eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
شماره 27 رمان تخیلی زمین تعدادصفحه : 20 📝 نویسنده : حامد طرفی @Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت دهم امام خامنه ای به یمنی ها و لشکر انصارالله ، نامه فرستادند و
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت یازدهم ساروز ، پس از آنکه به زیرزمین قصر فرمانروای جن ها رفته بود تنها انگشتر را که هیچ نگینی در آن نبود ، پیدا کرد هر سه نگین ، در زیر معبد سلیمان بودند ساروز ، با نظامیان اسرائیل و آمریکا ، معبد حضرت سلیمان را ، حفاری کردند در عمق ۳۰۰ متری در زیر معبد ، ناگهان درب مخفی پیدا کردند اما آن درب ، با قفلی اسرارآمیز و عجیب ، بسته شده بود دری بود نه آهنی نه چوبی نه سنگی بسیار محکم و پر از خط و نقش بود با انواع بمب و ابزار حفاری هم ، نتوانستند آن را باز کنند ساروز ، برای کسب تکلیف ، به سوی مافوق خود ( خناس ) ، رفت . خناس ، فرزند ارشد شیطان و دومین شیطان بزرگ دنیاست و به عنوان دست راست شیطان بزرگ ( ابلیس) ، فعالیت می کند چهره خناس ، بسیار زشت و سیاه و کریه منظر بود آتش از اعماق وجودش به سمت بیرون ، زبانه می کشد هیکل او خیلی بزرگ و پوستش ، ترک خورده بود خناس ، سه تا چشم دارد که یکی از آنها ، در وسط پیشانی اش قرار داشت دوچشم دیگرش ، که زیر آن تک چشم قرار داشت ، همیشه بسته بوده و از آنها استفاده نمی کرده مگر در جنگها ، چون از آن دوچشم ، لیزر سوزان ، خارج می شود که با اصابت لیزر به هر چیزی ، آن شی منفجر و متلاشی می شد به خاطر همین ، به او شیطان یک چشم هم می گویند سلول ها و مولکول های بدن او ، قابل انعطاف و جداپذیر بود به راحتی از هم جدا شده و به سرعت جمع می شوند . و این قدرت بدنی او ، باعث شده که از اول خلقت آدم تاکنون زنده باشد بسیاری از حاکمان عادل ، در زمان های مختلف ، می خواستند با شمشیر و نیزه و آتش و بمب و... او را نابود کنند ، اما نتوانستند دست و پای او را قطع می کردند ، اما دوباره به بدنش وصل می شدند منفجرش کردند و یا او را می سوزاندند و دوباره ، مثل اولش می شد کار خناس ، وسوسه گری ، وعده دادن و آرزومند کردن انسان‌هاست. او بعد از این مرحله انسان را برای رسیدن به آرزوهایش ، تشویق به ارتکاب گناه می‌کند و زمانی که انسان ، گناه کرد ، استغفار را از یاد او می‌برد. خناس ، همیشه برنامه‌های خودش را مخفیانه پیش می‌برد . او باطل را در لعابی از حق قرار می‌دهد و موفق به فریب دادن انسان می‌شود منزل او ، در روح و فکر و قلب و سینه انسانهاست تنها سلاحی که می تواند او را شکست دهد ، فقط " یاد خداست " اگر انسان به ياد خدا بيفتد ، او مى گريزد و دور مى شود ولی اگر خدا را از ياد ببرد ، خناس دلش را مى خورد . 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت یازدهم ساروز ، پس از آنکه به زیرزمین قصر فرمانروای جن ها رفته ب
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت دوازدهم خناس ، انگشتر را از ساروز گرفت و به طرف بیت المقدس رفت دنیای شیطانها ، از دنیای انسانها کاملا جداست ؛ و به هیچ طریقی نمی توانند وارد دنیای همدیگر شوند مگر اینکه ، دروازه شیاطین باز شود و یا اینکه کسی ، انگشتر سه سنگ را داشته باشد ، کسی که آن انگشتر را داشته باشد ، فقط خودش می تواند در دنیای انسانها تصرف کند به خاطر همین ، خناس انگشتر را گرفت و تنها رفت خناس پس از دیدن درب گفت : این درب ، مخلوطی از سنگ و شیشه و آهن و چوب و خاک و آتیش است در زمان سلیمان ، توسط اجنه و شیاطینی که دربند او بودند ، ساخته شد ‌ این درب ، به هیچ وجه باز شدنی نیست مگر اینکه ... خناس به فکر عمیقی فرو رفت ناگهان به صورت دود درآمد و به طرف درب ، پرواز کرد تمام سلول ها و مولکول هایش ، رگهای آهنی در را پر کردند خناس ، تا قفل مرکزی درب نفوذ کرد ناگهان رگها و تَرَکها ، نورانی شدند زنجیرها و تسمه های آهنی درب ، به حرکت درآمدند و درب باز شد . خناس ، دوباره جمع شد و به حالت اولش برگشت نظامیان آمریکا و اسرائیل ، وارد درب شدند آنها وارد سالن بزرگ و تاریکی شدند که وسط آن ، میز کوچکی قرار داشت و روی آن میز ، حباب هاله ای و نورانی شکل ، قرار داشتند که درون آن ، سه نگین سبز و سفید و قرمز ، بودند خناس ، به سرعت ، به سمت آن نگین ها رفت ؛ که ناگهان ، یک شی ای مانند ستون و چماق سیاه ، خناس را با ضربه ای سنگین ، از آن نگین ها دور کرد . آن شی سیاه سر جای خودش برگشت همه نظامیان ، با نگاهشان ، انتهای این ستون را از پایین به بالا تعقیب می کردند که ناگهان ، دو تا چشم بزرگ در سقف تاریک ، باز شد همه از ترس به عقب برگشتند یک شی سیاه و بزرگ ، روی سقف سالن بود از دهانش ، آتشی تف کرد آتش به دیوار اصابت کرد و دورتادور سالن ، به طرز زیبایی ، آتشی شد و همه جا روشن شد نظامیان ، از دیدن آن موجود بزرگ ، تعجب و ترسیده بودند عنکبوتی بود که پنجاه متر ، ارتفاع داشت خناس ، دوباره به طرف عنکبوت دوید عنکبوت هم آتشی از دهانش بر سر خناس انداخت خناس ، سوزانده شد و دوباره به حالت اولش برگشت و دوباره حمله کرد عنکبوت ، با یکی از پاهایش ، شکم او را درید و با پای دیگرش ، سر و دست و پای او را قطع کرد ، و با پای اول ، او را در زمین له کرد 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
شماره 27 رمان تخیلی زمین تعدادصفحه : 20 📝 نویسنده : حامد طرفی @Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت دوازدهم خناس ، انگشتر را از ساروز گرفت و به طرف بیت المقدس رفت
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت سیزدهم خناس دوباره جمع شد و به حالت اولیه برگشت یکی از فرماندهان اسرائیل ، به نیروهای خود دستور داد که به عنکبوت تیراندازی کنند همه تیراندازی می کردند اما روی عنکبوت ، تاثیری نداشت سپس دستور داد ، همه نیروها وارد سالن شده و عنکبوت را محاصره کنند ناگهان از دهان عنکبوت ، عنکبوت های کوچک ، بیرون آمدند فرشته ها و جن ها ، دیدند که اوضاع سر و سامان گرفته ، و هیچ خطری متوجه مسلمانان و مستضعفین جهان نیست به خاطر همین ، تصمیم گرفتند که زمین را ترک کنند و جز عده ای اندک ، همگی از دنیای انسانها ، خارج شدند فرشته های مانده در زمین ، همچنان به دنبال قطعه آخر لوح حضرت نوح بودند در این باره ، با علمای شیعه به مشورت پرداختند یکی از علماء ، با ناراحتی به جبرئیل گفت : ما سالهای زیادی در پی قبر شریف حضرت زهرا _ سلام الله علیها _ بودیم اما پیداش نکردیم حبرئیل گفت : بنده می دانم قبر ایشان کجاست و آنجا را هم گشتیم اما خبری از قطعه آخری نبود یکی دیگر از علماء گفت : شاید بتوانی جوابت را در کتابخانه آیت الله مرعشی نجفی پیدا کنی جبرئیل گفت : مگر آنجا چه خبر است ؟ یکی دیگر از علما گفت : ماجرایش ، طولانی است ولی برایت خلاص اش می کنم پدر ایشان ، مرحوم سید محمود مرعشی ، در نجف اشرف زندگی می کرد ، بسیار علاقمند بود که به هر طریقی ، قبر شریف حضرت زهرا « سلام الله علیها» را پیدا کند ، برای رسیدن به این آرزو ، چله گرفت چهل روز ، فقط به عبادت و معنویت ، گذراند تا اینکه سراسر وجودش ، پر از نور خدا شد شب چهلم ، بعد از توسل فراوان ، به محل خوابش رفت . در عالَم خواب ، به محضر امام صادق علیه السلام ، رسید . امام به او فرمود : عَلَیکَ بِکَریمَۀ اَهلِ البَیت ِ؛ یعنی به کریمه ی اهل بیت متوسل شو . ایشان تصور کرد که منظور امام از کریمه اهل بیت ، همان حضرت زهرا بود به خاطرهمین گفت : بله قربان ، من نیز چله را برای همین گرفتم که محلّ شریف قبر آن حضرت را دقیق‌تر بدانم و زیارتش کنم امام فرمودند : منظور من ، قبر شریف حضرت معصومه _ سلام الله علیها_ در قم است . سپس افزود : به خاطر مصالحی ، خداوند اراده نموده که قبر حضرت زهرا برای همیشه مخفی باشد ، از این رو ، قبر حضرت معصومه را ، تجلّی گاه قبر شریف حضرت زهرا ، قرار داده است مرحوم سید محمود ، وقتی از خواب برخاست ، تصمیم گرفت که به قصد زیارت حضرت معصومه _ سلام الله علیها _ به قم مهاجرت کند . او بی درنگ ، با همه ی اعضای خانواده اش ، از نجف اشرف ، عازم قم شد و تا زمانی که آنجا بود ، همیشه به زیارت حضرت معصومه می رفتند . آن مرحوم ، سرانجام به نجف بازگشت و فرزندش سید شهاب الدین مرعشی نجفی ، به قم آمد و در همسایگی حرم مطهر حضرت معصومه ، خانه گرفت ؛ ایشان هر روز صبح ، قبل از اذان صبح ، به زیارت حضرت معصومه می رفتند و حتی گاهی اوقات پشت در می ماندند ، تا درِ حرم باز شود . تا اینکه پس از ۶۶ سال درس و بحث و خدمات علمی و سیاسی فراوان ، در سن ۹۶ سالگی از دنیا رفت . خود آیت الله مرعشی نجفی می فرمود : شصت سال است که هر روز من از نخستین زائران حضرت معصومه هستم. و این یعنی اینکه ، اگر قطعه ای در کار باشد ، ایشان بهتر می دانند که آن کجاست ... 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت سیزدهم خناس دوباره جمع شد و به حالت اولیه برگشت یکی از فرماندها
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت چهاردهم زیر معبد سلیمان ، درگیری سختی بین نظامیان آمریکا و عنکبوت های کوچک ، در گرفت عنکبوت های کوچک ، بی وقفه از دهان عنکبوت بزرگ ، خارج می شدند نظامیان هم ، همهٔ امکانات خود را برای غلبه بر آنان ، به کار بردند از انواع بمب و دودزا و شوک برقی استفاده کردند ، اما باز فایده ای نداشت چون بر عنکبوت بزرگ ، اثری نداشت و عنکبوت های کوچک هم تمام نمی شدند خناس ، تصمیم گرفت که از چشم های لیزری خود استفاده کند آرام چشم بند خود را باز کرد و با لیزری که از چشماش بیرون می زد ، پای عنکبوت بزرگ را قطع کرد عنکبوت بزرگ هم ، با پرتاب آتش بر سر خناس ، او را خاکستر کرد خناس پس از جمع شدن ، آرام سر خود را بلند کرد و شکم او را نشانه گرفت بعد از چند لحظه ، عنکبوت بزرگ ، منفجر شد سپس چشم بند خود را بست و به طرف سنگها رفت نظامیان همچنان با عنکبوت های کوچک درگیر بودند خناس ، دست خود را برای گرفتن سنگها ، به سمت حباب دراز کرد ناگهان صاعقه ای از آسمان به حباب اصابت کرد و خناس را از آن دور نمود حباب ، غیرقابل نفوذ و برق دار بود هیچ دستی نمی تواند داخل حباب شود چندتا از فرماندهان نظامی هم ، می خواستند دست خود را داخل حباب کنند که حباب جرقه ای زد و آنان را به چند متر عقب تر ، پرتاب کرد خناس ، انگشتر را در آورد و در انگشت خود قرار داد آرام دستش را به سمت حباب دراز کرد این بار سر انگشتانش ، آرام داخل حباب شدند ، سپس همه دستش را فرو برد ناگهان حباب نورانی شد ، حباب ، دست خناس را گرفت و فشرد و آرام شروع به چرخیدن کرد . چرخش آن زیادتر شد و یک دفعه کوچک و محو شد و دست خناس هم رها شد خناس نگاهی به انگشتر انداخت و لبخندی شیطنت آمیز ، بر چهره او نمایان شد خناس ، تا لحظاتی مات و مبهوت ، به انگشتر نگاه می کرد سنگها را مشاهده کرد ، که در انگشتر قرار گرفته بودند خناس به سرعت ، به سمت معبد سلیمان رفت کف معبد را شطرنجی کردند و دو ستون برای دروازه شیاطین ، درست کردند خناس با قرار گرفتن در حاشیه صفحه شطرنج ، وردی که از کتاب حضرت سلیمان ، در آورده بود را خواند ناگهان دودی سیاه و خاکستری ، از وسط صفحه شطرنج ، بیرون آمد بعد از آن ، شیاطین و ارواح سرگردان ، از آنجا ، خارج شدند نگهبانان زندان اجنه ، با ترس و وحشت ، وارد قصر فرمانروا شدند به فرمانروا گفتند : قربان ، جانتان سلامت یک خبر وحشتناک ... 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شماره 27 رمان تخیلی زمین تعدادصفحه : 20 📝 نویسنده : حامد طرفی @Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت چهاردهم زیر معبد سلیمان ، درگیری سختی بین نظامیان آمریکا و عنکب
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت پانزدهم نگهبانان زندان اجنه ، با ترس و وحشت ، وارد قصر فرمانروا شدند به فرمانروا گفتند : قربان ، جانتان سلامت یک خبر وحشتناک همه زندانی ها ، از زندان فرار کردند فرمانروا با ناراحتی گفت : این چطور ممکنه ؟! کی فراری شون داده ؟! نگهبانان زندان گفتند : قربان ، ما هم متوجه نشدیم چطور فرار کردن به خدا ما حتی یک لحظه هم ، پست مون رو ترک نکردیم صدایی هم نشنیدیم انگار دود شدند رفتن هوا ، انگار غیب شدند ‌ انگار آب شدن رفتن توی زمین باور کنید ما کوتاهی نکردیم فرمانروا ، مشتی بر جادستی کرسی خود زد و گفت : وای خدای من ... حتما اونا موفق شدند که سنگهای انگشتر را پیدا کنند باید به همه هشدار بدهیم فرمانروا از جای خود برمی خیزد و می گوید : برید به همه کشورها بگویید ، که مواظب حملات شیاطین باشند به همه بگویید که نیروهای خود را در حالت آماده باش قرار دهند خودِ فرمانروا هم ، شخصاً به حضور امام خامنه ای رسید و با ناراحتی ، فرار زندانیان و تکمیل انگشتر سه سنگ را به اطلاع ایشان رساند امام خامنه ای ، با آرامش گفت : آرامش خود را حفظ کنید و نیروهای خود را به آرامش دعوت کنید فرشته ها و حسین و بچه های انقلابی ، در کتابخانه آیت الله مرعشی نجفی ، در لابلای کتابهایش ، به دنبال سرنخی از آخرین قطعه لوح بودند اسرافیل ، یک دفعه داد زد : پیدا کردم ، قربان پیدا کردم کتابی را جلوی جبرئیل قرار داد و گفت : در این کتاب آمده است که در دهه پنجاه ، داشتند کف حرم مطهر حضرت معصومه را ، مرمت می کردند ؛ که ناگهان مشاهده کردند ، قبر شریف امامزاده حسین ، که کنار پایه دیوار ، و کنار ضریح بود ، باز شد به اذن خدا ، پیکر مبارکش ، تر و تازه بود گویی همین الان ، او را در قبر گذاشته بودند . و این در حالی بود که حدود ۱۴ قرن از مرگش می گذرد وقتی جنازه را بیرون آوردند تا قبر را درست کنند ، تکه چوبی در آن یافتند که هم شبیه چوب بود و هم سفتی سنگ را داشت ، و روی آن ، نام حضرت زهرا ، حک شده بود . چندسالی آن لوح ، دست متولی حرم بود تا اینکه باران شدیدی در قم آمد آب رودخانه ، خیلی بالا آمده بود به حدی بالا آمد ، که نزدیک بود قبر حضرت معصومه نیز ، غرق شود همه خادمین و زائرینی که در حرم بودند ، از ترس اینکه قبر حضرت زیر آب برود ، گریه و زاری کردند و خدا را به اهل بیت قسم دادند ، که نگذارد آب داخل قبر حضرت شود متولی حرم ، که از نگرانی ، به خود می پیچید با سرعت به اتاقش رفت و تکه چوبی را با خود آورد این همان چوبی بود که روی آن ، نام "زهرا " ، نوشته شده بود با چشمانی اشکبار ، چوب را درون رودخانه انداخت و گفت : یا زهرا که ناگهان ، نوری از ضریح حضرت معصومه ، به سرعت به سمت چوب آمد و در کمال ناباوری ، همه دیدند که به اذن خدا ، آب رودخانه ، پایین آمد و خطر رفع شد حسین با شنیدن این حرف ، فریادی زد و گفت : 🌷 آره خودشه ... 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت پانزدهم نگهبانان زندان اجنه ، با ترس و وحشت ، وارد قصر فرمانروا
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت شانزدهم حسین با شنیدن این حرف ، فریادی زد و گفت : آره خودشه ما فکر می کردیم : اگر همه قطعه ها کنار هم قرار بگیرند ، قدرت لوح ، فعال میشه در حالی که این تکه ها ، هر کدام ، یک قدرت اند اسرافیل گفت : یعنی بدون قطعه آخری ، می توانیم از قدرت این ‌پنج قطعه استفاده کنیم ؟! حسین : بله که میشه اسرافیل : آخه چطوری ؟! حسین : اون با من یکی از بسیجان ، سرآسیمه و شتابان ، وارد کتابخانه شد همه نگاه ها متوجه او شد حسین گفت : چه خبرته پسر ، آرومتر بسیجی گفت : قرارگاه ، اعلام آماده باش کرده همه جن های زندانی فرار کردند میگن شیاطین و ارواح هم آزاد شدند حسین به دوستانش رو کرد و گفت : شما برید کمک مردم ، منم کار دارم ، باید تا یه جایی برم فقط بی زحمت ، یکی از قطعه های لوح را به من امانت دهید جبرئیل : می خواهی چکار کنی ؟! حسین : بعدا بهتون می گم حسین ، قطعه " الله " را گرفت و به سمت آزمایشگاه خودش رفت مداد و کاغذ نقشه کشی برداشت و شروع به طراحی کرد حسین ، یک اسلحه طراحی کرد و به سمت سپاه رفت از فرمانده سپاه خواست تا این اسلحه را برایش بسازند فرمانده سپاه هم ، به مسئول اسلحه سازی نامه نوشت تا با حسین همکاری کنند . حسین به سرعت به طرف کارگاه رفت زمین و آسمان بیت المقدس ، پر از شیاطین و ارواح انسان ها و ارواح حیوانات شرور و اجنه کافر ، شده که همگی آماده حمله به دنیای انسانها بودند خناس به ساروز گفت : هدف ما ، نابودی ایران است با تمام قوا و بدون توقف ، به طرف ایران حرکت کنید ساروز گفت : قربان ، نظرتان چیست که نیروها را تقسیم کنیم و به همه کشورهای اسلامی حمله کنیم خناس گفت : نوبت آنها هم می رسد عجله نکن آنها با یک فوت ، تسلیم می شوند اما کابوس شب و روز ما ، ایران است ابر قدرت دنیای اسلام ، ایران است تا ایران هست ، ما نمی توانیم هیچ کشوری را فتح کنیم خناس ، انگشتر را تحویل ساروز داد و گفت : بروید همه جا را به آتش بکشید حزب شیطان ، وارد کشورهای لبنان و سوریه و ترکیه و اردن شدند تا از آنجا به ایران حمله کنند . 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شماره 27 رمان تخیلی زمین تعدادصفحه : 20 📝 نویسنده : حامد طرفی @Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت شانزدهم حسین با شنیدن این حرف ، فریادی زد و گفت : آره خودشه
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت هفدهم دوباره همه کشورها ، با ایران متحد شدند جن های مسلمان ، صف به صف به طرف شیاطین حمله کردند نیروهای انسانی و اسلامی هم پس از پی ریزی نقشه جنگ ، در سوریه ، عراق ، لبنان ، اردن و ترکیه ، با شیاطین درگیر شدند اسرافیل و گروهش ، در حرم حضرت معصومه و رودقم ، به دنبال قطعه آخر لوح حضرت نوح بودند حسین هم بی وقفه و به صورت شبانه روزی ، با متخصصین اسلحه سازی ، روی ساخت اسلحه ، کار کردند حسین ، قطعه الله را درون اسلحه ، جاسازی کرد . اسلحه را آزمایش کردند ، اما هیچ اتفاقی نیفتاد فشنگهای معمولی را در اسلحه قرار دادند و تیراندازی کردند اما غیر از شلیک معمولی تیر ، باز هم اتفاق خاصی نیفتاد حسین ، ساعت ها روی فعال کردن اسلحه ، فکر کرد . تا اینکه به یاد نوشته های آیت الله مرعشی افتاد ؛ متولی حرم ، وقتی قطعه حضرت زهرا را در آب رودخانه انداخت ، دوتا ویژگی داشت اول ایمان او به قدرت حضرت زهرا ، نه لوح ، چون او نمی دانست که آن چوب ، قطعه ای از لوح حضرت نوح بود دوم اینکه هنگام انداختن چوب ، یا زهرا گفت حسین با قلبی آرام ، بلند شد و به طرف اسلحه رفت اسلحه را گرفت و باز کرد ، قطعه الله را خارج کرد و به طرف لبهای خود ، بالا آورد ، آن قطعه را بوسید و سرجای خودش گذاشت نگاهی به ماشین سوخته وسط پادگان انداخت به خداوند عزوجل ، متوسل شد و نیت کرد که آن را منفجر کند با ایمان به قدرت خداوند عزوجل ، آرام یا الله گفت و شلیک کرد که ناگهان ، ماشین منفجر شد و حسین به زمین افتاد مسیحیان و یهودیان ، از سراسر جهان ، به کمک ایران آمدند به دستور علما ، همه مسلمانان جهان ، متحد شدند سرخ پوست ها و سیاه پوست ها هم ، از آمریکا و سایر کشورها ، خود را به روسیه رساندند و از آنجا به طرف لبنان و سوریه ، برای کمک به مسلمانان حرکت کردند همه پیروزی ها برای حزب شیطان بود چون شیاطین ، در انسانها نفوذ می کردند ، و قلب و روح و فکر آنها را تسخیر می کردند و آنها را به یک شیطان ، تبدیل می کردند ساروز هم ، با استفاده از انگشتر ، همه جا را به آتش کشید و انسانها را ، با شدیدترین باد ، به عقب می راند به کمک همین باد ، نظم و یکپارچگی نیروهای مسلمان را ، متلاشی می کرد همچنین نیروهای خود را ، به دور دستها ، منتقل می کرد امکان مبارزه مستقیم با شیاطین ممکن نبود آنها هم نامرئی می شوند هم می توانند درون انسان نفوذ کنند هم آتش ، تسخیر آنها بود هم باد تعداد انسانهایی که مسخر شیاطین شدند ، روبه افزونی بود ... 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت هفدهم دوباره همه کشورها ، با ایران متحد شدند جن های مسلمان ،
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت هجدهم حسین با دست و صورت زخمی ، به طرف جبرئیل رفت اسلحه را تحویل جبرئل داد حسین ، استفاده از اسلحه را به جبرئیل آموزش داد و گفت : هرچه سریعتر ، آن را به دست سردار سلیمانی برسانید حسین ، چهار قطعه دیگر لوح را از جبرئیل تحویل گرفت و به طرف کارگاه اسلحه سازی برگشت و به سرعت پنج اسلحه دیگر درست کرد اسرافیل و گروهش ، پس از جستجوی فراوان ، بلاخره قطعه حضرت زهرا را نیز پیدا کردند و آن را تحویل حسین دادند حسین همه اسلحه ها را ، تحویل قوی ترین نیروهای سردار سلیمانی داد ارواح و اجنه و شیاطین ، که با سلاح معمولی نابود نمی شوند ، به راحتی با این سلاح نابود شدند امام خامنه ای ، نامه کوتاهی به فرماندهان ابلاغ کردند و در آن فرمودند : اولا ، بدانید که مبارزه امروز ما ، مبارزه مذهبی و دینی و جغرافیایی نیست ، بلکه مبارزه کفر در مقابل ایمان و جنگ حزب الله و حزب شیطان است دوما ، شیاطین از ذکر خدا ، می ترسند ، از یاد خدا ، فراری اند ، پس در همه شهرها ، اذان و قرآن پخش کنید . سوماً ، دائماً وضو داشته باشید چهارم ، همیشه در حال ذکر گفتن باشید پنجم ، صلوات بفرستید ششم ، به اهل بیت توسل کنید هفتم ، فقط به خدا توکل کنید هشتم ، از خوردن لقمه حرام ، پرهیز کنید و نهم ، از دعوا و اختلاف و جدل ، بپرهیزید و با هم ، در مقابل یک دشمن ، بجنگید صدای اذان و قرآن و دعا ، از همه مساجد و مدارس و ساختمان های بزرگ و خانه ها ، بلند شد به خاطر همین ، تعداد زیادی از شیاطین ، نمی توانستند وارد شهرها شوند و به ناچار در بیابان ها و خارج شهرها ، با متحدین اسلام می جنگیدند ‌ فرمانروای جن ها ، به همه اجنه دستور داد ، تا به هر قیمتی که شده ، انگشتر سه سنگ را به دست آورند سربازانی که ذکر خدا می گفتند ، کمتر آسیب می دیدند متحدین ، همه تلاش خود را برای کاهش پیشروی شیاطین ، به کار بردند اجنه هم برای به دست آوردن انگشتر ، همه حیله های خود را به کار بردند اما ساروز ، توانست آنها را شکست دهد سردار سلیمانی ، با حسین تماس گرفت و گفت : حسین جان ! لطفا در کمترین زمان ، یک لباس آهنی برام درست کن و در آن لباس ، برای لوح حضرت نوح ، یه جایی تعبیه کن حسین بی معطلی کار خود را شروع کرد ... 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ ﷽ ❣ آرامش شب نصیب کسانی باد که دعا دارندادعا ندارند نیایش دارند نمایش ندارند حیادارندریاندارند رسم دارند و اسم ندارند... 🌹شبتون آروم و در پناه خدا🌹 🌸آرامش شب نصیبتون🌸 💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد 🚫کپی‌بدون‌لینک‌مجاز‌نیست🚫
شماره 27 رمان تخیلی زمین تعدادصفحه : 20 📝 نویسنده : حامد طرفی @Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت هجدهم حسین با دست و صورت زخمی ، به طرف جبرئیل رفت اسلحه را تح
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت نوزدهم جسم حسین خسته و چشمش ، از شدت بی خوابی ، قرمز و پف شده بود پس از دو شبانه روز کار بی وقفه ، لباس و سلاح آهنی آماده شد هر شش قطعه را آوردند و کنار هم گذاشتند شش قطعه به هم جذب شدند و تبدیل به یک لوح واحد شدند حسین آن لوح را ، درون لباس آهنی قرار داد و لباس را توسط اسرافیل ، به دست سردار سلیمانی رساند سردار پس از پوشیدن لباس ، نیت کرد که پرواز کند ناگهان پرواز کرد سردار ، تمرین پرواز و مبارزه با این لباس را ، آزمایش کرد وقتی کاملا آماده شد به طرف ساروز ، پرواز کرد ساروز ، به سمت سردار ، آتش پرتاب کرد سردار چند بار از آتش ها ، سوخت و به اطراف پرتاب شد و باز هم بلند شد ساروز ، باد شدیدی به طرف سردار فرستاد ، سردار سلیمانی هم ، اولش به همه جا پرتاب می شد تا اینکه کاملا مسلط شد و یاد گرفت که چگونه باد را دفع کند سردار ، سپری نیت کرد که به شکل عدد هفت بوده و از جلو تیز باشد تا بتواند باد را بشکند ساروز ، بزرگترین گلوله آتشی خود را به طرف سردار شلیک کرد . سردار هم با سپر آهنی ، آتش را دفع کرد سردار نگاهی به اطراف کرد سپس شن ها و خاک و سنگها را بلند کرده و به طرف ساروز ، پرتاب کرد ساروز ، به خاطر شن و خاک ، چشمانش را بسته بود سنگها هم به بدنش ، آسیب رساند سپس سردار ، درخت ها را از جا قطع کرد و به طرف ساروز ، پرتاب کرد ساروز هر کدام از درخت ها را که دفع می کرد ، یکی دیگر از درخت ها به سمتش می آمد درخت ها ، ساروز را خسته کرد و در نهایت توسط درخت ها به زمین افتاد ساروز باد شدیدی را فرستاد اما سردار توانست آن باد را مهار کند ، و برعلیه خودش استفاده کند به وسیله آن باد ، ساروز را مثل فرفره ، چرخاند او را پایین و بالا برد او را به چپ و راست پرت می کرد ساروز ، گیج و خسته و کوفته شده بود خیلی عصبانی شده بود ، به باد دستور داد تا سردار را روی کف زمین بچسباند سپس دور تا دور او را ، حلقه ای از آتش درست کرد آتشی بزرگ به ارتفاع یک ساختمان ده طبقه ، بر پا کرد سردار سلیمانی ، جلوی هم رزمانش ، در آتش می سوخت همه انسانها و فرشته ها و جنیان خوب ، با دیدن آتش گرفتن سردار ، به گریه و زاری افتادند نیروهای سردار ، با بی تابی و گریان ، می خواستند خود را به دل آتش بزنند تا سردار را نجات دهند اما دیگر نیروها و جنیان ، جلوی آنان را گرفتند دور تا دور آتش ، متحدین بودند که مثل مادری که بچه خود را از دست داده ، گریه می کردند و بعضیا به خاطر شدت ناراحتی ، به خاک و زمین ، چنگ می زدند ساروز با خنده و قهقهه گفت : کار دنیای شما ، دیگر تمام است ... 💠 ادامه دارد ... 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 💰 @Be_win ☘ مسیرسبز اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
💠 داستان تخیلی #تسخیر_زمین 💠 قسمت نوزدهم جسم حسین خسته و چشمش ، از شدت بی خوابی ، قرمز و پف شده
💠 داستان تخیلی 💠 قسمت بیستم ( آخر ) در حالی که متحدین گریان بودند و شیاطین ، خندان ناگهان ، از وسط آتش ، سردار سلیمانی ، پرواز کنان بیرون آمد از زنده بودن سردار ، شیاطین متعجب و بهت زده و متحدین ، شاد و خوشحال و گریان بودند ساروز با تعجب و عصبانیت ، به سردار گفت : چطوری از این آتش ، زنده بیرون آمدی ؟! سردار با لبخند گفت : به آتش گفتم : به حق سید علی خامنه ای ، کونوا برداً و سلاماً آتش هم به احترام نام امام خامنه ای ، بنده را نسوزاند ساروز به شیاطین رو کرد و دستور داد که همه با هم ، به سردار حمله کنند سردار مثل فرفره ، به دور خود چرخید آنقدر سریع و با قدرت چرخید که یک گردباد قوی در هوا درست کرد شیاطین را در هوا چرخاند ناگهان یک مرتبه ایستاد و دستانش را باز کرد شیاطین هم هر کدام به یک گوشه ای پرتاب شدند با اشاره سردار ، فرشته ها و جنیان مسلمان ، به طرف ساروز ، حمله ور شدند فرشته ها ، دست راست او را گرفتند و جنیان ، دست چپش را و سردار سلیمانی ، به سرعت انگشتر را از دست ساروز خارج کرد ساروز ، به زندان سرکشان فرستاده شد ارواح سرگردان هم ، به دنیای خودشان برگردانده شدند به دستور فرمانروا ، اجنه کافر را ، در زندان اجنه ها ، انداختند سردار سلیمانی و نیروهایش ، به طرف بیت المقدس رفتند ، و آنجا را از وجود شیاطین ، پاکسازی کردند اسرائیل را نابود کرده و همه فلسطین و شهرک های اسرائیلی ، به دست حکومت فلسطین افتاد یمنی ها هم بر آل سعود غلبه کردند ، و حکومت شیعی درست کردند و منتظر ظهور امام زمان عج شدند دوباره آرامش نسبی ، در دنیا حاکم شد فرشته ها به آسمان برگشتند و اجنه هم به دنیای خودشان رفتند و دروازه اجنه ، برای همیشه بسته شد 💠 🔹 پایان 🔹 💠 📝 نویسنده : حامد طرفی 👈 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت