✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سیزدهم
به خانه رسیدند..
ایمان پکر و ناامید.. به سمت اتاقش رفت.. و در را بست..😞🚶♂
اقارضا اشاره ای ب خانمش کرد..و آرام گفت
_جریان چیه سُرور جان
_من مطمئنم.. ایمان، عاطفه رو میخاد!
چشمان اقارضا.. متعجب و ذوق زده شده بود..
_جدی میگی؟؟😍😳
سرور خانم چادرش را.. از سر برداشت و گفت
_اره...! فقط نمیدونم.. چرا ایمان نمیذاره.. کاری کنم براش..😕سر در نمیارم.. از کارای امشبش..
سرور خانم بسمت مبل رفت.. و نشست.. اما اقارضا.. مات و مبهوت.. به صورت خانمش.. زل زده بود😦😳
_امشببب؟؟؟ 😳😳
سرور خانم.. با لبخند گفت
_اره.. نمیدونی.. چه قندی تو دل گل پسرم.. اب میشد.. وقتی چشمش به عاطفه می افتاد.. 😊😁
_پس چرا مخالفه کـ...😐
_نمیدونم دلیلش چیه.. چیزی که نمیگه!! فقط میگه نه! 🙁خودت.. باهاش حرف بزن.. شاید بهت بگه.. 😕
اقارضا..
لباسهایش را.. با لباس راحتی تعویض کرد.. بسمت اتاق ایمان رفت.. تقه ای ب در زد..🚪صدایی نشنید..
ارام در را باز کرد..
ایمان را کلافه لبه تختش دید.. با همان لباسهایی ک هنوز به تن داشت.. سرش را میان دستانش گرفته بود..
_ایمان بابا....
ایمان سر بلند کرد..
با غصه.. نگاهی به پدرش کرد.. نمیدانست دردش را چطور بیان کند..
اقارضا _نخابیدی چرا؟ 😊
سرش را.. به زیر انداخت.. و گفت
_حالا میخوابم😞
اقارضا.. آرام کنارش.. لبه تخت.. نشست.. بعد چند دقیقه سکوت.. گفت
_یادش بخیر.. وقتی عاشق مادرت شدم..😍اون موقع.. تازه دانشکده افسری قبول شده بودم.. سربازی هم نرفته بودم.. ولی دلمو باختم..😎همه کار کردم که برسم بهش.. چون میدونستم.. ارزشش داره..
صدایش را.. آرام تر کرد و گفت
_واقعا خواستمش.. پس براش جنگیدم.. هیچی هم مهم نبود برام.. هر مانعی بود برداشتم.. 😎😊
با پایان یافتن جمله اقارضا،...
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهاردهم
با پایان یافتن جمله اقارضا،...
ایمان سرش را بلند کرد.. غمگین گفت
_میترسم بابا😥
_که بهت بگه نه؟😊
_نههه...! اینو که.. مطمئنم نیست.. یعنی..یعنی.. فکر میکنمـ.. 🙈
ادامه جمله اش.. چقدر برایش سخت بود.. که پدر.. انتهای حرفش را خواند
_... که اونم دلش پیش تو هست😊
ایمان.. چشمش را به زیر افکند..
لبخند محجوبی زد..☺️🙈و با تکان دادن سر.. حرف پدر را تایید کرد..
_پس از چی میترسی؟!😕
_عباس.. بابا...😑 از عباس میترسم.. نذاره بهم برسیم.. عصبانی بشه.. مخالف باشه.. 😥🙁
_نگران عباس نباش..😊
اقارضا بلند شد..
که از اتاق بیرون رود..ایمان گفت
_شما باهاش حرف میزنی؟🙁😥
_در ره منزل لیلی.. که خطرهاست درآن.. شرط اول قدم آنست.. که مجنون باشی😊
اقارضا این بیت را خواند..
و ایمان را.. با یک دنیا نگرانی.. و تصمیم رها کرد..
و اتاق را ترک کرد..
امروز پنجشنبه هست..
عاطفه ناراحت و نگران.. پشت میز نشسته بود..😥😔 نمیدانست.. چه کند..
نه با دلش.. کنار می امد..که فراموش کند.. عشق چندین ساله اش را..😢🙁
و نه میشد.. مدام به او فکر کند.. و رویا پردازی کند..😑😑
بلند بلند با خودش حرف میزد..🤦♀
ای خدا من چیکار کنم از دست خودم..😕 نه اصلا.. از دست این بنده ت.. ایمان..😑 نه از دست جفتمون..☹️چرا نمیتونم.. فراموشش کنم..😢 اخه لابد منو نمیخاد..☹️ اگه میخواست.. کاری میکرد..🙄
وااای خدا امتحان دارم.. امتحانو چکارش کنم.. 😞اصلا بیخیالش هرچی میخواد بشه..😐 پوووف حوصله خوندن هم ندارم 😑☹️😔
عباس.. که هنگام گذشتن از اتاق خواهرش.. همه حرفها را.. شنیده بود.. ابروهایش را.. در هم کشید..😠و از اتاق عاطفه گذشت
و وارد اتاقش شد..
لحظه ای.. خواهرش را.. کنار ایمان.. تصور کرد.. اخمش را در هم کشید.. هنوز نتوانسته بود.. اخمش را حذف کند.. خیلی تمرین کرده بود.. اما باز.. همیشه اخم روی صورتش داشت..
سربندی که..
قبلا.. خریده بود را.. بالای آینه اتاقش نصب کرد..
✨السلام علیک یا ابالفضل العباس علیه السلام✨
هربار.. مقابل آینه میرفت..
لبخند دلنشینی میزد.. باز اخم میکرد..
_ارباب.. تو کمکم کن.. تو بدادم برس.. تنهایی نمیتونم..😥😓
روز جمعه از راه رسید..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #پانزدهم
روز جمعه از راه رسید..
سُرور خانم به زهراخانم..
جریان را گفته بود.. تقریبا همه میدانستند.. بجز عباس
عباس رانندگی میکرد..
بسمت خانه عمورضا.. هنوز اخمش را حفظ کرده بود.. اخم از چهره اش کنار نمیرفت.. در دلش.. با خودش گفت..
_باس یه سربند هم بخرم.. واس تو ماشین..
از جمله خودش لبخندی زد..😊
حسین اقا بحث را باز کرد..
_یکی دو روز نمیخاد مغازه بیای😊
عباس_ واس چی😠
زهراخانم_ یه امر خیر.. در پیش داریم.. باید کمکم کنی مادر😊
عباس_ امر خیر.!..؟😟😠
زهراخانم.. دست عاطفه را در دستش گرفت و گفت
_یه خاستگار خوب.. برای خواهرت اومده.. میخایم شوهرش بدیم😊😁
عباس روی ترمز زد
_غلط کرده هرکیه.. به چه جراتی خاستگاری کرده..😠
حسین اقا با لبخند گفت
_میشناسیش بابا.. هرکسی ک نیست.. ایمان هست😊
عباس از آینه ماشین..
نگاهی به خواهرش کرد.. عاطفه با دیدن نگاه اخموی عباس..😠 خجالت کشید.. و با شرم سر به زیر انداخت..🙈
چه ذوقی کرده بود..
منتظر بود.. به عشقش برسد.. اما نگران حرکات.. و عکس العمل برادرش بود..
عباس سکوت کرد.. و چیزی نگفت..
به خانه اقارضا رسیدند..
عباس ماشین را پارک کرد..و گفت
_شما برید من بعد میام😠
هیچکسی پیاده نشد..زهرا خانم با نگرانی گفت
_زشته مادر تو نباشی😊
عباس_ میام مامان..! شما برید..
با پیاده شدن حسین اقا.. زهراخانم و عاطفه هم پیاده شدند
عباس به سرعت..
بطرف مرکز فرهنگی رفت.. ٢ سربند دیگر خرید.. همان لحظه یکی را روی پیشانی اش بست.. کارت کشید..
درماشین نشست..
از آینه.. نگاهی به خودش کرد.. لبخند دلنشینی زد..
✨چقدر سربند به او می آمد.. 😍✨
سربند دومی را باز کرد.. میبویید و میبوسید☺️😍 سربند را.. روی فرمان.. محکم گره زد..
سریع استارت زد.. و به سمت خانه اقارضا حرکت کرد..
با ذوق دستش را..
روی سربندی که.. به فرمان گره زده بود میکشید.. و بعد به قلب و چشمش میکشید..
_باس کم کم فقط لبخند بزنم...😊
سربندی که.. به پیشانی اش بسته بود برداشت.. در داشبورد گذاشت..
به خانه اقا رضا رسید..
بسم اللهی گفت.. با لبخند از ماشین پیاده شد..😊
نیمساعتی بود که همه نشسته بودند..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
🔴🔵 امام زمان همه جای عالم حضور دارد
🌺 استاد حجت الاسلام تهرانی میگفت دوران نوجوانی در محضر سیدعبدالکریم کشمیری بودیم این داستان را از زبان خود ایشون شنیدیم.
🔷 آیت الله کشمیری میفرمود در هند یه مرتاضی بود، این توانایی رو داشت که اگر اسم شخص و مادرش رو بهش میگفتیم، بهت میگفت که طرف زندهس یا مرده و کجا دفنه، ازش چندنفر رو پرسیدیم کاملا درست جواب داد.
مثلا آیت الله بروجردی رو پرسیدیم، گفت: کُم کُم.
منظورش قم بود. یعنی قم هستش پرسیدیم زندهس یا مرده، گفت مرده.
آیت الله کشمیری اهل کشمیر بود و زبان هندی رو بلد بود.
این مرتاض این توانایی رو داشت که بفهمه منظور ما چه کسی هست. چون مثلا اسمها خیلی مشترک هستش، شاید تو کل دنیا چندهزار آدم وجود داشته باشه که اسمش محمد باشه و اسم مادرش هم مثلاً فاطمه. ولی این شخص می فهمید معنا و منظور چه کسی هست. این قدرت رو داشت که شرق و غرب عالم رو ببینه و میگفت شخص کجاست و آیا روی خاک هست یا زیر خاک!
🔶 آیت الله کشمیری گفت دیدیم وقت خوبیه ازش درباره امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بپرسیم ببینیم حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. گفتیم مهدی فرزند فاطمه. مرتاض یکم صبر کرد و گفت چنین کسی رو متوجه نشدم. اونی که منظور شماس این اسمش نیست. ماهم دیدیم اشتباه گفتیم، اسم امام زمان محمد هستش، مهدی لقب حضرته، مادر حضرت مهدی هم باید نرجس بگیم نه حضرت زهراء (سلام الله علیها)، به مرتاض گفتیم، محمد فرزند نرجس،
🌹 دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه مکث، رنگ و روش عوض شد و یِکَم جا خورد و کمی عقب رفت چند بار گفت این کیه؟ این کیه؟ گفتیم چطور مگه؟
اینجای تعریف کردن داستان که رسید آیت الله کشمیری شروع کرد به گریه کردن، به مرتاض گفتیم این امام زمان ماست. گفت هر جای عالم که رفتم این شخص حضور داشت، همه جا بود. جایی نبود که این شخص نباشه!!!
🔹 براستی ما چقدر حضور امام زمان ارواحنا فداه در عالم را احساس می کنیم ؟
اللهم عجل لولیک الفرج🌺
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شانزدهم
نیمساعتی بود که همه نشسته بودند..
صحبت های مقدماتی را.. بزرگترها گفتند.. نگران بودند..
چرا عباس نمی امد.. دلهره و اضطراب.. لحظه ای.. عروس و داماد مجلس را.. رها نمیکرد.. 😥😥
با صدای زنگ آیفون خانه..
ایمان نگاه نگرانش را.. بین پدر و مادرش چرخاند..😥
عباس..
به خودش و ارباب.. #قول داده بود.. لبخند بزند.. ادب کند.. زیر لب ذکر گفت..
✨لاحَولَ وَ لا قُوَّةَ الاّ بِاللّه✨
آرام.. سر به زیر.. و یاالله گویان.. با لبخند وارد شد..😊✋
سُرور خانم.. به پیشواز عباس رفت
_بفرما عباس آقا😊
بعد از سلام و احوالپرسی.. آرام کنار پدرش حسین آقا.. نشست..
آقارضا.. مجلس را در دست گرفت.. و بعد از دقایقی گفت
_ایمان پسرم.. با عاطفه خانم.. برید حیاط حرف هاتونو بزنین.. البته با اجازه حسین خان.. 😊
حسین اقا.. نگاهی مهربان به عباس کرد.. از سکوتش استفاده کرد.. و گفت
_اختیار داری.. اجازه ما.. که دست شماست 😊
ایمان و عاطفه به حیاط رفتند..
سُرور خانم _درسته اصل اینه ما اول برسیم خدمتتون.. ولی گفتیم.. ما که این حرفا رو باهم نداریم😊
حسین اقا _درسته.. من سالهاست رضا رو میشناسم.. ما که تازه به هم نرسیدیم..😊
اقارضا _حسین جان.. اصلا نگران نباش.. ایمان خودش جبران میکنه..😁
سُرور خانم _اون ک وظیفشه برای دخترمون همه کار کنه 😊😁
عباس با لبخند.. رو به آقارضا گفت
_ایمان رو غریب گیر آوردید.. داشش اینجا نشسته..😊
و به خودش اشاره کرد..
از شنیدن این جمله.. ابراهیم و امین خندیدند.. 😁😄
ابراهیم رو به امین گفت
_بدبخت شدیم رفت...😁😢
و همه خندیدند😁😄😃😀😁😄
دوساعتی گذشته بود..
ایمان و عاطفه.. با لبخند محجوبی.. وارد جمع شدند..☺️☺️
آقارضا.. با خوشحالی سریعتر از همه گفت
_خب بابا.. پاشم شیرینی بچرخونم یا نه؟😁
عاطفه سر به زیر انداخته بود..
#طلای_حیا از گونه هایش میچکید.. ایمان لبخند محجوبی زد.. و رو به حسین اقا گفت..
_هرچی شما و بابا.. امر کنین☺️
حسین اقا_ زیر سایه آقا امام رضا علیه السلام ان شاالله😊
زهراخانم _مبارکه مادر..😊
سیل تبریک ها از جانب همه.. به سمت عروس و داماد روانه بود..
همه دست میزدند.. 😁😁👏👏👏😄😃😀😁👏👏👏👏صلوات فرستادند.. بساط شیرینی و خنده.. حسابی برپا بود..
عباس بلند شد.. و رو به ایمان گفت..
_بیا بیرون کارت دارم
ایمان با استرس وارد حیاط شد..
نکند میخواهد مخالفتش را علنی کند.. مدام زیرلب.. ذکر میگفت..😥پشت سر عباس.. وارد حیاط شد..
عباس_ چن کلوم.. حرف مردونه بات دارم.. اگه گوش میدی.. تا بگمت!😠
_جانم... بگو😥
عباس گوشه کتش را عقب زد..
دستش را در جیبش کرد.. با اخم مستقیم به چشم ایمان نگاه کرد..😠
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞قسمت #هفدهم
با اخم.. مستقیم به چشم ایمان.. نگاه کرد و گفت
_از لحظه ای که محرمت میشه.. تا وقت مرگت..😠نبینم اشکش دربیاری..😠نبینم دست روش بلند کنی..😠 تهشو میگم نبینم اذیتش کنی..😠 حله یا واست حلش کنم..؟؟
با جملات عباس..
استرس ایمان کمتر شد..😇 حالا میفهمید ک فقط #نگران اوست.. نگرانی از جنس #برادرانه..☺️
نهایت عشقش را.. با نگاه.. به صورت عباس پاشید.. با لبخندی عمیق گفت
_میدونی چندسال صبر کردم که به امشب برسم؟😇
ایمان.. از سکوت عباس استفاده کرد.. و ادامه داد
_خودمو به اب و اتیش میزنم تا خوشبختش کنم..اینایی که گفتی.. امکان نداره.. برام اتفاق بیافته!😊
عباس با همان اخم گفت
_و اگه اتفاق بیافته...؟!؟!😠
ایمان آرام.. روی شانه عباس زد.. و گفت
_عاشق نشدی داداش.. که بفهمی چی میگم☺️
عباس کم کم اخم صورتش.. باز شده بود.. و آرامتر گفت
_اگه اتفاق بیافته.. که خودم گردنتو خورد میکنم...!!
ایمان نگاه بامحبتی کرد..
میدانست جنس... نگرانی های برادرانه عباس را.. گرچه خودش خواهر نداشت..
_عباس داداش.. همه چیمو گذاشتم کنار که بهش برسم..اقا اصلا گردن من.. از مو باریکتر.. بزن خلاص کن😉
عباس لبخند دلنشینی زد..😊و چیزی نگفت.. ایمان خواست حرفی بزند..
جرات نمیکرد..
نام عاطفه را.. روی زبانش جاری کند.. ان هم در مقابل عباااس..😑عباس آخر غیرت بود...ناموس پرست بود..
عباس فهمید.. ایمان میخواهد حرفی بزند..
_چی میخوای بگی.. بگو!
ایمان دستپاچه گفت..
_نه.. نه.. چیزی نیست.!🤦♂
_پس.. مبارکه داداش😊
ایمان، عباس را سخت در اغوش فشرد..
_دمت گرم عباس.. دمت گرم😍🤗
امشب بخیر و خوشی گذشت..
و قرار شد هفته بعد که میلاد🎊 بود، در محضر #عقدی_ساده داشته باشند.. و بعدا مراسم عروسی بگیرند..
بسرعت برق و باد یک هفته گذشت..
همه در تکاپوی خرید..
ایمان شاد و سرحال😍😃..عاطفه هم شاد هم پر استرس☺️😥..همه به نوعی کمک میکردند.. نظر میدادند.. 😊😁
همه شاد بودند..
و طبق معمول.. مادرها.. نگران بودند.. که همه چیز.. به خوبی برگذار شود.. 😊😇
پنجشنبه ساعت ۵عصر🕔 بود..
عاطفه و ایمان کنار هم نشسته بودند..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #هجدهم
عاطفه و ایمان کنار هم نشسته بودند..
عاقد_ دوشیزه محترمه مکرمه.. خانم عاطفه صادقی.. فرزند حسین.. آیا وکالت دارم.. شما را به عقد دائم.. شاداماد ایمان شریفانی.. فرزند رضا.. به صداق یک جلد کلام الله مجید.. آینه و شمعدان.. و ١١٠ سکه تمام بهار ازادی.. دربیاورم..؟ آيا وکیلم..؟!😊
سمیه_ عروس خانم.. گلش رو که چیده😁
عاقد بار دوم خواند..
نرجس_عروس خانم.. میخواد قرآن بخونه😍
ایمان.. آرام قرآن را برداشت.. و به عاطفه داد.. 😇
عاطفه چشمانش را بست..
و پر استرس.. انگشتش را.. روی ورقه های قران گذراند.. و آرام.. لای قران را باز کرد..
عاقد برای بار سوم.. خطبه را خواند✨💞
چشمان عاطفه پر اشک شده بود..
و آرام.. کلمات قرآن✨ را.. زمزمه میکرد..
_ با توکل به خدا و اهلبیتش☺️ با اجازه پدر و مادرم و داداش عباسم😍 بله💞☺️🙈
نگاهش از آینه.. به چشم همسرش..افتاد..
چشم ایمان میدرخشید..😍ایمان هم بله را داد..☺️
همه تبریک گفتند..
صلوات فرستادند.. دست زدند..😍😍😁😄😃😊😊😁😁👏👏👏👏 ایمان.. با ذوق.. جواب تبریک های.. همه را میداد😊☺️😇😎
سرور خانم جلو امد..
و با دادن هدیه به عروسش.. که دستبند طلایی بود.. او را در آغوش گرفت.. و گفت
_آرزوم بود.. عروسم بشی😊
و آرام او را بوسید.. عاطفه گونه سیب کرد☺️ و سرپایین انداخت
زهراخانم هم جلو آمد..
و با دادن هدیه.. به دامادش.. که ساعت مچی مردانه بود.. گفت
_خوشبخت بشین مادر😊مراقب همدیگه باشین
ایمان خیلی سرحال و شاد.. جواب تشکر را داد.. 😍😃
همه کم کم جلو امدند..
هدیه ها را دادند.. عروس و داماد.. تشکری کردند و روی صندلی هاشان مینشستند..
مدام نگاههای عاشقانه شان..
در گردش هم بود.. ایمان.. آرام کنار گوش خانمش گفت
_چطوری خانمم😍
عاطفه با شرم.. نگاه ب پایین افکند
_بخوبی آقامون.. خوبم☺️🙈
ابراهیم و امین که بیرون از اتاق عقد بودند..
اما نفر اخر.. عباس بود..
نزدیک به ایمان رسید.. محکم و برادرانه.. دست ایمان را فشرد.. اخمش کمرنگ تر بود..😊🤝
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #نوزدهم
اخمش کمرنگ تر بود.. و آرام گفت
_خوشبخت بشین😊🤝
و رو به عاطفه کرد..
جعبه ای🎁 را از جیب کتش دراورد.. پلاک و زنجیر طلا بود.. گفت
_قابلت نداره آبجی کوچیکه😊
عاطفه با ذوق زیاد گفت
_واای مرسی عبااااس😍😍خیلی قشنگه
و به ایمان گفت
_میبندیش برام؟☺️🙈
ایمان_ ای به چشم😍😁
از ذوق ایمان.. و عشقی که میانشان بود.. لبخندی بر لب عباس نشاند..😊
قفل زنجیر که بسته شد..
عاطفه.. دستی روی پلاک کشید.. نگاهی کرد.. دید.. حرف «i».. به انگلیسی برجسته هست..
باشیطنت گفت
_عه داداش...!!! 😍از این چیزا هم بلد بودی.. نمیدونستیم!؟ 😅😜
قبل از اینکه عباس جوابی دهد.. ایمان گفت..
_یکی یکی رو میکنه.. که غافلگیر بشیم😁😉
عباس.. تک خنده ای مردانه کرد🤠.. و چیزی نگفت..
مراسم بخوبی و خوشی تمام شد..
بعد از مراسم.. همه به خانه اقا رضا رفتند.. تا کنار هم شاد باشند..
اما عباس..
از همه خداحافظی کرد.. و مسیر خانه را گرفت و رفت..😊👋
عباس..
بعد از آن اتفاق..که میان کوچه افتاده بود.. به #کلاس_های متفاوتی رفت.. #زیرنظراساتید #اخلاقی و #عرفانی.. حسابی مشق عشق✨💚 میکرد..
قد 190 و چهارشانه بود..
ابهتی داشت.. که خودش.. نمیفهمید از کجا.. سرچشمه گرفته..
آرام و سر به زیر.. قدم بر میداشت.. مسیر محضر تا خانه را.. پیاده طی کرد..
عادت داشت..
به رسم لوطی های قدیم.. کتش را.. روی شانه بندازد.. پاهایش را.. روی زمین بکشد.. و صدای.. لخ لخ کفشش بلند شود..
میانه راه.. یادش افتاد..
امروز پنجشنبه هست.. به پیشنهاد سید ایوب..که گفته بود به #زورخانه بیاید..مسیرش را کج کرد و به سمت زورخانه رفت..
روبروی زورخانه ایستاده بود.. از دور.. همانجا ایستاد.. به سر در زورخانه نگاهی انداخت..😢
🌀«زورخانه امیرالمومنین. علیه السلام.»🌀
*مردی نبود فتاده را پای زدن..
گر دست فتاده ای بگیری مردی..*
شعر را میخواند..
و زیرلب.. تکرار میکرد..😔حس میکرد.. عجب کاری بود..پر از خطا.. پر از اشتباه.. 😔حس عذاب وجدان.. لحظه ای او را رها نکرد..
یادش.. به سربندش افتاده بود..
به قولی.. که به ارباب ابالفضل العباس.ع... داده بود..شرمنده..😓و غمگین.. به تابلو زل زد..
👀گر دست فتاده ای بگیری مردی..👀
در دل مدام میخواند.. و به فکر فرو رفته بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت.. #بیستم
و به فکر فرو رفته بود..😞
با گذاشتن دستی روی شانه اش..
به خود آمد..نگاهی کرد.. سید ایوب با لبخند نگاهش کرد..
_کجایی باباجان.. خیلی وقته دارم صدات میکنم😊
عباس_😞😓
_چرا نرفتی خونه اقا رضا..؟!
_حوصله نداشتم😞
_بیا بریم ک خوب موقعی اومدی😊
_نه.. نه سید الان نه..!
_خوبه که سخت میگیری به #خودت.. ولی #فرصت بده..
_نه سید..!! اول باس.. تمام #حقوقی که.. به گردنم هس رو.. صاف کنم.. بعد بیام زورخونه..😓
_زان یار دلنوازم شکریست با شکایت.. گرنکته دان عشقی بشنو تو این حکایت..😊
عباس معنی شعر را.. خوب متوجه شد.. اما هنوز دلش راضی به رفتن نبود.. غمگین و شرمنده.. سرش را به زیر انداخت..😓😞
سیدایوب...
میشناخت عباس را.. خوشحال بود.. از تغییرات اساسی.. که حال روحی اش را.. زیر و رو کرده بود..
دست عباس را گرفت.. لبخندی زد.. و او را.. به سمت زورخانه میبرد..
چند قدمی راه رفتند.. که عباس معترضانه گفت..
_من هنوزم حرفم همونه.. نباس بیام.. جای من اونجا نی...!
سید_ تو عباسی.. #نظرکرده_ارباب..😊 ماه منیر بنی هاشم.ع... جای تو همین جاست عباس..بیا که خوب جایی اومدی..😊
به درب ورودی زورخانه رسیدند..
تعارفی به عباس کرد.. تا اول وارد شود..اما عباس، به رسم #ادب، دستش را روی سینه گذاشت و گفت
_اول سادات☺️☝️
سید ایوب با لبخند وارد شد..
مرشد به محض وارد شدن سید ایوب.. زنگ بالای سرش را.. یکبار ضرب زد🔔
_سلامتی پیر دیر.. سید ایوب خان سلطانی.. صلوات محمدی پسند بفرستید..😊🔔
همه صلوات فرستادند..
با صدای صلوات.. وارد شدند.. سیدایوب.. آرام و متین.. جواب سلام و ارادات همه را میداد..
هنوز دستش را..
از دست عباس جدا نکرده بود..
عباس کنار سید نشست..
چشم چرخاند.. و با اهالی محل سلامی میکرد..
شرمنده بود.. دست از روی سینه برنمیداشت..در دل با خود نجوا کرد..
_خدایا من کجا اینجا کجا...!! اقا با من میخای چکار کنی..!!!
در باورش نمیگنجید..
که زمانی.. پا به اینجا بگذارد.. حس میکرد.. لایق اینجا و این مکان مقدس نبود..😔 آنهم با آن خراب کاری..
عجب خرابکاری کرده بود..😞
عجب گندی زده بود.. 😞
مرشد و همه ورزشکاران..
به کار خود مشغول بودند..با صدای نجوای سید، عباس به خودش آمد..
_روی کار میوندار دقت کن..😊
گرچه بار اولش بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_ویک
گرچه بار اولش بود..
که وارد زورخانه میشد..اما حسابی.. از چم و خم کار "ورزش باستانی".. اطلاع داشت.. از حرف سید تعجب کرد.. که متحیر و متعجب.. نجواگونه گفت
_میونداااار؟؟؟😧😳
سید با لبخند همیشگی.. آرام گفت
_بهتر و بالاتر از میوندار.. از تو توقع دارم😊
روی حرف سید.. نمیتوانست.. نه بیاورد.. ولی با غصه..آرامتر از قبل گفت
_سید میترسم کـ...😥😢
_از فردا میای.. منتظرتم.. با لباس هم میای..😊میل هم بخر بیار
گویی #حکمی بود..
که به قلب.. روح.. و جسم و جان عباس.. روانه شده بود.. جای هیچ گونه اما و اگری.. برای عباس نگذاشته بود..
عباس با چشم قبول کرد..
و با سر تایید کرد.. و #بادقت به رفتار ورزشکاران و حتی میوندار نگاه میکرد..
صدای صلوات.. ✨ صدای الله اکبر.. ✨ و گاهی.. تشویق👏 ناظرین.. بلند بود..
وقت برگشت به خانه بود.. بااحترام ایستاد..
_استاد.. کاری نداری من باس برم
با گفتن کلمه '' استاد'' احترامی بیشتر.. به سید بخشید..
سید_ یکشنبه از ٨:٣٠ ورزشکارا میان.. ولی تو زودتر بیا کارت دارم..😊
عباس دستش را.. روی چشمانش گذاشت.. کمی خم شد و گفت
_رو جف چشام☺️
دست سید را.. محکم گرفت
_رخصت استاد.. یاعلی.. ☺️🤝
سید_ رخصت باباجان.. یاعلی مدد😊🤝
نگاهی به همه انداخت..
همه حاظران.. چشم به ورزشکاران یا مرشد.. دوخته بودند.. و کسی حواسش به عباس نبود..
به انتهای راهرو زورخانه که رسید..
سرش را.. میبایست کمی خم کند.. سر خم کرد.. یاعلی گفت.. و از در بیرون رفت
یادش به حرف سید افتاد..
از یکشنبه.. باید به زورخانه میرفت.. تصمیم گرفت.. به جای خانه رفتن.. به بازار رود..
هنوز نیم ساعتی..
به اذان مغرب🌃✨ مانده بود... به سر کوچه رفت.. سوار تاکسی شد..
_دربست.. 👈
راننده_ بیا بالا🚕
گوشی در جیبش میلرزید..
روی بیصدا بود.. دست در جیبش کرد.. نگاهی کرد.. مادرش بود..
با انرژی گفت
_جانم مامان😊
_کجایی مادر.. همه احوالتو میپرسن..🙁
_ببخشید دیگه نشد.. اومدم پیش سید..😅
_شب میری نماز؟😊
_اره.. واس چی..؟😕
_هیچی مادر.. مراقب خودت باش.. التماس دعا.!😊
_مخلصیم.. محتاجیم.. یاعلی☺️
_خدا نگهدارت مادر😊
تماس را که قطع کرد..
نزدیک چهارراه رسیده بود.. پیاده شد..کرایه را حساب کرد.. و سریع به سمت مغازه لوازم ورزشی رفت..
خوشحال بود و ذوق داشت..🤠😍
وارد مغازه شد..
یک تیشرت.. با شلوارک ورزشی.. دو میل سبک.. یک میل سنگین.. و دو میل بازی خرید😍💪
برای تک تک آنها.. ذوق میکرد..
تاکسی گرفت..
و با کمک فروشنده مغازه.. وسایل را در ماشین گذاشت🚕
بعد از آن اتفاق.. هر ۶ پسر.. کم کم با عباس #رفیق شدند.. (آرش، محمد، فرهاد، سامیار، نیما، محسن)اما محمد و آرش #بیشترازهمه به عباس ارادت داشتند..😊
در این مدت..
رفتار عباس هم.. با همه #بامتانت و #گرم شده بود..
عباس.. به محمد پیام داد..📲که از یکشنبه.. به زورخانه میرود..
به مسجد محل که رسید..💨🚕
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_ودو
به مسجد محل که رسید..
از گلدسته مسجد..🕌صدای اذان..✨بلند شده بود..وسایل را پایین گذاشت..
کرایه را حساب کرد.. تاکسی رفت..
محمد و آرش..
از دور عباس را دیدند..عباس کنار خیابان.. ایستاده بود..سری برای هم تکان دادند..نزدیکتر امدند..
محمد با لبخند گفت
_بححح...😍چطوری داش عباس😁🤝
عباس_مخلصیم برار😍🤝
آرش _اینا چیه😳
_بهش میگن میل🤠😜
آرش _اینو ک میدونم باهوش.. میگم چرا خریدی😁
محمد_ از یکشنبه میخواد بره پیش سید! قرار بود امشب به تو هم بگه😇
آرش مات با چشمای متحیر گفت
_جدیییییی عبـــــــاااااااااااااااس😳😍
میل ها را برداشته بودند و بسمت مسجد میرفتند..
_اره با..🙃 شمام باس بیاین🤠💪
وارد آبدارخونه شدند.. همه را گوشه ای گذاشتند..
عباس _از فردا باهم😎💪
محمد درحالیکه وضو میگرفت.. با ذوق گفت
_زورخونه؟😍✌️
آرش _😍😍
عباس سر تکان داد.. و گفت
_ایوللل... 😍😇زودباشین که اذون تموم شد..
بعد از نماز...
تلفنش زنگ خورد.. 📲
_سلام.. بله بابا
حسین اقا_ کجایی عباس
_مسجدم.. چطور
_بیا خونه زودتر کارت دارم
_رو جف چشام😊
حسین اقا_زود بیا مادرت کارت داره😊
_حالا شما یا مامان کارم دارین؟😁
_تو بیا بهت میگیم.. یاعلی😊
_یاعلی😊
تماس را که قطع کرد..
به طرف آبدارخانه مسجد رفت..
آرش _کمک نمیخای😄
عباس_ آی دستت درد نکنه.. کمک کنی که عالیه😁
پشت سر آرش، محمد هم وارد شد..
محمد_ رو که نیست والا😂
هرسه.. میل ها را بلند میکردند.. و از مسجد بیرون میرفتند..
_اون ک وظیفتونه😝😂
آرش _میگن بچه پرو.. ب داییش میره هااا.. 😂
عباس_ ن با... ب رفیقاش میره.. دایی ک نداره😜😂
هرسه باخنده و شوخی..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
بیست و سه🌺
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_وسه
هرسه باخنده و شوخی..
به سمت خانه میرفتند.. به محض رسیدن..
محمد.. میل ها را.. روی زمین گذاشت..
_اییییی کمرممممم😩😂... واااای کمرمممم😩😂
آرش _ وای وای... کجای کمرت؟.. بذار ماساژت بدم.!😢😂
آرش با مشتی محکم.. که بین کتف محمد میزد.. گفت
_بهتری؟؟..خوبی الان؟؟.. جواب بده.. 😨😂
عباس_ ن با... اینجوری ک نه...بذار یادت بدم..خوب نگاه کن... اینجوری😜👊
با تمام قدرتش.. محکم به کمر محمد زد..😂👊 صدای بلندی ایجاد کرد..صدای خنده آرش به هوا رفته بود😂
عباس رو به آرش گفت
_دیدی چجوری..؟؟😂
محمد_زهرمااار...😂 گفتم کمرم درد میکنه.. خوب شد نگفتم از وسط نصفم کن😂😂
آرش _😂😂😂
عباس_ جف پا.. باس بیام تو شکمت.. تا خوب بشی🤣🤣🤣
با صدای خنده.. عباس آرش و محمد.. 😂😂😂در خانه.. با صدای تیکی باز شد..
محمد رو به آرش گفت
_ ببین آرش..!! یه تعارف هم نمیزنه بیایم داخل... نچ.. نچ...😕😂
عباس با خنده.. زنگ را زد.. حسین اقا.. از پشت ایفون گفت
_بیاین تو بابا😊
عباس_ بگین یاالله..😊😁
_صدای خنده هاتون.. کل محله رو برداشته.. دیگه نیاز به اعلام نیس بابا😁
صدای خنده حسین اقا.. از پشت آیفون.. و سلام احوالپرسی محمد و ارش.. باهم آمیخته شده بود..😁😁😁😁
بعد از چند دقیقه..
آرش و محمد.. خداحافظی کردند و رفتند..
عباس..
با میل ها وارد خانه شد.. و همه را گوشه حیاط گذاشت.. به عادت همیشگی اش.. یاالله گویان.. وارد شد..
زهراخانم بلند گفت
_عباس مادر.. بیا اتاق
عباس بطرف اتاق رفت.. درگاه اتاق.. تکیه به چارچوب در.. ایستاد..
حسین اقا.. عینکش را.. روی بینی.. زده بود.. و مشغول کتاب خواندن بود..
زهراخانم.. میز اتو مقابلش بود.. و لباس ها را اتو میزد..
عباس سلامی کرد..
زهراخانم_ سلام رو ماهت مادر.. بیا کارت دارم..😊
حسین اقا از بالای عینکش.. با لبخند نگاهی به عباس کرد..
_این بار بگی نه.. من جونت رو تضمین نمیکنم😁
زهراخانم خندید..
عباس وارد اتاق شد.. کنار مادر ایستاد..
_خب بفرما🤠
زهراخانم _فردا برای نمازجمعه.. میریم دنبال خانم مسعودی و دخترش سمانه.. که باهم بریم..😊
عباس دوزاریش افتاد..
باز نقشه داشت.. که دختری را باید میدید..🤦♂
عباس _پوووف..ول کن مامان تروخدا😑🤦♂
زهراخانم.. شروع کرد.. به تعریف و تمجید.. از خانواده آقای مسعودی و دخترشان سمانه..
از مادر اصرار.. و از عباس انکار..
درنهایت.. عباس..
فقط بخاطر مادرش.. قبول کرد که بروند.. اما به یک #شرط.. که حتی کوچکترین نگاه.. هم به سمانه نمیکند..
زهراخانم هرچه کرد..
نتوانست او را راضی کند.. که نگاه کند.. شاید پسندید.. شاید گره از دلش باز میشد.. اما قفل دل عباس.. باز شدنی نبود..💝✋
یکشنبه از راه رسید..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_وچهار
یکشنبه از راه رسید..
ساعت هنوز به ۶ نرسیده..
عباس با دوتا میل بزرگ.. و متوسط وارد زورخانه شد..سید ایوب و مرشد.. گوشه ای نشسته بودند.. و صحبت میکردند..
عباس یاالله گفت..
به احترامش.. سید ایوب و مرشد.. ایستادند..😊😊دستش را.. به ادب.. روی سینه گذاشت.. و سلام داد
_سلام مخلصیم 😊✋
سید_بیا اینجا باباجان😊
مرشد_به به اقا عباس گل.. منتظرت بودیم😊
عباس کنارشان نشست.. سر ب زیر انداخت.. و گفت
_شرمنده میکنی مرشد.. 😊😓
سید_ خب بگو ببینم همه چی خریدی؟
_اره سید☺️
_برو آماده شو😊
_الان؟😳
سید سرش را بعلامت تایید تکان داد..
عباس به رختکن رفت...
تیشرتی را که نام مولا علی.ع... روی آن نقش بسته بود.. و شلوارکی ک طرح سنتی داشت.. را پوشید..
بیرون امد..
با اشاره سید.. که میگفت وارد گود شود.. انگشتش را.. به لبه گود زد.. بوسید و به پیشانی گذاشت..
با بسم اللهی... میل ها را بلند کرد.. و وارد گود شد...
مرشد و سید..
سکوت کرده بودند.. مرشد سرش را بعلامت شروع.. آرام تکان داد..
عباس مدتها..
با میل پدرش تمرین کرده بود.. و اینجا باید.. تمام این تمرین ها.. را به نمایش میگذاشت..
یاعلی گفت و شروع کرد..
بعد از میل، نوبت تخته شنا بود..
مرشد و سیدایوب..
خوب و با دقت.. به حرکات عباس.. نگاه میکردند..
مرشد_ وصیت میکنم بهت سید.. جای سَردَم(جایگاه مرشد در زورخانه) رو بعد از من.. بده به عباس..😊👌
سید_ نه مرشد.. نه..✋ عباس خیلی مونده که به اونجا برسه.. جایگاهی دیگه.. براش درنظر گرفتم...
عباس کباده میگرفت..
میل ها را بالا میبرد.. شنا میرفت.. میچرخید.. نوحه میخواند.. رجز میخواند.. و باز میچرخید.. میل بازی را به راحتی بالا می انداخت.. و در حال چرخش.. آن ها را میگرفت..
سید و مرشد..
مجذوب ورزش عباس شده بودند.. جوانی ٢٨ ساله.. تنومند.. چهارشانه.. محجوب.. و #مرید اهلبیت علیه السلام.. به خصلت ها علاوه بر #ادب عباس.. #خشوع و #تواضع هم.. باید اضافه میشد..
با صلوات سید و مرشد..
کم کم عباس ب ورزش خود پایان داد.. مرشد.. جلیقه اش را دراورد.. و بدست سید داد..
_کسی بهتر از عباس نمیشناسم برای مرشدی😊
مرشد با تمام تجربه ای ک داشت..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_وپنج
مرشد با تمام تجربه ای ک داشت.. اما ارادتی خاص.. به عباس پیدا کرده بود..
سید.. بدون نگاهی به مرشد گفت
_ عباس نه..! من مخالفم.! مرشد بودن فقط برازنده خودته😊
مرشد دیگر.. روی کلام سید ایوب.. حرفی نزد..
عباس از سید رخصت گرفت..
با گفتن «یـــا ابوالفـــــضل.ع.»بلندی.. از گود بیرون امد..✨✋
عرق از سر و رویش میچکید..
حوله ای را که سید.. به او داده بود.. عرق صورتش را میگرفت.. سرش پایین بود.. و بالا نمیبرد..
با لبخند سر بالا کرد.. در محضر بزرگان نشست..
_درخدمتم امر کنین..☺️✋
سید.. اسم تعدادی از..
دوستان عباس را.. نام برد.. همان ۶ نفری.. که روزی.. باهم دشمن شده بودند..اما الان.. به دوستانی صمیمی.. تبدیل شدند..🤝👌
سید_ محمد و آرش.. که میدونم میان.. بقیه رو هم خبر کن😊
دستش را روی چشمش گذاشت و گفت
_رو جف چشام☺️✋
مرشد با ذوق..
به عباس نگاه میکرد..😍 این همه #ادب.. #متانت.. #آقایی.. اول از همه.. از صدقه سر
✨ #ارباب ابالفضل العباس علیه السلام✨ بود.. و بعد.. از #تداوم کلاس های سنگین.. اخلاقی و عرفانی که میرفت..🌟 و استادی به نام سیدایوب..🍀
عباس از کنار آنها بلند شد..
گوشه ای رفت.. با پیام.. به فرهاد خبر داد..📲 و فرهاد به بقیه.. که امشب باید به زورخانه بیایند..
سید به عباس نگاه میکرد..
و با مرشد حرف میزد..چقدر عباس #عوض شده بود..
🍃چه کسی فکرش را میکرد..
که روزی.. همین عباسی.. که از #خشمش.. کسی #جرات حرف زدن نداشت.. حالا #دشمنانش هم.. #رفیق او شده بودند..
🍃چه کسی.. فکرش را میکرد..
عباسی که همه از او #میترسیدند.. از غضبش.. و به گوشه ای #پناه میگرفتند.. حالا فقط.. دستگیری میکند از #ضعیف_تر از خودش..
🍃چه کسی فکرش را میکرد..
از #اخم ها و تلخی #زبانش.. کسی در امان نبود.. حالا جز به #مهر و #ادب.. حرف نمیزد..
🍃چه کسی فکرش را میکرد..
عباسی که مدام.. پدر و مادرش را.. #شرمنده میکرد.. حالا مایه #افتخار و مباحات خانواده اش بود..
ساعت کم کم به ٨:٣٠ 🕣🌃رسیده بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_وشش
ساعت کم کم به ٨:٣٠ 🕣🌃رسیده بود..
و همه وارد زورخانه میشدند..
آرش و محمد.. با میل هایی ک خریده بودند.. همه مردهای مسجدی و محله.. آمدند.. فرهاد، سامیار، محسن و نیما هم.. باهم وارد شدند..
مرشد مدح میخواند..
مردم با ذوق صلوات میفرستادند.. 😍🗣ورزشکاران یکی یکی.. وارد گود شده بودند..
عباس وسط ورزشکاران..
ایستاده بود.. به توصیه سید.. از امشب عباس میاندار بود..
کباده میکشید.. میچرخید.. شنا میرفت.. با میل بازی حرکات را بسیار منظم انجام داد.. با هر حرکتش.. بقیه ورزشکاران.. از او تقلید کردند
صدای الله اکبر و صلوات مردم..
تا سر بازارچه میرسید..🗣🗣🗣🗣
تقریبا تا ساعت ١١ شب...
غیر از #ورزش.. #صلوات.. #مدح امیرالمؤمنین علی علیه السلام.. و #تکبیر.. هم بود..
با خروج عباس از گود..
به احترامش همه ورزشکاران #بعداو خارج شدند.. میل ها را گوشه ای میگذاشتند.. و وارد رختکن میشدند..
صدای پچ پچ مردم..
کل سالن را پر کرده بود.. از آقایی.. از ادب.. از حرکات ورزشی عباس میگفتند.. کسی اگر به چشم خود نمیدید.. باور نمیکرد.. این همه #تغییر را..
عباس وارد رختکن شد..
لباسش را تعویض کرد.. و بیرون آمد.. دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با سر به همه.. سلام و علیک میکرد.. کم کم همه سالن را ترک میکردند.. همه لذت برده بودند..
عباس.. به سید که رسید.. گفت
_رخصت سید✋
سید دستش را روی شانه عباس گذاشت
_رخصت باباجان.. احسنت شیرمرد.. خدا حفظت کنه.. مولا پشت و پناهت😊
_مخلصیم استاد.. یاعلی😊✋
به حرمت✨ و انرژی💪 سربندش..😍😇
اخم از روی صورتش.. کم کم کنار رفته بود..
وارد خانه که میشد..
چقدر زهراخانم.. قربان صدقه اش میکرد..😍اسپند دور سرش میچرخاند..
عصای پدرش شده بود..
حسین آقا.. مثل یک پسر که نه.. مثل یک برادر بود برایش..😊
خیلی خوب بود..
که عاطفه و ایمان.. از بودن عباس لذت میبردند.. هم #برادر بود برایشان هم #رفیق..☺️☺️
دوماه از عقد عاطفه و ایمان..
گذشته بود.. و حالا درگیر مراسم عروسی میشدند.. عروسی ای که عمری.. آرزویش😍💞 را داشتند..
مراسم ازدواج عاطفه بود...
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_وهفت
مراسم ازدواج عاطفه و ایمان بود..
بخوبی و شادی میگذشت..🎊🎉🎈💞 همه شاد بودند.. و مداح مولودی میخواند.. 🎉🎊
عباس درب تالار ایستاده بود..
مجید.. پسرخاله ایمان را دید.. با لبخند به سمتش رفت.. دست دراز کرد.. خوش و بشی کرد..😊
اما مجید.. عباس را.. تحویل نمیگرفت.. با غضب نگاهش میکرد..😏😠
عباس.. یادش به حرکات خودش..
افتاده بود..😓 چطور با #اخلاقش.. همه را از خودش #رانده بود..چقدر رنجاند.. آدم های اطرافش را..
مجید نگاه تند.. و با اخم به عباس کرد.. بدون جوابی رفت..😠
با صدای زنگ تلفن همراهش..📲عباس به خودش آمد.. مادرش بود..
_کجایی مادر😕
_دم در.. چطور.!؟
_بیا در خانوما کارت دارم..😊
_بیام در خانمااااا؟؟؟😐😳
_وا.. مادر کارت دارم😕
_خب همینجا بگید😑
_نمیشه عباس.. بیا کارت دارم😊
علی رغم میل باطنی اش..🤦♂
چشمی گفت.. و گوشی را قطع کرد.. #متین و #سربه_زیر.. به سمت درب ورودی خانم ها میرفت..
لحظه ای مادرش را.. از دور دید..
خوشحال شد..😍 که #محرمی را میدید.. و مجبور نبود انتظار بکشد..
اما به محض.. نزدیک شدن به مادرش.. دختری کنارش رفت.. و گرم صحبت شدند..
عباس همانجا ایستاد..
با گوشی تماسی گرفت.. اما مادرش جواب نمیداد😑
میان ماندن و رفتن مردد شده بود..
که زهراخانم و آن دختر باهم.. به سمتش می آمدند..
عباس سلامی کرد..
و #نگاهش را به زیر انداخت.. دختر جوان.. جواب سلامی #آرام داد..
زهراخانم _ سلام پسرم
و کیسه ای را.. به عباس داد..
_ایشون هانیه خانم.. دوست عاطفه هست.. درضمن.. اینو هم بذار تو ماشین مادر.. دستت درد نکنه😊
لحظه ای نگاه به آن دختر کرد
_خیلی خوش اومدین..
هانیه آرام گفت
_ ممنون
سریع نگاهش را.. به مادر هدیه داد..
و رو به مادر.. مثل #همیشه.. یک دستش را روی #چشمش گذاشت و گفت
_رو جف چشام..😊امری نی؟
_نه مادر.. برو بسلامت..😊
خداحافظی ای کرد..
و به سمت ماشین رفت.. زهراخانم و هانیه هم.. وارد قسمت خانم ها شدند..
ساعتی بعد..
باز زهراخانم تماس گرفت..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_وهشت
ساعتی بعد.. باز زهراخانم تماس گرفت..
_جانم مامان😊
_سلام پسرم.. خب چطور بود.؟!😍
_چی چطور بود..؟😟
_عباااس...!!😐
_نمیفهمم مامان.. باور کن🤦♂
_منظورم هانیه بود.. دیدیش...؟؟! چطور بود.؟😊
_هانیه کیه..!؟😐
_عبــــااااااس😐😐😐
عباس پیشانی اش را خاراند.. و گفت
_اهااا... والا راستش ندیدمش😑🤦♂
_وا.. یعنی چی..! تو که نگاهش کردی..!😕
_اره خب.. ولی دقت نکردم.. نمیدونم😅🤦♂
با لحنی که خنده در آن بود.. زهراخانم را به خنده وا داشت..
_الهی بگردم برات عباس.. باشه مادر..😁 نگران نباش.. درستش میکنم😁
_نمیشه بیخیال من بشی..!؟😑🤦♂
زهراخانم محکم جواب داد
_نه😐
_بله... بله..!!😑 ما #نوکرشمام هسیم😅🤦♂
_خدا نگهت داره مادر.. #نوکراهلبیت باشی همیشه😊
از دعای مادرش خوشحال شد.. و با ذوق خداحافظی کرد😍😍
مراسم عروسی خواهرش عاطفه.. تمام شد..
چقدر خانه شان.. ساکت تر شده بود..
یاد شیطنت های..
خواهرانه عاطفه افتاده بود.. 🤠وقتی بدخلق بود.. وقتی درهم و فکری بود..😐🤦♂
هر از گاهی..
که نگاهش به اتاق می افتاد لبخندی میزد..😊
الحمدالله.. که ایمان پسر پاک.. و سر به راهی بود.. #جوهرکار داشت.. دلسوزانه کار میکرد.. #عاقلانه انتخاب کرده بود.. و #عاشقانه زندگی میکردند..
۶ماه.. 🍃📆
از اولین جلسه ای که.. به زورخانه رفته بود.. میگذشت..
✨ #خدا و اهلبیت(ع).. ✨
چنان #عزت و #احترامی.. به عباس داده بودند..
که همه اهل محل.. روی اسمش.. #قسم میخوردند..🌟
کسی #جرات نمیکرد..
به دختران و زنان اهل محل.. چپ نگاه کند.. میدانستند.. #عباس بفهمد.. یا ببیند.. #قیامت میکند..😡👊
همه مردها،..
او را.. چون پسرشان.. دوست میداشتند.. و پسرها.. بجز چند نفری.. حسابی #شیفته.. #مرام و #معرفت عباس.. شده بودند..
به #پیشنهاد سید ایوب بود..
که به کلاس های.. اخلاقی، عرفانی، تربیتی.. میرفت..
اما #تداوم در کلاس ها..
از اراده #خودش بود.. که با ذوق میرفت..😍 و مدام.. در #محاسبه و #مراقبه خودش بود..📝
و چنان #تاثیری..
در رفتار.. اخلاق.. و منش.. عباس گذاشته بود.. که هر غریبه ای را.. #شیفته خود میکرد..
از اهل محل...
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_ونه
💠از اهل محل گرفته..
تا کاسب های بازارچه.. از کودکان.. تا ریش سفید ها.. همه برای او.. #احترامی خاص.. قائل بودند..✨🍃
💠وارد زورخانه که میشد..
مرشد.. به #احترام و #ارادتی.. که به او.. پیدا کرده بود.. زنگ را مینواخت..🔔✋
وارد گود که میشد..
همه برای سلامتی اش.. #صلوات میفرستادند..✨ورزشکاران.. بدون اذنش..
ورزش نمیکردند.. از گود که خارج میشد.. رخصت میطلبید..😊
💠مرشد_سلامتی شیرمرد حیدری محله.. عباس آقای گل.. صلوات محمدی پسند بفرست..🌺🔔
مرشد این جمله را..
میگفت.. و عباس.. وسط ورزشکاران می ایستاد.. #باخشوع.. دست #ادب.. به سینه میگذاشت.. و لبخندی دلنشین.. به مرشد میزد..😊 و زیر لب.. با بقیه.. صلوات میفرستاد..
💠تا سید اجازه نمیداد.. از زورخانه خارج نمیشد..👌
پای ثابت گلریزان بود..
🍀یکبار بدهی یک بدهکار.. 🍀یکبار آزادی یک زندانی.. 🍀یکبار تهیه جهیزیه عروسی.. 🍀یکبار جور شدن سرمایه برای درامد جوانی..
💠 با رفقایش...
چنان رفاقتی داشت..که کافی بود.. عباس لب تر کند.. با جان و دل.. هرچه میخواست.. انجام میدادند..😊😍☺️😇😊☺️ غیر فرهاد.. بقیه از او کوچکتر بودند..
💠#احترام_بزرگتر از خودش را داشت و روی حرفش حرف نمیزد..
#حرمت_کوچکتر را داشت.. و مراقب بود دل کسی را نشکند..
زهراخانم و عاطفه...😊😍
بفکر آینده او بودند..هر دختری را.. که زهراخانم یا عاطفه درنظر داشتند..
به هر طریقی.. سعی میکردند.. که عباس آنها را ببیند.. اما فایده ای نداشت..😕😑
کم نبودند در محله..
دختران #محجوب.. اما دل عباس را..♥️درگیر خود نمیکرد..
عباس_ جان من..!! بیخیال من مامان.. 😑🤦♂
زهراخانم فقط لبخند میزد..😊
و باز هربار.. به بهانه ای.. پسرش را.. برای کاری میفرستاد.. که دختر مورد نظرش را ببیند..
🔒اما قفل دل عباس داستان ما بازشدنی
نبود..🔒✋
هانیه دوست عاطفه..
سمانه دختر آقای مسعودی.. همسایه ته کوچه.. و ده ها دختر دیگر.. که مادر و خواهرش.. برای او درنظر میگرفتند.. اما فایده ای نداشت..
مدتی بود...
که همسر سید ایوب(ساراخانم).. احوال خوشی نداشت..
زهراخانم..
همین امر را بهانه کرد.. دیداری تازه کند..
گوشی تلفن☎️ را برداشت.. تا به حسین آقا و عاطفه.. خبر دهد.. که زمانی را.. همه باهم.. برای عیادت ساراخانم.. به خانه سید بروند..
قرار بر این شد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی
قرار بر این شد..
بعد از نماز.. از راه مسجد.. نیمساعتی را برای عیادت بروند..
شنبه بود..
و زورخانه تعطیل.. زهراخانم.. همه چیز را دقیق سنجید.. عاطفه و ایمان هم.. به مسجد آمده بودند.. تا باهم به عیادت بروند..
حسین اقا.. زودتر مغازه را تعطیل کرد..
عباس_ حالا چرا به این زودی..!! 😟
_خانم سید ناخوش احواله.. میخوایم با مادرت و عاطفه بریم عیادتش.. 😊
_من دیگه بیام چکار.. شما برید دیگه!😕
_عاطفه و ایمان هم هستن.. درضمن سید حق بگردنت داره بابا.. خوبیت نداره نیای😊
_چش.. رو جف چشام.. ☺️اقا ما تسلیم.. 😁✋
حسین اقا...
با همسر، دختر، داماد و پسرش.. همراه با سید.. به خانه سیدایوب رسیدند..
سید با کلید در را باز کرد..
یاالله بلندی گفت.. تا اهل خانه بدانند.. مرد خانه.. چند نامحرم به همراه دارد..
بعد از راهرو ورودی..
وارد حیاطی قدیمی و باصفا🌸🍃شدند..
گوشه حیاط.. فرشی رنگ و رو رفته ای.. پهن بود.. و چند پشتی به دیوار تکیه داده بودند..
روی میزی کوچک.. سماور، ☕️ظرف میوه،🍏🍇 استکان ها و بشقاب ها.. گذاشته شده بود..
مشخص بود..
که این جایگاه.. به انتظار مهمانان بوده است..
سیدایوب بلند گفت
_ صاحبخونه..!!! نیستی..؟!😁مهمون هات رو آوردم..😊😁
ساراخانم ارام ارام.. دست به دیوار میگرفت.. و به همراه دخترش فاطمه.. به استقبال میهمانان آمدند..
ساراخانم رو به میهمانان گفت
_ سلام خیلی خوش امدید..😊بفرمایید چرا ایستادید.. بفرمایید خواهش میکنم.. 😊
زهراخانم و عاطفه بطرف ساراخانم و فاطمه رفتند..با روبوسی و خوش رویی احوالپرسی کردند..
سید ایوب تعارفی کرد..
و همه نشستند.. ساراخانم روی صندلی نشست.. کمردرد و پادردش.. باعث شده بود.. نتواند روی زمین کنار میهمانان بنشیند..
فاطمه پایین پای مادر.. و کنار عاطفه و زهراخانم نشست..
حسین اقا، ایمان و درنهایت عباس...
سید ایوب پذیرایی میکرد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_ویک
سید ایوب پذیرایی میکرد..
خانم ها.. گرم حرف زدن بودند.. از عروسی عاطفه.. از مریضی ساراخانم.. و دانشگاه فاطمه..
مردها هم طبق معمول.. یا از مغازه.. و وضع اقتصادی.. و یا زورخانه و برنامه هایش..
زهراخانم رو ب فاطمه گفت
_خب فاطمه جان چه خبر از درس و دانشگاه😊
فاطمه با حجب و حیا گفت
_انتخاب واحد کردیم.. تقریبا یه ده روز دیگه.. میریم سرکلاس😊☺️
ساراخانم_ درهفته فقط سه روز کلاس میره
حسین اقا_ عه چرا؟
سید_ ترم اخر هست درس هاش زیاد نیست الحمدلله😊
زهراخانم باز رو به فاطمه گفت
_الهییی.! حالا چجوری میری.. این همه راه!.. اتوبوس که نداره این مسیر..! 😊
_با تاکسی میرم☺️
عباس که تا حالا ساکت بود..
و سر به زیر.. گوش میداد.. درگوش سید.. به نجوا گفت
_اگه اجازه بدید.. من برسونمشون..
سید جوابی نداد..
ولی لبخندی.. گوشه لبش نشست.. که از نگاه حسین اقا.. دور نماند..
میان کلام خانمها.. رو به فاطمه گفت
_فاطمه جان بابا.. برای رفت و آمدت.. با عباس برو.. مسیر دانشگاهت خوب نیست.. با تاکسی.. نمیشه بری..😊
فاطمه و عباس..
نیم نگاهی به هم انداختند.. فاطمه سریع نگاهش را رام کرد..✋و عباس چشمش را #بست
فاطمه _نه بابا.. من خودم میرم.. بهشون زحمت نمیدم..
حسین اقا_ زحمت چیه دخترم.. تو هم مثل عاطفه میمونی برام.. فرقی نداره😊
عباس سکوت کرده بود..
فاطمه معذب.. دوست نداشت با عباس برود.. عاطفه دست فاطمه را گرفت.. و آرام نجواگونه گفت
_حالا چند روز برو.. بعد یه بهونه بیار.. بگو نمیام..
عاطفه و فاطمه آرام خندیدند..😆😁
با خنده فاطمه.. سید دستی روی پای عباس زد..
عباس یکه خورد.. ترسیده نگاهی ب اطرافش انداخت..😥🤦♂
سید_ چایی ت سرد شد دلاور😁😊
عباس لبخندی محجوبی زد😅☺️
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_ودو
عباس لبخند محجوبی زد..
و سر به زیر انداخت.. سید رو به عباس گفت
_ سختت نیس؟😊
عباس محجوبانه..
سکوت را.. به حرف زدن ترجیح داد..فقط لبخندی زد.. و چیزی نگفت..
زهراخانم..
درست حدس زده بود..کلید قلب پسرش.. در دست فاطمه ست..😊❣عاطفه پیش دستی کرد.. و به جای مادرش گفت
عاطفه _ این چه حرفیه اقاسید.. صبح ها که عباس میخواد بره درمغازه.. زودتر میره.. فاطمه رو هم.. میبره سر راهش دانشگاه.. 😊
عباس.. جرئه ای از چای را خورد.. فاطمه رو به عباس گفت
_ ببخشید زحمت شدم براتون..
با این جمله فاطمه..
که عباس را.. مستقیما خطاب قرار داده بود.. چای به گلوی عباس پرید..😣 و تا چند دقیقه.. سرفه میکرد..🤦♂میان سرفه گفت
_نه.. نه..😣نه با...اخ.. اختیار..😣دارین..
میان هر کلمه سرفه میکرد..
ایمان به پشت عباس میزد.. و آرام گفت
_خفه نشی صلوات...!!😂😝
همه خندیدند.. و صلوات فرستادند..😁😁😄😃😀😁😄
سید..
همین یک دختر را داشت.. دو فرزند پسری.. که داشت.. خداوند این سعادت را.. نصیبش کرده بود..که #هردو.. در جبهه جنگ.. #شهید شوند..🌹🕊 "علیرضا و محمدجواد" در اوج جوانیشان.. به لقای حق رسیدند..🕊🕊
و فقط فاطمه بود..
که برای سید می ماند.. حتی نگاه کردن.. به دخترش.. او را یاد.. پسران شهیدش می انداخت..
تا لحظه خداحافظی...
و بیرون آمدن.. از خانه سید.. دو بار نگاهش به فاطمه افتاد..
دیگر ماندن را صلاح ندید..
سریعتر.. خداحافظی کرد.. و زودتر از همه.. از خانه سید خارج شد.. 🤦♂
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار