📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت18 خانوم انگار شما هی دوست داری ساز مخالف بزنی ... چرا انقد مقاومت میکنی ...
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت19
سامان
بوی لوبیا پلو تو دماغم میپیچید و اعصابمو بیشتر خورد میکرد یه هفته ای میشید که این
جا بودیم... بی هیچ اتفاق خاصی داشتیم روزامونو میگذروندیم ....
هرکسی سرش تو کار خودش بودو کاری به کار کس دیگه نداشت امروز نوبت پناه بود نهارمونو بده و اونم لوبیا پلو پخته بود ... دفعه پیش اونم مثله بقیمون غذا رو خرید ولی
این بار خودش پخت ...
از یه طرف محاسبات فشار هوا و باله که درست در نمیومد از یه طرفم گشنگی و این بو
ی لوبیا پلو تو دماغم داشت بهم فشار می آورد ... ذهنم خسته شده بود انگار از نه صبح تا الان چهار ساعت بود که داشتم باهاش کلنجار میرفتم و نتیجه نمیداد ... نمیفهمیدم
کجای محاسباتم داره اشتباه از اب در میاد ...
گوشی کنار دستم لرزید ... اسم سایه و عکسش بالا اومد .... پفی کردم و مدادمو گذاشتم
روی میز .... تکیه زدم به صندلی و پاهامو دراز کردم رو صندلی کنارش که خالی بود ...
یه نگاه گذرای دیگه به عکسش کردم و تماس و وصل کردم
-بله
-سلام داداش کوچیکه ... یوقت زنگ نزنی بپرسی این خواهر مامرده زنده گور به گور شد
ه ...
لبخند نشست رو لبم
-بادمجبون بم آفت نداره ...
-اون بادمجون بمه من بادمجون تهرونم ....
ابرویی بالا انداختم
-یعنی آفت زده ای .... کرم داری؟!
حرصی شد
-کرم و تو داری که معلوم نیست باز چیکار کردی بابا باز کفرش در اومده
صدای قه قهم رفت هوا...حدس میزدم با کار دیشبم باز یه مدت گیر بده به همه....
-چی کار کرده ....
-چه میدونم والا امروز انگار ماشین و از سهیل گرفته کلیم بحثشون شده باهم .... امروز
سر صبحیم زنگ زد به من گفت به شوهرت بگو از این به بعد ساعت هشت صبح نره
سر کار پرتش میکنه بیرون ....
خندیدم ... به این بابایی که با همه زرنگیش ساده ترین آدمی بود که به کل عمر م دیده بودم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت19 سامان بوی لوبیا پلو تو دماغم میپیچید و اعصابمو بیشتر خورد میکرد یه هفته
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت20
بیخیال میدونی که تا یه هفته آمپر میسوزونه بعدش درست میشه تو پوستتو خراب نکن ...
-چی گفتی باز بهش؟
-هیچی والا ....
-سامــــــان
-جون سایه هیچی نگـ...
-آقا سامان بیا نهار آمادس ...
گوشیو چسبوندم به شونه و باسر بهش اوکی دادم ....همینکه دور شد گوشی و آوردم بالا
که صدای سایه تو گوشم پیچید
-این کی بود دیگه ؟... چشم دلم روشن ...
پاهامو از رو صندلی برداشتم و بلند شدم ....
-روشن باشه خواهرم روشن باشه .... یکی از بچه هاس باهاش هم گروهیم نترس کبریت
بی خطره ...
-والا اگه تو داداش منی همون یدونه کبریت بی خطر برا تویی که انبار باروتیم کلی خطر
یه ...
وارد دست شویی شدم و شیرو باز کردم ... گوشیو گذاشتم مابین سرو کتفمو مایع و زدم
به دستام ...
-نه بابا اینجوریام که فک میکنی نیست کبریتش نم کشیدس کارایی...
-آقا سامان با شمام ..
یه لحظه از نزدیکی صداش جا خوردم و گوشی ول شد تو سینک دست شویی و
-اه لعنتی ....
سریع گوشی و کشیدم بیرون ... اومد تو دستشویی
-وای چی شد ؟...
نگاه عصبی بهش انداختم ... گوشی و که خاموش شده بود آوردم بالا
-هیچی خانوم گند زده شد توش ...
تنه ای بهش زدم و از کنارش گذشتم ... انگار تن صدام یکم بلند بود چون دیدم امیر و م
یثم از آشپز خونه اومدن بیرون نگاشون بین ما دوتا چرخید ... نشستم روی مبل و بلافاصله باتری و سیم کارتشو در آوردم ... میثم با دیدن گوشی گفت
-فک کنم سشوار باید بگیری روش ...
نگاه حرصی بهش انداختم سشوار از کجا باید پیدا میکردم اینجا ... چند تا دستمال بیرون
کشیدم شروع کردم به تمیز کردنش ... امیر و میثم بالای سرم ایستاده بودن و پناه همون
جای قبلیش ...
میل عجیبی به زدن یه کشیده بغل گوشش داشتم .... خیلی داشتم خودمو کنترل میکردم
تا حرفی بهش نزدم و دستم هرز نپره ... اخلاق تندی داشتم و زود آتیشی میشدم و الانم
از اون موقعیتایی بود که اگه یه کلمه حرف میزد تضمینی نمیکردم نزنم تو دهنش ...
باتری و انداختم و روشنش کردم ...
توی دستم لرزید و خیره موندم به صفحه سیاهش ...
پرتش کردم روی میز ... امیر دستشو دراز کردو برش داشت ....دیگه این گوشی گوشی بشو نبود ...
امیر-سوخت فک کنم
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت20 بیخیال میدونی که تا یه هفته آمپر میسوزونه بعدش درست میشه تو پوستتو خراب ن
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت21
با نگاه عصبی چرخیدم سمت پناه نگاه آتیشیمو دوختم تو چشماش
-بله سوخت به لطف خانوم ...
به آنی اون چهره مظلوم و گناهکار عین خودم جوش آورد
-خب حالا من چیکار کنم خودت حواست نبود
عصبی بلند شدم
-ببین ببر صداتو تا خودم دست به کار نشدم ...
صداشو عین خودم برد بالا
-خودتت ببر صداتو عددی نیستی تو ...
با قدمایی بلند خیز برداشتم سمتش که امیرو میثم سریع به خودشون اومدن ... میثم پیراهنمو گرفت و کشید
-هی پسر داری چیکار میکنی ...
دستمو مشت کردم .... چشمامو سفت روی هم فشار دادم کمی از عصبانیتم کم بشه ...
صدای امیر تو گوشم پیچید
-خانوم خطیب برو تو آشپز خونه... لط..فا
نگاهشو بین من و امیر چرخوند خواست دهن باز کنه که امیر با تحکم بیشتری گفت
- لطــــفا . ..
نفس عمیقی کشیدو با قدمایی تند وارد آشپز خونه شد .... نمیدونم چرا حس میکردم ظر
فیتم تکمیل شده شاید به خاطر درست در نیومدن محاسبات عصابم تحت فشار بوده برا ی همون ولی الان گنجایش نشستن تو اینجا رو نداشتم ...
گوشی و برداشتم و به سویشرت بافتم که روی صندلی آویز ونش کرده بودم چنگ زدم ...
میثم-کجا بابا؟... وایستا حلش میکنـ...
با بسته شدن در ورودی ساختمون دیگه صداشو نشنیدم .... با موندنم میترسیدم کاری ک
نم که بعدا پشیمون شم از کردم ...
از در خونه زدم بیرون و ماشین و راه انداختم وسط جاده ... نمیشد گفت زیادم جای پر تی بودیم ... دورو برشو نگا میکردی میشد یه چیزایی برای زندگی کردن پیدا کرد ....
نگاهی به صفحه گوشی کردم و پرتش کردم روی صندلی کناریم ... اینجوری که بوش میو مد تا خریدن یه گوشی جدید مجبور بودم از گوشی سابقم استفاده کنم ...
با وجود سردی هوا کمی شیشه رو دادم پایین ...نفسی چاق کردم و پامو رو گاز فشار دا دم ...میخواستم سریعتر برسم خونه ...
یه ساعتی رانندگی بی وقفه با سرعت صدو چهل کارخودشو کرد .... چشمم به درسفیدو
مشکی بلند خونه افتاد ... دستمو کردم تو داشبورد تا دنبال ریموت بگردم که در باز شد
... چشمم به سهیل افتاد دو سال از من کوچیکتر بود با ریموت درو زدم و براش بوقی زد م .... اومد جلو و با آرنجش محکم کوبید رو کاپوت ماشین ... اخمام رفت تو هم ... شیشه رو دادم پایین
-چته افسار پاره کردی؟...
لحنش پر بود از عصبانیت
-باز چی تو گوشش وز وز کردی ماشینمو ازم گرفت ...
بی اینکه جوابی بدم بهش پامو گذاشتم رو گاز و ماشین از جاش کنده شد از ترس اینکه
زیرش نگیرم خودشو عقب پرت کرد که به پشت افتاد رو زمین ... صدای فحش رکیکی که
از پشت دادو شنیدم ... همینکه ماشین ایستاد قفل فرمون و برداشتم و از ماشین پریدم
بیرون ...
چی گفتی؟!
-همونیکه شنیدی
به حالت تهدید قفل فرمونو نشونش دادم
-سهیل گورتو گم کن تا گردنتو با همین نشکوندم ...
پوزخندی زدو یه دستشو گذاشت توی جیبیش
-هه... جنبشو نداری
تا خیز برداشتم سمتش بلافاصله عقب عقب دوید و در رفت ....زیر لب یه بز دل نثارش
کردم و برگشتم سمت ماشین...قفل فرمون و پرت کردم تو ماشین و درشو بستم ...راه افتادم سمت خونه ...
هیچ بوی غذا مذایی از خونه نمی اومد ...خدا لعنتت کنه دختر ... در یخچال و باز کردم .
... جعبه پیتزایی که داخل یخچال بودو بیرون آوردم و گذاشتم رو میز ... حوصله گرم کرد
ن و گذاشتنش تو فرو نداشتم سس بازی که داخل جعبه انداخته بودن و برداشتم و زدم
بهش ....
همونجوری سرد سرد یه تیکشو خوردم و بقیشو همینجوری ول کردم رو میزغذاخوری و ر اه افتادم سمت اتاقم که طبقه سوم بود ... خوبی این خونه همین بود که یه طبقش مجز ا در اختیار من و سهیل بود ... یه جورایی زندگی مجردی داشتیم ولی خورد و خوراکمون
پایین بود ...
در خونه رو باز کردم و مستقیم راه افتادم سمت اتاقم لباسامو پرت کردم رو مبل راحتی
و خودمو پرت کردم روی تخت ...
اونقدر خسته بود ذهن و تنم که نفهمیدم کی خوابم برد ...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
.
💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚
♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
💚 برای خواندن اولین داستان بلند بنام ↘️
رمان ( #پــــناه ) کلیک کنید 👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/13374
💚 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️
رمان ( #سجده_عشق ) کلیک کنید👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/15243
💚برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️
رمان ( #تاپروانگی ) کلیک کنید 👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/15901
💚برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام↘️
رمان ( #فرار_از_جهنم )کلیک کنید 👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/17199
💚برای خواندن پنجمین داستان بلند بنام↘️
رمان ( #مردی_در_اینه )جلد اول کلیک کنید👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/22872
💚برای خواندن ششمین داستان بلند بنام↘️
رمان ( #مردی_در_اینه )جلد دوم کلیک کنید👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/19607
💚برای خواندن هفتمین داستان بلند بنام↘️
رمان ( #هادی_دلها )کلیک کنید👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/20317
💚برای خواندن هشتمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #فنجانی_چای_باخدا ) 122 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/21209
💚برای خواندن نهومین داستان بلند بنام↘️
رمان( #اینک_شوکران ) 51 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/23895
💚برای خواندن دهومین داستان بلند بنام↘️
رمان( #کف_خیابان ) 98 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/24674
💚برای خواندن یازدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #دختر_شینا ) 265 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/27860
💚برای خواندن دوازدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #راز_کانال_کمیل ) 53 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/27901
💚برای خواندن سیزدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #مبارزه_با_دشمنان_خدا ) 72 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/28450
💚برای خواندن چهاردهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #دختران_آفتاب ) 171 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/28891
💚برای خواندن پانزدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #مـــرد ) 75 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/30725
💚برای خواندن شانزدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #علمدار_عاشق ) 50 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/31369
💚برای خواندن هفدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #آخرین_عروس ) 33 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/32361
💚برای خواندن هجدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #پسر___نوح ) 66 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/32974
💚برای خواندن نوزدهمین داستان بلند بنام↘️
رمان( #مجنون_من_کجایی ) 36 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/32963
💚برای خواندن بیستم داستان بلند بنام↘️
رمان( #دایرکتیها ) 36 قسمت👇👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/33097
💚برای خواندن بیستویکم داستان بلند بنام↘️
رمان(سرگذشت ارواح در عالم برزخ)27قسمت👇🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/33139
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇
♦️♦️بیش از 500 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید.
🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی
🍎لیست اول 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/19259
💚 تعداد 51 نرمافزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆
🍎لیست دوم 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/20779
💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆
🍎لیست سوم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/27333
💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست چهارم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/29115
💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست پنجم
https://eitaa.com/zekrabab125/30402
💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست ششم
https://eitaa.com/zekrabab125/31665
💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست هفتم
https://eitaa.com/zekrabab125/32865
💚 تعداد 70 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32631
♦️♦️♦️
هدایت شده از بایگانی پروژه
❣﷽❣
🔸 عزيزان من.!
💠آينده مال شماهاست،
💠اميد آيندهى خانواده و اطرافیان شما هستيد؛
💠بايد خيلى مراقب باشيد.
💠درست است كه جوان اهل عمل است،
💠اهل فعاليت است،
💠اهل تسويف و امروز به فردا انداختن كار نيست،
💠اما بايد مراقب بود که دیر نشود .
❣❣دوست مشهدی
🌀شک و تردید رو بذار کنار و برای یک بار هم شده درست تصمیم بگیر
✍و با مشاور صحبت کن ، یکی دو ساعت وقت بزار ضرری که ندارد
✍خوب بود، خوشت آمد، شرکت کن
✍خوب نبود، خوشت نیامد، ضرر نکردی
✍برای بهتر شدن تلاش کردی
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام
با ما بروز باشید،
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت21 با نگاه عصبی چرخیدم سمت پناه نگاه آتیشیمو دوختم تو چشماش -بله سوخت به ل
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت22
پناه
نفس عمیقی کشیدم ... هوا خیلی سرد تر از اونی بود که فکرشو میکردم ... نگام به بخارایی بود که از دهنم بیرون میومدن ...لبه های کاپشن نیم تنه شیری رنگموبهم نزدیک تر
کردم و نگاهی به آدرس توی گوشی و به خونه رو به روم انداختم ...
از بیرونش معلوم بود خونه آدم حسابیاس ...
نگامو تو کوچه چرخوندم و از روی جوب پریدم اونور و رفتم دم در خونشون .... نگاهی
به پلاکش کردم و چشم گردوندم بین زنگای آیفونشون ... اسمی روش نبود حدس میزدم
هر چهار طبقش ماله خودشون باشه ...
دل و زدم به دریا و زنگ طبقه اول و فشار دادم .... هوا حسابی سوز داشت ...دستامو مشت کردم و آوردم نزدیک دهنم ....
-کیه؟...
سریع چرخیدم سمت آیفون ...
-سلام ...بخشید با آقای حسین پور کار داشتم ...
-کدوشون؟!
-سامان ...سامان خان
-چیکارشون دارین؟...
همیشه بدم میومد از آدمای فضول .... حدس زدم شاید مادرش باشه ولی از لحن دوم شخصی که به کار برد یکم شک به دلم افتاد سعی کردم با خشرویی جوابشو بدم
-با خودشون کار داشتم ...تشریف دارن؟..
کمی مکث کرد ...فک کنم داشت از پشت اون آیفون تصویری قیافه منو سیاحت میکرد
بله هستن منتها تو واحد خودشونن .....طبقه سوم ...
-ممنون
دستم و بردم سمت زنگ سوم و فشار دادم ....خبری نشد ... عقب عقب رفتم و نگاهی
به طبقه سوم انداختم که انگار چراغاش خاموش بود ... به لطف در نرده ای مانندشون م
یشد حیاطشونو دید که ماشینشم تو حیاط پارک بود ... یبار دیگه دستمو روی زنگ فشار
دادم اینبار کمی طولانی تر ...
جواب ندادنش داشت کفر منو در می آورد...میخواستم سریع تر شر این پسره از سرم وا
شه ... آدم متعادلی به نظر نمی اومد ... سر همینم همه پس انداز دو سال گذشتمو یه رو
زه به باد دادم .... پاکت توی دستمو فشار دادم ... سه ملیون تومن پول گوشی داده بودم
که سر سهل انکاری اون همه پس اندازمواز چنگم در آورده بود ...
-بلـــــــــه....
صدای عصبیش که تو آیفون پیچید باعث شد سریع به خودم بیام و دستمو از روی زنگ
بردارم ...
-سر آوردی مگه ....
از صدای خش دارش احتمال نودو نه درصد دادم خواب بوده .... سعی کردم خودمو نبازم
سرفه ای کردم تا راه گلوم بازشه
-جناب حسین پور خطیب هستم میشه چند لحظه تشریف بیارین پایین ؟
انگار با شنیدن صدام استپ کرد ... داشت توی سرش تجزیه تحلیل میکرد که این صدای
کیه لابد ...
رومو کامل چرخوندم سمت ایفون تصویری تا ببینتم ...
-تو؟!...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت22 پناه نفس عمیقی کشیدم ... هوا خیلی سرد تر از اونی بود که فکرشو میکردم ..
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت23
تشریف میارین یه لحظه ...
بی حرف آیفونو گذاشت ... صفحه گوشیمو آوردم بالا و دوربین سلفیمو فعال کردم ... از
زور سردی لپام گل انداخته بودولی ابروهای گره کردم خشنتر کرده بود قیافمو ..
با صدای لولای در سریع چرخیدم سمتش نگاه پر اخم و بهت زدش گیج سرتا پامو بررسی
کرد ... اخماش صدو هشتاد درجه بیشتر از من بود ...
یه گرم کن مشکی با شلوار ستش تنش بود ... زود تر از اون دهن باز کردم ...
-سلام
به جای جواب دادن سرشو برام تکون داد ... هیچ علاقه ای برای کش دادن صحبتم باها
ش نداشتم .... پاکت توی دستمو آوردم بالاتر و روبه روی صورتش گرفتم ...
گیج نگاهی به پاکت وبعد چشمای من کر د ... نگامو ازش دزدیدم از چشمای مشکیش با
اون مژه های پرش بدم میومد....
وقتی تو چشاش نگاه میکردی انگار زل زدی به یه چاه قیر ...
-چیه این؟
عین خودش خشک گفتم
-گوشیتون ... دقیقا مدله خودشه ... هرچند اتفاق امروز تقصیر شمام بود ولی در هر صو رت معذرت میخوام اینم برای اینکه بدهی بهتون نداشته باشم ... شمام انگار خیلی اون
گوشیتونو دوست داشتین
دستم داشت خسته میشد ولی انگار قصد گرفتنشو نداشت با تمسخر نگام کرد ... اون لبخند کجکیش رو عصاب بود
-مثلا خواستی بگی خیلی وضعت خوبه که شبش نشده عین گوشیرو خریدی آوردی ...خریدن اون گوشی برا من کار نیم ساعتم نیست
اخم کردم نگاهی بهش کردم و خم شدم پاکت گوشی و گذاشتم روبه روی در درست کنا ر پاش
-جناب امثال ما نیاز نداره چیزی و به کسی ثابت کنه ... آدمای با دست اشاره به سرتاپا ش کردم تازه به دوران رسیدم نیستیم ...
اینو گفتم و منتظر نشدم تا یه کلفت بارم کنه ...بلافاصله راه افتادم سمت سر کوچشون .
..سرعت قدمام انقد سریع بود که بی شباهت به دویدن نبود ... دستمو برای اولین تاکسی که از خیابون در شد بالا بردم و سوار شدم ...
حس بدم از مردا به خاطر خودم نبود مردای اطرافم مرد نبودن و دیدگاهمو عوض کردن
... از نزدیک ترین مردای زندگیم بگیر تا امیر ارسلان امیری و سامان حسین پور که دور
ترینشون بودن ...
امثال اینا مردایی بودن که از مرد بودن صدای کلفت و هیکل شیش تیکه و بازوهای پر عضلشو به ارث برده بودن نه غیرت و مردونگیشو...
حالم امروز ازش بهم خورد وقتی خیز برداشت سمتم شک نداشتم اگه شکوری جلوشو نمی
گرفت داشت میومد که یکی بخوابونه تو گوشم ....
نگامو دوختم به شهری که باز پشت چراغ قرمزش پر بودو پر بود پر بود ... واسه منی که
زندگی برام چراغ قرمز زده بودو چند سال بود داشتم پشت ترافیکش درجا میزدم این ترافیکای یه ساعته چیزی نبود که ...
حتی اون سیلی که امروز قرار بود بخورم و نخوردمم مهم نبود منی که پشت سرهم داش
تم از دست روزگار سیلی میخوردم ...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت23 تشریف میارین یه لحظه ... بی حرف آیفونو گذاشت ... صفحه گوشیمو آوردم بالا
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت24
در آسانسور باز شد ... گرمای آسانسور کمی گرمم کرده بود ولی شدیدا نیاز داشتم الان
کنار یه بخاری با آخرین درجه حرارتی ممکن بشینم....عادت به بستن بند کفشام نداشتم
و همیشه فرو میکردمشون تو کفشم با پای دیگم کفشامو در آوردم و هم زمان کلیدو تو
در چرخوندم تا درو هل دادم باز بشه گوشیم زنگ خورد
وارد خونه شدم و با پا درو بستم ... گوشیو از جیب کاپشنم در آوردم ...
با دیدن شماره افتاده رو صفحه نفسمو به سختی دادم بیرون .... کیفمو پرت کردم روی
مبل و تماس و رد کردم .... به ثانیه نکشید تلفن خونه زنگ زدو پشت بند بی توجهی من
رفت رو پیام گیر
-مهم نیست رد میکنی ...میدونی حرفمو هرجوری شده میزنم حتی به زور ... رفتم امروز
پیش ملک پور ... گفتم واسه خونه مشتری پیدا کنه تا یه هفته خالیش کن ....
یه لحظه انگار قلبم نحوه پمپاژ خونو فراموش کرد... حس کردم نفس کشیدن چقد سخته
....
-میدونم گفته بودم اونجا ماله توئه ولی به شرطها و شروطها .... اگه از خر شیطون اومدی پایین و فکر دورزدن منو از اون کلت انداختی بیرون که هیچ ... اون خونه که سهله
بهتر از اونجاشو برات میگیرم ولی اگه باز بخوای واسه من دم تکون بدی بد میبینی دختر جون ....
فکر اینکه حاج احمد پایدارو دور بزنی از کلت بنداز بیرون اون مدارک و بیار تا خونه رو
به نامت کنم و خانومی کنی وگرنه به روزی میندازمت که جای خانومی کلفتی خونه ای
نو اونو بکنی .... گوش کن بچه اونقدری مارخوردم تو این شهر که افعی شدم برا خودم
کاری نکن نیشت بزنم تا به خاک سیاه بشینی یه بچه یتیم شهرستانی و که خودم آدمش
کردم و چه به در افتادن با من .... آخرین باره میگم تا آخر این هفته وقت داری مدارک
و بیاری وپیاده شی ازخر شیطون تا سوار خر مرادت کنم وگرنه جولو پلاست و پرت میکنم تو خیابون هرچند چیزیم نداری که ....
صدای بوق کشیده تلفن منو یاد کشیدن ناخن روی تخته سیاهای مدرسه مینداخت تنم
مور مور میشد....
بد جوری داشت تو تنگنا میذاشت منو .... داشت گرو کشی میکرد ... سریع خیز برداشتم
سمت آشپز خونه ...
کارد میوه خوری و برداشتم و قالیچه کوچیک کرم رنگ با طرحای حلقه مانند قهوه ای ر و کنار زدم..... با کارد میوه خوری آروم کاشی سرامیک و بالا زدم .....
کاشی و برداشتم و کنار گذاشتم ....دست بردم و نایلون مشکی رنگ و کشیدم بیرون... چهار دست و پا نشستم روی زمین و بازش کردم .... برگه هارو ازش کشیدم بیرون ....میدو نستم زندگی وابسته به این برگه هاس .... برگه هایی که خبر از اختصلاص چند میلیاردی
حاج احمد پایدارو میداد... مستاصل روی زمین نشستم ....میترسیدم از در افتادن با این
جماعت گرگ صفت ...میترسیدم از آواره شدن تو این شهرو دست و پنجه نرم کردن با م
شکلات اونم تو بیکسی... میترسیدم از آدمی که اسم آدم و یدک میکشید ... من میترسیدم
از حاج احمد پایدارمیترسیدم از این مردو میخواستم فرار کنم از دستش از زیر نفوذ سایش که حس میکردم توی هر قدم به قدمی که توی وجب به وجب این شهر برمیدارم رو
سرم سنگینی میکنه ....
باید میرفتم ...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت24 در آسانسور باز شد ... گرمای آسانسور کمی گرمم کرده بود ولی شدیدا نیاز داشت
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت25
امیر ارسلان
با انگشتام روی فرمون ضرب گرفته بودم ....صدای موسیقی و تا حد امکان کم کرده بودم
هرچند زمزمه های خواننده رو میشنیدم ولی صداش اونقدر نامفهوم بود که نمی فهمید م چی میگه .... یه نگاه دیگه به ساختمونش انداختم ... اینجوری که دستگیرم شده بود ا
نگار تنها زندگی میکرد ....
نگاهی به ساعت بند چرمیم انداختم ... این ساعت با همه ارزونیش برام دنیا دنیا خاطره
دا شت .... سال اول قبول شدنم تو دانشگاه اولین هدیه ای که از مادر جون مادربزرگ
مادریم گرفتم و سال بعدش مرد ...
هر بار که نگاش میکنم یه لبخند عریض میشینه روی لبم ... همیشه فک میکردم ساعت
بهترین هدیه ایه که میتونی به عزیز ترین کسای زندگیت بدی ....تا هر موقع ...هر وقت
...تو هر شرایطی نگاهشون بهش افتاد یادتو بیافتن.... حس خوبیه با هر بار نگاه کردن
به ثانیه شمار حضور کسی و که دوست داررو تو تک تک لحظه های زندگیت حس کنی
...
گاهی فقط همین حس کردن میشه یه دلگرمی بزرگ تو سخت ترین شرایط زندگیت ....
با صدای باز شدن در ماشین نگامو از ساعتم گرفتم چرخوندم سمتش ...حس کردم رنگ
و روش کمی پریده .... فک کنم سامان بهش حرفی زده باشه ...دیروز با وجود مخالفت من به زور آدرس خونشو ازمن گرفت ....
-سلام ...
بی اینکه نگاهم کنه نگاشو دوخت به روبه رو با صدایی آروم چیزی شبیه سلام زمزمه کرد .... یکم زیادی مغرور بود ... آدم مغروری بودم خودمم ولی بعد یه مدت سریع با آدما
ی دورو برم گرم میگرفتم ولی این دختر انگار یه حصار دور خودش کشیده بودو یه علامت ورود ممنوع بزرگم زده بود سر درش ....
بی خیال نگامو ازش گرفتم و دنده رو جابه جا کردم .... از گوشه چشم میتونستم حرکات
شو کنترل کنم ... دست برد توی مقنعش تا موهاشو مرتب کنه که یه آن حس کردم دستاش روهوا خشک شد ...
سر انگشتاش نامحسوس لرزیدو نگاش خیره شد به رو به رو .... مسیر نگاشو دنبال کردم
و لحظه آخر که از کنار یه آزرای مشکی گذشتیم نگام به مرد تقریبا چهل چهل و پنج سا له ای افتاد که به خاطر عینک آفتابیش نتونستم صورتشو دقیق ببینم ...
از پیچ کوچه گذشتم ولی انگار اون هنوز شوکه بود از چیزی که دیده.... با احتیاط پرسیدم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت25 امیر ارسلان با انگشتام روی فرمون ضرب گرفته بودم ....صدای موسیقی و تا ح
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت26
اتفاقی افتاده؟!...میشناختیش؟
دستپاچه چرخید سمتم ... از لرزیدن مردمک چشماش فهمیدم این مرد آشنا تر از هر آشناییه براش ولی لباش خلاف این گفته باز شد ...
-نـ...نه
دروغ گفت سنگینی نگاه اون مردو تا زمانیکه ماشین از پیچ کوچه خارج بشه رو روی خودمون حس میکردم .... ربطشو به این دخترو ترس این دخترو ازش نمیفهمیدم .... قبل خونه باید اول میرفتیم دانشگاه ... .
باید لیست کم و کسریایی که توی این هفته آمادشون کرده بودم تا تحویل رعوفی بدم و
میدادم بهش .... با وجود ترافیک شانس آوردم زیادم دیر نکردم .... ماشین و توی خیابو ن فرعی پارک کردم میدونستم جلوی دانشگاه و توش جای پارک پیدا cیشه ... کمربندمو
باز کردم و چرخیدم سمتش که سم بکم از در خونش تا اینجا نشسته بود...نمیای پایین؟...
انگار صدامو نشنید خیره بود به سر انگشتاش که عجیب به سفیدی میزد ... اینار کمی بلند تر گفتم ...
-پناه باتوام...
انگار به خودش اومد...گیج نگام کرد ... انگار تعجب کرد از اسم کوچیکش که به زبون آو ردم و خودم ولی حس راحتی کردم سخت بود برام خطیب خطابش کنم ... خودمو زدم
به بیخیالی ....
-میگم نمیای پایین ؟!
گیج و با اخمایی گره کرده گفت
-پایین؟
نگاهی به اطرافش کرد انگار تازه کوچرو دید با تعجب گفت
-اینجا کجاست ...مگه نمیریم آزمایشـ...
حرفشو خورد ومن همزمان ابروهام بالا رفت انگار اون آدم مهم تر از اونی بود که فکرش
و میکردم .....اونقدر مهم بود که دختری مثله پناه خطیب که از کوچکترین جزئیاتی نمیگذره و همیشه خدا حواسش جمع اطرافشه نفهمیده مسیرمون عوض شده ...فک کردم الا ن بحثی راجبش نکنم بهتره درو باز کردم و پیاده شدم .... خم شدم و رو بهش اشاره به
سویچ ماشین کردم ...
-سویچ رو ماشینه اگه خواستی پیاده شی یا بیای دانشگاه قفل کن ماشینو ...
درو بستم و راهی دانشگاه شدم .... یه حس فضولی عجیب غریبی توی د ول میخورد میخواستم سر از کارش در بیارم به قول میثم خیلی چیزا راجبش میدونستم و هیچیم نمیدونستم ....
تک و توک با چند نفر سلام علیک کردم و راه افتادم سمت اتاق رعوفی اتاقش بر خلاف ا تاق اساتید دیگه تو یه جای پرت بود .... انگار همیشه خوشش یومد از بقیه دوری کنه ...
دستمو آوردم بالا که در بزنم انگشام روی در خشک شد .... صدای مکالمش با تلفن نظرم
و جلب کرد ....
-ببین من فقط میخوام که اقامتم اوکی بشه تا بعدا مشکلی برام پیش نیاد ... محبوبه و
بچه هارو تا یکی دوماهه دیگه میفرستم بیان کارت سبز اونارو بگیر تا وقتی که من بیام
....
بین پیام تو فکر این چیزا رو نکن آدم برای اینکه پیشرفت کنه باید پا بزاره رو بقیه و ازشون پله بسازه برا خودش ...
جمع کن بابا پرونده امینیتی چیه کسی روحشم خبر نداره ما داریم چی کار میکنیم ....
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت26 اتفاقی افتاده؟!...میشناختیش؟ دستپاچه چرخید سمتم ... از لرزیدن مردمک چشما
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت27
صداش بلند تر شد
-میدونم ....میدونم اگه پی ببرن کارم تمومه ولی نمیتونم از این شانس بگذرم پیام بفهم
که این آخرین فرصته منه دست cیکشم حتی اگه به قیمت بدبختی همه آدمای ریزو در
شت درو برم تموم بشه ....
چشمم به چندتا از دانشجوها افتاد که داشتن میومدن سمت اتاقش تعلل و بیشتر از این
جایز ندیدم و تقه ای به در زدم .... کمی مکث کردو بعد صداش در اومد
-بفرمایید ..
از شانسم سه تا دانشجوی دیگه همزمان با من وارد شدن این نمیذاشت شکی کنه که شا
ید حرفاشو شنیده باشم .... این پیر مرد داشت یه کارایی میکرد که حسم میگفت بی ربط به ماهم نیست .... ربط داشتن من و اون سه تا با آدمی که دم از پرونده اطلاعاتی می
زنه خودش بزرگترین گره کوری که نمیدونی کجاست و چطوری باید بازش کنی ...
به خاطر حضور دانشجوها وپناهی که تو ماشین بود سریع لیست و دادم بهش و از در زدم بیرون ....رفتم سمت ماشین ....دست بردم سمت دستگیره که دیدم سرشو گذاشته رو
داشبورد ماشینو حسابی تو حاله خودشه .... درو باز کردم و نشستم تو ماشین ... با صدا ی بستن در سرشو بلند کرد تا خواستم حرکت کنم صداش در اومد
-شرمنده آقا امیر میشه من امروز نیام؟یه کارضروری دارم
با شک گفتم
-کار ضروری؟
به جای زبونش از سرش برای بعله گفتن استفاده کرد ... نفس عمیقی کشیدم ...
-میتونم بپرسم کارت چیه؟
اخم کرد ... اخم ک میکرد خیلی جدی و خشن میشد
نخیر خصوصیه ...
پفی کردم ...
-اوکی مشکلی نیست ...
روشو برگردوند و به رو به رو نگاه کرد
-پس منو تو خیابون اصلی پیاده کنین ممنون میشم .
به خیابون اصلی که رسیدیم نگه داشتم ....تشکری کردو پیاده شد...علاقه زیادی داشتم
سر از کارش در بیارم ...ای دختر زیادی مرموز بود انگار .... نگاهش به ماشین بود تا ببینه
میرم یا وای میاستم زاغ سیاهشو چوب بزنم ... کمی که دور شدم سمت دیگه خیابون رفت و دستشو برای اولین تاکسی بالا برد .... حس فضولی راحتم نمیذاشت توی اولین کوچه پیچیدم و دور زدم باز تو خیابون .... خیلی با احتیاط داشتم دنبال تاکسیه میرفتم نمید ونم چی داشت انقد منو ترغیب میکرد برای سرک کشیدن تو زندگی این دختر ...
با ایستادن تاکسی سرعتم و بیشتر کردم و ازشون زد شدم و چند متر جلوتر ایستادم ... از
آینه جلو ماشین نگاهش کردم که ر فت سمت پیاده رو .... پیاده شدم و به محض وارد شدنش به جایی که نمیدونستم کجاست راه افتادم همون سمت ... با احتیاط خیابون و رد
کردم و نگاهی از اون سرش به ایونور انداختم
"مشاور املاک تندیس"
مشاور املاک؟!... کمی تعجب کردم داشت دنبال خونه میگشت؟...کمی منتظر شدم بعد
یه ربع از مشاور املاکیه اومد بیرون به محض سوار شدنش به یه تاکسی دیگه و حرکت
تاکسی خیابونو رد کردم و اومدم اینور ... وارد شدم .... سه چهار نفری میشدن ... رفتم
سمت مردی که پشت میزی نشسته بودو با دیدنم به احترامم بلند
-سلام قربان روزتون بخیر ...
باهاش دست دادم با خوشرویی گفت
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت27 صداش بلند تر شد -میدونم ....میدونم اگه پی ببرن کارم تمومه ولی نمیتونم ا
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت28
چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟
لبخندی دوستانه به روش زدم ....
-حقیقتش من یکی از آشنایان همین خانومیم که چند دیقه پیش از اینجا رفتن ....
گره ای بین ابروهاش انداخت و کمی فکر کرد ... دست برد روی میزشو کاغذی از رو میز
ش برداشت ....با شک نگاهی بهم کرد
-اسمشون چی بود ؟!
با اطمینان خاطر گفتم
-پناه ...پناه خطیب ...
اینبار لبخند نشست روی لبش .... با دست اشاره ای به صندلی کرد
-بفرمایید بشینید خواهش میکنم ...
خودش نشست روی صندلی
-خب چه کمکی از دستم بر میاد براتون انجام بدم ؟..
نشستم روی مبل راحتی و پامو انداختم روی اون یکی ...
-حقیقتش من از اقوام نزدیک خانوم خطیبم این اواخر یکم مشکوک شده بود رفتارش تا اینکه تصمیم گرفتیم زیر نظر بگیریمش ...پدرش یکم حساس شده میدونید که ... صدامو
کمی آوردم پایین و خودمو جلوتر کشیدم ... یکم با خانو اده مشکل داره و انگار یه فکرا
یی تو سرشه ...
با دست اشاره ب کلم کردم ... خودم در عجب بودم که چقد شیک و مجلسی دارم دروغ
میگم ... سری تکون داد
-بله متوجهم ....جسارت نباشه نسبت شما با ایشون چیه؟
خودمو از تک و تا ننداختم ..
-من پسر عمشون هستم ...علیرضا معدنچی ...
انگار همین جوای دادن صریحم راضیش کرد ...
-بله آقای معدنچی ... والا این خانوم دنبال یه خونه با متراژ پایین و همچنین اجاره و پی
ش پرداخت پایین میگشتن ...
یه تای ابروم رفت بالا
-خونه؟
سری تکون دادو دفتری و برام باز کرد نگاش به نوشته ها بود
-بله خونه .... تقریبا تو متراژ پنجاه تا شصت متر یه خوابه با اجاره معقول و پیش پرداخت حداکثر دو میلیون ....
تعجب کردم .... همچن خونه ای جز تو مناطق پرت تهران و با نهایت خوش شانسی متو سطش پیدا میشد ...حس شیشم که تو نودو نه درصد مواقع میزد به هدف میگفت که ا ین دنبال خونه گشتنا بیربط به لرزیدن دستاش با دیدن اون مردو اون آزرای مشکی نیست ....
تشکری کردم و از اونجا زدم بیرون بهتر بود زودتر میرفتم آزمایشگاه .... وقت داشتم برا ی فکر کردن راجب این دخترو رعوفی .... وقت داشتم برای سرک کشیدن تو زندگیش ...
الان باید ذهنمو متمرکز میکردم روی پروژه ....فقط همین
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
هدایت شده از بایگانی پروژه
❣﷽❣
🌎 هر جای مشهد که باشید میتوانید دراین پروژه #درآمدزایی، شرکت کنید
✅ با راهنمای مشاورین در این پروژه روند رسیدن به هر هدفی برای شما بسیار آسان و قابل دسترس هست💪🏻
#معنویت
#شغل_پاره_وقت
#ثروت_درامد
#آرامش
#اعتماد_به_نفس
#روابط_رویایی
#سلامتی
#تحصیلی
#و.......
هر آنچه خواسته شما باشد،
دراین کانال به او خواهید رسید
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
با ما بروز شوید
سلام دوستان بزرگوارم
امروز نمیتونم ادامه رمان رو پخش کنم
خداوند اموات شما رو بیامرزد
عمهام دیشب فوت کردند
خدا رحمتش کنه
گرفتار تعزیه هستم
ببخشید
هدایت شده از بایگانی پروژه
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196