سردار را نجات دهند
اما دیگر نیروها و جنیان ، جلوی آنان را گرفتند
دور تا دور آتش ، متحدین بودند که مثل مادری که بچه خود را از دست داده ، گریه می کردند
و بعضیا به خاطر شدت ناراحتی ، به خاک و زمین ، چنگ می زدند
ساروز با خنده و قهقهه گفت :
کار دنیای شما ، دیگر تمام است ...
💠 ادامه دارد ... 💠
📝 نویسنده : حامد طرفی
👈 #کانال_داستان_و_رمان
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win ☘ مسیرسبز
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت نوزدهم جسم حسین خسته و چشمش ، از شدت بی خوابی ، قرمز و پف شده
💠 داستان تخیلی
#تسخیر_زمین
💠 قسمت بیستم ( آخر )
در حالی که متحدین گریان بودند
و شیاطین ، خندان
ناگهان ، از وسط آتش ،
سردار سلیمانی ، پرواز کنان بیرون آمد
از زنده بودن سردار ،
شیاطین متعجب و بهت زده
و متحدین ، شاد و خوشحال و گریان بودند
ساروز با تعجب و عصبانیت ، به سردار گفت :
چطوری از این آتش ، زنده بیرون آمدی ؟!
سردار با لبخند گفت :
به آتش گفتم :
به حق سید علی خامنه ای ،
کونوا برداً و سلاماً
آتش هم به احترام نام امام خامنه ای ،
بنده را نسوزاند
ساروز به شیاطین رو کرد و دستور داد که همه با هم ، به سردار حمله کنند
سردار مثل فرفره ، به دور خود چرخید
آنقدر سریع و با قدرت چرخید که یک گردباد قوی در هوا درست کرد
شیاطین را در هوا چرخاند
ناگهان یک مرتبه ایستاد و دستانش را باز کرد
شیاطین هم هر کدام به یک گوشه ای پرتاب شدند
با اشاره سردار ، فرشته ها و جنیان مسلمان ، به طرف ساروز ، حمله ور شدند
فرشته ها ، دست راست او را گرفتند
و جنیان ، دست چپش را
و سردار سلیمانی ، به سرعت انگشتر را از دست ساروز خارج کرد
ساروز ، به زندان سرکشان فرستاده شد
ارواح سرگردان هم ، به دنیای خودشان برگردانده شدند
به دستور فرمانروا ، اجنه کافر را ، در زندان اجنه ها ، انداختند
سردار سلیمانی و نیروهایش ، به طرف بیت المقدس رفتند ، و آنجا را از وجود شیاطین ، پاکسازی کردند
اسرائیل را نابود کرده و همه فلسطین و شهرک های اسرائیلی ، به دست حکومت فلسطین افتاد
یمنی ها هم بر آل سعود غلبه کردند ، و حکومت شیعی درست کردند و منتظر ظهور امام زمان عج شدند
دوباره آرامش نسبی ، در دنیا حاکم شد
فرشته ها به آسمان برگشتند
و اجنه هم به دنیای خودشان رفتند و دروازه اجنه ، برای همیشه بسته شد
💠 🔹 پایان 🔹 💠
📝 نویسنده : حامد طرفی
👈 #کانال_داستان_و_رمان
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🔴🔴
♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
💚رمان ( #پــــناه )👇داستان1
https://eitaa.com/zekrabab125/13374
💚رمان ( #سجده_عشق )👇داستان2
https://eitaa.com/zekrabab125/15243
💚رمان ( #تاپروانگی 👇داستان 3
https://eitaa.com/zekrabab125/15901
💚 ( #فرار_از_جهنم )👇داستان 4
https://eitaa.com/zekrabab125/17199
💚 ( #مردی_در_اینه 👇داستان 5
https://eitaa.com/zekrabab125/22872
💚رمان ( #مردی_در_اینه 👇داستان 6
https://eitaa.com/zekrabab125/19607
💚 رمان ( #هادی_دلها )👇
https://eitaa.com/zekrabab125/20317
💚 #فنجانی_چای_باخدا )👇داستان 8
https://eitaa.com/zekrabab125/21209
💚رمان( #اینک_شوکران )👇داستان9
https://eitaa.com/zekrabab125/23895
💚رمان( #کف_خیابان )👇داستان10
https://eitaa.com/zekrabab125/24674
💚 رمان( #دختر_شینا )👇داستان11
https://eitaa.com/zekrabab125/27860
💚( #راز_کانال_کمیل )👇داستان12
https://eitaa.com/zekrabab125/27901
💚( #مبارزه_با_دشمنان_خدا )👇داستان13
https://eitaa.com/zekrabab125/28450
💚رمان( #دختران_آفتاب )👇داستان14
https://eitaa.com/zekrabab125/28891
💚 رمان( #مـــرد )👇داستان15
https://eitaa.com/zekrabab125/30725
💚( #علمدار_عاشق )👇داستان 16
https://eitaa.com/zekrabab125/31369
💚( #آخرین_عروس )👇داستان17
https://eitaa.com/zekrabab125/32361
💚رمان( #پسر___نوح )👇داستان18
https://eitaa.com/zekrabab125/32974
💢( #مجنون_من_کجایی👇داستان19
https://eitaa.com/zekrabab125/32963
👆( #دایرکتیها )👇داستان20
https://eitaa.com/zekrabab125/33097
🌸(سرگذشت ارواح در عالم برزخ)👇داستان21
https://eitaa.com/zekrabab125/33139
🍀بی پر پروانه شو👇داستان 22
https://eitaa.com/zekrabab125/33220
🍒منو بیادت بیار 👇 داستان 23
https://eitaa.com/zekrabab125/33712
💥رمان مقتدا 👇 داستان 24
https://eitaa.com/zekrabab125/33892
🔻مبارزه با دشمنان خدا👇داستان 25
https://eitaa.com/zekrabab125/34041
🔻تمام زندگی من 👇داستان 26
https://eitaa.com/zekrabab125/34182
💠تخیلی #تسخیر👇زمین داستان 27
https://eitaa.com/zekrabab125/34373
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
❣ ﷽ ❣
خدا رو شکر
داستان تخیلی به پایان رسید
امیدوارم که لذت برده باشید
انشاءالله از فردا
📌رمان شماره 28 واقعی
🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس
🖌بنام #پایی_که_جا_ماند
🔶تعداد صفحه 108
✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور
برایتان در کانال قرار میدهم
امیدوارم مثل دیگر رمانها خوشتون بیاد
التماس دعای خیر و فرج
♥️ اللهمعجلالولیکالفرج ♥️
@zekrabab125
داستان و رمان
@charkhfalak500
قرانومفاتیح
@charkhfalak110
مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد