هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت105 خواستم نگاموبگیرم ازش که دیدم باز سرشو آورد بالا .... بااون موهای پرکلا
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت106
برش داشتم و سریع نگامو چرخوندم سمت صندلی بچه .... داشت دستو پا
میزد .... نمیدونم چرا بغصم گرفته بود .... کمی خودمو کشیدم داخل ماشین که باز تکو ن خورد
همونجا ایستادم و خم شدم با قفل فرمان تو دستم با همه قدرتم از تو کوبیدم به در کنارش ..... فایده ای نداشت باز نمیشد ....
نفس عمیقی کشیدم و آخرین راه چاره رو امتحان کردم .... از ماشین اومدم بیرون و کاپشنمو در آوردم زیرش یه تیشرت آستین کوتاه پوشیده بودم .... بار ون تند تر و تند تر شده بودو دیگه کسی جرأت نمیکرد بیاد تو این جاده .... رفتم داخل ماشین و کتمو پرت کردم روی بچه ....
بسم اللهی گفتم و قفل فرمان و آوردم بالا و از تو کوبیدم به شیشه پنجره و شیشه خورد
شدو ریخت بیرون .... سریع اومدم بیرون رفتم سمت شیشه ... دستمو از شیشه آوردم
تو تا درو باز کنم که حس سوزش شدیدی زیر بازوم دادمو در آورد ...
وقت فکر کردن به خودمم نبود ... هرچی با دستگیره از تو ور رفتم بازم باز نشد ....
چاره ای نبود .... سرمو آروم از شیشه بردم داخل ... سعی کردم بی توجه باشم به سوزش
بازو و گردنم .. .
شیشه های کناره پنجره باقی مونده بودن و بد جوری گردنمو میبردیدن .... دستمو رسوند م به بچه و کمربندشو باز کردم ....
هنوز هق میزد ولی ضعیف تر از قبل .... کتمو کامل پیچیدم دورشو بیرون کشیدمشو مو قع بیرون آوردن روی بازومم خراش عمیقی برداشت ....
نگاش کردم ... سالم بود ولی چشماش از روز گریه باز نمیشدو گلوش انگار دیگه خشکید ه بود و توان جیغ کشیدن نداشت ...
ناخداگاه خم شدم و صورتشو بوسیدم.... باز کتو کشیدم رو صورتشو گذاشتمش رو زمین
....
خم شدم کیفشم برداشتم دیگه اصلا زخمام و حس نمیکردم ....
کیف بچه و کیف مدارک و برداشتم و خم شدم بچه رو بغل کردم ... زخمم بازم تیر کشید ....
سریع از ماشین دور شدم ورفتم سمت ماشین خودم ..... در عقب و باز کردم و گذاشتم
ش رو صندلی و کیفارم کنارش ...
خونریزیم شدید بود ....
دیدم نمیتونم بندش بیارم ...
سرمو خم کردم و با یه حرکت تیشرتمو از تنم کشیدم بیرون .... گردنمو پاک کردمو تیشرت
و چرخوندم دور بازوم و با دندون سفت بستمش .... کتمو از روش برداشتم و تن خیس
مو باهاش پوشوندم .... بی معطلی سوار ماشین شدم ... باید اول از اینجا دور میشدم ....
.
بچه آروم ناله میکرد و من ذهنم هر دیقه آشفته تر از قبل میشد ....
همینکه وارد تهران شدیم زدم کنار .... دیگه کاری از دستم برای خانوادش بر نمی اومد ...
نباید میذاشتم بلایی سرش بیاد ....
خم شدم و بغلش کردم آوردمش جلو ... قیافه مظلومش با اون چشمای سرخ و لپای آویز ون غم انگیز ترین صحنه ای بود که به تموم عمرم دیده بودم ....
کیفشو از پشت کشیدم جلو .... نزدیک یه سال و نیم دوسالش میشد به گمونم ....
فلاکس کوچیکو شیشه شیر خشکشو در اوردم به لطف سایه خوب بلد بودم این چیزارو
سریع براش یه شیشه شیر گرفتم و گرفتم جلو دهنش ....
تقلای لبای کوچیکش برای میک زدن به شیشه شیر اشک و آورد تو چشمام .... منی که م
رد بودم . نمیدونستم گریه چیه بغض کرده بودم برای این بچه ای که توی این دنیای بی
درو پیکر قرار بود بی کس بمونه ...
دستای تپل کوچولوشو دور شیشه حلقه کردو چشماش آروم آروم بسته شد ....
خم شدم و بوسیدم پیشونیشو ...انگار از اون تصادف فقط این فرشته قرار بود سالم بمونه
....
کیف مدارکو برداشتم .... رمز میخواست .... طبق معمول سه تا صفرو زدم و باز شد ...
لبخند تلخی زدم ... انقدر ساده و بی شیله پیله بودن که ساده ترین رمزو برای دارو ندار
شون میذاشتن...
شناسنامه هارو از توش برداشتم و بازشون کردم ...
"سید علیرضا موسوی"پس سید بودن .... شناسنامه دوم ماله زنش بود "نازنین احمدی" ....
قیافه زن امد تو سرم و چشمامو روهم فشار دادم ....
یه دستم زیر سر بچه بود و داشت تیر میکشید کمی آوردمش بالا ...
"نوا موسوی"
نگاهی به قیافش کردم و دلم گرفت پس اسمش نوا بود ....
خوابیده بود ... ماشین و روشن کردم و راه افتادم سمت خونه .... نوارو تو بغلم نگه داشتم ....
بد جوری داشتم سر در گم میشدم میون اتفاقات درو برم که هر ثانیه یه سکانس جدید ا زش کلید میخورد ...
ماشین و پارک کردم و پیاده شدم ...
طرفای دوازده شب بود ... از چراغای روشن معلوم بودسایه اینا خونه مان و شب نشینیه
.... درو که باز کردم نگاها چرخید سمت منو یه لحظه انگار همه رو برق گرفت ...
سهیل زودتر از بقیه به خودش اومد
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت106 برش داشتم و سریع نگامو چرخوندم سمت صندلی بچه .... داشت دستو پا میزد ..
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت107
چت...چت شده ؟!
رفتم جلو نشستم رو مبل ... نوارو گذاشتم کنارمو کتمو از تنم در آوردم که صدای آخ بلندم باعث شد همه نیم خیز شن .... بابا عصبی بود
-چی شده ... این چه سرو وضعیه این بچه کیه ... ؟!نمیخواستم جبهه بگیرن طرف این طفل معصوم سایه اومد کنارم
-وای دستشو غرق خونه ....
با قیافه ای مچاله دستمو آوردم بالا
-نه چیزی نیست
مامان-یعنی چی که چیزی نیست چت شده ... این بچه ماله کیه ....
نگاهی به قیافه مظلوم نوا کردم که تو خوابم هق میزد چرخیدم سمتشون .... نفس عمیقی کشیدم ...
-فقط این زنده موند ...
بابا گیج نگام کرد
-چی؟!
نگاهی به صورت پر بهتشون کردم و دهن باز کردم ... موبه مو تعریف کردم ماجرا رو و
هر لحظه قیافه همه بیشتر میرفت توهم .... حسین گفت
-یعنی به پلیس و آمبولانس خبر ندادی
سری به نشونه نه تکون دادم
مامان پر بغض گفت بمیرم الهی مگه چند سالشه که درد یتیمیم قراره بکشه
حسین-بهتره کیف مدارکشو خوب بگردیم باید یه فامیلی کس و کاری داشته باشه ...
رو به سهیل کردم
-برو از ماشین کیف مدارکه و کیف اینو بیار ...
برای اولین بار مخالفتی نکرد سریع از در زد بیرون ....
صدای گریه نو ا همه سرارو چرخوند سمتش رو کردم سمت سایه ...
-تورو خدا ببین این بچه چشه نمیتونم ....
مامان-دست تو داغون تر از بچس
بادرد چشماموبستم
-نوا واجب تره ....
سایه اومد و بغلش کرد
-ببینم برسیش کردی که چیزیش نشده باشه .... ببریمش بیمارستان ...
کلافه سری تکون دادم
-نه ندیدم ... نمیدونم ببینید چشه ...
سریع نشست رو زمین و شروع به در آوردن لباسای نوا کرد همراه مامان همه جاشو بر سی کردن انگار سالم بود ولی بهونه میگرفت ...
مامان پوشکشو نگاه کرد ....
-خودشو کثیف کرده طفلکی ....
سهیل اومد تو و کیف و گذاشت رو زمین ... مامان سریع کیف و کشید سمت خودشو باز
کرد یه پوشک از توش برداشت
-من برم اینو تمیزش کنم ...
بدون اینکه منتظر ما بمونه سریع بلند شد ... حسین کیف مدارک و برداشت و همشو ریخت رو میز ... همراه سایه زیرو روش کردن ... حسین دست برد سمت کارتی
-اینو ...کارت یه پرو رشگاهه ...
سایه از دستش گرفت
-پرورشگاه ؟؟!....راست میگه
بابا بی حرف سرش میچرخید مابین ما ...
سهیل-میگم شاید ... شاید این بچه رو به فرزندی قبولش کرده باشن ...
هیچ کدوم حرفی نمیزدیم .... سایه سریع مبایلشو برداشت ...
-بزار تماس بگیریم ...
بابا-این وقت شب ؟
دستمو فشار دادم و نالیدم
-پرورشگاهه حتما یکی بر میداره ....
سایه سریع شماره رو گرفته .... گوشی و گذاشت رو اسپیکربوقا پشت سرهم میومدن و میرفتن ولی کسی جواب نمیداد ....
تا دست سایه رفت که قطع کنه صدای شاکی پیره زنی تو گوشی پیچید
-الو ....
همه خم شدیم سمت سایه ...
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت107 چت...چت شده ؟! رفتم جلو نشستم رو مبل ... نوارو گذاشتم کنارمو کتمو از تن
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت108
الو سلام خانوم خسته نباشید پرورشگاه مریم؟
-نصفه شبی زنگ زدی اینو بپرسی ... میدونی ساعت چنده ؟!
-شرمنده خانوم .... یه کار مهمی داشتم میشه وصل کنید مدیریت ...
-هه....خانوم جان خوبی ساعت دوازده شب زنگ زدی بعد میخوای با مدیرم حرف بزنی
؟
سایه سریع شناسنامه هارو برداشت
-خانوم خیلی واجبه کارم ... شما ... شما میتونید کمکم کنید
-کارتو بگو
سریع شناسنامه هارو باز کرد
-شما آقای علیرضا موسوی و نازنین احمدی و میشناسید .... فک کنم یه بچه از اونجا رو
به سرپرستی قبول کرده باشن ... حدودا یه بچه یه ساله ....
-برای اون باید زنگ میزدین قسمت شیر خوارگان ....
قیافه سایه آویزون شد ...
-با...
-ولی صب کن میشناسمشون ...
همگی نگاهی بهم کردیم .... صدای زن باز تو گوشی پیچید
-از بچه های همینجا بودن جفتشون .... پنج سالی میشه رفتن از اینجا .... باهم ازدواج کردن ... و دوتایی رفتن
-یع... یعنی اونام پرورشگ...
آره بچه پرورشگاهی بودن ولی ماشالا الان خودشون یه دختر دارن ..حالا میخوای چیکار
....
سایه مات نگام کرد ... و بابا دست بردو گوشی و قطع کرد ...
تاسف و میشد تو نگاه هممون دید ... مامان داشت بانوا حرف میزدو قوربون صدقش میرفت ...
دلم بد گرفت ... مامان عاشق بچه بودوخوب بلد بود عشق بده به بچه ولی الان باید ماد ر خودش مادرانه خرجش میکرد ....
تا رسید کنارمون چشم نوا به من افتادو باز صداش بلند شد ... انگار تو اون آدما فقط من
و میشناخت ... دستمو دراز کردم سمتشو خودشو پرت کرد تو بغلم و باز بازوم تیر کشید ...
مامان-بده لباساشو تنش کنم سرما میخوره ....خب چی شد ...
همگی ساکت شده بودیم ...مامان گیج نگامون میکرد سایه بلند شدو رفت آشپز خونه با
جعبه کمک های اولیه برگشت ...
نگاه مامان به لبای حسینی بود که داشت تعریف میکرد چی شدو چی شنیدیم ... سایه
تیشرتمو باز کردو خون باز فواره زد بیرون .... بد سکوتی پیچیده بود مابینمون .... سایه
شروع کرد به پانسمان زخمم ...
مامان-الان میخواید چیکار کنید ....
حسین –بهتره فردا ببریم و تحویل پلیس بدیمیش ...
سهیل نگاهی به نوای تو بغل مامان انداخت ...
-گناه داره ... اونقت اونم یکی میشه عین پدرو مادرش ...با کلی حسرت باید زندگی کنه
سایه –میگی چیکار کنیم پس
هیچ کدوم حرفی نمیزدیم .... سهیل نگاهی به منو نوا کرد ...
-چرا نگهش نمیداریم ...
همه سرا بلافاصله چرخید سمتش ....
-ببینید نه خدارو شکر وضع مالی بدی داریم که از پس یه بچه بر نیایم نه انقد قصی القلبیم که بچه رو ول کنیم به امون خدا ...
بودن این بچه چیزی و تو زندگیمون عوض نمیکنه ....
اینبار دهن باز کردم که حرف بزنم ...
-سخته مسئولیت یه بچه رو به عهده گرفتن.... سایه درگیر زندگی خودشه من و تو ول معطلیم مامانم که
اینبار مامان سریع گفت
-من مشکلی ندارم ...
نگاهمون روش بود
-مامان احساساتی نشو لطفا ... حرف یه عمره ....
بابا اینبار جدی تراز همیشه رو کرد سمت من
- سهیل راست میگه وقتی میدونیم آ خر زندگی این بچه چی میشه چرا یه تکونی به خود مون نمیدیم .... اونقدری دارم که بشه این بچه رو از آب و گل درش بیارم ....
-یبار تو زندگیت مفید باش یه کاری و شروع کردی تا آخرش برو ... قسمت این بوده امشب این بچه سر راه زندگیت قرار بگیره ....بمون و بزرگش کن ....
مات بودم ....گیج بودم ..
همه دنیا متحد شدن منو دیونه کنن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت108 الو سلام خانوم خسته نباشید پرورشگاه مریم؟ -نصفه شبی زنگ زدی اینو بپرسی
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت109
بلند شدم و پفی کردم
-زده به سرتون ....من ازپس خودمم برنمیام چه برسه به یه بچه که ماله یکی دیگم هست ..
یه امشب و نگهش دارین فردا میبرمش تحویل پلیس بدم....
مامان-ولی ....
نذاشتم حرفشو ادامه بده و راه افتادم سمت طبقه بالا
میدونستم چیتو سره بابا میگذره میخواست نگهم داره و نوارو بهونه کرده بود وگرنه اون
قدرام لارج و سخاوتمند نبود که بیاد و بچه یکی دیگه رو بزرگ کنه .....
درو کوبیدم بهم و رفتم سمت اتاقم ... نوا بد به دلم نشسته بود ولی من ادم مسئولیت
پذیری مخصوصا مسئولیت یه بچه رو نداشتم ....
یه مسکن خوردم و سعی کردم بخوابم .... فردا روزپر کاری داشتم ....
نوارو تحویل دادم و راه افتادم سمت وزارتخونه .... قرار بود ویزای بچه هارو مستقییم بر م بگیرم پروازمون حدودا دوهفته دیگه بودو مستقیم میرفتیم ملبورن .... یقین داشتم بعد این مسابقات پیشنهادات زیادی برای بورسیه شدن میشه ولی من تصمیم اصلیم کانادا
بود
اونجا جای پیشرفت بیشتری برام داشت ....
ویزای هرکدوم از بچه هارو تو پاکت جداگونه ای گذاشته بودن .... بلیطها رو کنارش گذا شتم و رقتم سمت دانشگاه ... تا اواخر ترم چیزی باقی نمونده بود با تموم شدن کارا بهتر
بود که تو کلاسا شرکت کنیم
اصلا دوست نداشتم بهانه ای مثله معدل برای کارای رفتنم پیش بیاد ....
الان دیگه همه میدونستن مدرکتو از دانشگاه آزاد دنگوز آبادم بگیری ولی معدلت بالا با
شه سریع پذیرش میگیری ....
ماشین و پارک کردم و پیاده شدم .... یه تعداد از دخترا جلوی ورودی ایستاده بودن ....
گوشیمو در آوردم و شماره ارسلان و گرفتم ... درماشین و قفل کردم و راه افتادم برم تو...
.
-الو
-ویزاهارو گرفتم.... کجایی؟
-توسلفم بیا اونجا
بی حرف گوشیو قطع کردم و انداختم توجیبم
-ببخشید . ...
چرخیدم سمتش .... نگاهی به سرتاپاش کردم ...چادر مشکی که سرش کرده بود بااون آرا یش ملیح خیلی به صورتش می اومد
با تعجب نگاش کردم .... چشماشو دوخت تو چشمام ....گستاخی چشماش به یه دختر حدومرز دار نمیخورد
اینو منی میگم که یه عمر دختر اززیر دستم رد شده بود -بله ؟!
-من نورام ...نورا حمیدی دختر استاد حمیدی
جفت ابروهام بالا پرید دختر حمیدی؟!.... -امرتون .... نگاهی مشتری مدارانه بهم کرد
-من ترم پنجم ....میخوام کمکم کنی تو چندتا از درسا
جلوی پوزخندمو گرفتم و خونسرد گفتم -شرمنده وقت ندارم
تا اومدم از کنارش رد شم کلاسورشو گرفت جلوم و رامو سد کرد
با تعجب نگامو از ناخن های کاشته شدش و دستای سفیدش کشیدم و تا چشمای عسلی ش بالا آوردم... نگاش عامرانه و سرکش بود ....
همیشه دخترای سرکش زیاد به دل نمیشینن قیافه و فیس عروسکیش خیلی جذابش میکرد
ولی گستاخیش یه جورایی آزار دهنده بود .... -نظرت با یه نسکافه چیه ....میخوام حرف
بزنیم
شونه ای بالا انداختم -اوکی تشریف بیارید سلف ... -سلف نه ...
بی حوصله نگاش کردم -برای وجه پدرم بده که دخترش با یه پسر تو سلف بشینه....برای
پرستیژ خودتم بده داری یه دختر خانومو به نسکافه دعوت میکنیا
اینبار مانع پوزخندم نشدم -فراموش کردین انگار شما میخوایید حرف بزنید
کلافه دستی به پیشونیش کشید -اوکی موردی نیست بریم .... بی توجه بهش راهمو کج
کردم سمت سلف ... کنجکاو بودم ببینم دختر حمیدی چیکار به من داره .... از پشت نگا هش کردم .... هیکل رو فرمی داشت راحت میشد از زیر چادر نازکش دید ....
چادرش مثله مانتو جلو باز بود .... یه آن یاد زورو افتادم ... جلوتر از من وارد سلف شد
هرکی سرش تو کار خودش بود .... نگاه ارسلان چرخید روم و رفتم سمتشون .... همشون
سر یه میز نشسته بودن
پاکتارو گذاشتم رو میز -ویزاهاتون ....
میثم بشین دیگه کجا .... نگاهی به دخترحمیدی کردم که نشسته بود سر یه میز خالی ...
- میام حالا ... رفتم سر میزشو نشستم روی صندلی روبه روش ...
-خب .... -نسکافه چی شد؟
نگاهشو چرخوند
-داره میاره
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت109 بلند شدم و پفی کردم -زده به سرتون ....من ازپس خودمم برنمیام چه برسه به
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت110
نگاه منتظرمو دوختم بهش ...دوستش اومدو سینی رو گذاشت رو میزو سلامی داد و رفت
نگام کردو نفسشوبا صدا داد بیرون .... -شنیدم پروژتون اول شد تبریک
سری تکون دادم و دستام و قلاب کردم رو سینه -ممنون
دست دست میکرد واسه زدن حرفش و منم هر لحظه بی حوصله تر میشدم .... -من ....
من یه مدته کات کردم با دوست پسرم....
یه تای ابرومو براش بالا انداختم -خب؟
کمی خم شد به جلو -میخوام جریش کنم .... میخوام حرصشو دربیارم... همون لحظه که
گفت کات کرده تاته حرفشو خوندم .... رک گفتم
-شرمندتونم ...
اومدم بلند شم که مانع شد
-بزار حرفم و تموم کنم .... همونجوری ایستاده چرخیدم سمتش -حوصله این ادا اصول و
بچه بازیارو ندارم اول بگو حرفیو که قراره آخر بشنوم .... -بشین...
-میشنوم ....
-بشین میگم ..جلب توجه میکنی
لم دادم رو صندلی -خب سوالات امتحانی بابا رو میرسونم دستت
نیش خندی زدم -برو بچه من بخوام بخونم بیست و یک میشم جای بیست ...
-فقط یه هفته .... فقط کاری کن شایعش بی افته سر زبوناحتی لازم نیست واقعا باهم باشیم
خندم گرفت جوری میگه باهم باشیم انگار میخواب دوست دخترفابم باشه .... -متاسفم ..
. همینکه الان جلوم نشستی خودش شایعه سازه ... خواستم بلند شم که دیدم چادرشو
مشت کرد تو دستش
-کمکم کن برم ... ابروهام گره خورد توهم .... چی میگفت این دختر هر لحظه فازش یه
چیز بود ... -کمکم کن منم از ایران برم .... دستمو تو هوا تکون دادم -برو بابا تو یه تختت کمه .... تا اومدم دور شم صداشو کمی بلند کرد جوری ک مجابم کنه بایستم -خانواد ه اونایی که بورس میشن هم میتونن کارت سبز بگیرن .. با بهت و حیرت نگاش کردم خب...!!!
چشماشو روهم فشارداد
-باهام ازدواج کن تا بتونم برم ...
تو شک تک خنده ای زدم .... این دختر واقعا دیوانه بود و بچه .... چی پیش خودش فک
کرده بود -چی میگی تو ?faze the whatدختر به خل و چلی تو ندیده بودم کم فیلم ببین بچه.... ازش دور شدم
-لیاقت نداشتی صادقانه حرفمو بهت بزنم .... دستی به معنی برو بابا براش تکون دادم ..
..
با دیدن پناه سر میز کنار بچه هاقیافم یکم خشک شد نشستم سر میز
ارسلان نگاهی به من و دختره انداخت -کی بود این چی میگفت؟
از یادآوری حرفاش خندم گرفت .... نگاهی بهش کردم ک از سلف خارج شدو باز خندیدم
میثم-هوی چته؟
با خنده چرت و پرتایی که تحویلم داده بودو براشون تعریف کردم .... همگی زدن زیر خنده ....واقعا دختر کم عقلی بود .... تا نزدیکای 6بعد از ظهر تو دانشگاه موندم ....حدالمکان از روبه رو شدن با پناه پرهیز میکردم و هربارم دیدمش کاملا عادی از کنارش رد شدم
ازگدایی کردن متنفر بودم مخصوصا گدایی احساس و از طرفیم علاقم اونقدرام آتشین نبود که نبودش آتیش به جونم بزنه
من هنوزم سامان بودم .....
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت110 نگاه منتظرمو دوختم بهش ...دوستش اومدو سینی رو گذاشت رو میزو سلامی داد و
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت111
پناه
کنار ماشین ارسلان ایستاده بودم و منتظر بودم تا بیاد....
سرم توگوشی بود که متوجه ماشین کناریش شدم
یه دویست شیش رینگ اسپورت... چشمم روی دختری افتاد که امروز با سامان تو سلف
دیدمش... چادرشو در آوردو مچاله کردو گذاشت تو کیفش و کیفشو پرت کرد رو صنولی
عقبش .... نگام روی ساپورت مشکی و مانتوی طوسی اسپرتش چرخ خورد ......
نه به اون چادرش نه به این تیپ خفنش .... با اومدن ارسلان چشممو ازش گرفتم و سوار
شدم .... سوار شدو درو بست -شرمنده معطل شدی ... -نه بابا بیخیال ...
تا اومدم کمربندمو ببندم چشمم افتاد باز به دختره .... با دیدن موهای بلوطی بیرون ریختشو آینه که داشت خودشو توش وارسی میکرد چشمام گرد شد
-ارسلان
دنده روجابه جا کرد -هوم؟
-اونجارو
نگاه اونم به دختره افتاد .... -هه راسته میگن هرچی دختر عشقیه زیر چادر مشکیه .... ا خمام رفت توهم
پناه
قرصارو انداختم روی میز و نفس عمیقی کشیدم .... حرفای دکتر تو سرم میپیچید +HIVبه معنی اینکه تو آخرین مرحله این بیماری هستی نیست ...
این فقط این معنی و میده که تو ناقل این بیماری هستی .... دوره کلون این بیماری خیل
ی طولانیه ولی همینکه خودت متوجه شدی و میتونی پیشگیری کنی یه پوئن عالیه برات
....نمیدونم تا چه حد میدونی ولی ایدز هنوز درمان مشخصی نداره ....
تنها راه حلت اینکه قرصارو کامل مصرف کنی و به تغذیه و غذاهات خوب برسی .... حد ودا ده سالی طول میکشه تا بیری به مرحله ایدز و منفی برسه ولی تا اون موقع میتو نی عین آدمای عادی زندگی کنی و بیماری و عقب بندازی ...
چرخیدم و سر خوردم رو سرامیکای سرد نمیدونم آخر زندگی که میگن به کجاست ولی میدونم الان اگه آخرشم نباشم یه ایستگاه
مونده به ته خطم ...
میخواستم گریه کنم ... داد بزنم .... به عالم و آدم به این بی عدالتی خدا .... به این امتحا نای وقت و بی وقتش که مثله کویز های دانشگاه میمونه فوش بدم ...
بدو بیراه بگم ... بزنم .... بشکنم ....
ولی وقتی به خودم میام میبینم نه میتونم گریه کنم ... نه میتونم داد بزنم و نه میتونم
گله و شکایتی کنم ...
چشم که وا میکنم میبینم خودممو خودم ....
خودمو این خونه درندشت که قراره بعد این سفر تحویلش بدیم ....
خودم و تنهاییم و این درد بی درمونی که افتاده تو جونم ....
خودمو حسی که هی بی اراده داره ریشه میدوئونه تو وجودم و خاکستر میکنه همه جونمو .....
به زور خودمو از زمین کندم و بلند شدم ....
راه افتادم سمت اتاقم .... باید کم کم جمع و جور میکردم ...
معلوم نبود بعد اینجا کجا قراره بشم خونه به دوشو اسباب بکشم از این خونه به اون خونه ....
نگاهم به آینه افتاد .... زودتر از او نی که باید توی چهرم هجوم آورده بود زیر چشمامو د ست کشیدم و نگام از پنجره پشت سرم افتاد به حیاطی که تو سر تاسر سیاهی شب مخفی شده بود ...
من از نهایت شب حرف میزنم
از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
به خانه من آمدی
برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم ...
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت111 پناه کنار ماشین ارسلان ایستاده بودم و منتظر بودم تا بیاد.... سرم توگوشی
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت112
برگه رو تحویل دادم و زودتر از همه اومدم بیرون ...
نیم ساعت دیرتر رسیده بودم سر جلسه امتحان ولی زودتر از همه تموم کردم .... کوله پشتیمو گذاشتم روی زمین کنار سالن وکاپشن سرمه ای بلندمو تنم کردم ...
شالگردنمو برداشتم و پیچیدم دورگردنم .... بیرون بارون شدیدی داشت میومد و سرمای
غیر قابل تحملی بود ...
کلاه خز دار کاپشنمو کشیدم روی سرمو کولمو خواستم بندازم روی دوشم که یه آن با شنیدن اسمش از زبون اون دخترا مکث کردم ...
-سامان حسین پور دیگه .... همون پسری که ترم پیشم نمره الف آورده بود استاد سر کلا س هی تعریفشو میکرد ...
-آها ... یادم اومد ... برو بابا مگه ممکنه ...
کولمو انداختم روی دوشم و دستم به کلام بود تا صورتم معلوم نباشه ...
-من حدسشو میزدم از اولم زیادی با دخترای لش دانشگاه میپرید آخرشم ری*د به زندگیش ...
-الان بازداشته؟!
یه آن تنم لرزد .... همه وجودم سرپا گوش شد ...
-آره میگن از پریشب که با دختره گرفتنش بازداشتگاهه استادم گفته باید دخترشو بگیره
چون بی آبروش کرده ...
سریع چرخیدم سمتشون ... با دیدن من انگار که جا خورده باشن از جا پریدن ...
آستین پالتوی دختررو گرفتم
-گفتی چی شده
استینشو از دستم کشید ...
-چی چی شده ؟
-سامان چی شده ...
نگاهی به سر تا پام انداخت و سعی کردم اون پوزخند مسخرشو نادیده بگیرم ...
-پریشب وسط عملیات فتح المبین تو خونه یکی از استادای همینجا با دخترش گرفتنش ...
میگن زده دختررو اپن کرده و پلیسام گرفتنشون ....
تنم کرخت شد ....
حتی وقتی جواب آزمایشمو گرفتم حال الانمو نداشتم ....عقب عقب رفتم ...
خودمو انداختم تو محوطه و گوشیمو از جیبم در آوردم ..... شماره ارسلان و گرفتم و با
چشمم دنبالش میگشتم ...
"مشترک مورد نظر خامـ..."
با دیدن میثم گوشی و قطع کردم و با قدمایی تند دویدم سمتش .... با دوتا پسر دیگه در
حال حرف زدن بود ....
-میـ..ثم
برگشت سمتم ... اونا زیر سایه بون بودن ولی من خیس آب بودم ....
با دیدن سر و وضعم از دوستاش عذر خواهی کردو و اومد کنارم .... گوشه کولمو گرفت
و کشید
-بیا بریم تو ماشین داره بارو...
-میثم سامان چی شده
دو ثانیه نشده بوود اومده بود زیر بارون و خیس آب شده بود ... همه موهام چسبیده
بود به صورتمو و تند تند قطره هاش پشت سرهم میخورد به صورتم
-پناه بریم تو ماشین خره سرده ....
-میگم برا سامان چه اتفاقی افتاده ....
پفی کرد ... و کلافه دست برد تو موهای خیسش ...
-منم دقیق نمیدونم چی شده .... انگار با اون دختره نورا .... اونروز دیدیمش تو سلف ه
مون دختره ... ریختن روهم وزده دختررو ....
لبشو گاز گرفت و لبه کاپشنشو بهم نزدیک کرد ....
-بازداشته ... تا زمانیکه براش حکم ببره دادگاه باید اونجا بمونه ....
-حـ...حکم ...چه حکمی؟
-به احتمال زیاد ... احتملا شلاق و از... ازدواج با دختره ...
عقب عقب رفتم ....
مات بودم ....
گیج بودم ...
پاهام کرخت شده بود از زور سرما ...
انگشتام ذوق ذوق میکرد از سرما ....
مژه هام چسبیده بود بهم و خیسی دونه های بارون حل کردن شوری اشکامو تو خودشون ....
دویدم .... تند تر ازهمیشه ... سریعتر از هر وقت دیگه ای عرض خیابون دانشگاه و دویدم ....
زار زدم ... نه برای خودم ... برای قلبم ... زار زدم برای چیزی که نداشته از دستش دادم ..
..زار زدم و بغضم درد شد تو گلمو پیچید تو کل وجودم ....
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
. 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفا
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
.
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
اگر میخواهید موفق شوید کسی که نتایج مشابه خواسته شما را به دست آورده پیدا کنید و از روش او استفاده کنید تا همان نتیجه را به دست آورید
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
🌺 من و تو که سرمایه آنچنانی نداریم که :👇
📢میلیاردر نیستیم که شرکت بزنیم، یا کارگاههای صنعتی بزنیم، استادکار بیاریم برامون کارکنه ، ما هم به یک درامدی برسیم،
📢تازه اگر در این موقعیتی که اقتصاد حساب و کتابی نداره، بتونیم راه ببریم، و ضرر نکنیم
📢میلیونر هم نیستیم که یک دکان کوچک مثل خواربارفروشی یا اغذیه یا کار دیگه باز کنیم،
👈تازه اگر داشتیم و شروع میکردیم، با این اقتصاد و گرانی معلوم نبود بچرخد و ضرر نکنیم
📢تازه اگر خودمان هم استاد کار بودیم با این دست مزدها نمیشه خرج زندگی رو داد، همیشه هشتمون گروی نهمونه
📣📣من خودمو میگم ، درس که نخوندم ، تازه اگر میخوندم، کجا رو میگرفتم که الانه حسرت بی سوادیمو میخوردم، تازه من برای خودم استادکار دربوپنجره ساز بودم، واقعا به جایی نرسیدم، فقط خرج زندگی رو در اوردهام، همیشه بدهکار با قرض و قوله بچههامو عروس کردم، که تا الانه هنوز قسط میدم،
☑️ اما توسط یکی از اقوام با این پروژه آشنا شدم، بعداز صحبت با مشاور و کمی تحقیقات مورد پسندم قرار گرفت و با سرمایه خیلی اندک در پروژه ثبتنام کردم، و با 3 جلسه آموزش، شروع بکار کردم،
☑️چون همون 2 ساعت #تلاش در روز رو انجام دادم، واقعا تنبلی نکردم کار را به امروز و فردا نداختم،
☑️ حالا با گذشت 3 ماه #میلیونها درامد کسب کردم،
✍کسانی هستند بعد از من امدند، بیشتر از من درامد داشتند، چون تلاش بیشتری کردند،
✍و کسانی که مدت 7 ماه قبل ثبتنام کردند، حدود 100 میلیون درامد داشتند، شاید هم بیشتر،
✍و کسانی را میشناسم که درامدشان از پروژه برج 15 میلیون رسیده،
💟 به شما دوستان توسعه میکنم هرچه در کانال سرک بکشید و حرفهای منفی دیگران را گوش کنید و خودتان هم دلدل کنید و بترسید بجایی نمیرسید، باید جیگر داشت،
💟 زودتر اقدام کنید و به کسانیکه میگویند، تو نمیتوانی،
💪،نشان دهید که میتوانید،💪
💪،به انها با قدرت بگویید، من میتوانم،💪
📣خواستن ، توانستن است
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت112 برگه رو تحویل دادم و زودتر از همه اومدم بیرون ... نیم ساعت دیرتر رسیده
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت113
سامان
نگام به موهای کوتاه شدم توی آینه افتاد ...
وسط موهام قد یکی دو سانت بلند بودو اطرافشو بیشتر از چند میلیمتر نذاشته بودم بمو نه ....
کتمو تنم کردم واز دستشویی اومدم بیرون .... چمدونمو همراه خودم کشیدم ... الاناس
که پیداشون بشه ....
نشستم روی صندلی سالن انتظار ... نمیخواستم به هیچ چی فک کنم ....به اتفاقات اخیر
....
به زندگیم که داشت دستی دستی نابود میشد ....
به حماقتم ... به خریتم .. .
الان فقط میخواستم به این فک کنم که دارم میرم اونجا تا اول بشم ... تا خلاص بشم ....
برلین برای من پله صعود بود ... ایستگاه آخر من اونجا بود ... اونجایی که آخرین دور مسابقات برگزار میشه و سرنوشت من و بقیه بسته به نتیجه اونجاست ....
نگام به ساعت مچی تو دستم افتاد ....
ساعت سه و چهل دیقه صبح بودو پروازمون ساعت پنج صبح بود ...
نگام و به ورودی دوخته بودم ... حتی چشمام خسته شده بودن و سوزش عجیبی داشتن.
..
چشمامو بستم و سرمو تکیه دادم به صندلیم .... چرت زدم .... خوابم میومد ای́وزا خسته تر از هروقت دیگه ای بودم ... نمیدونم چند دیقه گذشته بود
سلام ...
سریع چشمامو باز کردم و چرخیدم عقب ... ارسلان بود .... بلند شدم ...
-سلام
نگاهی به اطلاعات پرواز کرد .....
-دیر که نکردیم؟
با دیدن ساعت چهارو نیم سری براش تکون دادم ... اینبار نگام به پناه و میثمی افتاد که
داشتن کنار هم میومدن ....
نگام به رعوفی افتاد که جلوتر از اونا بود ....
سریع نگامو ازشون گرفتم .... با دیدن پناه قلبم انگار مچاله شد ....
نگاهش شد حس بدو ریخت تو جونم ....
"مسافرین محترم پرواز ساعت پنج بامداداز مقصد تهران به کلن آلمان با پرواز ایرلاین ....
به باجه شماره 13 مراجعه فرمایند "
سلام و علیک سرسری کردم و به بهانه پرواز سریع راه افتادم سمت باجه ....
اونقدر درگیر افکار درهمم بودم که نفهمیدم کی کارتم مهر خوردو کی نشستم روی صندلیم ...
کتمو گذاشتم بالای سرمو نشستم ....
کمربندمو بستم که صدای مهماندار که به سرعت داشت ورور میکرد تو سرم پیچید ...
"مدت زمان تقریبی پرواز 9ساعت و ده دقیقه و مسیر پروازی آن از فرودگاه فرانکفورد المان ,فرودگاه مونیخ آلمان و فرودگاه کلن آلمان خوا...."
-به کجا رسوندی ... تکلیف چیه ؟
نگام به ارسلانی افتاد که روی صندلی کنارم جا گیر شده بود ...
شونه ای بالا انداختم ...
-چی چی شد ؟!
-همین دختره نورا ... تو که میگفتی بچس و توهمیه و از این حرفا چی شد از تخت خوا بش سر در آوردی ....
دستام مشت شد ...
-بایدراجب روابطم با بقیه برات توضیح بدم ؟!
پوزخندی بهم زد
-نه ولی خوشحال میشدم اگه میتونستم کمکت کنم ...
سرمو چرخوندم سمت پنجره
-من نیازی به کمک ندارم ...
حرص و عصبانیت و میشد از تک به تک کلمه هاش فهمید
-به یه چک چی نیازی داری ؟
بازومو گرفت و چرخوندم سمت خودش
-بد بخت میفهمی چه گندی زدی به زندگیت .... میدونم دادگاه براتون حکم ازدواج اجبا ری بریده ... نگیریش تجاوز محسوب میشه ...
خونسرد نگاش کردم ....
-عروسیم دعوتت میکنم ...
حس میکردم از چشماش داره آتیش میزنه بیرون ... دستمو تند از دستش بیرون کشیدم
باز صورتمو برگردوندم .... نمیتونستم توضح بدم حقیقتی رو که خودمم
هنوز از واقعی بودنش مطمئن نبودم ... نمخواستم کسی و درگیر این ماجراها کنم ....
سرمو تکیه دادم به صندلی و تصمیم گرفتم تمام این نه ساعت و ده دیقه رو بخوابم تا مجبور نشم سنگینی نگاه ارسلان و بقیه رو تحمل کنم ....
بعد از دوروز اقامت تو کلن و تحویل پروژه ها و گرفتن کارت معرفی قرار بود بریم برلی
ن برای مسابقه ...
چشمامو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت113 سامان نگام به موهای کوتاه شدم توی آینه افتاد ... وسط موهام قد یکی دو
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت114
پناه
نگام هر لحظه دنبالش بود ... میگفتم دیگه مهم نیست دیگه تموم شدس ولی نبود .... نه
این رابطه تموم شده بودو نه این حس لعنتی تو د لم ...
باید ازش میپرسیدم ... باید میگفت .... حتی اگه غیر منطقی ترین حرف دنیارم میزد میشدم بی منطق ترین آدم و باور میکردم ....
فقط میخواستم از زبونش بشنوم دروغه ...
بگه که حسم دروغ نیست .... حس تو چشماش دروغ نبود ....
خسته بودم از این همه درست میشه هایی که وقت و بی وقت به خودم میگفتم شرمند ه میشم از خودم چون هیچوقت هیچی درست نشد ....
باید درستش میکردم ... باید آروم میکردم این قلبمو که ای́نروزا خیلی نا آرومی میکرد ...
باید قید غرورمو میزدم و بیخیال بیخیالیهام میشدم ....
همگی تو لابی نشسته بودیم ... منتظر بودیم تا رعوفی کارتای اتاقا رو بگیره ....
چشمم بهش بود که بلند شدو راه افتاد سمت بیرون هتل .... گوشم و دادم پی میثمی
که رو به ارسلان گفت ...
-گفت وسایلشو بزاریم تو اتاقش خودش میاد بعدا ...رفت یه دوری بزنه ....
منتظر ادامه حرفاش نشدم و سریع بلند شدم .... به دنبالش از هتل زدم بیرون ...نگام بهش افتاد که سوار یکی از تاکسیا شدو رفت .... سریع دستمو برای تاکسی دیگه ای بالا بر دم و سوار شدم ...
به انگلیسی بهش گفتم بره دنبال اون تاکسی ....
چشم به تاکسی بود که کنار رود راین ایستادو سامان پیاده شد ... سریع پیاده شدم و پو ل تاکسی و دادم ....
قبل اومدن ارسلان همه پولامونو چنچ کرده بود ....
دستاشو گذاشت تو جیبشو خیره شد به رود راینی که آروم آروم بود فقط گاه گداری باد ی می اومدو موج کوچیکی میزد ...
به خودم جرئت دادم و دستامو مشت کردم
-سامان ...
تند چرخید طرفم ... با دیدنم نگاه اول رنگ تعجب و بعد بی تفاوتی گرفت ....
-سلام ...
نفس عمیقی کشیدم همه زورمو زدم تا زبونم بچرخه
-سـ...سلام ...
باز چرخید سمت رود .
چی شده توام اومدی راین و ببینی ؟!
قدم جلو گذاشتم .... نمیخواستم یه عمر بگذره و من خجالت زده دوست دارمایی بشم
که پشت سد غرورم گیر کردن و نگفتم ...
-نه ...
سرشو چرخوند طرفمو یه گوشه ابروشو داد بالا ...
-اومدم تورو ببینم ...
چرخیدو به پشت تکیه زد به نرده ها . خیره نگام کرد
-من؟!
چشمامو سفت رو هم فشار دادم ....
-آره تورو
-خوب در خدمتم
خواستم داد بزنم بگم لعنتی انقدر بی تفاوت نباش .... انقد بی احساس نباش .... نیومدم
ازت پس زده شدن ببینم ... اومدم اعتراف کنم و اعتراف بشنوم ...
-همینجا حرف بزنیم ؟!
-دوست داری بریم جای دیگه برای من فرقی نمیکنه ....
دستامو مشت کردم و گذاشتم تو جیبم ....
رفتم کنارش ایستادم و نگامو دوختم به راینی که سر ظهری داشت برق میزد انگار یه عالمه اکلیل ریخته باشی روش ...
خیرگی نگاش رو صورتم باهمه سنگینیش دلنشین بود ...
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت114 پناه نگام هر لحظه دنبالش بود ... میگفتم دیگه مهم نیست دیگه تموم شدس
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت115
زندگی من هیچوقت هیچ جای جالب و در خور توجهی نداشت ... سر تاپاش پر بود از
بد بختی و بی کسی ....
عین فیلمای درام ایرانی که فقط یه آدم بیکار لازم داره بشینه ببینه و زار بزنه به حال این زندگی ....
هیچوقتم هیچ نقطه عطفی نداشت که پابندم کنه به این زندگی و باعث شه خوش باشم
به این پناه بودنم ... نمیدونم شنیدی یا نه ... میگن اسم هر آدمی نشونه شخصیت اون آدمه ....
پوزخندی زدم و ادامه دادم
-ولی نمیدونم چرا اسم من هیچ سنمی با خودم نداره .... پناهیم که همیشه خدا بی پناه
بودم و پناه آوردم به دیگرون .... پناه خطیب بودن هیچوقت برای خودم افتخار نبود ....
پر بود از حسرت ....
حسرتی که دوست داشتم پناه نباشه ولی شاد باشه ...بی دغدغه باشه .... میخواستم معمولی زندگی کنم و معمولی بمیرم ولی ..
پوزخندی زدم و مصرانه نگام و دوخته بودم به راین ...
-خب که چی ؟ نمیدونم چی شد ... کجا چیکار کرده بودم که مزاق خدا خوش اومده بودو تورو سر راهم قرار داد .... نمیدونم چی شد که رسیدیم بهم دیگه ... اولش فقط یه دوست بودی ولی وقتی به خودم
اومدم دیدم دوستی شدی که داشتنش شده همه خوشیمو بودنش تنها دلیل واسه دلخوشیم ...
شاید بخندی بهم ... شاید بگی غلطه ولی من باور دارم حسی و که تو چشمات دیده بود
م ...
من باور دارم حسی و که تو قلبم به وجود اومده بود... من سامان و خوب میشناسم خیلی خوب
چرخیدم سمتش ..نگام و دوختم تو چشماش.... صدام پر شد از التماس ...
-بگو که دروغه همه حرفاشون ... .
نگام کرد ...نگاش مثله نگاه من خیره بود ولی بی احساس ....
-چی میخوای بشنوی انکار کنم حقیقتی رو که وجود داره ؟!
کلافه چنگ زدم به موهام
-حقیقت این نیست ... تو نمی تونی به این راحتی پشت پا بزنی به من وعلاقه ای که بهم
داشتی ...
پوزخند غلیظی زد
-هه ... مگه خود تو همین کارو نکردی ....
اینبار خندید ... خندش عصبی بود .... عصبی ولی آروم
-یعنی میخوای بگی من از زن جماعت کمترم ؟... وقتی تو میتونی پشت پا بزنی به منی
که همه جوره پات وایستادم من چرا نتونم ؟
میخوای بگم همه دروغن و توهمات تو راست ؟ ... نه عزیزم اونیکه دروغه افکار توئه ...
حقیقت رو تخت اون خونه بود ....
حقیقت نورایی که دختر نیست و حالا یه زنه که اجباری و غیر اجباری اسمش باید بره تو
شناسنامم .... حقیقت منیم که چهار روز تو باز داشتگاه بودم .... حقیقت منیم که هنوز
تا جم میخورم جای شلاقای پشتم تیر میکشه ...
حقیقت اینه ...من من تویی رو که یبار پشم زدی و دیگه باور ندارم ... چیزی که دروغه
حرفای مردم نیست این اعترافات قشنگ ولی تو خالیه توئه ...
خونسرد نگام کرد و تمسخر آمیز نگام کرد
-میدونی پناه دست خودت نیست عقده توجه داری .... دوست داشتی من و ار سلان و
بقیه بی افتیم دنبالت و موس موس کنیم تا کمبودای زندگیت جبران شه .... الانم اگه این
جایی واسه همونه ... ترسیدی یه پپه ای مثله سامان بپره و مشتریات کم شن ولی از این
خبرا نیست نترس ..
بغض چنگ زد به گلوم ...
-اشتباه میکنی .... اشتباه پشت اشتباه ...
-من اشتباه میکنم یا تو
-تو ...تویی که دم از علاقه میزنی و راحت قیدمو زدی حتی نپرسیدی چرا ...
-ببین پناه من به یادم اجازه نمیدم حتی از کنار ذهنتم بگذره ...صحبت فراموشی نیستا ..
. حرف حرف لیاقته ...
-انقد بی رحم نباش ...
-میدونی که نیستم .... نیستم که همه جوره کمکت کردم و پا به پات اومدم ولی ازم انتظار حماقتم نداشته باش
-تو هیچی نمیدونی سامان ...
-د بگو بدونم .... بگو بفهمم واسه چی رفیق غمات بودم و مزاحم خوشیات .... بگو بفهم
م واسه چی من شدم اولویت آخر و ارسلان و امسالش برات شدن اولویت اول ...
اولین قطره اشکم سدشو شکست و افتاد رو گونم
-میدونی سامان بعضی وقتا آدما به جایی میرسن که تنهایی کلافشون میکنه .... دیونشون
میکنه ولی دیگه حاضر نیستن کسی و تو خلوت خودشون راه بدن ..... ترجیح میدم تو
تنهایی خودم بمونم ... بپوسم ... ولی دیگه کسی و راهش ندم تو خلوتم
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت115 زندگی من هیچوقت هیچ جای جالب و در خور توجهی نداشت ... سر تاپاش پر بود از
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت116
دیگه عصبی شده بود اینو از دست مشت شدشو صدای بلندش میشد فهمید
-پس واسه چی اومدی اینجا داری مخ منو کار میگیری گم شو برو هر قبرستونی که میخوا ی خلوت کن ...
زور میزدم تا از پشت پرده اشکام واضح ببینمش ...
-باشه ... میرم ولی قبلش جواب چراهاتو میدم و میرم .... جوابشونو میدم تا شک نکنی
به حسم تا بدونی من برعکس تو باور داشتم احساستو ...
خیره نگام یه گیجی تو چشماش موج میزدو موهای کوتاه شبیه بچه های تخس اخمالویی
کرده بود که هر لحظه منتظر دعوا بود ...
کیفمو باز کردم و قرصای "البیتگراویر"و" تنوفوویر " رو در آوردم و گرفتم جلوش
-میدونی اینا چین ؟
دارو هارو از دستم گرفت و دقیق نگاش کرد... میدونستم ممکن نیست بشناسه ....
-درمان قطعی نداره ... اینا فقط برای جلو گیری از عفونت خوبه ....
گیج تر نگام کرد
-راهای انتقالش متفاوته .... رابطه جنسی .... جنین از مادر ... نوزاد از مادر .... وسایل آلوده و ..... و خون آلوده ....
بهت گفته بودم پایدار آدم نیست ..... یه حیونه .. یه حیونی که با صدتا نازو نوازش و حتی تهدیدم رام نمیشه .... قبلنا ازش میترسیدم ولی الان فقط نمی ترسم .... شده کابوسم ..
. شده کابوسی که شب و روز برام نذاشته .....
ترس ازش تو قطره به قطره خونم جریان داره و میچرخه تو وجودم ....
هربار این قرصارو میخورم حسش میکنم تو تنم .... حس اینکه من آلودم .... من .... من
یه بیماری ایدزیم ..
سامان
هر کلمه ای که میگفت جریان خون توی سرم شدید تر میشد ... نمیخواستم حتی حدسی
بزنم راجبش .....
با کلمه ی آخری که از دهنش در اومد زانوهام شل شدو دستمو انداختم روی نرده های
کنارم تا نیافتم ....
نگام میچرخید بین اشک روون چشماش و لباش ...حس میکردم جونی cونده تو تنم ....
ذهنم پر بود از خالی ... نمیتونستم تمرکز کنم ...
-در..دروغ میگی ...
لبخند تلخی زد ....
-اونیکه دروغه توهم توئه نه حرف من ...
حرفش بد جوری نیش داشت.... درد حرفش پیچید تو تنم...
از کنارم رد شد .... قفل خورده بود سر زبونم .... ایدز و اسمش شده بود یه قفل روی دهنم ....
نتونستم مانعش بشم نره ....
نتونستم دستمو ببرم جلو و دستشو بگیرم .....
فقط سر خوردم رو رمین و خیره موندم به راینی که داشت طوفانی میشد ... عین وجود
من ....
-اگه کنارت نمیذاشتم یه روز کنار میکشیدی .... پس تمومش کردم ...حالا تمومه ..دیگه لبا
س مشکی حسمو تن قلبم میکنم
گفت و رد شد از کنارم .... گفت و رفت و من موندم و من ..
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت116 دیگه عصبی شده بود اینو از دست مشت شدشو صدای بلندش میشد فهمید -پس واسه
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت117
برگشتم هتل .... چمدوcو گذاشته بودن تو اتاقم ... بی هیچ تعللی با همون لباسا خودمو
انداختم تو حموم ....داشتم به مرز جنون میرسیدم ... مهم نبود که سامان حالا دردمو میدونه مهم این بود که دیگه ماله من نیست ...میخواستم دروغ بشنوم ازش ... امروز رفتم
که دروغ بگه حتی اکه فقط واسه دلخوشیه منه ... میخواستم احمق فرضم کنه .... حاضر
بودم احمق ترین فرد رو زمین باشم ولی سامان ماله من باشه ... خیلی حس مزخرفیه خودت با پای خودت لگد بزنی به ماکت چوبی آرزو هات ... سامان امروز چیزی و فهمید
که نمیذاره دیگه تو خیالمم ماله من باشه ولی حداقل دلخوشیم به اینکه متنفر نباشه ازم .
.. همینکه فقط یه درصد ... فقط یه درصد از حسش بهم باقی بمونه برای من و دنیام کا فی بود ... آب گرم ریخت رو تنم ...
ریخت و همه خاطره های بدو از خاطرم شست .... شست و فراموشم شد امروز چی شد
... . شست و فراموشم شد امروز چی گفتم
شست و شست و شست و من موندم و تنهاییم و خلوتی که دیگه نمیخواستم کسی و تو ش راه بدم ....
چنگالمو توی سیب زمینی مخصوصم فرو کردم و گذاشتم توی دهنم .... چشمم به میثمی
بود که داشت با هیجان خاطره تعریف میکرد .... چشم چرخوندم سمت سامانی که روی صندلی کناریش نشسته بود ... ساکت بود .... از دیروز تا همین امروز ساکت بود ....
ارسلان رو کرد سمتش ... -سامی سس و بده به من .... چشمش خیره به پیتزای دست نخوردش بود ولی فکرش جای دیگه ... -سامان ... هوی پسر ... به خودش اومد ... گیج نگاه ش کرد ها ؟... چیزی گفتی ... ارسلان دستشو تو هوا تکون داد ... - کجایی تو ...سس و
بده
سامان بی حوصله سس دست نخورده خودشو گرفت گذاشت جلوی ارسلان ... میثم-چته
دپی؟!
پیتزایی که بر داشته بود و انداخت تو بشقابش -چیزیم نیست .... گشنه نیستم ... بی حواس دست برد سمت نو شیدنی من تا لبه لیوان به لبش نزدیک شد انگار دستاش خشک
شد .... ذهنش شروع کرد به آنالیزولیوان و آورد پایین .... فهمیدن این مسئله که چرا این
کارو کرد زیادم سخت نبود ...لبخند تلخم از زار زدنم بد تر بود .... سامانم میترسید .... میترسید که لیوان و گذاشت رو میز .... میترسید که نگاشو دزدید .... میترسید از ایدز ... از
بیمار ایدزی ... سس و خالی کردم روی سیب زمینی و پیتزام .....سرمو انداختم پایین تا
شمای بغض کردمو نبینه .... به زور اشکمو پس زدم و تند شروع کردم به خوردن ... لقمه
هامو بی وقفه میجویدم و میدادم پایین .. .
سخت بود تحملش ولی باید به جون میخریدم این سختی و جای بعضی از آدما تو قلبمو
نه نه تو زندگیمون ... زود تر از همه از سر میز بلند شدم و رفتم
زود تر از همه از سر میز بلند شدم و رفتم سمت سرویس بهداشتی ...
دستمال کاغذی بیرون کشیدم و کشیدم داخل چشمام تا خیسیشو بگیره .... بیخیال سوز
ششش شدم .... چند نفس عمیق پشت سر هم کشیدم .... چشمای معذبش که نقش می
بست تو ذهنم آزارم میداد ...
نفس به نفس خسته میشدم از نفس کشیدن ... زندگیم بند یه تار موبود و دلم بند بی بند و باریاش .... میگن یه درخت اگه شاخ و برگاش بشکننم یه درخت باقی میمونه ولی
یه آدم که دلش بشکنه هیچوقت دیگه آدم نمیشه ....
دیگه داشتم دور میشدم از آدم بودن ....
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت117 برگشتم هتل .... چمدوcو گذاشته بودن تو اتاقم ... بی هیچ تعللی با همون لبا
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت118
سامان
صدای آزار دهنده مجری مسابقات و مدیر برگزاریش تو سرم عین صدای تبلا توی محرم
بوم بوم میکرد .... نمیدونستم اصلا این دو سه روزو چطوری گذروندم انگار معلقم بین ز مین و هوا.... آخرین تیمم سازه پرندشونو نمایش دادن .... سعی میکردم حواسمو متمرکز
کنم ولی نمی تونستم ...
-نظرت چیه؟
یوسف بود از بچهای شریف .... -در مورد چی ؟!
چپ چپ نگام کرد ... -در مورد پیشنهاد ازدواج من .... راجب مسابقه دیگه .... بیخیال شونه ای بالا انداختم .... انگار همچینم منتظر جواب من نبود .... -انتخاب بهترینشون کا ر سختیه ... میگن دارن میلی متری برسی میکنن .... امتیاز دهی خیلی سخت شده ... بی
توجه به حرفاش رفتم و روی صندلی های مرتب کنار هم چیده شده نشستم ... چشمم
به مجری بود که داشت با داورا بحث میکرد و انگار میخواستم که نتایج و اعلام کنن ...
ههمه جمعیت آزار دهنده بود .... تعداد شرکت کننده ها بیشتر از حد تصور من بود ... ا ز زرد پوست و سفید پوست بگیر تا سیاهپوستای آفریقایی بودن ...
مجری اعلام کرد تا ده دیقه دیگه نتایج روی مانیتور بزرگ سالن نمایش داده میشه ... به
ثانیه نکشید جلوی مانیتور شد صحرای محشر .... بلند شدم و منم رفتم سمتش .... ارتفاعش بالا بودو و میشد از عقبم دیدش .... تبلیغات اسپانسر و دانشگاها و سازه ها می اوم
دو میرفت .... فضا خسته کننده و استرس آور بود .... به اندازه کافی ذهنم در گیر بودو ا ین شلوغیا بیشتر آشفتم میکرد ...باور حرفاش سخت بود ولی حقیقت تو چشماش غیر قابل انگار بود ... حس میکردم این چند وقته وسط یه خوابی افتادم که از همه رویاهای
شیرینش فقط کابوساش داره نصیبم میشه نمیتونستم فراموش کنم پس باید تحمل میکردم ..نمیتونستم بیخیال شم پس باید درک میکردم ....نمی تونستم احساساتی باشم پس باید مثله همیشه منطقی باشم .... من مرد این راه نیستم ... دلشو ندارم ... دلشو ندارم ... سخت مرد باشی و اعتراف کنی ولی اعترف میکنم
بی جنم و بی وجود تر از اونیم که حالا کنارش باشم .... نمیشه و نمی تونم باشم ...
صدای هیاهوی بلند جمعیت حواسم و آورد سر جاش .... نگاهی به شرکت کننده های اخموو مغموم و میثمی که سر از پا نمیشناخت .... نگام چرخ خورد رو مانیتور
"Amir
kabir university"
ناخداگاه خنده هجوم آورد سمت لبام .... از زور هیجان دستمو گذاشتم روی دهنمو جیغمو خفه کردم .... ارسلان و میثم و بقیه بغلم میکردم و من نگام هنوز خیره بود به مانیتور ...پس بالاخره نتیجشو گرفتیم .... خواستم ارسلان و بغل بگیریم که نگام به پناهی ا فتاد که با لبخندی که به تلخی اسپرسو بود خیره شده بود به مانیتور ... گاهی به جایی میرسی که تو هیجان انگیز ترین لحظات زندگیتم بی حسی .... اون موقعس که میفهمیی حسی بد ترین حس دنیاست ....
نگامون بهم گره خورد .... اون پر از غم و من پر از حسرت ... بعضی وقتا واسه بهم رسید ن فقط علاقه مهم نیست ....
وقتی یکی تو خط فالت نباشه به آب و آتیشم بزنی خودتو مال تو نمیشه ... ماله اون نم
یشی ... سرنوشت برای ما دوتا خیلی بد نوشت .
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی