eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
15.5هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
402 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @fakhri62 تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
سوال سلام من 20سالمه وشوهرم 32سالشه.ما6ساله ازدواج کردیم ویه بچه هم داریم .خیلی هم باهم سازش داشتیم.به تازگی من چندروزی موندم خونه ی مامانم .ازاون روز مشکل من شروع شده ازهمون روزهرشب هرشب شوهرم بارفیقاش قمارمیکنن ومن واقعاموندم که چیکارکنم.خواهش میکنم یه راه حلی جلوپام بذارید نسبت به قمارخیلی حساسم.😔😔😔 قبلا یه مدت کوتاهی اینکارومیکردن ولی خیلی وقت بودکه ترک کرده بودن. بخودشون میگم میگه ماتفریحی بازی میکنیم قمارنمیکنیم.بعدمیبینی یه هویی جیم زدودیروقت اومدخونه. اصلاچجوری بایدازش درخواست کنم که نره قمار؟شایدطرزدرخواست منم اشتباهه. بیشترخواهش میکنم.یابعضی وقتهاامربه معروف ونهی ازمنکر.ک این کار را ترک کنند :راستیتش همسرمن کامیونداره بایکی شریکه.موقعیت شغلیه همسرم به تازگی طوری شده که بیشتروقتش روتوخونه بامامیگذروند وقتی هم که حوصلمون سرمیرفت مارومیبردبیرون.میگم آیاممکنه که فکرکرده باشه ماازش خسته شدیم میریم خونه ی مامانم اینا چون قبلناوقتی همسرم ازسرویس میومدمن هیچ کجانمیرفتم...خواهش میکنم هرچه سریعتر راه حلی جلوپام بذاریدواقعابرام خیلی سخته این وضعیت.به خداخیلی دعاتون میکنم. من خیلی ناراحتم ازاین وضعیت شوهرم حتی زمانیکه مهمان هم داریم منوکوچیک میکنه وپامیشه شبهامیره بیرون پاستور .من خیلی احتیاج به کمک دارم. سرکارخانم مشاورمذهبی و خانواده سلام عزیزم کسانی که به طرف قمار میرن واعتیاد به قمار دارن این افراد معمولا دوره هایی از بی حوصلگی را در زندگی خود تجربه می كنند. سعی كنید برنامه خود را طوری تنظیم كنید كه فرصت برای قمار پیدا نكنن قمار بازان آستانه پایین برای خستگی دارند. هنگامی که با یک کار خسته كننده و بدون هیجان  مواجه می شوند، همواره از آن اجتناب كرده و یا آن را تکمیل نمی کنند. وسعی میکنن با قمار کردن خودشون رو اروم کنند عزیزم دیگه هیچ وقت خونه مادرت چند روز نرو بمون برو ی سر کوتاه بزن وبرگرد نزار تنها بمونه انواع کارها رو الکی هم شده بتراش بزار بیکار نشینه برنامه ریزی برای جلوگیری از بی حوصلگی یکی از کارهایی هست که باید بکنید دوم این جور افراد وقتی بهشون استرس وارد بشه برای اروم کردن استرسشون به این کار رو میارن والان هم میگین زیاد تو خونه هستن علت اصلیش اون هست بهتر هست پیش یک مشاور برن وروان درمانی بشن واز دوستانی که به این کار تشویقش میکنن باید قطع ارتباط کنند والان شما وظیفت سنگین تر هست سعی کن زیاد محبت بهش کنی ودر اوج مهر ومهربانی کردن بهش بگی که امیدمون به شماست بعد خدا با این کار باعث میشی از زندگی سرد بشیم و نا امید ودعا کنید ومتوسل به ائمه معصومین علیهم السلام بشید خودشون فرجی کنند وکارشون رونق پیدا کنه که اکثر این موارد از بیکاری هست بیکار نباشن کم کم درست میشه سرگرمی های سالم براشون ایجاد کنید مثل ورزش واستخر وبا دوستان مثبت وبا خانوادش ارتباطش رو بیشتر کنن .موفق باشید ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
سوال خودم 32 و همسرم 39 سالشه.8 ساله ازدواج کردم.1 فرزند دختر شش ساله دارم. تحصیلاتم فوق لیسانسه.مشکلم اینه ک ی جاری دارم ک 29 سالشه از نظر سن از من کوچکتره ولی از نظر جاری بودن جاری قبل ازمنه.مشکلم اینه ک مادرشوهرم ایشون را خیلی دوست داره و بهش اهمیت میده با اینکه جدا از مادرشوهرمه ولی من ک پیششم کوچکترین اهمیتی براش ندارم.مشکل من اینه که من نسبت ب این جاریم ی حس حسادت و رقابت پیدا کردم با اینکه تحصیلات ایشون سیکله ولی خیلی اعتماد ب نفس خوبی داره برعکس من این حسه ب حدی رسیده ک هر مجلسی ک ایشون هستن من اصلا نمیخام برم وقتی میان خونمون اعصابم بهم میریزه هر چند در ظاهر نشان نمیدم.با اینکه ایشون شدید خبرچینه و پشت سر همه از جمله من خیلی بد میگه.بازم همه دوستش دارن.حداقل در ظاهر.من هشت جاری دارم ک فقط من تحصیلکرده و شاغل هستم بقیه بیسواد و این جاریم ک بحثش را کردم فقط سیکله.حالا این احساس خیلی اذیتم میکنه نمی دونم دیگه چکار کنم با بقیه جاری هام مشکل خاصی نداره.یکی دوتاشون پشت سر همه حرف میزنن. نقطه ضعف من اینکه ک حرف دیگران زود و خیلی زیاد روم اثر داره.سریع تاثیر حرفاشون در رفتارم مشخص میشه ب ویژه اینکه پشت سرم حرف بزنن خیلی ناراحت و عصبانی میشم دو سه بار سعی کردم ایشون همه اطرافیان شوهرش و جاری هاش را کولی میدونه فقط خودش را باکلاس و بافرهنگ میدونه.چندبارم گفته همه جاری های من کولی ان.هرحرفی بخاد میزنه ولی بازم همه طرفش هستن و دوستش دارن. رابطه ام با خانواده همسرم زیاد خوب نیست چون پیش مادرشوهرم هستم و ایشون کوچکترین حرفم را به همه ازجمله این جاریم میگه. منم زیاد از حد رو رفتار این خانم و مادرشوهرم حساس شدم تو جمع کوچکترین بی احترامی یا بی محلی بهم میکنه ناراحت میشم انگار اون بی توجهی کنه من ی چیزی کم دارم نمیدونم چکار کم عزت نفسم زیر منفیه از صفر گذشته.از این حالت هام اعصابم بهم میریزه. از لحاظ درسی و شغلی خیلی موفقم ولی نمی دونم چرا اعتماد ب نفس و عزت نفس ندارم جالب اینکه همه اشم ب چاقی ام ربط میدم با اینکه میدونم فقط دارم خودمو گول میزنم مشاورخانواده سلام شما خیلی بیش از حد حساسیت دارید به خرج می دهید . سعی کنید به این باور برسید که همه ممثل هم نیستند و از فرهنگ و روابط مختلفی بر خوردار پس نباید زیاد اهمیت بدهید و خودتون رو اذیت . در اکثر اوقات افراد دیگر به خاطر بدهنی یا اینکه مورد هدف فرد مشکل دار قرار نگیرند رویه بی اهمیت دانستن و دوستی رو برقرار می کنند .شما بایستی بر عکس در جمع ها شرکت کنید و در خور شخصیت خودتون رفتار کنید و چاشنی صمیمیت رو هم دخیل کنید چرا نباید با خانواده همسر روابط خوب داشته باشید نکته تو همین است چون ارتباط صحیح گرفته نشده و از خانواده همسر خودت رو جدا کردی در عین نزدیک بودند باعث این نوع نگرش و رفتار شده است باید سعی در برقراری ارتباط سازنده باشید از در دوستی وارد شو مطئن باش به خواسته خودت می رسی .سعی کن از وزنت هم کم کنی بیشتر بهت کمک می کنه. عزیزم حرف زیاد و گوش شنوده زیاد به خودت اعتماد داشته باش شما یک فرد تحصیل کرده و با مهارت هستی پس چرا حسادت وقتی شما دارای این همه امتیاز هستی وقتی ضعف نشان دهی یعنی اگر قصدی هم‌بود به نتیجه رسیده زمانی که من به خودم ایمان کامل داشته باشم که رفتارم درست است و کارم پس چرا باید نسبت به رفتار دیگران درباره خودم شک کنم!!!! شما ارتباط با مادر همسر رو بهبود ببخش ببین چقدر مفید خواهد بود . حتی به مناسبتی هدیه بخر یا برو غذای مورد علاقه ایشون رو تهیه کن در وقت ناهار یا شام برو با هم صحبت کنید و میل کنید ببنید چقدر تحول ایجاد خواهد شد نوع ارتباط افراد با گذاشتن احترام و گذشت است که شکل می گیرد ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
سلام شوهرم ۳۸سال ۳۰سال من ۱۰سال ازدواج کردیم ۱فرزند دختر فامیل دورهستیم و مستقل زندگی میکنم شوهر منکه ی سال پیش توتلگرام بود دوست دختر پیدا کرد وبعدها من عید نوروز فهمیدم اون دختره زن بود ودوتا بچه داشت که شمارشو از گوشی شوهرم برداشته بودم شوهرش گفت بیا ارتباط داشته باشم تا برای شوهرت درس عبرت بش که نکردم و ب شوهرم گفتم ماجرارو وگفتم مطمعن باش ب ناموس کسی نگاه کنی ب ناموست نگاه میکنن وقول داد تلگرامو بپاک ودالیت اکانت زد تا چهارماه ودوباره نصب کرده که پیش من گروه نمیرفت بیرون میرفت ولی الا دوباره باز شروع کرده گروه رفتنو پیوی رفتن تورو قسم بخدا کمکم کنین هرکاریم میکنم از تلگرام دس نمیکش من ی بچه دارم از طلاق و اینجور چیزها میترسم روابط جنسی و عاطفی مون هم خیلیی خب وعالی هست همسرم از قبل ازدواج هم رابطه های اینجوری داشتن مشاور خانواده سلام روزتون بخیر آقایان به نسبت خانم ها بیشتر دچار لغزش در روابط می شوند و به هر یک از مدل های خیانت این رفتارها منجر می شود و اینکه همسر شما قبل از ازدواج با شما رابطه داشته خودش مشخص می کند که سست عنصر است حال این مسئله مربوط با گذشته است و بای بی اهمیت باشد .به جای اینکه با شوهرتان مانند بازپرس‌‌ها رفتار کنید و زندگی‌تان را وارد همان چالش‌هایی کنید که از آنها می‌‌ترسید، سعی کنید با ایجاد فضایی گرم و با محبت در خانه، پایه‌های زندگی مشترک‌تان را محکم‌تر کنید. متاسفانه برخی خانم‌‌ها با مردهایی ازدواج می‌‌کنند که به هر دلیلی نسبت به آنها شک دارند. آنها بعد از ازدواج با اعمال کنترل‌های بیش از اندازه می‌‌خواهند شک خود را بیازمایند. این کار نه تنها اشتباه است بلکه نشان از اختلال‌های روانی و رفتاری خود خانم‌‌ها دارد.که به آن دچار شدند.البته شما با موردی که دیدید دیگر شکی نیست، و دل جرکین شدند و عدم اعتماد به همسر است . شما فقط برای یکبار با ترامش راجل به این مورد با همسرتون به طور واضح صحبت کنید و بهش هشدار بدهید در صورت تکرار بخشش در کار نیست و هم او و هم‌فرزندت رو ترک می کنی. به هیچ عنوان قید نکنید، که به خاطر بچه می مونم‌که این حرف فقط نقطه ضعف شما است . بهش بگوید تلگرام استفاده کنید ولی به صورت درست و صحیح نه هرز ... و بهش یک فرصت دیگر بدهید ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
: قسمت سیزدهم: ستون دوم از طریق برای به دست آوردن : 21ـ چشم و دل سیر باشد 22ـ اجتماعی باشد 23ـ به خانواده ام احترام بگذارد 24ـ در مشکلات همیشه بهترین راه حل را انتخاب کند 25ـ عاشق من است 😇❣😇❣😇❣ 26ـ علاقه مند به هنر و ورزش 27ـ با فرهنگی متناسب با من و خانواده ام 28ـ درک کامل من 29ـ علاقه مند به پیشرفت 30ـ هدفمند و امیدوار در زندگی ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
: قسمت چهاردهم: ستون دوم از طریق برای به دست آوردن : 31ـ نماز می خواند و با خدا رابطه ی خوبی دارد و می داند چرا نماز می خواند 32ـ بدنش تنها به مصرف مواد مفید عادت دارد 33ـ  نوشیدنی های مفید می نوشد. 34ـ انعطاف پذیر و متعادل 35ـ دارای شغلی عالی 😇❣😇❣😇❣ 36ـ ثروتمند 37ـ دارای اتومبیل 38ـ دارای خانه ای مناسب 39ـ بسیار باعرضه و فعال 40ـ همیشه همراهم است ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
: قسمت پانزدهم: ستون دوم از طریق برای به دست آوردن : 41ـ هیچ کس را به اندازه ی من دوست ندارد 42ـ اسم و فامیل زیبا دارد 43ـ کتابخوان است 44ـ خودساخته 45ـ هم سن و سال هستیم. 😇❣😇❣😇❣ 46ـ خوش بین و امیدوار 47ـ خانواده ی خوب و تحصیلکرده ای دارد 48ـ  همیشه به او افتخار می کنم 49ـ مرا به عنوان همسر می پذیرد. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
: قسمت شانزدهم: 🌴بعد از پرکردن هر دو ستون و خوب اندیشیدن پیرامون آنها، 👈 از این فرمت برای نوشتن خواسته ی خود استفاده کنید: 💎شروع مطلب: من در مرحله ی تمام چیزهایی هستم که لازم  است بدانم، انجام دهم یا داشته باشم تا را به سوی خود کنم و . ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
: قسمت هفدهم: اصل مطلب: (این قسمت را با توجه به تضاد و وضوح خود بنویسید) مثال از نوشته ی بالا: خیلی دوست دارم بدانم ارتباط آرمانی من با مردی که مملو از چه احساسی دارد، مردی که صادق و راستگو، با وفا،❣ متعادل، باادب و خوش بین، بانزاکت، مهربان و احساساتی،🌷 قدرشناس، صبور، 🙏 باشعور، هم فکر، انعطاف پذیر، 🌷 امیدوار و متعادل و خودساخته است و من از بودن در کنار او لذت می برم. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
: قسمت هجدهم: دوست دارم این احساس را داشته باشم که   مردی و و است و درباره ی و من از من می پرسد و من از این که مرا در تصمیم گیری ها هرچند برای چیزهای کوچک دخالت می دهد، بسیار خرسندم.😇 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
: قسمت نوزدهم: دوست دارم ❣ همسرم باشد، و باشد، 🙏به بگذارد و که با آن رشد کرده، مشابه و چه بسا بهتر از فرهنگ من و خانواده ام باشد و تصور داشتن در کنارم چه است. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
: قسمت بیستم: 🙏من ❣ مردی که خداوند برایم انتخاب کرده است، ✨ ، 💠 را می خواند، 🥃نوشیدنی های مفید می نوشد و بدنش را تنها به مصرف مواد مفید عادت داده است. ❤️ در زندگی است و علاقه ی بسیاری به دارد و تصور برایم بسیار و است. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
قسمت اول https://eitaa.com/zoje_beheshti/11232 قسمت دوم https://eitaa.com/zoje_beheshti/11233 قسمت سوم https://eitaa.com/zoje_beheshti/11234 قسمت چهارم https://eitaa.com/zoje_beheshti/11235 قسمت پنجم https://eitaa.com/zoje_beheshti/11236 قسمت ششم https://eitaa.com/zoje_beheshti/11237 ._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._. قسمت اول https://eitaa.com/zoje_beheshti/11446 قسمت دوم https://eitaa.com/zoje_beheshti/11447 قسمت سوم https://eitaa.com/zoje_beheshti/11447 قسمت چهارم https://eitaa.com/zoje_beheshti/11449 قسمت پنجم https://eitaa.com/zoje_beheshti/11449 قسمت ششم https://eitaa.com/zoje_beheshti/11450 قسمت هفتم https://eitaa.com/zoje_beheshti/11451 قسمت هشتم https://eitaa.com/zoje_beheshti/11451 قسمت نهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/11452 ._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._. قسمت اول https://eitaa.com/zoje_beheshti/12219 قسمت دوم https://eitaa.com/zoje_beheshti/12219 قسمت سوم https://eitaa.com/zoje_beheshti/12220 قسمت چهارم https://eitaa.com/zoje_beheshti/12222 قسمت پنجم https://eitaa.com/zoje_beheshti/12340 قسمت ششم https://eitaa.com/zoje_beheshti/12342 قسمت هفتم https://eitaa.com/zoje_beheshti/12343 قسمت هشتم https://eitaa.com/zoje_beheshti/12404 قسمت نهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/12405 قسمت دهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/12406 قسمت یازدهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/12407 قسمت دوازدهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/12693 قسمت سیزدهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/12694 قسمت چهاردهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/-214088 قسمت پانزدهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/12697 قسمت شانزدهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/12698 قسمت هفدهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/12839 قسمت هجدهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/12840 قسمت نوزدهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/12841 قسمت بیستم https://eitaa.com/zoje_beheshti/12842 قسمت بیست و یکم https://eitaa.com/zoje_beheshti/12843 قسمت بیست و دوم https://eitaa.com/zoje_beheshti/12850 ._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._. قسمت اول https://eitaa.com/zoje_beheshti/13250 قسمت دوم https://eitaa.com/zoje_beheshti/13251 قسمت سوم https://eitaa.com/zoje_beheshti/13252 قسمت چهارم https://eitaa.com/zoje_beheshti/13254 قسمت پنچم https://eitaa.com/zoje_beheshti/13255 قسمت ششم https://eitaa.com/zoje_beheshti/13256 قسمت هفتم https://eitaa.com/zoje_beheshti/13314 قسمت هشتم https://eitaa.com/zoje_beheshti/13315 قسمت نهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/13316 قسمت دهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/-214300 قسمت یازدهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/13318 قسمت دوازدهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/13319 قسمت سیزدهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/13398 قسمت چهاردهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/13399 قسمت پانزدهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/13400 قسمت شانزدهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/13401 قسمت هفدهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/13402 قسمت هجدهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/13403 قسمت نوزدهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/13404 قسمت بیستم https://eitaa.com/zoje_beheshti/13405
#چالش_اعضا @zoje_beheshti
هدایت شده از 
شخصیت چیزی نیست که مانند اثر انگشت با آن زاده شوید و نتوانید تغییرش دهید.پدیده ای است اکتسابی که باید مسئولیت شکل گیری آن را به عهده گرفت. @zoje_beheshti
سلام پسرم ۱۷ساله خودم ۴۴ و همسرم ۵۴ همسرم فوق لیسانسن و من دیپلم من ۴دختر و یک پسر دارم، همسر من روی تحصیل فرزندان حساس هستند و از انجا که پسرم علاقه ای به درس خواندن ندارد باعث ایجاد اختلاف و تنش در خانواده شده است. سال پیش که پسرم برخی از درس هایش را قبول نشد و هرچه همسرم با او صحبت کرد به توافق نرسیدند همسرم با او قهر کرده و الان یکسال است باهم صحبت نمیکنند و هرچه با همسرم صحبت میکنم میگوید من دیگر کاری به او ندارم، هرطور میخواهد رفتار کند. پسرم دوست دارد با پدرش اشتی کند اما غرورش اجازه نمیدهد و نیز میترسد پا پیش بگذارد و پدرش قبول نکند. قبلا پسرم جزء شاگرد اول ها بود اما از وقتی خانه مان را عوض کردیم و مدرسه اش تغییر کرد، هم از نظر درسی هم اخلاقی بشدت افت کرد الان در خانواده ما یک شکاف بزرگ ایجاد شده و همه اعضاء خانواده از این مسئله ناراحت هستند و باعث شده جو خانه بشدت متشنج شود...هرروز بحث و دعوا خواش میکنم بگویید من باید چه کنم که هم پسرم را نگاه دارم و کمکش کنم به بیراهه نرود هم دل همسرم را راضی کنم که با پسرم اشتی کند و هوایش را داشته باشد و نسبت به او بی اهمیت رفتار نکند مشاورخانواده marzieh eshraghi psychologist: سلام روزتون بخیر چرا با تغییر مدرسه این اتفاق افتاده آبا مدرسه به اون کیفت قبل نبوده؟ دلیل اینکه یک شاگرد ممتاز افت می کنه می تواند دلایل متعدد ی داشته باشد که باید بررسی شود ؟ آیا این‌کار انجام‌نشده؟ ✅پاسخ مراجع👇 بله، مدرسه سابقش خیلی عالی بودن چه به لحاظ معنوی چه به لحاظ درسی خیلی روی بچه ها کار میکردن اما با تغییر محل سکونتمون به شهر دیگه، ناچار شدیم بذاریمش یکی از مدارس این شهر که هیچکدوم خوب نبود...درواقع کمی بهتر از بد هستن
مشاور گروه👇 سلام یکی از دلایل می تواند جابجایی و تغییر مکانی باشد و دوری از دوستان و اولیا مدرسه که فرزند شما باها.شون‌ انس گرفته ،و نبکدن در کنار آنها منجر به شکاف عاطفی و عدم‌یادگیری می شود و وقتی نتواند ارتباط بگیرید دچار استرس و توقف می شود که البته در برخی حدودا دوسه ماه و برخی به مدتت طولانی تر ... شما به عنوان یک‌والد آگاه باید بررسی کنی که چه دلیلی داشته که عقب نشینی داشته آیا بچا ها دیگر برایش مشکل ساز شدند یا اولیا مدرسه ... بعد که پیگیری کردید با فرزندت صحبت کن نه با تحقیر ...با آرامش درباره خودش و چرا دیگر دوست ندارد ادامه تحصیل بدهد صحبت کنی و در نهایت مشاوره حضوری کودک و نوجوان حتما و راجب رابطه پدر و فرزندی اول باید مشکل پس رفت فرزندش مشخص بشه بعد فاصله پدری و فرزندی که بیشتر به خاطر لجبازی فرد بزرگسال است ،چون اگر ایشون به جای قهر کردن بچه‌گانه در صدد رفع مشکل که‌ چرا یک بچه خوب و پر تلاش مکث‌ کرده شاید در جریا ن دوست یابی با ناباب افتاده حتی اعتیاد به مواد سبک تا سنگین نبودن آموزش خوب .... یکسال فاصله نمی گرفتند پس اول مشکل اصلی صورت مسئله پسر رو حل کنیم ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
محبت درمانی_۲۸.mp3
9.06M
۲۸ آدمای خودشیفته و پُرمدّعا که دنبال مطرح کردن خودشون هستند؛ نمی تونن آدمای موفقی در مهرورزی باشند❗️ اول از همه، خودت رو بشکن💔 @zoje_beheshti
هدایت شده از 
درروضہ چشم هر دوےماپر نم وتَراست😭 آرامشم کنار تو درروضہ بهتراست😇 هیئت کنارتو توکنارم چہ مےشود این ماه غم کنارتو بہ خداجوردیگراست ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ @zoje_beheshti
هدایت شده از 
به جای عکس پست بالا 👆👆عکس دست خودتون و همسرتون را بزارید و برای همسری ارسال کنید😍
هدایت شده از 
1_25357355.mp3
8.28M
۲۹ آنان که بی منیّت و غرور توانِ تحمّلِ رفتارها و حرکات متضاد و مخالف را دارند؛ در مهرورزی خالص ترند. 🍃🌸 @zoje_beheshti
رمان رفتم توی اتاقک و با صدای بلند گفتم: «آقای ابراهیمی! بیا جلوی در کار واجب پیش آمده.» کمی بعد صمد آمد. قیافه ام را که دید، بدون سلام و احوال پرسی گفت: «چی شده؟! بچه ها خوب اند؟! خودت خوبی؟!» گفتم: «همه خوبیم. چیزی نشده. فکر کنم دزد به خانه زده. بیا برویم. پشت در افتاده و نمی شود رفت تو.» کمی خیالش راحت شد. گفت: «الان می آیم. چند دقیقه صبر کن.» رفت و کمی بعد با یک سرباز برگشت. سرباز ماشین پیکانی را که کنار خیابان پارک بود، روشن کرد. صمد جلو نشست و من عقب. ماشین که حرکت کرد، صمد برگشت و پرسید: «بچه ها را چه کار کردی؟!» گفتم: «خانه همسایه اند.» ماشین به سرعت به خیابان هنرستان رسید. وارد کوچه شد و جلوی در حیاط ایستاد. صمد از ماشین پیاده شد. کلیدش را در آورد و سعی کرد در را باز کند. وقتی مطمئن شد در باز نمی شود، از دیوار بالا رفت. به سرباز گفتم: «آقا! خیر ببینید. تو را به خدا شما هم بروید. شاید کسی تو باشد.» سرباز پایش را گذاشت روی دستگیره در و بالا کشید رفت روی لبه دیوار از آنجا پرید توی حیاط. کمی بعد سرباز در را باز کرد. گفت: «هیچ کس تو نیست. دزدها از پشت بام آمده اند و رفته اند.» خانه به هم ریخته بود. درست است هنوز اسباب و اثاثیه را نچیده بودیم. اما این طور هم آشفته بازار نبود. لباس هایمان ریخته بود وسط اتاق. رختخواب ها هر کدام یک طرف افتاده بود. ظرف و ظروف مختصری که داشتیم، وسط آشپزخانه پخش و پلا بود. چند تا بشقاب و لیوان شکسته هم کف آشپزخانه افتاده بود. صمد با نگرانی دنبال چیزی می گشت. صدایم زد و گفت: «قدم! اسلحه، اسلحه ام نیست. بیچاره شدیم.» اسلحه اش را خودم قایم کرده بودم. می دانستم اگر جای چیزی امن نباشد، جای اسلحه امنِ امن است. رفتم سراغش. حدسم درست بود. اسلحه سر جایش بود. اسلحه را دادم دستش، نفس راحتی کشید. انگار آب از آب تکان نخورده بود. با خونسردی گفت: «فقط پول ها را بردند. عیبی ندارد فدای سر تو و بچه ها.» با شنیدن این حرف، پاهایم سست شد. نشستم روی زمین. پول ژیانی را که چند هفته پیش فروخته بودیم گذاشته بودم توی قوطی شیرخشک معصومه. قوطی توی کمد بود. دزد قوطی را برده بود. کمی بعد سراغ چند تکه طلایی که داشتم رفتم. طلاها هم نبود. صمد مرتب می گفت: «عیبی ندارد. غصه نخور. بهترش را برایت می خرم. یک کم پول و چند تکه طلا که این همه غصه ندارد. اصلِ کار اسلحه بود که شکر خدا سر جایش است.» کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم. بچه ها را از خانه همسایه آورده بودم. هر کاری کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. می ترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم. فکر می کردم کسی پشت کمد، یخچال یا زیر پله و خرپشته قایم شده است. فرشی انداختم گوشه حیاط و با بچه ها نشستم آنجا. معصومه حالش بد بود؛ اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم. شب که صمد آمد، ما هنوز توی حیاط بودیم. صمد تعجب کرده بود. گفتم: «می ترسم. دست خودم نیست.» خانه بدجوری دلم را زده بود. بچه ها را بغل کرد و برد توی اتاق. من هم به پشتوانه او رفتم و چیزی برای شام درست کردم. صمد تا نصف شب بیدار بود و خانه را مرتب می کرد. گفتم: «بی خودی وسایل را نچین. من اینجابمان نیستم. یا خانه ای دیگر بگیر، یا برمی گردم قایش.» خندید و گفت: «قدم! بچه شدی، می ترسی؟!» گفتم: «تو که صبح تا شب نیستی. فردا پس فردا اگر بروی مأموریت، من شب ها چه کار کنم؟!»
گفت: «من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحب خانه و خانه را پس بدهم.» گفتم: «خودم می روم. فقط تو قبول کن.» چیزی نگفت. سکوت کرد. می دانستم دارد فکر می کند. فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود. گفت: «رفتم با صاحب خانه حرف زدم. یک جایی هم برایتان دیده ام. اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا می کنم.» گفتم: «هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم.» فردای آن روز دوباره اسباب کشی کردیم. خانه مان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشی شده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را می دیدم. آن طرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحب خانه در آنجا گاو و گوسفند نگه می داشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق می پیچید. از دست مگس نمی شد زندگی کرد. اما با این حال باید تحمل می کردم. روی اعتراض نداشتم. شب که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: «قدم! اینجا اصلاً مناسب زندگی نیست. باید دنبال جای بهتری باشم. بچه ها مریض می شوند. شاید مجبور شوم چند وقتی به مأموریت بروم. اوضاع و احوال مملکت رو به راه نیست. باید اول خیالم از طرف شما راحت شود.» صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانه مناسبی برایمان پیدا کنند. خودش هم پیگیر بود. می گفت: «باید یک خانه خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد، هم نزدیک بازار؛ هم صاحب خانه خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد.» من هم اسباب و اثاثیه ها را دوباره جمع کردم و گوشه ای چیدم. چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: «بالاخره پیدا کردم؛ یک خانه خوب و راحت با صاحب خانه ای مؤمن و مهربان. مبارکتان باشد.» با تعجب گفتم: «مبارکمان باشد؟!» رفت توی فکر. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: «من امروز و فردا می روم مرز، جنگ شده. عراق به ایران حمله کرده.» این حرف را خیلی جدی نگرفتم. با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود؛ حاشیه شهر. محله اش تعریفی نبود. اما خانه خوبی بود. دیوارها تازه نقاشی شده بود؛ رنگ پسته ای روشن. پنجره های زیادی هم داشت. در مجموع خانه دل بازی بود؛ برعکس خانه قبل. صمد راست می گفت. صاحب خانه خوب و مهربانی هم داشت که طبقه پایین می نشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب کشی کردیم. اول شیشه ها را پاک کردم؛ خودم دست تنها موکت ها را انداختم. یک فرش شش متری بیشتر نداشتیم که هدیه حاج آقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتی ها را چیدم دورتادور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت می افتاد، خم می شدم و آن را برمی داشتم. خانه قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپزخانه ای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگ ترین خانه ای بود که در همدان اجاره کرده بودیم. عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایه ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشه ها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشت هایش روی شیشه ها مانده بود. با اعتراض گفتم: «چرا شیشه ها را این طور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم.» گفت: «جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده. این چسب ها باعث می شود موقع بمباران و شکستن شیشه ها، خرده شیشه رویتان نریزد.»
چاره ای نداشتم. شیشه ها را این طوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پرده ای سیاه روی قلبم کشیده بودند. صمد می رفت و می آمد و خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید. گفتم: «چه خبر است؟!» گفت: «فردا می روم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.» بغض ته گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد. بچه ها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت. خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمی دانستم باید چه کار کنم. بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نَشسته داشتم. به بهانه شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم. کمی بعد صدای در آمد. دست هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب خانه بود. حتماً می دانست ناراحتم. می خواست یک جوری هم دردی کند. گفت: «تعاونی محل با کوپن لیوان می دهند. بیا برویم بگیریم.» حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچه ها خواب اند. منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یک دفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: «جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه به سر من و زندگی ام بیاید. آن وقت این ها چه دل خوش اند.» زن گفت: «می خواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت.» گفتم: «نه، شما بروید. مزاحم نمی شوم.» آن روز نرفتم. هر چند هفته بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوان ها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم. شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب ها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می شد و به مردم آموزش می دادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آن ها باید چه کار کرد. چند بار هم راستی راستی وضعیت قرمز شد. برق ها قطع شد. اما بدون اینکه اتفاقی بیفتد، وضعیت سفید شد و برق ها آمد. اوایل مردم می ترسیدند؛ اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد. چهل و پنج روزی می شد صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت می گذشت. چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم و بروم قایش. اما وقتی فکر می کردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم، ناراحت می شود. تصمیمم عوض می شد. هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آن قدر کش دار و سخت شده بود که یک روز بچه ها را برداشتم و پرسان پرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: «بی خبر نیستیم. الحمدلله حالش خوب است.» با شنیدن همین چند تا جمله جان تازه ای گرفتم. ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه. پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد می کرد. معصومه گرسنه بود و نق می زد. اول به معصومه رسیدم. تر و خشکش کردم. شیرش دادم و خواباندمش. بعد نوبت خدیجه شد. پاهایش را توی آب گرم شستم. غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچه ها آن قدر خسته شده بودند که تا عصر خوابیدند. آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خواب های بد و ناجور می دیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت می دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می خواستند بچه ها را به زور از بغلش بگیرند. یک دفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تندتند می زند و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم. عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره که خوابم برد، همان خواب را دیدم. بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم.
با خودم گفتم: «نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب های وحشتناک است.» این بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا؛ اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم. آدم هایی با صورت های بزرگ، با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دوطرفم خوابیده بودند. انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می کردم، خوابم نمی برد. نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!» خندید و گفت: «چشمم روشن، حالا از ما می ترسی؟!» گفتم: «یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره ترک شدم.» گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای.» رفت سراغ بچه ها. خم شد و تا می توانست بوسشان کرد. نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم، و صدایش را نشنیدم پرسید: «آبگرم کن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!» گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام.» رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر شده اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات. پرسیدم: «شام خورده ای؟!» گفت: «نه، ولی اشتها ندارم.» کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم هایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!» با سر اشاره کرد که نه، و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد. گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!» گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی های از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی ها.» دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت می گویی جنگ است دیگر. چاره ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شوند یا کار درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور.» خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد. سعی می کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری های خدیجه می گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره. به خنده گفتم: «واقعاً که از جنگ برگشته ای.» از ته دل خندید. گفت: «اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت می شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم.» خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید. سرم را پایین انداختم. ادامه دارد...