🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁
•🍁•
• مہمان ناخواندھ •
- قطره چهارم
✍: ح.جعفری
با شنیدن صدای نالههایی که مهمان دو شب در میان خواب آرام جگر گوشهاش شده بود، پریشانتر از دیشب و شب های قبلترش از روی سجاده برخاست.
راه اتاق انتهای خانه را در پیش گرفت و دستگیره در را نرم فشرد. آهسته وارد شد و کنار تن لرزان دخترش، روی تخت نشست.
لبهای کبود و نالههای جانکاهش، به دلش چنگ انداخت. آخ که چقدر ظریف بود این ریحانهاش! این برگ گل بهشتیاش!
دستان مردانهاش را روی شانههایش گذاشت و آرام فشرد. صدای بم مردانهاش رنگ لطافت به خود گرفت.
- ریحانهی بابا... دخترم، داری خواب میبینی. بیدار شو.
پلکهای ریحانه مثل هر شب دیگر به ضرب از روی هم برداشته شد! مثل کسی که روح از تنش رفته و باز، بر میگردد.
جیغی کشید و رعشه دیگری به تمام تنش افتاد. چشمه اشکش باز جوشیدن گرفت. ذره ذره جان آقاجانش با اشکهایش تحلیل میرفت. مثل شمعی که قطره قطره میچکد و آب میشود...
سر ریحانهاش را به سینه چسباند. در گوشش الحمد خواند. هفت تا الحمد. به نیت آرامشش! همیشه به هفتمی که میرسید، انگار یک فرشته از بالا معجزه میکرد.
هفت تا الحمدی که قبلا ریحانه فقط یکی دو بار زمستانها، در شبهای تب و لرزش میشنید و حالا مهمان گاه و بیگاهش شده بود.
انگار شب که میشد، یکی مثل سینما چراغها را خاموش میکرد تا کابوسهایش یکی پس از دیگری برایش به نمایش درآیند.
دیگر شبهایش والیل ثباتا نبود... شبهایش خود درد بود.
هر شب که میتوانست از خواب طفره میرفت و سجادهی سفید مادرش را گوشه اتاق پهن میکرد و تا صبح به راز و نیاز اشک میریخت. ولی شبهای درس و کلاس و امتحان جای احیا نبود. اگر نمیخوابید صبح توانی برای نشستن و فهمیدن نداشت!
سرش را بیشتر به سینه آقاجانش چسباند. سینهای که محرم خیلی راز ها بود... از راز مردم کوچه و بازار، تا راز هایی که خود خدا فقط به قلبهای آماده ی عاشق میبخشید! هق هقش اوج گرفت.
- آ... آخه آقاجون! مگه یه خاطره، چند بار میتونه کابوس یه آدم بشه؟!
چرا تموم روح من گیر کرده تو بمباران سال پنجاه و نه و خیال بیرون اومدن نداره؟!
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
باغبان حُسنی. کارشناس داستان نویسی..m4a
42.26M
🔸نور.
📝چرا نمیتوانم بنویسم؟
📚چرا فقط روایت مینویسم؟
🗞چرا داستانهایم به نتیجه نمیرسد؟
💯تأثیر اراده در نوشتن چیست؟
🏃♂چگونه بر #سندرم_ننوشتن فائق آییم؟
💎نویسنده حرفهای کیست؟
گپ و گفت دوستانه و ویژه باغ انار با باغبان وحید حُسنی نویسنده و مسئول آفرینش های ادبی حوزه هنری استان یزد.
@ANARSTORY
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁
•🍁•
• مہمان ناخواندھ •
- قطره پنجم
✍: ح.جعفری
نفس عمیقی کشید. اشکش را با گوشه آستین پاک کرد. هر چند بیهوده بود و باز ذره ذره جانش، چون سیل از کنار گونه روی پیراهن سفید آقاجانش ریخت.
- چرا خدا مامانمو ازم گرفت؟! چرا آرامش شبامو ازم گرفت؟! گناه من چی بود آقاجون؟!
آقاجان سرش را بوسید. روی آسمان شب موهای انبوه فرفریاش را که یادگار مادرش بود. هزارتویی که سالها قبل، همان شب اول محرمیت دل حاج حسین را اسیر کرد و حتی تا سه سال بعد از مستور شدنش زیر خاک، به او اجازه رهایی نداد! آهسته لب زد:
- ریحانهی خدا!
به نظرت خدایی که وجودش، فطرتش، خلقت و آفرینشه، بخششه... میتونه چیزی رو از ما بگیره؟
نفسی گرفت و کنار گوشش با زمزمه ادامه داد:
- ما همه فقیریم و گدا! اون غنیه! اون چرا باید از ما چیزی رو بگیره؟ اونم مادر یه آدم، آرامش یه آدم! آدمی که چند بار و چند جا گفته که بیش از هر کسی بهش عشق میورزه!
ریحانه تمام اینها را میدانست. خوبِ خوب!
ولی باز دلش بهانه گرفتن میخواست. دلش میخواست آقاجانش تا صبح همینطور بغلش کند، تا صبح برایش حرف بزند. با فک لرزان پرسید:
- پس کجاست اون همه عشق؟! کِی عاشق به معشوقش اینهمه سخت میگیره؟
آقاجان، دو بار با انگشت سبابه قلبش را نشان داد. بعد دستش را روی سینهی ریحانه گذاشت و با لبخند خواستنیای گفت:
- جای عشق توی قلبه، جای خدا ام توی قلب مومن! خدا خودِ عشقه دخترم. عشق و خدا سراسر شکوهن و زیبایی! ما آدما برای درکشون کوچیکیم و این بزرگ شدنه است که سخته. نه عشق... نه خدا!
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁
•🍁•
• مہمان ناخواندھ •
- قطره ششم
✍: ح.جعفری
هیچکس بهتر از آقاجانش عشق را نمیشناخت. و او را!
لباس سفید آقاجانش، عطر نرگس داشت. عطر نرگس ناب. هر چند آقاجان همیشه عادت داشت خود را با عطر گل محمدی معطر کند، ولی لباسی که شبها میپوشید همیشه عطر نرگس داشت!
ریحانه شیفته این عطر بود. جوری که بعضی وقتها دور از چشم آقاجان سراغ کمدش میرفت و لباس را محکم به صورتش میچسباند و بو میکشید. انگار که خود گلبرگهای لطیف و سفید یک دسته نرگس را به صورتش چسبانده باشد. پارچه لباس همانقدر تمیز بود و عطرش هم همانقدر تازه و ناب!
نمیدانست ساعت چند است. سرش را بالا آورد تا ساعت را ببیند ولی نتوانست از آن تصویر تار و در هم سر در بیاورد...
دستش را سمت عینکش برد که صدای اذان، از گلدستههای مسجد مجاور برخاست و در تمام کوچه پس کوچههای محل پیچید.
خیالش راحت شد. همین که شب به سر آمده، برایش کافی بود.
لبخندی زد و ناغافل دست آقاجانش را بوسید. آقاجان با دلخوری دستش را عقب کشید و شاکی گفت:
- نداشتیم ریحانه خانم!
لبخندی زد. ابرویی بالا انداخت و گفت:
- دلتون میاد منو از این همه خیر و اجر محرومم کنید آقاجون؟
اخم کمرنگ آقاجانش هم مبدل به لبخند شد. لبخندی تار، که به سختی تشخیصش داد.
آقاجان با دودست عینک را از روی میز چوبی کنار تخت برداشت و روی چشمان ریحانه گذاشت.
حالا همه چیز برایش جان گرفت! خطوط و رنگها واقعیتر شدند و چشمان باریک و خستهی آقاجانش مهربانتر از همیشه، آینهای کوچک برای دیدن چهره و موهای آشفتهاش شد.
دستهای از موهای پرپشت فرفریاش را پشت گوش داد و با خنده گفت:
- شبا میاید اینجا من این شکلیام، خوفتون نمیگیره؟!
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁
•🍁•
• مہمان ناخواندھ •
- قطره هفتم
✍: ح.جعفری
آقاجان در حالی که از روی تخت برمیخاست سری تکان داد و زمرمه کرد:
- من که هر بار نگاهت میکنم جز قشنگی چیزی نمیبینم!
گونهاش از ذوق و شرم گل انداخت. سرش را پایین انداخت و با خارج شدن آقاجانش از اتاق، موهایش را با کش پشت سر بست و فورا بیرون رفت.
وضو که گرفت، جورابهایش را به پا و لباس مشکی بلندی که قدش تا کمی بالاتر از قوزک پایش میرسید به تن کرد.
این لباس نه چندان نو نوار، یادگار مادرش بود. یادگار آن روزهای نوری خانم، که هنوز در همین سن و سالهای ریحانه بود و با آقاجان برای مدتی نامعلوم به نجف رفته بودند.
شاید همان روز ها نورالزهرای هفده، هجده ساله نان و کمی پنیر با سیاهدانه لای سفره میپیچید، همین لباس را میپوشید و میرفت حوزه علمیه نجف تا چاشت ظهر را به دست آقاجان برساند.
شوهری که کلاس درس اعجابآور علمای نجف ساعت خواب و غذا را از یادش برده بود!
حاشیهی رفته و پاره پایین لباس، یادگار کوچههای خاکی نجف بود. سرشانهها هم بوی بوسههای ناغافل و یواشکی آقاجانش را میداد.
آخ که چه عشق شیرینی در تار و پود این تنپوش تنیده بود... پارچهی مشکی سادهای که هیچکس نمیدانست زیر هر وصلهاش چند جین خاطره پنهان شده؟!
ریحانه نفس عمیقی کشید و بیرون رفت. نگاهش به آقاجان افتاد که داشت جلوی آینه عمامهاش را روی سر مرتب میکرد. لبخندی زد و درحالی که از روی جالباسی کنار آینه چادرش را برمیداشت بشاش گفت:
- من حاضرم.
آقاجان سر برگرداند و بار دیگر او را در لباس مادرش نگاه کرد.
هر چند قد بلند ریحانه به آقاجانش رفته بود، ولی اندام ظریفش آیینهی مادرش بود.
از نوک پا گرفت و تا بالا رفت؛ ولی به جای روسری بادمجانی رنگ ریحانه و چشمان ریزش زیر عینک، دو چشم درشت و مشکی نورالزهرای هفده ساله را دید که از شکاف پوشیه مشکی منتظر نگاهش میکردند.
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁
•🍁•
• مہمان ناخواندھ •
- قطره هشتم
✍: ح.جعفری
●●●●●
آهسته لب زد:
- بریم حاج آقا؟
این متنانت همراه همیشگیاش بود. حسین هیچوقت نشنیده بود صدایش از حدی بالاتر برود. پوشیهاش را آهسته بالا داد و با نگاهی به حسین که داشت بیرون میرفت لبخندی زد.
- عمامهتون حاج آقا!
حسین سمت او برگشت. دیدن لبخند بر لبهای کوچک نورالزهرا باز او را سر شوق آورد و لبانش را به لبخند کشید.
- فعلا سر نمیزارم.
ابروهای نورالزهرا بالا پرید! میدانست چقدر برای حسین لباسش اهمیت دارد. همان اول شرط کرده بود که هیچ کجا و در هیچ مجلس و شرایطی لباسش را کنار نمیگذارد. دستش را از روی عمامه پایین آورد و پرسید:
- چرا؟
حسین باز راه خروج را در پیش گرفت و گفت:
- بریم حالا، میگم براتون.
نورالزهرا پوشیهاش را پایین آورد و دوباره ذوق زیارت جای آن همه سوال را در خیالش گرفت. صندلش را به پا کرد و پشت سر حسین به راه افتاد. صبحانه مختصری که لای سفره پیچیده بود از روی سکوی کاهگلی حیاط کوچک خانهشان برداشت و به دست گرفت.
هنوز شب بود و چشمک زدن ستاره ها را خوب میشد دید. گاهی صدای جیرجیرک و زوزه گرگها میآمد، ولی او کنار حسین که قدم برمیداشت خیالش راحت راحت بود.
مدتی در سکوت کنار هم راه رفتند. کمی بعد حسین نفس عمیقی کشید و گفت:
- این دو سه ماهی که اینجا بودم، فهمیدم هنوز خیلی عقبم! خیلی تا به سر گذاشتن او عمامه فاصله دارم. احساس میکنم هنوز وقتش نرسیده. انشاءالله به وقتش دوباره روی سر میزارم.
گوشه چشمان نورالزهرا از لبخند چین خورد. نگاهش را به حسین داد و گفت:
- پس منم با عشق و احترام جمعش میکنم، میزارم لای پارچه سفید یه جای امن، تا روزی که دوباره تصمیم بگیرید سرتون بزارید.
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁
•🍁•
• مہمان ناخواندھ •
- قطره نهم
✍: ح.جعفری
از خانهشان تا حرم، پیاده یک ساعتی راه بود و حالا تقریبا نیم ساعت میشد که حرکت کرده بودند. بین راهشان تپه خاکی کوچکی قرار داشت. حسین، دست نورالزهرا را گرفت و نشاندش. آهسته پرسید:
- خسته که نشدی؟
نورالزهرا با ذوق نگاهش کرد. دلش خواست بگوید:
- این همه روز منتظر این فرصت بودم که بیشتر باهات باشم، حالا خسته بشم؟ محاله حسین! اتفاقا هیچوقت به اندازه حالا سرحال نبودم.
ولی زبانش فقط گفت:
- نه حاج آقا. اصلا!
نگاه حسین، دل از چشمان سیاهش که از ذوق برق میزد کند و به شکم برآمدهاش دوخته شد. لبخند کمرنگی زد و پرسید:
- خیلی که اذیتتون نمیکنه؟
نورالزهرا خندهی ریزی کرد. او هم رد نگاه حسین را گرفت و به همان نقطه چشم دوخت.
- من بیشتر اذیتش میکنم. شما که میرید و تنها میشم، اینقدر، اینقدر، اینقدر باهاش صحبت میکنم که خسته میشه و شروع میکنه به لگد زدن.
حسین با خنده گفت:
- پس مثل باباش کم صبر و حوصله است!
نورالزهرا در حالی که بر میخاست نگاهش کرد. لبخندی به لب نشاند و گفت:
- نه خیر حاج آقا، شما که خبر از پرحرفیای من ندارید! هر کس دیگهام باشه کلافه میشه. دیگه این که زبون بستهام هست.
پشت لباسش را با چند ضربه تکاند و به طول و دراز مسیر پیش رو چشم دوخت. دست روی شانهی حسین گذاشت و نگران ادامه داد:
- بریم دیگه که از نماز حرم جا نمونیم!
حسین بلافاصله برخاست. دستش را پشت سر نورالزهرا گذاشت و پرسید:
- پس چرا این مامان پرحرف به ما که میرسن روزه سکوت میگیرن؟
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁
•🍁•
• مہمان ناخواندھ •
- قطره دهم
✍: ح.جعفری
با این حرف حسین ناگهان سمتش چرخید. نگاهش پر از حرف شد. پرِ پر. مثل کاسهای سفالی که در حال سر ریز است. لبخند عجیبی بر لبش نشست. نمیدانست بگوید شانههای مردانه و انبوه ریشهای پرپشت مشکیات وقتی صورت مهربانت را محاصره میکنند زبانم را بند میآورند، یا نه؟
بگوید آنقدر نبودی که وقتی میآیی، دوست دارم فقط یک دل سیر نگاهت کنم، یا نه؟
بگوید حسین، آنقدر در دلم با تو حرف زدهام که دیوانی شده! ولی زبانم همیشه وقت گفتن بازی در میآورد، یا نه؟
سرش را پایین انداخت. یک دستش را چون گوی، مشت کرد و دست دیگرش شد کاسه. این یکی را در آن یکی فرو کرد و سفت فشرد. باز سرش را بالا آورد. به چهرهی نه چندان پیدای حسین زیر نور ماه چشم دوخت و فقط گفت:
- یه وقتایی یهجوری میشم... انگار، انگار حرف زدن یادم میره!
لبهای حسین به خنده باز شد.
- هنوزم مثل همون شب خواستگاری؟
صدای آرام خندههایش نورالزهرا را به وجد آورد. معمولا لبخند به لب داشت؛ ولی صدای خندهاش کمتر شنیده میشد. لبهایش را به هم فشرد تا خندهاش زیاد اوج نگیرد. سرش را به نشانه تایید تکان داد و افزود:
- شما ام مثل همون شب خواستگاری که گفتید از چشماتون بله رو گرفتم، حرفامو از چشمام بخونید. اینجوری قشنگتره. زبون تو حرف دل دست میبره. چشم سفیر مطمئن تریه...
عکس ماه روی چشمان مشکی و براق نورالزهرا افتاده بود و زیباتر از آنچه در آسمان بزرگ دیده میشد، در آن قاب کوچک میدرخشید.
آری چشمان نورالزهرا درست مثل آسمان بود. آسمان اعجاب انگیز شب! و در هر نگاه، آیه آیه حرفهای مگویش را از آن آسمان به قلب حسین نازل میکرد.
دستش را روی سینهاش گذاشت. نه به نشان ارادت، بلکه درست سمت چپ سینهاش! سر تکان داد و با خنده گفت:
- دریافت شد.
نورالزهرا باز آمد ریز بخندد که زیر دلش تیر کشید. خنده از یادش رفت و صورتش از درد جمع شد. از سر شب چند باری این درد عجیب به دلش چنگ انداخته بود. نمیدانست برای یک زن شش ماهه این درد ها عادی است یا نه؟
حسین از دریافت درد نگاهش ترسیده شد. فورا پشتش را گرفت و نگران، تند تند پرسید:
- چیزی شده؟ خوبی؟ نباید زیاد راه میرفتی!
زود بساط درد و ناله را جمع و جور کرد. اشارهای به بقچه صبحانه کرد و گفت:
- چیزی نبود حاج آقا. بردارید راه بیافتیم. یاعلی!
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁
•🍁•
• مہمان ناخواندھ •
- قطره یازدهم
✍: ح.جعفری
●●●●●
ریحانه با خنده دستش را مقابل صورت آقاجان تکان داد.
- کجا رفتید یکدفعه به سلامتی آقاجون؟ دیر شدا!
آقاجان که ناگهان از عمق خاطراتش به بیرون پرت شده بود، آهی کشید و فورا نگاهش را به ریحانه داد. دستش را گرم فشرد و بعد از بستن در به راه افتادند.
صبح ها معمولا مسجد خلوت بود. نماز را خواندند و دوباره پیاده راهی خانه شدند. ریحانه با خنده اشارهای به ردیف جدولهای کنار جوی آب کرد و گفت:
- بیبی ساجده مربی مکتب قرآنمون که هفت هشت سالگی میرفتم، میگفت من بعضیاتون و میبینم که پیاده میرید و میاید رو جدولا راه میرید و دستاتونو باز میکنید و جیغ میکشید و اینا؛ بعد میگفتش که دیگه بزرگ شدید و این حرکات برای دختر بزرگ زشته و... یه بار کلی سر همین نصیحتمون کرد!
خندهای کرد. گوشه چادرش را در دست گرفت و ادامه داد:
- ولی انصافا بعد از اون دیگه منم رو جدول راه نرفتم!
آقاجان با لبخند نگاهش کرد. سپس به سرتاسر کوچه خلوت و تاریک نگاهی انداخت و گفت:
- حرف خوبی زده. دیگهام بعدش واقعا نخواستی که بری؟
ریحانه که از پرسش آقاجان تعجب کرده بود با ابروهای بالا پریده چشمکی زد و پرسید:
- چطور؟ چرا، شاید چندباری خواستم!
آقاجان لبخند گرم دیگری به رویش پاشید و با خنده گفت:
- پس اگر میخوای الان وقتشه! کوچه خلوته، منم حواسم بهت هست.
ریحانه اینبار ابروهایش بیشتر بالا پرید! بی آنکه خندهاش را جمع کند پرسید:
- واقعا برم آقاجون؟
آقاجان که سرش را به نشانه مثبت تکان داد، ترکیبی از ذوق و شیطنت جای آنهمه بهت را در چهرهاش گرفت. دوباره چادر سادهاش را جمع کرد و دور کمر گرفت و بالای جدول رفت. قدم اول را برداشت و درست روبهروی پای دیگرش، این پا را فرود آورد. نسبت به آخرین باری که روی جدول راه رفته بود تمرکزش بالا تر رفته بود، ولی بهخاطر گذشتن مدت زیاد، زود به زود تعادلش را از دست میداد و هر بار با جیغ خفیفی دستش را روی شانهی آقاجانش میگذاشت.
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁
•🍁•
• مہمان ناخواندھ •
- قطره دوازدهم
✍: ح.جعفری
یاد یازده سال پیش افتاد که دو طرف خیابان با زهرا مسابقه میگذاشتند. هر دو باقدمهای بلند روی جدول راه میرفتند و هر کس زودتر به خط عابر پیاده میرسید برنده بود. البته اگر بین راه بیشتر از سه بار زمین نمیخورد!
لبخند کوچکی گوشه لبش نشست. طول کوچه داشت تمام میشد و خانهشان را که درست در نبش قرار داشت، حالا به خوبی میدید. لبخندی زد و پایین آمد.
در چشمان قهوهای رنگش برق جانانهای نشسته بود. کف دستهایش را به هم کوبید و با خندهای از ته دل گفت:
- خیلی خوب بود آقاجون، خیلی خوب بود!
یکدفعه به خودش آمد و بلافاصله دستش را روی دهانش گذاشت. ابروهایش بالا پریدند با پشیمانی سر تکان داد. صدای ضعیف خندههایش هنوز به گوش آقاجان میرسید.
او هم با تأسفی ساختگی سر تکان داد و خندان کلید را قفل چرخاند.
آقاجان طبق عادت بین الطلوعین را بیدار بود و ریحانه هم سرش به درسش مشغول بود. هیچکس این روز ها به اندازه او درگیر درس و کنکور نبود. مشکلش این بود که تمام سه سال دبیرستانش درگیر حالت خراب روانیاش بود و خیلی وقتها حتی سر کلاس چیزی نمیفهمید. چه برسد بیاید خانه و تثبیت و تمرین کند...
بنابراین سال آخر پیش دانشگاهی را غنیمت شمرده بود و داشت تمام زحمتی که باید خرد خرد طی چهار سال میکشید، یک ساله جمع و جور میکرد.
ورد زبانش "لا حول ولا قوة الا باالله العلی العظیم" بود. چون آقاجانش میگفت امام حسین هم وقتی در اوج محاصره لشکر دشمن تنها بودند این ذکر ورد لبشان بوده.
او هم هر کجا فکر میکرد از همه طرف رویش فشار است، هر جا قلبش درد میگرفت و احساس میکرد الان است که رگهای مغزش پاره شود، دستش را مشت میکرد؛ آرام روی میز میکوبید و زیر لب آنقدر این ذکر را تکرار میکرد تا آرام شود.
امروز برنامهاش سنگینتر شده بود. چون بیبی از قم آمده بود خانه عمه رقیه و عمه هم این را بهانه کرده بود تا ریحانه را از پای درس کنده و به خانهاش بکشاند.
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین141
پسر هستید. پسانداز خانواده را برداشته اید و یک پراید 141 خریده اید به چه زیبایی. رفتهاید توی اسنپ. هر روز میروید جلو مدرسه هنرستان دخترانه و معلم هایی که اسنپ میخواهند را به خانهشان میرسانید. یک مادر و دختر بسیار موجه کنار خیابان ایستادهاند. شما را به چشم محرم خودشان نگاه میکنند و مادر به شما میگوید پسرم میخواهی دامادم بشوی. پسرم میخوای این دخترم را بدهم بهت ببری دیگه هم برش نگردانی؟ پسرم میخوای برای دخترم شووَر بشوی. شما مثل بز دارید نگاه میکنید و از چرت میپرید. مادر و دختر کنار ماشین شما ایستاده اند و میخواهند به مقصد برسانی شان. مادر که سوار میشود هیچی، ولی وقتی دختر سوار میشود شما شیشه ها را می دهید بالا و کولر را میزنید و دست میکنید در داشبورد و یک اسپری که بوی مگسکش میدهد میزنید در فضای داخل ماشینتان. خاک بر سرتان. همین را فقط میتوانم بگویم. چون تمرین است. بعدا میآیدم پیوی و چیزهای دیگر را آنجا میدهم.
خب این دختر خیلی به دل شما نشسته. دندانهای خرگوشی. موهای موشی. بینی خوکی. چشمهای جغدی. لبهای شتری. اصلا آنچه میخواستید یکجا جمع است.
از قضا خانهشان نزدیک خانه شماست. وقتی پیادهشان میکنید مادر شما آنها را میبیند. مادر شما به سمت شما میآید و میگوید از این دختر خوشت میآید؟ شما هم مثل اسب کیف کرده و میگویید بله. مادرتان میگوید این دختر خواهر توست. من و پدرت قرار بود فردا به تو بگوییم. شما همینطور که میخواهید منفجر شوید مادرتان میگوید شوخی کردم و زااارت میزند زیر خنده.واقعا که. این دیگر چه نوع مادری است.
خب شما دسته گل خریده اید و رفته اید خواستگاری. مادر و دختر تنها هستند. شما و مادر و پدرتان رفته اید. مادر دختر میگوید ما فکرهایمان را کردهایم و دخترمان را به شما میدهیم که ببرید.
شما دختر را بر میدارید و میآورید خانه. نام دختر نازیلا جون است. شما و نازیلا جون نُه ماه زندگی میکنید که صاحب یک جفت قناری میشوید. نازیلا جون از اخلاق شما راضی نیست. قناری خریدهاید تا از دلش در آورید. فکر میکنید این اخلاق گندتان با این چیزها قابل درست شدن است. خب الان چند سال از ازدواج شما گذشته و صاحب دو فرزند شده اید. نازیجون و نازناز. باز هم اخلاق شما گند است. نازیلاجون را دارید دق میدهید از بس سگ اخلاق هستید. حتی یکبار هم به نازیلاجون گفتهاید پدرسگ. پدر سگ خودت هستی. گوساله. تو غلط کردی به دختر مردم فحش دادی. خاک بر سر. تو کودوم خری هستی فکر کردی!؟ هان؟ هان. هان. بگو بگو بگو.
ببینید اصلا تمرین141را به گند کشیده اید. یک شب که نازیلاجون قهر کرده و رفته و دوتا بچه را هم برده، برق خانه قطع شده. شما یکهو پایتان گیر میکند به کتابخانه و صحیفه سجادیه میافتد روی شما. دعای هشتم صحیفه جلوی چشم شما باز میشود. دعای هشتم را میخوانید و زاااارت زاااارت گریه میکنید. حقتان است.
در همین اوضاع برق وصل میشود و نازیلاجون بر میگردد خانه. یک کیک خریده و توی آن همه ریخت و پاش مینشینید و کیک میخورید. از پنجره اتاق به 141 پارک شده نگاه میکنید و به روزهایی فکر میکنید که مثل سگ پاچه شلوار نازیلاجون را میگرفتید. واقعا این زن در خانه شما پیر شد. البته هنوز هم مثل یک دختر جوان و زیبا است. شمای بی لیاقت قدرش را نمیدانید. همهاش به بهانه های مختلف زندگی را زهرمار میکنید. خیلی خری. برو آدم باش. با زن و بچه مهربان باش. این اخلاق گندت را ترک کن. مرد باید آنقدر مهربان باشد که بچه هایش سوارش بشوند و او صدای خر در آورد. برای بچه هایت خر باش. برای زنت هم ....😶. خب الان با نازیلا جون نشسته اید و دارید کیک میخورید و میخواهید ازش عذرخواهی کنید. توی حیاط فرش پهن کرده اید و باد خنکی هم میآید. یک شاخه درخت انار هم تا روی کاپوت 141 میآید. همان انار را به همسرتان تعارف میکنید و او دست شما را اشتباهی به جای انار میبوید و میبوسد. شما میخندید و او هم جلویدهانش را میگیرد و نخودی میخندد و شما لپش را میکشید و او هم صورتش را عقب میکشد و ... خخخخب کافیه بچه نشسته آقا.
این صحنه آخری خیلی عاشقانه ماشقانه میشود و به شما فرصت میدهد که عذر خواهی کنید. حالا عذرخواهی کن عمو ببینه.
#خانوده
#پراید141
#تمرین141
#بداخلاقنباشیم
#زنوبچهداری
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه میکنیم. باهم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND