eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مهربانی کن...
علیرضا ۱۲ ساله
هدایت شده از مهربانی کن...
علیرضا ۱۲ ساله
هدایت شده از مهربانی کن...
بله حتما. روزی یکساعت طراحی تمرین میکنن زیر نظرخودم. قراره فتوشاپ هم پنج شنبه ها روزی یکساعت یادشون بدم.علاقمند و هنر دوست هست.
هدایت شده از مهربانی کن...
البته استاد بزرگوارآقای مجاهد علیرضا اهل رمان خوندنم هست. از جمله رمانهایی که خوندند : چغک_ ترکش ولگرد_مهمانی باغ سیب_پدر پسر روح الله_دیدم که جانم می رود_داستان های مثنوی_حاج قاسم و...
. داره دیر میشه...
شله زرد نذر امام حسن علیه‌السلام به نیت سلامتی و ظهور صاحب الزمان و عاقبت بخیری و حاجت روایی استاد گرامی، همکلاسی‌های عزیز و تمام باغ اناری‌ها
خیلی سخت بود باغ انار نوشتن حتی با شابلون
💞 💞 / بخش اول الان دقیقاً یادم نیست چه شد که ناظم مدرسه‌مان، آن کتابچه را به من داد. شاید چون می‌دید همیشه یک کتاب غیردرسی برای خواندن دارم. کلاس پنجم بودم. داشتم کتاب اشعه سبز ژول ورن را می‌خواندم. دنیایم دنیایی بود که ژول ورن ترسیم می‌کرد؛ کنجکاوی‌هایم هم. ذهنم درگیر طلوع و غروب آفتاب بود و دیدن اشعه سبز. کتابچه در میان کتاب‌های دفتر بسیج مدرسه‌مان بود. یک کتابچه با جلد آبی و نوشته سبز: به رنگ زندگی. آوردمش خانه. کلا عاشق خواندن بودم؛ کتاب و مجله هم فرقی نمی‌کرد. وقتی دستم به یک چیز خواندنی می‌رسید، ذوق می‌کردم چون دروازه ورود به یک دنیای تازه بود. زیر عنوان کتابچه نوشته بود: مروری بر خاطرات و زندگی‌نامه شهدای زن. عبارت گنگی بود. اصلا مگر زن‌ها شهید می‌شوند؟ شهادت مال مردهاست که می‌روند جنگ. شهیدها آدم‌های خوبی بودند که برای وطنشان جان دادند. این جملات در اولین لحظه به ذهنم رسید؛ به ذهن یک دختر کلاس پنجمی. اولین خاطره از شهید طیبه واعظی بود. بعدی از شهید فاطمه جعفریان، بعد زینب کمایی، بتول عسگری و... خاطراتشان عجیب بود. حساسیت‌شان روی چادر. روی نماز. روی امام خمینی. و آخر، این که شهید شده بودند بدون این که بروند جنگ. هنوز گنگ بودند برایم؛ اما در ذهنم ماندند. از همان‌جا یک چراغ در ذهنم روشن شد؛ این که خانم‌ها هم شهید می‌شوند. نمی‌دانم چرا؛ اما با این که هنوز خیلی از مفاهیم دینی در ذهنم جا نیفتاده بود و شاید هنوز در عالم بچگی سیر می‌کردم، یک جرقه‌ای در ذهنم خورد که: کاش من هم شهید شوم! صرفا یک جرقه بود؛ خیلی درباره‌اش فکر نکردم. یادم نیست دقیقا اول راهنمایی بودم یا دوم. زنگ آخر بود. با دوستم از مدرسه بیرون می‌رفتیم که گفت: من حس می‌کنم تو بزرگ که بشی یه دانشمند هسته‌ای می‌شی و میان ترورت می‌کنن و شهید می‌شی! صدایش هنوز در گوشم هست. گیج و گنگ نگاهش کردم. شاید حتی یک پوزخند هم زدم. آخر آن موقع‌ها می‌خواستم جراح مغز و اعصاب بشوم نه دانشمند هسته‌ای. با این وجود، سرم را تکان دادم و گفتم: شاید! باز هم جدی‌اش نگرفتم. خیلی برایم مهم نبود؛ اما باز هم همان چراغ گوشه ذهنم روشن شد که: دخترها هم شهید می‌شوند. این چراغ کم‌کم نورش بیشتر شد؛ انقدر زیاد که وقتی گلستان شهدا می‌رفتم، بیشتر به شهدای دختر سر می‌زدم. به زهره بنیانیان و زینب کمایی. شهادتی که برای خانم‌ها رقم می‌خورد، جذاب‌تر بود برایم. راست می‌گویند که ناز کردن در ذات ما دخترهاست؛ دخترها حتی برای شهادت هم ناز می‌کنند و شهادت می‌آید سراغشان؛ برعکس مردها که باید در کوه و بیابان دنبال شهادت بدوند. یک مدت کارم این بود که در گلستان شهدا بگردم دنبال بانوان شهید. یکی‌یکی، میان قبرها و ردیف‌ها. گاهی حتی از صبح تا ظهر تابستان کارم این بود. قطعه مدافعان حرم که پر بود از بانوانی که در حج خونین سال شصت و شش شهید شدند؛ اما میان ردیف‌های دیگر هم هرازگاهی یک شهید خانم پیدا می‌کردم و از این کشف به خودم می‌بالیدم. حتی چند شهید گمنام خانم هم میانشان پیدا کرده بودم که جایشان را فقط خودم می‌دانستم. برای پیدا کردن شهدای خانم، حتی پا می‌گذاشتم به قسمت قبرهای قدیمی گلستان؛ قسمت خلوت و دور افتاده‌ای که همه می‌گفتند تنها نرو. و من رفتم؛ بدون این که به حس دلهره‌ای که داشتم توجه کنم. وقتی شهید زهرا زندی‌زاده را دیدم که میان آن‌همه قبر قدیمی قد علم کرده و از پشت شیشه‌های عینک بزرگش نگاهم می‌کند، دلهره‌ام تبدیل شد به شوق. هرچه من بیشتر دنبالشان می‌گشتم، کم‌تر پیدایشان می‌کردم. اصلا انگار بیشتر از هفت‌هزار بانوی شهید از تاریخ کشور حذف شده بودند. اینترنت را که زیر و رو می‌کردی هم چیز زیادی ازشان پیدا نمی‌شد؛ آن‌هایی که معروف‌تر بودند فقط یک زندگی‌نامه کوتاه داشتند: تاریخ تولد و شهادت و علت شهادت. از همه‌شان هم یک چیز نوشته بودند: شهید خیلی مهربان بود، خیلی مذهبی بود، خیلی باحجاب بود. همین! اگر کمی خوش‌شانس بودم، چندتا خاطره هم پیدا می‌کردم. بعضی از شهدا هم بودند که بجز یک نام، اثری ازشان نبود. حتی کسی نمی‌دانست چرا و چطور شهید شده‌اند؛ مخصوصاً شهدای زن خوزستان. حس می‌کردم هرچه فریاد می‌زنم، صدایم به جایی نمی‌رسد. به هرکس می‌گفتم دنبال خواندن و حتی جمع‌آوری خاطرات شهدای خانم هستم، مثل دیوانه‌ها نگاهم می‌کردند؛ انگار این کار عبث‌ترین کاری ست که یک نفر می‌تواند انجام بدهد. انگار بانوانی که در بمباران شهید شده بودند، مهم نبودند؛ اتفاقی شهید شده بودند و اصلا حقشان بود که کشته بشوند. انگار اهمیت‌شان صرفا در این بود که سند جنایت صدام باشند و به درد الگوسازی برای دختران نوجوان نمی‌خوردند.
💞 💞 / بخش دوم واقعا مثل دیوانه‌ها شده بودم. هرجا اسم یک شهید خانم می‌شنیدم، دربه‌در می‌گشتم که ببینم چیزی از زندگی‌نامه و خاطراتش هست یا نه. دیگر کارم از کشف شهدای خانم در گلستان شهدا گذشته بود، فضای مجازی و کتاب‌ها را برای پیدا کردنشان شخم می‌زدم. افتاده بودم دنبال کتاب‌هایی که درباره شهدای زن نوشته‌اند. معروف‌ترینشان راز درخت کاج بود؛ زندگی شهید زینب کمایی. ستاره غروب، دخترم ناهید، من میترا نیستم، کد هشتاد و دو، راض بابا، دختران هم شهید می‌شوند، عصمت، عاشقانه‌ای برای شانزده ‌ساله‌ها، دختری با روسری آبی، عطر نارنج بوی باروت، فرشته نجات، دختری کنار شط، تصویر آخر، نیمکت‌های سوخته، عروس خاک... همه را خواندم. بعضی قوی بودند و بعضی نه. بعضی کتاب‌ها انگار فقط برای رد کردن گزارش بودند و این که بگویند: «بله ما هم یک چیزی نوشتیم!». کم بودند. حق شهید را ادا نمی‌کردند. این میان، یک مجموعه ده جلدی بدجور چشمم را گرفته بود: زنان آسمانی. اصلا وقتی فهمیدم ده جلد کتاب درباره شهدای زن چاپ شده است بال درآوردم؛ اما خیلی زود فهمیدم این کتاب‌ها چندبار در همان دهه هفتاد چاپ شده و دیگر پیدا نمی‌شوند. سال نود و هشت، دوباره همان جنون زده بود به سرم. می‌خواستم هرطور شده یک یادواره برای بانوان شهید برگزار کنم. دنبال یک راهی می‌گشتم برای رسیدن صدایشان به همه. با چندنفر از دوستانم افتاده بودیم دنبال خاطراتشان؛ هرچند بقیه بچه‌ها عطش من را نداشتند و برای همین، وقتی کرونا همه‌گیر شد، کار زمین خورد. با این وجود، فهمیدم پدربزرگم معلم دبیرستان شهید زهره بحرینیان بوده، یا یکی از دوستانم با چندنفر از بانوان شهید سامرا نسبت فامیلی دارد و حتی یکی از معلمان دبیرستانم، از اقوام دوتن از شهدای بمباران اصفهان است و این‌ها هم به انبوه کشف‌هایی که داشتم افزوده شد. بعدها بخشی از نتیجه تحقیقاتم درباره بانوان شهید را گره زدم به شاخه زیتون و دیدم بانوان شهید میان دختران نوجوان، خواهان زیاد دارند. وقتی داشتم برای یادواره بانوان شهید، اسم شهدا را لیست می‌کردم، شهیدی پیدا کردم به نام رقیه محمودی. ضابط قوه قضائیه. نحوه شهادتش بدجور به دلم نشست؛ انقدر که دوباره مثل دیوانه‌ها افتادم دنبالش؛ دنبال خاطراتش، زندگی‌نامه‌اش و هرچیزی که من را به او برساند. آخرش فهمیدم شهید رقیه محمودی، یکی از ده شهیدی ست که خاطراتش در مجموعه زنان آسمانی چاپ شده. دوباره دربه‌در کتاب‌فروشی‌های گلستان شهدا و هر سایتی که فکر می‌کردم ممکن است این کتاب را بفروشد را زیر و رو کردم. طلسم شده بود. هیچ جا پیدایش نکردم. همیشه گوشه ذهنم این را داشتم که یک روز در یکی از رمان‌هایم، ماجرای شهادت رقیه را بازنویسی کنم. مهرش به دلم نشسته بود. می‌خواستم در رفیق به این مدل شهادت بپردازم؛ اما دیدم نمی‌شود قشنگ روی آن حرف زد و موضوع شهید می‌شود. خودم از شهید خواستم یک جایی راهی برایم باز کند تا از مظلومیت درش بیاورم. این راه در خط قرمز باز شد. وقتی پی‌رنگ خط قرمز را می‌نوشتم، یاد قول و قرارم با شهید محمودی افتادم و شخصیت مطهره خلق شد. دو قسمتی که مربوط به شهادت مطهره یا همان رقیه بود را وقتی در کانال منتشر کردم، از تعداد بالای پیام‌هایی که در ناشناس آمد، فهمیدم خیلی‌ها مثل من هستند که رقیه را دوست دارند و تشنه شنیدن خاطراتش هستند. دوست داشتم کتاب «باید امشب بروم» که زندگی‌نامه رقیه بود را معرفی کنم؛ اما می‌دانستم کسی پیدایش نمی‌کند. بعد از نماز صبح، با نهایت ناامیدی نام کتاب را در اینترنت جستجو کردم. اولین نتیجه‌ای که آورد، سایت نویدشاهد بود؛ انتشارات خود کتاب. بازش کردم و درکمال ناباوری، صحنه‌ای دیدم که چشمان خواب‌آلودم را باز کرد: کتاب به صورت رایگان در دسترس شماست! با ناباوری کلمه دانلود را لمس کردم. هرچه خط آبی‌رنگ نوار دانلود جلوتر می‌رفت، چشمان من هم بازتر می‌شد. انگار در خواب به چیزی که می‌خواستم رسیده بودم؛ اما نه...کاملا بیدار بودم. دانلود تکمیل شد. هنوز شک داشتم؛ با ناباوری فایل را باز کردم. خودش بود...زندگی‌نامه و خاطرات شهید رقیه محمودی! خلاصه که... الان سه روز است می‌خواستم این متن را بنویسم و بعد فایل کتاب را برایتان منتشر کنم؛ چون می‌خواستم بدانید پشت این فایل چه دغدغه و عقبه‌ای هست و اگر به دستتان رسیده، عنایت خودِ شهید بوده و بس.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهمان ایران در بند رژیم آل سعود. یکی‌از شخصیت های کتاب عروس یمن، نوشته زینب پاشاپور.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🔸پیمان‌ها را نشکنید و به عهد خود وفادار باشید 🔸اگر مسئولیتی قبول کردید، آن را انجام دهید. تشکیلات
✨ هر حرکتتان با یقین همراه باشد... ✨ عمرتان طلاست. از ثانیه ثانیهِ ⏰ آن درست استفاده کنید... ✨ هر روز که وارد تشکل شُدید، وقتی خواستید بیرون بیایید، قبل و بعد خود را اندازه بگیرید... مبادا دو روزتون شبیه هم باشد❗️ بسم‌الله قبل از عمل، 🌿 باعث انتخاب بهتر و زیباتر می‌شود. _ ⏳ از اصول تشکیلات. 🌿 باعث دقت بیش‌تر و سازمان فکری می‌شود. به مخاطب خود شخصیت دهید تا او را جذب کنید. با محبت او را جذب کنید. "دشمن" با محبت افراد را جمع می‌کند... علت افزایش و خلوص، انگیزه و نیت می‌شود. چون کارخانه‌ای که خدا به ما مواد اولیه داده و خروجی ما: 🌱 رفتار 🌱 فکر 🌱 احساس 🌱 عمل ✨ کارهای ما یعنی هدایای ما به خدا❗️ 🔸 کسی که با شروع می‌کند، در واقع تصمیم گرفته است یک انتخاب عالمانه– عاقلانه و عاشقانه داشته باشد. چون می‌خواهد حاصل نعمت‌ها و امکانات خدادادی را در یک لحظه به خدا هدیه دهد. بنابراین: بهترین کار را در لحظه انتخاب می‌کند... این‌ها همه با " " حاصل می‌شود. قدرت گزینش و انتخاب می‌دهد؛ یعنی مدیریت زمان مدیریت فرصت‌ها مدیریت اندیشه‌ها 🔹 رویکرد کاربردی قبل از عمل: " مدیریت بهترین عمل در لحظه " 🔺 بهترین عمل در لحظه کدام است❓ عملی که با توجه به ارزش‌ها و عقیده‌هایمان ما را یک قدم به هدف‌هایمان نزدیک‌تر می‌کند. ب) نرم‌افزار را در خود فعال کنید. آیا این کار بهترین کار در لحظه است❓ آیا این جمله، بهترین جملهٔ ممکن است❓ آیا این انتخاب بهترین انتخاب ممکن است❓ بهترین کارمان به بهترین شکل باشد، بهترین شیوه‌ی کار. کار تشکیلاتی وضو می‌خواهد، قبله (جهت) می‌خواهد.🔚🕋 ✔️اگر انگیزه‌ها قوی باشد، فروپاشی تشکیلات از بین می‌رود. تشکیلات دینی، تشکیلاتی است که خدا آن را جمع کرده است؛👌 خدا نباشد تشکیلات هم از هم می‌پاشد.🙅‍♂ ⚠️فقط محوریت را جذب آدم قرار ندهید❕ ا🔰🔰🔰 تشکیلات دینی 🔚 در جدایی‌هایشان هم جمع‌اند.♻️ تشکیلات غیر دینی 🔚 در جمع‌هایشان هم جدا هستند.💱 📒کتاب مدیریت Z (ژاپنی): یک ایرانی= ۱۰ ژاپنی دو ایرانی = ۵ ژاپنی ده ایرانی = ۱ ژاپنی 🧠 از نظر IQ 👈 ایران اول🥇 ژاپن ۲۹ 🙄 ♻️سینرژی 🔚 دو نفر آدم باید بیش‌تر از دو نفر باشند. ⚙ مهندسی تشکیلات : 🔸اصول معرفتی و ساختاری تشکیلات _ زمینه‌ها و فضاهای شکل گیری: 👫 گاهی روابط دختر و پسر زمینه‌ی شکل گیری است. 🔻اگر ضعیف باشد این زمینه‌ها، انگار می‌خواهند با یک خاک ضعیف یک برج بکارند❗️ _درک رسالت: 🔔یادآوری اهداف ظرفیت می‌سازد. _انگیزه‌ها _ مبانی شکل‌گیری: 🔺چرا وارد تشکیلات می‌شوی❓ 📛پر کردن اوقات فراغت، انگیزه‌ای نامناسب است.✖️ 💯 «برداشتن بار امام زمان (عج) از روی زمین» 🔚 بهترین انگیزه است.✅ ⚙مهندسی نگرش (نگاه): 👀 نگاه به زندگی، 🌇 👀 نگاه به پول، 💸 👀 نگاه به قدرت، 💪 👀 نگاه به ازدواج 👰🤵 ⚠️ اگر از درون قوی نشوی، بعد از ازدواج نمی‌توانی الگودهی کنی و درگیر زندگی شدن، توفیق فعالیت تشکیلاتی را از تو سلب می‌کند. 🔆 خوب زندگی کردن را در خوب به زندگی رساندن آدم‌ها تعریف کنید.✅ ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
✨ هر حرکتتان با یقین همراه باشد... ✨ عمرتان طلاست. از ثانیه ثانیهِ ⏰ آن درست استفاده کنید... ✨ هر
⚡️حیات‌ طیبه⚡️ یعنی دیگران در سایه‌ی زندگی تو به تعالی در زندگی برسند. 🔸ریشه‌ی خستگی‌ها، منیت‌ها و... همین نداشتن حیات طیبه است. ▪️ماموریت‌ها عدم موازی کاری درتشکل _همکاری_ تقسیم‌کار بودجه‌ها روی‌ هم ریخته می‌شود ویک کار خوب صورت می‌گیرد. درمدیریت ومهندسی تشکیلات‌‌ها کار کنید. ▪️اصول_ مبانی_ ارزش‌ها ✔️▪️مرامنامه‌ی تشکیلاتی بنویسید... یک تشکیلات باید نظام ارتقا داشته باشد ... ▫️فرهنگ تعاون_ همکاری_ صبوری_ باهم بودن حاصل می‌شود. 🔸درتشکل فرایندی که منجر به خروجی می‌شود ✨آدم می‌سازد.✨ به طور مثال فرایند نشریه. ▪️اساسنامه ▪️مرامنامه ▪️چشم‌انداز تشکیلات⬅️⬅️ مکان وفرد_ کلی جزئی_ همراه با شاخص‌های درونی وبیرونی_ جمعی وفردی چندساله بنویسید ✔️ به‌طور مثال: _گزارش مستندات سال ۸۷ تا ۹۱ تشکیلات تاسال ۹۲ نوشته شود. _تشکیل کارگروه‌ها _ آمار درست نکنید که ما ۳۰۰ نفر عضو فعال داریم.! ۱۰نفر نیروی پاکار و هم‌قسم و متعهد کافی است. این ۱۰ نفر متعهد شوند که هرکدام هردوماه یک نفر را جذب کنند که شبیه خودشان باشد. بعد از دو ماه ۳۰ نفر (‼️ آدم صید کنید) 🔸شناسایی وجذب نیرو ▫️هر آدم را با ذائقه خودش جذب کنید. یک نفر که با روحیه وذائقه آدم‌های یک جلسه و آن جلسه میانه‌ای ندارد، به جلسه دعوتش نکنید مثلا یک نفر به تفریح و کوه‌نوردی علاقه‌مند است. وقتی از ذائقه خودش جذب شود بعد از مدتی دنباله‌روی تشکیلات ما می‌شود. ۵ مرحله در مهندسی تشکیلات ▪️ ۵ اصل در نیروهای تشکل : شناسایی_ جذب ( روش‌های جذب) توانمند سازی (نیرو باید رشد در خودش را ببیند)_ نگهداری وسازماندهی. ▪️تشکیلات پویا⬅️⬅️ هدف یکسان_ انگیزه‌های نزدیک _ چشم‌انداز مشخص ▪️راهبردهای مکان تشکیلاتی : راهبرد حساس سازی _ آگاه‌سازی ‼️ راهبرد دشمن نابودی تفکر است. به خاطر همین انسان‌ها را هیجان مدار می‌کند. مثلا تغییر شب عزاداری مذهبی‌ها. _ برای نابودی روحیه امامت⬅️ نابودی روحیه ولایت درجامعه⬅️ نابودی خانواده ⬅️ عدم مدریت مرد درخانواده⬅️ نابودی زن ⬅️ گرفتن آشپزخانه از زن⬅️ فست‌فود شدن غذاها ⬅️ افزایش طلاق ✔️▫️ راهبرد⬅️⬅️ افزایش امید_ انس دانشجو ▪️ دائما درحال مهندسی کردن تشکیلات باشید. _ اهداف راهبردی _ اهداف عملیاتی _ طرح وبرنامه _ سرمایه‌ها ⬅️ نحوه‌ی سود و زیان _ امکانات⬅️ نحوه استفاده از امکانات _ زمینه‌ها ✔️ درمراحل فرهنگی ما قانون نداریم!!! _ نیروهای انسانی _ ساختارهای مورد نیاز _ مدیریت منابع انسانی وغیر انسانی _ شاخص‌های مدیریتی وراهبری _ کنترل نظارت- ارزیابی - مهندسی ارزش 🔸 اشاره به برخی از بایسته‌های انسانی تشکیلات دینی : ۱_ شناسایی و اولویت بندی بر اساس اهداف، مبانی، منابع ارزش‌ها و... ۲_ زمینه‌ سازی برای جذب ومهندسی ارتباطات اولیه برای جذب بهترین بستر جذب : معاشرت ( از اصلی ترین شاه‌کلیدهای جذب )_ انس ✔️سیستم مدیریتی دنیا نرم‌افزاری شده نه سخت‌افزاری دانشگاه نمی‌زنند ، دانشگاه‌ها را باهم لینک می‌کنند. 💫سوار بر موج🌊 شوید چون زمان کم است. وقتی درسلف به کنار دستی پرتقال🍊 تعارف می‌کنی، انسان‌سازی کرده‌ای. 🔸تذکر: نه نصیحت! 🔸 فکر بذری است که باذکر یادآوری می‌شود. 🤲 ورد با ذکر فرق دارد. ورد( ازهیچ بهتر) _ ذکر( از ورد بهتر) ‼️ انسان باید 🔆نورافکن🔆 باشد تا جذب کند... ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
خلاصه صوت استاد در باغ انار به نام او چند نکته: گرم شدن فضای نوشتن، خیلی خوب است. با نوشتن در گروهِ خوب، بسط قلب، اتفاق می افتد به شرطی که: نوشتن در فضای علمی باشد، چون برقراری رشد در فضای علمی صورت می‌گیرد. درد برای همه هست حتی اگر سردار باشی از این قاعده جدا نیستی. هرچه قلب بزرگتر، غم ها و درد ها بیشتر. غم ها و اشک ها، سازنده است. پس غم نوشتن، خوب است اما بحث، بحث ظلمته. در سوره مومنون که با این آیه شروع می شود: «قد افلح المومنون»، بحث مهم کنارگیری از لغویات به عنوان ویژگی مومنین بیان شده است: مومن از هر چیزی که راهش را سد می کند و او را از هدفش دور می کند، دوری می کند.... تو باغ نویسندگی هم، هر چیزی که به بحث نوشتن، ربط ندارد، نباید باشه. در مورد نوشتن، مونولوگ و دیالوگ و داستان، بحث بحثی فنی است... توصیه: مطالعه ی کتاب های داستانی، داستان های مربوط به جشنواره یوسف(دفاع مقدس) و جشنواره خاتم(پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله)، مجلات «داستان» (روزنامه همشهری) توجه! بحث رمان نویسی جدی است و در کلاس نویسندگی حدود دوسال آرام آرام آموزش می بینید و به پختگی قلم می رسید و اگر در گرداب چت بیفتید دو سال دیگه هم درگیر مونولوگ و جملات کوتاه هستید... هیچ چیز جای رمان را در دنیای امروز نمی گیرد حتی هزار تا مونولوگ... هشتاد درصد مخاطبین کتاب چاپ شده یا آنلاین، رمان ها هستند. خواننده و مخاطب کتاب در سطح جهان رمان است پس اگر قرار است حرفی زده بشه در این قالب باید زده بشه! استعداد خیلی دخیل نیست بلکه بحث نیاز جامعه ست. اکثر شرقی ها به نوشتن علاقه مند هستند. خواستگاه ادبیات، شرق است ولی غرب به نفع خودشون استفاده می کند. برای نوشتن از خیلی چیزها باید بگذریم، باید دلبستگی ها و دل‌مشغولی ها را کنار زد تا به موفقیت برسد. نوشتن داستان مثل ساخت یک ساختمان است. نوشتن رمان مثل ساخت یک محل است. پس چت کردن وقت تلف کردن وحق الناس است، اول در حق خود و بعد در حق دیگران. کسی که فرصت داشته، سرمایه داشته، تجربه ی زیستی داشته، میتونه با نوشتن به مخاطب انتقال بده و از همین به نتیجه رسیدن ها و درک کردن ها و نوشتن ها، تأثیرگذاری ایجاد کنه... (مثال: شخصی درک کرده که احترام گذاشتن،احترام می آورد ودر داستانش استفاده می کند.) پس مهم رسیدن به یک مطلب و نوشتن آن است نه صرف گفتن و پیشنهاد دیگران... و در آخر بدانید که برای چت، فلفل در راه است... یاعلی
eaef4b7d-b9fb-4771-acfe-9ad9e2984542.pdf
10.39M
📘کتاب زندگینامه 🥀 ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«مسافران محترم به شهر عجیب خوش آمدید. اوقات خوشی را برای شما آرزومندیم.» آقای شیک‌پوش با اخم کمربند صندلی‌اش را باز کرد. زیر لب غرولندی کرد و منتظر خلوت شدن راهروی هواپیما شد. دندان قروچه ای کرد و به آقای معاون گفت: _ما اینو یه توهین به خود می‌دونیم. مردم‌دوست گفته بود بلیط اختصاصی گرفته برامون. آقای معاون دماغ نوک تیزش را بالا داد و گفت: _به نظر من باید ببینیم منظور آقای مردم‌دوست از این کار چی بوده. _جز این می دونه باشه که قصد حقیر کردن ما رو داشته؟! _نه. فکر نمی کنم. توجه داشته باشید که اینجا شهر عجیب هست. _بهتره بریم پایین. راهرو خلوت شد. آقای شیک‌پوش و معاونش در حال خارج شدن از راهروی هواپیما بودند که خانم مهمان‌دار صدای‌شان کرد: _عذر می‌خوام کیف‌هاتون رو فراموش کردین! آقای شیک‌پوش و معاون به هم نگاه کردند و بالاخره آقای معاون گفت: _پیش‌خدمت اونا رو نمیاره؟! خانم مهمان‌دار لبخندی زد و گفت: _شما حتما غریب هستین. آقای شیک‌پوش نفس عمیقی کشید و صورتش را برگرداند. آقای معاون سرش را بالا برد و گفت: _اِهم. بله خانم. مشکلی هست؟! _نه. من براتون کیف‌هاتون رو میارم. پایین هواپیما نه هیئت استقبالی بود نه فرش قرمز. آقای شیک‌پوش و معاون به دور و بر نگاه کردند. آقای شیک‌پوش لب‌هایش را بالا برد و به ساعتش نگاه کرد. _عجیبه! مردم‌دوست آدم ساعتی و دقیقی بود. خانم مهماندار با شنیدن نام شهردار شهر عجیب جلو آمد و با لبخند گفت: _شما مهمان آقای مردم‌دوست هستین؟! _بله خانم. _افتخار می‌کنم که من براتون تاکسی بگیرم. البته با مترو هم می‌تونید برید. چون دقیقا مقابل دفتر آقای شهردار یک ایستگاه مترو هست. آقای شیک‌پوش و معاون با چشمان گرد شده به هم نگاه کردند. مهماندار که یادش آمد آن‌ها از شهر غریب آمده‌اند، گفت: _اِم. فکر کنم همون تاکسی بهتر باشه. یک تاکسی اختصاصی و تشریفاتی برای مهمانان ویژه‌ی آقای شهردار. با این حرف مهمان‌دار، هر دو مرد، با کت و شلوار و کروات مشکی به دنبال او راه افتادند. رفتار و لباس پوشیدن آن‌ها برای خانم مهماندار که معمولا به شهر غریب سفر می‌کرد؛ خیلی هم غریب نبود اما مردمی که از کنار آن‌ها می‌گذشتند، نگاه‌ عجیبی می‌کردند. برچسب قیمت و نشان تولیدی خیلی خارج‌تر از شهر عجیب و غریب روی کت و شلوار آن‌ها بود. بیرون فرودگاه خانم مهمان‌دار، چمدان‌های بزرگ را کنار گذاشت و گفت: _ شما همین‌جا صبر کنید تا یه تاکسی تشریفاتی براتون پیدا کنم. آقای شیک‌پوش یک ابرویش را بالا داد و بدون اینکه چیزی بگوید به نشانه‌ی تأیید سر تکان داد. مهمان‌دار یک راننده‌ی جوان با تیپ مرتب را انتخاب کرد و ماجرای مهمان‌های غریب را برایش توضیح داد. راننده با لبخند بزرگی گفت: _خیال‌تون راحت. می‌دونم چی کار کنم. با استقبال راننده و کمک مهمان‌دار آقایان سوار تاکسی اختصاصی‌شان شدند. راننده از آینه به دو مرد که روی صندلی عقب نشسته بودند، نگاه کرد. لبخندی زد و پدال گاز را فشار داد. آقایان که انتظار چنین شتابی را نداشتند به تکیه‌گاه صندلی چسبیدند. راننده از بالای چشم نگاهی انداخت و پوزخندی زد. _نگران نباشید این یه تاکسی تشریفاتی و من یه راننده‌ی اختصاصی هستم. آقای معاون آب دهانش را قورت داد و خواست چیزی بگوید که ماشین یکدفعه پیچید و آقای شیک‌پوش با آن هیکل گوشتی و چاق رویش افتاد. درست وقتی گلویش زیر دست آقای شیک‌پوش مانده بود، ماشین به سمت دیگر پیچید و هیکل ظریف و دیلاقش روی پای آقای شیک‌پوش پرت شد. وقتی به دفتر آقای مردم‌دوست رسیدند، حس کردند تمام غذاهایی که در هواپیما خورده بودند روی دلشان بود. کت و کروات‌شان را مرتب کردند. آقای شیک‌پوش متوجه شد دکمه‌ی نقره‌ی آستین کتش کنده شده. اخمی کرد و دکمه‌ی آن یکی آستینش را هم کَند. _حالا مثل هم شدن. راننده چمدان‌های بزرگ را تحویل‌شان داد. پشت فرمان نشست و گفت: _کرایه رو مهمون من باشید. آقای معاون نگاهی به راننده و بعد آقای شیک‌پوش کرد. آقای شیک‌پوش سری تکان داد و راه افتاد. معاون یک اسکناس تا نخورده‌ی صدهزار تایی به راننده داد و رفت. _جناب، صبر کنید. پول خرد ندارین؟! معاون برگشت. _بله پنجاه هزاری هم دارم. و اسکناس پنجاه هزاری و صدهزاری را با هم به راننده داد. راننده نگاه عجیبی به معاون کرد و گفت: _آقا بی خیال اصلا مهمون من. _خب بگو کرایه چند هزار تاست. هر چقدر لازمه بدم. _چند هزارتا؟! چه خبره؟! آقا مگه می‌خواین ماشینمو بخرین؟! کرایه‌ی شما تازه اگر بخوام تشریفاتی حساب کنم میشه هزارتا. _هزارتا؟! تقریبا چشم‌های آقای معاون از حدقه بیرون آمد. اسکناس هزارتایی، در شهر غریب، تولید هم نمی‌شد. همانطور در فکر بود که تاکسی حرکت کرد و رفت. خودش را به آقای شیک‌پوش رساند. مردی که موهای پر پشت و جوگندمی داشت با پیراهن سفید و شلوار مشکی ساده به استقبال او آمده بود.
بیرون رستوران، زنی با لباس‌های وصله زده، باقی مانده ‌ی کنسروی را که کنار سطل زباله یافته بود جلوی دهان فرزندانش گرفت و گفت: _بخورید مامان جانم. _مامان بوی بدی می‌ده. _چی می‌گی! این بوی بوقلموی بریانه. _واقعا؟! _مامان من بوقلموی بریان دوست ندارم. _خیلی خب خودم می‌خورم. مادر دستانش را حالت گرفتن قاشق و چنگال درآورد. هوا را برید. یک لقمه در دهانش گذاشت. چشمانش را بست. هوای بوقلمون را زیر دندان‌هایش جوید. _هوم. چه طعمی داره! فقط یکم نمکش کمه. بچه‌ها با چشمان گرد شده به مادر نگاه کردند. مادر چشمانش را باز کرد و به آن‌ها لبخند زد. بچه‌ها خندیدند. دستان‌شان را جلوی دهان‌شان گرفتند و لپ‌هایشان را از هوای بوقلمون بریان پر کردند. _هوم خیلی خوشمزست مامان.
لباس‌های او هیچ برچسب قیمت و نشانی نداشت. فقط نشانی روی کمربند چرمش بود که نوشته شده بود: «عجیب» معاون یک ابرویش را بالا برد و با خود گفت:«چه عجیب! نمی‌دونستم اینجا چرم هم داره». چمدان‌های بزرگ و سنگین را دم در رها کرد و به آن‌ها نزدیک شد. سرش را بالا برد و دستانش را پشت کمرش تکیه داد. _چمدون‌ها رو بیار. مرد ساده‌پوش با لبخند بزرگی دستش را جلو برد و سلام کرد. معاون بی‌اعتنا به دست کشیده‌ی او، اخم کرد و گفت: _باید توی فرودگاه می‌اومدین استقبال جناب شیک‌پوش. حتما این کوتاهی‌تون رو به جناب مردم‌دوست گزارش می‌دم. آقای شیک‌پوش با چشمان گرد شده به معاون نگاه کرد. آقای معاون آنقدر سرش را بالا برده بود که حتی متوجه نگاه متعجب آقای شیک‌پوش نشد. _خیلی خوش آمدید. متأسفانه یه اتفاق ناگوار برای یکی از کارگر‌های پل در حال ساخت پیش اومد که مردم‌دوست مجبور شد بره اونجا. آقای شیک‌پوش با لحنی حق به جانب گفت: _مرد حسابی درسته ما یه زمانی با هم هم‌کلاسی بودیم اما این به دیدار رسمیه. استقبال از ما مهمتر بود یا کارگر؟! آقای مردم‌دوست با لبخند گفت: _البته که شما مهم هستین اما مطمئن بودم مردم عجیب به شما برای اومدن به اینجا کمک می‌کنن. بعد با دست آرام به بازوی شیک‌پوش زد و با همان لبخند گفت: _مهم اینه الان اینجاییم شیک‌پوش جان. آقای معاون که از رفتار مرد ساده‌پوش حدقه‌ی چشمانش گشاد شده بود، گفت: _شیک‌پوش جان؟! ایشون شهردار محترم شهر زیبا و در حال توسعه‌ی غریب هستند. شیک‌پوش نفسش را بیرون داد و رو به معاونش گفت: _معاون جان ایشون هم آقای مردم‌دوست شهردار محترم شهر مدرن عجیب هستن. در تمام مسیر رفتن به همایش آقای معاون خودش را به دیدن مناظر شهر مشغول کرده بود و یک کلمه هم حرف نزد. _ببین شیک‌پوش جان اگر این توافق بین ما انجام بشه مطمئن باش در عرض یک سال تمام شهر غریب رو تحت پوشش قطار شهری در میاریم. صدها کارخونه قدیم و جدید رونق می‌گیره و هزاران نفر مستقیم و غیر مستقیم مشغول کار میشن. شیک‌پوش جان هیچ‌کس در شهر عجیب نیست که بیکار باشه. مردم خودشون برای بهتر شدن شهر، عجیب تلاش می‌کنن. آقای معاون همانطور که به حرف‌های مردم‌دوست گوش می‌داد به ساختمان‌های شیک و خیابان‌های مرتب و پل و سازه‌های شهریِ عجیب نگاه می‌کرد. توافق پروژه‌ی قطار شهری برای شهر غریب انجام شد. در آخر بسته‌های هدیه‌ای به آقای شیک‌پوش و معاون دادند که صنایع دستی عجیب بود. کیف و کفش و محصولات چرم طبیعی و دو دست کت و شلوار مشکی عجیب. آقای شیک‌پوش برای برگشت هواپیمای اختصاصی‌اش را هماهنگ کرده بود. قبل از اینکه به شهر غریب برسند آقای معاون همه‌ی تشریفات برای ورود آن‌ها را تلفنی هماهنگ کرده بود. گروه نوازندگان، رژه‌ی نظامی و استقبال گرم مردم. _آقای معاون آخه مردم؟! _ساکت شو. آقای شیک‌پوش باید بدونن مردم ایشون رو دوست دارن. اداره‌های دولتی رو تعطیل کنید و بگین هرکس برای استقبال بیاد ماه بعد یک پاداش خوب می‌گیره. روز استقبال سی نفر کارمند با کت و شلوار خیلی خارجی و برچسب قیمت‌های خیلی گران به استقبال آقای شیک‌پوش و معاون آمدند. آقای معاون با دیدن آن‌ها دندان‌هایش را به هم فشار داد و آرام در گوش معاون تشریفات خارجی گفت: _پس بقیه‌ی کارمندها؟! معاون تشریفات خارجی کنار گوش مدیر تشریفات خارجی پرسید: _پس بقیه‌ی کارمندها؟! مدیر تشریفات خارجی در گوش مدیر تشریفات داخلی پچ پچ کرد و در نهایت مدیر تشریفات کارکنان ادارات دولتی پاسخ داد: _کارمندها با شنیدن تعطیلات رسمی سه روزه برای سفر به سواحل خلیج غریب هتل رزرو کردند. آقای شیک‌پوش که با دیدن شهر عجیب انرژی فوق‌العاده‌ای برای توسعه‌ی شهر غریب پیدا کرده بود، همان‌جا در فرودگاه کارش را شروع کرد. «در خدمت جناب آقای شیک پوش، شهردار محترم شهر غریب هستیم. لطفا تشویق بفرمایید.» آقای شیک پوش کروات مشکی‌اش را با دست مرتب کرد. آرام به سمت جایگاه سخنرانی رفت. همینطور که سرش بالا بود، عینکش را مرتب کرد. همه‌ی کارمندان شیک پوش تشویق کردند. دوربین جلوتر از او حرکت و لحظه به لحظه تصاویر را ثبت می‌کرد. پله‌های جایگاه را یکی یکی طی کرد. نوک کفش ورنی و چند میلیون تایی‌اش زیر موکت پله‌ی آخر رفت و سکندری خورد. حاضرین خندیدند. خودش را جمع و جور کرد و پشت میکروفن رفت. _دستور می‌دم همه برای رونق شهر غریب دست به دست هم بدیم. بالاخره بعد از سی سال تلاش بی وقفه‌ی من و همکارانم، مترو به شهر غریب میاد. همه دست زدند. نوازندگان نوازیدند. نظامیان رژه‌ی نظامی رفتند. در آخر هم آقای شیک‌پوش به عنوان شیرینی این دستاورد همه‌ی دعوت شدگان را به صرف شام به بهترین رستوران غریب دعوت کرد. آقای شیک‌پوش در حالی که بوقلمون بریان روی میزش را می‌برید با لبخند پیروزمندانه‌ای به حاضرین نگاه کرد.