📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت چهاردهم زیر معبد سلیمان ، درگیری سختی بین نظامیان آمریکا و عنکب
💠 داستان تخیلی
#تسخیر_زمین
💠 قسمت پانزدهم
نگهبانان زندان اجنه ، با ترس و وحشت ، وارد قصر فرمانروا شدند
به فرمانروا گفتند :
قربان ، جانتان سلامت
یک خبر وحشتناک
همه زندانی ها ، از زندان فرار کردند
فرمانروا با ناراحتی گفت :
این چطور ممکنه ؟!
کی فراری شون داده ؟!
نگهبانان زندان گفتند :
قربان ، ما هم متوجه نشدیم چطور فرار کردن
به خدا ما حتی یک لحظه هم ، پست مون رو ترک نکردیم
صدایی هم نشنیدیم
انگار دود شدند رفتن هوا ،
انگار غیب شدند
انگار آب شدن رفتن توی زمین
باور کنید ما کوتاهی نکردیم
فرمانروا ، مشتی بر جادستی کرسی خود زد و گفت :
وای خدای من ...
حتما اونا موفق شدند که سنگهای انگشتر را پیدا کنند
باید به همه هشدار بدهیم
فرمانروا از جای خود برمی خیزد و می گوید :
برید به همه کشورها بگویید ، که مواظب حملات شیاطین باشند
به همه بگویید که نیروهای خود را در حالت آماده باش قرار دهند
خودِ فرمانروا هم ، شخصاً به حضور امام خامنه ای رسید
و با ناراحتی ، فرار زندانیان و تکمیل انگشتر سه سنگ را به اطلاع ایشان رساند
امام خامنه ای ، با آرامش گفت :
آرامش خود را حفظ کنید
و نیروهای خود را به آرامش دعوت کنید
فرشته ها و حسین و بچه های انقلابی ، در کتابخانه آیت الله مرعشی نجفی ، در لابلای کتابهایش ، به دنبال سرنخی از آخرین قطعه لوح بودند
اسرافیل ، یک دفعه داد زد :
پیدا کردم ، قربان پیدا کردم
کتابی را جلوی جبرئیل قرار داد و گفت :
در این کتاب آمده است
که در دهه پنجاه ، داشتند کف حرم مطهر حضرت معصومه را ، مرمت می کردند ؛
که ناگهان مشاهده کردند ، قبر شریف امامزاده حسین ، که کنار پایه دیوار ، و کنار ضریح بود ، باز شد
به اذن خدا ، پیکر مبارکش ، تر و تازه بود
گویی همین الان ، او را در قبر گذاشته بودند .
و این در حالی بود که حدود ۱۴ قرن از مرگش می گذرد
وقتی جنازه را بیرون آوردند تا قبر را درست کنند ،
تکه چوبی در آن یافتند که هم شبیه چوب بود و هم سفتی سنگ را داشت ،
و روی آن ، نام حضرت زهرا ، حک شده بود .
چندسالی آن لوح ، دست متولی حرم بود
تا اینکه باران شدیدی در قم آمد
آب رودخانه ، خیلی بالا آمده بود
به حدی بالا آمد ، که نزدیک بود قبر حضرت معصومه نیز ، غرق شود
همه خادمین و زائرینی که در حرم بودند ، از ترس اینکه قبر حضرت زیر آب برود ، گریه و زاری کردند
و خدا را به اهل بیت قسم دادند ، که نگذارد آب داخل قبر حضرت شود
متولی حرم ، که از نگرانی ، به خود می پیچید
با سرعت به اتاقش رفت و تکه چوبی را با خود آورد
این همان چوبی بود که روی آن ، نام "زهرا " ، نوشته شده بود
با چشمانی اشکبار ، چوب را درون رودخانه انداخت و گفت : یا زهرا
که ناگهان ، نوری از ضریح حضرت معصومه ، به سرعت به سمت چوب آمد
و در کمال ناباوری ، همه دیدند که به اذن خدا ، آب رودخانه ، پایین آمد و خطر رفع شد
حسین با شنیدن این حرف ، فریادی زد و گفت :
🌷 آره خودشه ...
💠 ادامه دارد ... 💠
📝 نویسنده : حامد طرفی
👈 #کانال_داستان_و_رمان
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت پانزدهم نگهبانان زندان اجنه ، با ترس و وحشت ، وارد قصر فرمانروا
💠 داستان تخیلی
#تسخیر_زمین
💠 قسمت شانزدهم
حسین با شنیدن این حرف ، فریادی زد و گفت :
آره خودشه
ما فکر می کردیم : اگر همه قطعه ها کنار هم قرار بگیرند ، قدرت لوح ، فعال میشه
در حالی که این تکه ها ، هر کدام ، یک قدرت اند
اسرافیل گفت :
یعنی بدون قطعه آخری ، می توانیم از قدرت این پنج قطعه استفاده کنیم ؟!
حسین : بله که میشه
اسرافیل : آخه چطوری ؟!
حسین : اون با من
یکی از بسیجان ، سرآسیمه و شتابان ، وارد کتابخانه شد
همه نگاه ها متوجه او شد
حسین گفت : چه خبرته پسر ، آرومتر
بسیجی گفت :
قرارگاه ، اعلام آماده باش کرده
همه جن های زندانی فرار کردند
میگن شیاطین و ارواح هم آزاد شدند
حسین به دوستانش رو کرد و گفت :
شما برید کمک مردم ،
منم کار دارم ، باید تا یه جایی برم
فقط بی زحمت ، یکی از قطعه های لوح را به من امانت دهید
جبرئیل : می خواهی چکار کنی ؟!
حسین : بعدا بهتون می گم
حسین ، قطعه " الله " را گرفت و به سمت آزمایشگاه خودش رفت
مداد و کاغذ نقشه کشی برداشت و شروع به طراحی کرد
حسین ، یک اسلحه طراحی کرد
و به سمت سپاه رفت
از فرمانده سپاه خواست تا این اسلحه را برایش بسازند
فرمانده سپاه هم ، به مسئول اسلحه سازی نامه نوشت تا با حسین همکاری کنند .
حسین به سرعت به طرف کارگاه رفت
زمین و آسمان بیت المقدس ، پر از شیاطین و ارواح انسان ها و ارواح حیوانات شرور و اجنه کافر ، شده که همگی آماده حمله به دنیای انسانها بودند
خناس به ساروز گفت :
هدف ما ، نابودی ایران است
با تمام قوا و بدون توقف ، به طرف ایران حرکت کنید
ساروز گفت :
قربان ، نظرتان چیست که نیروها را تقسیم کنیم و به همه کشورهای اسلامی حمله کنیم
خناس گفت :
نوبت آنها هم می رسد
عجله نکن
آنها با یک فوت ، تسلیم می شوند
اما کابوس شب و روز ما ، ایران است
ابر قدرت دنیای اسلام ، ایران است
تا ایران هست ، ما نمی توانیم هیچ کشوری را فتح کنیم
خناس ، انگشتر را تحویل ساروز داد و گفت :
بروید همه جا را به آتش بکشید
حزب شیطان ، وارد کشورهای لبنان و سوریه و ترکیه و اردن شدند تا از آنجا به ایران حمله کنند .
💠 ادامه دارد ... 💠
📝 نویسنده : حامد طرفی
👈 #کانال_داستان_و_رمان
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win ☘ مسیرسبز
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
https://eitaa.com/Be_win/2069
کاری پردرامد برای مشهدیا
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت شانزدهم حسین با شنیدن این حرف ، فریادی زد و گفت : آره خودشه
💠 داستان تخیلی
#تسخیر_زمین
💠 قسمت هفدهم
دوباره همه کشورها ، با ایران متحد شدند
جن های مسلمان ، صف به صف به طرف شیاطین حمله کردند
نیروهای انسانی و اسلامی هم پس از پی ریزی نقشه جنگ ، در سوریه ، عراق ، لبنان ، اردن و ترکیه ، با شیاطین درگیر شدند
اسرافیل و گروهش ، در حرم حضرت معصومه و رودقم ، به دنبال قطعه آخر لوح حضرت نوح بودند
حسین هم بی وقفه و به صورت شبانه روزی ، با متخصصین اسلحه سازی ، روی ساخت اسلحه ، کار کردند
حسین ، قطعه الله را درون اسلحه ، جاسازی کرد .
اسلحه را آزمایش کردند ، اما هیچ اتفاقی نیفتاد
فشنگهای معمولی را در اسلحه قرار دادند و تیراندازی کردند
اما غیر از شلیک معمولی تیر ، باز هم اتفاق خاصی نیفتاد
حسین ، ساعت ها روی فعال کردن اسلحه ، فکر کرد .
تا اینکه به یاد نوشته های آیت الله مرعشی افتاد ؛
متولی حرم ، وقتی قطعه حضرت زهرا را در آب رودخانه انداخت ، دوتا ویژگی داشت
اول ایمان او به قدرت حضرت زهرا ، نه لوح ، چون او نمی دانست که آن چوب ، قطعه ای از لوح حضرت نوح بود
دوم اینکه هنگام انداختن چوب ، یا زهرا گفت
حسین با قلبی آرام ، بلند شد و به طرف اسلحه رفت
اسلحه را گرفت و باز کرد ، قطعه الله را خارج کرد و به طرف لبهای خود ، بالا آورد ، آن قطعه را بوسید و سرجای خودش گذاشت
نگاهی به ماشین سوخته وسط پادگان انداخت
به خداوند عزوجل ، متوسل شد و نیت کرد که آن را منفجر کند
با ایمان به قدرت خداوند عزوجل ، آرام یا الله گفت و شلیک کرد
که ناگهان ، ماشین منفجر شد و حسین به زمین افتاد
مسیحیان و یهودیان ، از سراسر جهان ، به کمک ایران آمدند
به دستور علما ، همه مسلمانان جهان ، متحد شدند
سرخ پوست ها و سیاه پوست ها هم ، از آمریکا و سایر کشورها ، خود را به روسیه رساندند و از آنجا به طرف لبنان و سوریه ، برای کمک به مسلمانان حرکت کردند
همه پیروزی ها برای حزب شیطان بود
چون شیاطین ، در انسانها نفوذ می کردند ، و قلب و روح و فکر آنها را تسخیر می کردند و آنها را به یک شیطان ، تبدیل می کردند
ساروز هم ، با استفاده از انگشتر ، همه جا را به آتش کشید و انسانها را ، با شدیدترین باد ، به عقب می راند
به کمک همین باد ، نظم و یکپارچگی نیروهای مسلمان را ، متلاشی می کرد
همچنین نیروهای خود را ، به دور دستها ، منتقل می کرد
امکان مبارزه مستقیم با شیاطین ممکن نبود
آنها هم نامرئی می شوند هم می توانند درون انسان نفوذ کنند
هم آتش ، تسخیر آنها بود هم باد
تعداد انسانهایی که مسخر شیاطین شدند ، روبه افزونی بود ...
💠 ادامه دارد ... 💠
📝 نویسنده : حامد طرفی
👈 #کانال_داستان_و_رمان
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win ☘ مسیرسبز
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت هفدهم دوباره همه کشورها ، با ایران متحد شدند جن های مسلمان ،
💠 داستان تخیلی
#تسخیر_زمین
💠 قسمت هجدهم
حسین با دست و صورت زخمی ،
به طرف جبرئیل رفت
اسلحه را تحویل جبرئل داد
حسین ، استفاده از اسلحه را به جبرئیل آموزش داد و گفت :
هرچه سریعتر ،
آن را به دست سردار سلیمانی برسانید
حسین ، چهار قطعه دیگر لوح را از جبرئیل تحویل گرفت و به طرف کارگاه اسلحه سازی برگشت و به سرعت پنج اسلحه دیگر درست کرد
اسرافیل و گروهش ، پس از جستجوی فراوان ، بلاخره قطعه حضرت زهرا را نیز پیدا کردند و آن را تحویل حسین دادند
حسین همه اسلحه ها را ، تحویل قوی ترین نیروهای سردار سلیمانی داد
ارواح و اجنه و شیاطین ، که با سلاح معمولی نابود نمی شوند ، به راحتی با این سلاح نابود شدند
امام خامنه ای ، نامه کوتاهی به فرماندهان ابلاغ کردند و در آن فرمودند :
اولا ، بدانید که مبارزه امروز ما ، مبارزه مذهبی و دینی و جغرافیایی نیست ،
بلکه مبارزه کفر در مقابل ایمان
و جنگ حزب الله و حزب شیطان است
دوما ، شیاطین از ذکر خدا ، می ترسند ، از یاد خدا ، فراری اند ،
پس در همه شهرها ، اذان و قرآن پخش کنید .
سوماً ، دائماً وضو داشته باشید
چهارم ، همیشه در حال ذکر گفتن باشید
پنجم ، صلوات بفرستید
ششم ، به اهل بیت توسل کنید
هفتم ، فقط به خدا توکل کنید
هشتم ، از خوردن لقمه حرام ، پرهیز کنید
و نهم ، از دعوا و اختلاف و جدل ، بپرهیزید و با هم ، در مقابل یک دشمن ، بجنگید
صدای اذان و قرآن و دعا ، از همه مساجد و مدارس و ساختمان های بزرگ و خانه ها ، بلند شد
به خاطر همین ، تعداد زیادی از شیاطین ، نمی توانستند وارد شهرها شوند
و به ناچار در بیابان ها و خارج شهرها ، با متحدین اسلام می جنگیدند
فرمانروای جن ها ، به همه اجنه دستور داد ، تا به هر قیمتی که شده ، انگشتر سه سنگ را به دست آورند
سربازانی که ذکر خدا می گفتند ،
کمتر آسیب می دیدند
متحدین ، همه تلاش خود را برای کاهش پیشروی شیاطین ، به کار بردند
اجنه هم برای به دست آوردن انگشتر ، همه حیله های خود را به کار بردند
اما ساروز ، توانست آنها را شکست دهد
سردار سلیمانی ، با حسین تماس گرفت و گفت :
حسین جان !
لطفا در کمترین زمان ، یک لباس آهنی برام درست کن و در آن لباس ، برای لوح حضرت نوح ، یه جایی تعبیه کن
حسین بی معطلی کار خود را شروع کرد ...
💠 ادامه دارد ... 💠
📝 نویسنده : حامد طرفی
👈 #کانال_داستان_و_رمان
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت هجدهم حسین با دست و صورت زخمی ، به طرف جبرئیل رفت اسلحه را تح
💠 داستان تخیلی
#تسخیر_زمین
💠 قسمت نوزدهم
جسم حسین خسته
و چشمش ، از شدت بی خوابی ، قرمز و پف شده بود
پس از دو شبانه روز کار بی وقفه ،
لباس و سلاح آهنی آماده شد
هر شش قطعه را آوردند و کنار هم گذاشتند
شش قطعه به هم جذب شدند و تبدیل به یک لوح واحد شدند
حسین آن لوح را ، درون لباس آهنی قرار داد
و لباس را توسط اسرافیل ، به دست سردار سلیمانی رساند
سردار پس از پوشیدن لباس ، نیت کرد که پرواز کند
ناگهان پرواز کرد
سردار ، تمرین پرواز و مبارزه با این لباس را ، آزمایش کرد
وقتی کاملا آماده شد
به طرف ساروز ، پرواز کرد
ساروز ، به سمت سردار ، آتش پرتاب کرد
سردار چند بار از آتش ها ، سوخت و به اطراف پرتاب شد
و باز هم بلند شد
ساروز ، باد شدیدی به طرف سردار فرستاد ،
سردار سلیمانی هم ، اولش به همه جا پرتاب می شد تا اینکه کاملا مسلط شد و یاد گرفت که چگونه باد را دفع کند
سردار ، سپری نیت کرد که به شکل عدد هفت بوده و از جلو تیز باشد تا بتواند باد را بشکند
ساروز ، بزرگترین گلوله آتشی خود را به طرف سردار شلیک کرد .
سردار هم با سپر آهنی ، آتش را دفع کرد
سردار نگاهی به اطراف کرد
سپس شن ها و خاک و سنگها را بلند کرده و به طرف ساروز ، پرتاب کرد
ساروز ، به خاطر شن و خاک ، چشمانش را بسته بود
سنگها هم به بدنش ، آسیب رساند
سپس سردار ، درخت ها را از جا قطع کرد و به طرف ساروز ، پرتاب کرد
ساروز هر کدام از درخت ها را که دفع می کرد ، یکی دیگر از درخت ها به سمتش می آمد
درخت ها ، ساروز را خسته کرد
و در نهایت توسط درخت ها به زمین افتاد
ساروز باد شدیدی را فرستاد
اما سردار توانست آن باد را مهار کند ، و برعلیه خودش استفاده کند
به وسیله آن باد ، ساروز را مثل فرفره ، چرخاند
او را پایین و بالا برد
او را به چپ و راست پرت می کرد
ساروز ، گیج و خسته و کوفته شده بود
خیلی عصبانی شده بود ،
به باد دستور داد تا سردار را روی کف زمین بچسباند
سپس دور تا دور او را ، حلقه ای از آتش درست کرد
آتشی بزرگ به ارتفاع یک ساختمان ده طبقه ، بر پا کرد
سردار سلیمانی ، جلوی هم رزمانش ، در آتش می سوخت
همه انسانها و فرشته ها و جنیان خوب ، با دیدن آتش گرفتن سردار ، به گریه و زاری افتادند
نیروهای سردار ، با بی تابی و گریان ، می خواستند خود را به دل آتش بزنند تا سردار را نجات دهند
اما دیگر نیروها و جنیان ، جلوی آنان را گرفتند
دور تا دور آتش ، متحدین بودند که مثل مادری که بچه خود را از دست داده ، گریه می کردند
و بعضیا به خاطر شدت ناراحتی ، به خاک و زمین ، چنگ می زدند
ساروز با خنده و قهقهه گفت :
کار دنیای شما ، دیگر تمام است ...
💠 ادامه دارد ... 💠
📝 نویسنده : حامد طرفی
👈 #کانال_داستان_و_رمان
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win ☘ مسیرسبز
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت نوزدهم جسم حسین خسته و چشمش ، از شدت بی خوابی ، قرمز و پف شده
💠 داستان تخیلی
#تسخیر_زمین
💠 قسمت بیستم ( آخر )
در حالی که متحدین گریان بودند
و شیاطین ، خندان
ناگهان ، از وسط آتش ،
سردار سلیمانی ، پرواز کنان بیرون آمد
از زنده بودن سردار ،
شیاطین متعجب و بهت زده
و متحدین ، شاد و خوشحال و گریان بودند
ساروز با تعجب و عصبانیت ، به سردار گفت :
چطوری از این آتش ، زنده بیرون آمدی ؟!
سردار با لبخند گفت :
به آتش گفتم :
به حق سید علی خامنه ای ،
کونوا برداً و سلاماً
آتش هم به احترام نام امام خامنه ای ،
بنده را نسوزاند
ساروز به شیاطین رو کرد و دستور داد که همه با هم ، به سردار حمله کنند
سردار مثل فرفره ، به دور خود چرخید
آنقدر سریع و با قدرت چرخید که یک گردباد قوی در هوا درست کرد
شیاطین را در هوا چرخاند
ناگهان یک مرتبه ایستاد و دستانش را باز کرد
شیاطین هم هر کدام به یک گوشه ای پرتاب شدند
با اشاره سردار ، فرشته ها و جنیان مسلمان ، به طرف ساروز ، حمله ور شدند
فرشته ها ، دست راست او را گرفتند
و جنیان ، دست چپش را
و سردار سلیمانی ، به سرعت انگشتر را از دست ساروز خارج کرد
ساروز ، به زندان سرکشان فرستاده شد
ارواح سرگردان هم ، به دنیای خودشان برگردانده شدند
به دستور فرمانروا ، اجنه کافر را ، در زندان اجنه ها ، انداختند
سردار سلیمانی و نیروهایش ، به طرف بیت المقدس رفتند ، و آنجا را از وجود شیاطین ، پاکسازی کردند
اسرائیل را نابود کرده و همه فلسطین و شهرک های اسرائیلی ، به دست حکومت فلسطین افتاد
یمنی ها هم بر آل سعود غلبه کردند ، و حکومت شیعی درست کردند و منتظر ظهور امام زمان عج شدند
دوباره آرامش نسبی ، در دنیا حاکم شد
فرشته ها به آسمان برگشتند
و اجنه هم به دنیای خودشان رفتند و دروازه اجنه ، برای همیشه بسته شد
💠 🔹 پایان 🔹 💠
📝 نویسنده : حامد طرفی
👈 #کانال_داستان_و_رمان
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🔴🔴
♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
💚رمان ( #پــــناه )👇داستان1
https://eitaa.com/zekrabab125/13374
💚رمان ( #سجده_عشق )👇داستان2
https://eitaa.com/zekrabab125/15243
💚رمان ( #تاپروانگی 👇داستان 3
https://eitaa.com/zekrabab125/15901
💚 ( #فرار_از_جهنم )👇داستان 4
https://eitaa.com/zekrabab125/17199
💚 ( #مردی_در_اینه 👇داستان 5
https://eitaa.com/zekrabab125/22872
💚رمان ( #مردی_در_اینه 👇داستان 6
https://eitaa.com/zekrabab125/19607
💚 رمان ( #هادی_دلها )👇
https://eitaa.com/zekrabab125/20317
💚 #فنجانی_چای_باخدا )👇داستان 8
https://eitaa.com/zekrabab125/21209
💚رمان( #اینک_شوکران )👇داستان9
https://eitaa.com/zekrabab125/23895
💚رمان( #کف_خیابان )👇داستان10
https://eitaa.com/zekrabab125/24674
💚 رمان( #دختر_شینا )👇داستان11
https://eitaa.com/zekrabab125/27860
💚( #راز_کانال_کمیل )👇داستان12
https://eitaa.com/zekrabab125/27901
💚( #مبارزه_با_دشمنان_خدا )👇داستان13
https://eitaa.com/zekrabab125/28450
💚رمان( #دختران_آفتاب )👇داستان14
https://eitaa.com/zekrabab125/28891
💚 رمان( #مـــرد )👇داستان15
https://eitaa.com/zekrabab125/30725
💚( #علمدار_عاشق )👇داستان 16
https://eitaa.com/zekrabab125/31369
💚( #آخرین_عروس )👇داستان17
https://eitaa.com/zekrabab125/32361
💚رمان( #پسر___نوح )👇داستان18
https://eitaa.com/zekrabab125/32974
💢( #مجنون_من_کجایی👇داستان19
https://eitaa.com/zekrabab125/32963
👆( #دایرکتیها )👇داستان20
https://eitaa.com/zekrabab125/33097
🌸(سرگذشت ارواح در عالم برزخ)👇داستان21
https://eitaa.com/zekrabab125/33139
🍀بی پر پروانه شو👇داستان 22
https://eitaa.com/zekrabab125/33220
🍒منو بیادت بیار 👇 داستان 23
https://eitaa.com/zekrabab125/33712
💥رمان مقتدا 👇 داستان 24
https://eitaa.com/zekrabab125/33892
🔻مبارزه با دشمنان خدا👇داستان 25
https://eitaa.com/zekrabab125/34041
🔻تمام زندگی من 👇داستان 26
https://eitaa.com/zekrabab125/34182
💠تخیلی #تسخیر👇زمین داستان 27
https://eitaa.com/zekrabab125/34373
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
❣ ﷽ ❣
خدا رو شکر
داستان تخیلی به پایان رسید
امیدوارم که لذت برده باشید
انشاءالله از فردا
📌رمان شماره 28 واقعی
🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس
🖌بنام #پایی_که_جا_ماند
🔶تعداد صفحه 108
✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور
برایتان در کانال قرار میدهم
امیدوارم مثل دیگر رمانها خوشتون بیاد
التماس دعای خیر و فرج
♥️ اللهمعجلالولیکالفرج ♥️
@zekrabab125
داستان و رمان
@charkhfalak500
قرانومفاتیح
@charkhfalak110
مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📌رمان شماره 28
🖌 #پایی_که_جا_ماند
🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس
🔶تعداد صفحه 108
✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
❣ ﷽ ❣ خدا رو شکر داستان تخیلی به پایان رسید امیدوارم که لذت برده باشید انشاءالله از فردا 📌رمان شم
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :1⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
مقدمه
«تقدیم به گروهبان عراقی ولیدفرحان سرنگهبان اردوگاه ۱۶ تکریت.
نمیدانم شاید در جنگ اول خلیج فارس توسط بوش پدر کشته شده باشد.
شاید هم در جنگ دوم خلیج فارس، توسط بوش پسر کشته شده باشد،
شاید هم زنده باشد. مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد.مردی که سالها مرا در همسایگی حرم مطهر جدم شکنجه کرد.
مردی که هر وقت اذیتم میکرد
نگهبان شیعه عراقی علی جارالله اهل نینوا در گوشه ای مینگریست و میگریست. شاید اکنون شرمنده باشد. با عشق فراوان این کتاب رابه او تقدیم میکنم.
به خاطر آن همه زیبایی هایی که با اعمالش آفرید و آنچه بر من گذشت جز زیبایی نبود
«و ما رایته الا جمیلا»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور مقدمه «تقدیم به گروهبان عراقی ولیدفر
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :2⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
جنگ آنقدر طول کشید تا بزرگ شدم
چهارده ساله بودم که به جبهه رفتم !
حالا شانزده ساله شده بودم
و در واحد اطلاعات دیده بان بودم،
کارم رصد کردن خطوط دشمن بود.
از چند روز قبل شایعه شده بود
دشمن قصد دارد در جزیره مجنون پاتک بزند. موقع برگشتن از دیده بانی
علی یوسفی سوره را دیدم.
در پادگان قدس همدان دوره تخصصی انفجارات را باهم گذراندیم.فکر نمیکردم علی را در جزیره مجنون ببینم. با هم خاطرات گذشته را مرور میکردیم .
علی میگفت :
بعد از فتح خرمشهر قبل ازینکه بروم مسجد جامع،رفتم خانه، عراقی ها دو خرمشهری را در باغچهی خانهمان خاک کرده بودند !
بعد میگفت :
«با دوستات بیش از حد قاطی نشو، اینجا رفاقتها با رفاقتهای توی شهر فرق میکنه ،عُمر دوستیها کوتاهه، دوستات شهید میشن خیلی زجر میکشی، ماها باهم بودنمون کوتاه و دست خودمون نیس، دست تیر و ترکشهای دشمنه !»
بعد از گفتگویی از علی جدا شدم.
شب از نیمه گذشته بود. بیش از حد خسته بودم. ساعت سه و ربع بامداد
در یک چشم بههمزدن آسمان جزیره صحنهی آتش و انفجار شد.خمپاراندازها ،
کاتیوشاها و توپهای دوربرد دشمن مثل باران بهاری روی جزیرهی شمالی
و جنوبی مجنون جاده و پدخندق آتش میریخت.به خاطر تحریمهایی که شده بودیم از نظر مهمات ، امکانات و ادوات نظامی
کمبودهای زیادی داشتیم.ساعت چهار و نیم بامداد عراقیها سوار بر قایق
به سمت جاده خندق پیشروی کردند.
باید دکل را ترک میکردم،
تویوتا لندکروز «خسرو مرتب فرماندهی تیپ» ، بر اثر انفجارهای پیدرپی آبکش شده بود. شیشههایش خرد شده بود و یک لاستیک هم سوارخ شده بود.
تعدادی از بچهها شهید و مجروح کنار جاده افتاده بودند. خسرو گفت :
شهدا را کاری نداشته باشید فعلا مجروحان را سوار کنید. از کف ماشین خون و خونابه جاری بود.در مدتی که جبهه بودم حجم آتش به این سنگینی ندیده بودم !
ساعت حدود شش صبح بود که دشمن از چند محور حمله را آغاز کرد.
یکی از گروهانهای گردان ویژه شهدا در حال اعزام به پد خندق بود.
ولیپور دودل بود مرا به عنوان بلدچی جلو بفرستد، فهمیدم چرا دودل و مردد است. به خاطر برادرم که هشت ماه قبل شهید شده بود، دلش نمیخواست جلو بروم. میترسید شهید شوم. با اصرارم قانع شد مرا جلو بفرستد و من عازم شدم . ..
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :2⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور جنگ آنقدر طول کشید تا بزرگ شدم چهارده
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :3⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
قبل از طلوع خورشید بچهها نماز صبحشان را خواندند.این آخرین نماز خیلی از آنها بود. حدود ساعت شش عازم فلکه چراغچی شدیم.از بس آتش دشمن شدید بود که پشت وانت دستهایمان را دور گردن هم زنجیر کردیم، سرها را به شکم چسباندیم تا اگر خمپارهای وسط ماشین خورد، نفهمیم چه میشود !
چراغچی پیاده شدیم. عبور و مرور خودروها از آنجا به جلوتر غیرممکن بود.باید از چراغچی عبور میکردیم و میرفتیم جلو.دو سه نفر از بچهها در همان ده، پانزده دقیقهای که توجیه میشدند، کارتن خرمایی را پاره کردند و روی آن چند خطی وصیت نوشتند.
تیربارچیها و تکتیراندازهای دشمن خودشان را به بخشهایی از جاده رسانده بودند،جاده را زیر آتش گرفته بودند،دود و گرد و خاک و باروت خفهمان کرده بود. نقطهای در جاده نبود که دشمن آتش نریزد.برای رسیدن به پد جلویی باید از کانال کمعمق سمت چپ جاده عبور میکردیم.هرکس صد متر جلوتر از چراغچی شهید میشد جنازهاش همانجا میماند.
راه افتاديم ...
در همان چند قدم اول خمپارهای توی کانال کنار بچهها خورد.سه، چهارنفر
از بچهها شهید شدند. ترکش پهلوی یکی از آنها را درید و امعا و احشایش بیرون ریخت. نالهی حزینش دل را به درد میآورد.یکی از بچهها به نام هدایتالله رکنی خم شد پیشانیاش را بوسید او را در قسمتی از کانال، که عمق بیشتری داشت دراز کرد. بچههایی که در لحظات آخر به ما پیوستند، گفتند از پشت محاصره شدهایم. پشت سرمان ماشین لندکروز مهمات با رانندهاش آتش گرفته بود ! عراقیها چراغچی را تصرف کرده بودند.با این محاصره دیگر نه نیرویی به ما میرسید، نه مهماتی!
عراقیها سعی میکردند از داخل نیزارهای دو طرفمان وارد جاده شوند، درگیری شدید و در جاهایی چهره به چهره و تن به تن شده بود . ..
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win ☘ مسیرسبز
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد