هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
هو القادر
قادر بر زنده کردن و قادر بر میراندن. تسلیت میگم به خانواده این جوان و خانم دلخوشی گرامی. امیدوارم خداوند سکینه اش را به قلب این مادر نازل کند.
تلنگرها مدام مثل شلاق به گونه آدمها میخورد و کیست که درس گیرد؟
#واقفی
نور
سلام بر امّ المومنین حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها.
تبریک میگم. یکی دیگه از باغ اناریها در جشنواره بانوی هزاره اسلام در بخش داستان کوتاه رتبه برتر رو آورده.
جیغ و دست وهورا همراه با رعایت شئونات اسلامی.🤓
امیدوارم که بچه های باغ انار باورشون بشه که حتی اگر اولین داستان کوتاه شون رو هم مینویسند امکان برنده شدن دارد. پس بسم الله بگید و پرتلاش و پر انرژی روی داستان هایتان کار کنید.
با آرزوی موفقیت بیشتر برای همه باغ اناری ها در هر جشنواره ای که شرکت میکنند. در هر کلاسی که هستند. در هر دوره زمانی از زندگی شان که هستند الی الابد.
.
نام اثر عبور یاس هست که بهزودی در کانال قرار خواهد گرفت.
اولین داستان کوتاه نویسنده اش بوده.
خب تا اینجا در بخش داستان کوتاه
خانم محبوبه سلیمانی رتبه برتر
خانم کاظمی فخر شایسته تقدیر
و در بخش فیلمنامه نوجوان عزیز
خانم طاهره حکیمی شایسته تقدیر شدند.
تبریک به همه باغ اناری ها و تبریک به باغبانها که چنین درختانی تربیت کردند و تبریک به خانواده این درختان عزیز و در نهایت به خودم تبریک میگم به خاطر تولد و رشد این نهالها🍎 و چون چاره ای نیست یک تبریک هم به خودشون میگم🤓
امیدورام روزی برسه که جایزه جشنواره جلال و یوسف و امیرحسین فردی و حبیب غنیپور و.... توسط باغ اناری ها درو بشه. آمین.
البته عرض کنم که در بخش داستان کوتاه هفتاد و خورده ای اثر وجود داشته که در داوری اش هیچ گونه اغماضی صورت نگرفته و در فضای کاملا حرفه ای این داستان ها داوری شده. امیدورام درختان عزیز به خودباوری برسند و ایمان بیاورند به تئوری باغ انار در تربیت داستان نویس.
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💠 دبیرخانه دائمی بانوی هزاره اسلام برگزار می نماید.
🔹️مراسم اختتامیه همایش ملی بانوی هزاره ی اسلام
«بزرگداشت حضرت خدیجه سلام الله علیها»
🔷با سخنرانی:
حضرت آیت الله سیدمحمدرضا مدرسی
«عضو محترم فقهای شورای نگهبان و مجلس خبرگان رهبری»
🗓 پنجشنبه ۳۰ دی ماه ۱۴۰۰
🕤 ساعت ۹:۴۵ صبح
◀️ مکان: بلوار دانشجو، جنب دانشگاه علم و هنر، شرکت برق منطقه ای یزد، تالار شهید عباسپور
اینم مراسم اختتامیه که حضوری هست
به محض اینکه لینک آنلاین برام بفرستن میذارم توی باغ.
بسم الله الرحمن الرحیم
عبور یاس، حائز رتبه برتر
#بخشاول
از درد به خودم میپیچم. نفس در سینهام حبس شده. از شدت درد کمر، روی زمین مینشینم و عرق سردم را با پشت دست، پاک میکنم.
حتی نمیتوانم کیشیا را صدا کنم. کاش باز هم با حس تلپاتیاش به دادم برسد.
یاد صبح میافتم که سیدمحمد گفت: «من برم دیگه مطمئنی؟ فندق بابا هوس اومدن نکنه یهوقت! تا برم هیات مرکزی بیام شب میشهها. آخه برنامهی نماز جماعت و سخنرانی بعد از افطاره.»
دستش را گرفتم و گفتم: «ببین آقاسید، اگه دلت میخواد پیش خانوم خوشگلت بمونی بگو. لازم نیست پای فندوقو بکشی وسط.»
کمی به من نزدیکتر شد. سرم را روی سینهاش گذاشت و گفت: «آی لاویو طاهره» بعد هم خندید و انگشت اشاره اش را در چال گونهام فشار داد.
آرام سرم را بلند کردم و با تعجب گفتم: «شما از کجا فهمیدی خندیدم که چال لپمو نشونه گرفتی؟»
- آخه مگه میشه من انگلیسی حرف بزنم و بگم دوستت دارم، بعد تو دلت ضعف نره و نیشت باز نشه؟
چشمان گرد شدهام را همانطور که همیشه خوشش میآمد، چند دور تاب دادم. میدانستم هدف از شوخیهایش گاهی رسیدن به این حالت صورتم است، برای همین با حالت جدی و دست به کمر گفتم: «میگم این رُفقای کِنیاییتون احیاناً نیومدن دنبالتون؟ از مراسم جا نمونید یه وقت وگرنه من با این حجم از دلبر بودنتون غش میکنم.»...
و الان با حالتی غشگونه، خودم را تا رختخواب پهن شدهی کنار اتاق کشیدهام و با نفس های کوتاه کوتاه، به در اتاق نگاه میکنم. خاطرات روزهای اول ورودم به این خانه در ذهنم تاب میخورد...
روزی که رسیدیم، تصورم نسبت به اینجا چیز دیگری بود. توی ذهنم یک شهر قدیمی و به دور از تمدن با مردمانی شبیه سرخ پوستها بود اما برعکس تصورم، وارد یک شهر ساحلی زیبا شدیم. مومباسا با اینکه بافت قدیمی و دلگیری داشت اما بخاطر جاذبهی گردشگریاش، مکانهای مهم شهر مثل استراحتگاههای ساحلی، رستورانها، پارک حیات وحش، موزه، کتابخانه و بیمارستان، بسیار زیبا و جذب کننده ساخته شده بود. از مرکز شهر دور شدیم. نیم ساعتی در حرکت بودیم که با رسیدن به محیط بومی و قدیمی شهر، حس غربت تمام وجودم را گرفت. انسانهای سیاه پوست با لباسهای محلی متناسب با فرهنگ مخصوص آفریقا را فقط در مستندهای مربوط به این قاره، در تلویزیون دیده بودم و حالا آنهارا در کنار بازار محلی مومباسا در حال خرید و فروش میدیدم.
هیچوقت فکرش را نمیکردم بوی ادویهجات، ترشیجات و روغنهای معطر محلی کنیا را انقدر از نزدیک استشمام کنم. در کوچههای تنگ و باریک مومباسا در حرکت بودیم که مسئول هماهنگی دانشگاه کنیا، ما را روبهروی خانهای پیاده کرد. خانهی کوچکی که نمای گچی سفیدرنگی داشت و بالکن کوتاهش با میلههای آهنی سبز رنگ احاطه شده بود. نگاهی به در چوبی خانه که رویش طرحهای پر زرق و برق موج میزد، انداختم و وارد خانه شدم. فضای داخلی خانه ساده و تمیز بود با مختصری از وسایل ضروری. حس عجیبی داشتم. چند لحظه بعد سیدمحمد رو به رویم ایستاده بود و به من که هاج و واج خیره به نقطهای مانده بودم، نگاه میکرد. دستان سردم را گرفت و گفت:
« ولکام مای مومباسایی»
خوش آمدگویی طنزگونهاش که تلاش داشت صدای غمگینش را بپوشاند، بغض و خندهام را در هم ریخت اما سعی کردم قوی بمانم. عهد کرده بودم برای خودش و دغدغههایش، همراه محکمی باشم.
لبخندم را که دید، نفس عمیقی کشید و گفت: «قول میدم اینجا رو هم مثل خودم، خوشگل کنم.»
و بعد برای در امان ماندن از چشم غرهی احتمالی من، فوری چرخید و به سمت آشپزخانه رفت...
و حالا بعد از گذشت هفتماه با نگاه به سرتاسر اتاق،میبینم که به قولش عمل کرده. خانهی ما اگرچه در تنهایی و غربت است اما زیبا و عاشقانه است، درست مثل خودش!
سرم را آهسته به سمت راستم میچرخانم. گلدانهای سفالی کنار در ورودی را خیلی دوست دارم. هر کدامشان پر از برگهای سبز و زیباست. از کنار ساحل بامبوری که پاتوق پیاده روی و گردشمان است، خریدهایم. دیوار سمت چپ در، از هنر دست خودم که کیشیا یادم داده است، پر شده. بافتهای پارچه ای با مهره های رنگارنگ چوبی. قالیچهی کوچک سنتی از پشم بز را گوشه اتاق پهن شده که هدیهی دانشجویان سیدمحمد است. رنگ و لعابش انرژی خاصی به من میدهد. چشمم به قاب کوچکی میافتد که نقاشی یک کودک در آغوش مادر است. مادری که دامنش از گلهای سفید و زیبا پر شده. هدیهی یک دوست عزیز در روزهای اول مهاجرت...
روز سوم مهاجرت، درست وقتی که حالت تهوع، امانم را بریده بود، حس کنجکاوی کیشیا او را به در خانهی ما کشاند. در را که باز کردم، سفیدی دندان هایش که از بین لبان درشت و گوشتیاش پیدا بود، چشمم را نوازش کرد. قد بلند و هیکل درشتش، پوست قهوه ای رنگ و صافش، لباس و شال متفاوتش و رشتهای از دانههای چوبی رنگی بسته شده روی پیشانیاش، نتوانسته بود، مهربانیاش را بپوشاند.
#عبوریاس
#بخشدوم
از همان ابتدای ورودش به خانه، پر شور و هیجان با زبان انگلیسی صحبت میکرد. من هم به لطف تمرینهای مداوم سیدمحمد در ایران، تقریبا مسلط بودم. وقتی کمی از داستان زندگی و مهاجرتم و علت ضعف و بیحالیام را تعریف کردم، در کمال تعجب قطرههای اشکش روی دامن سورمهای رنگش ریخت. دستم را گرفت و به زبان سواحیلی چیزی گفت که متوجه نشدم و بعد فوری در خانه را باز کرد و رفت. یک ساعت بعد، آمد. یک بسته جلویم گذاشت. همان قاب کوچک نقاشی که همسایه خوشقلب و عجیبم، بهخاطر غافلگیر شدنش در مورد کودکم، کشیده بود.
شب که سیدمحمد، نقاشی را دید، با حالتی که مات نقطهای شده بود، گفت: «امان از سوپرایز شدن. واسه ما که غافلگیریهامون خورد به هم. جرقه زد. بعدشم من زیر بارون چشمای خوشگلت، خیس عرق شدم.»
از حرفهای قشنگی که میزد ناخودآگاه، لبخندی روی لبم آمد اما عبور خاطرات در ذهنم، دستم را برای هر ابراز احساساتی بسته بود...
از پله های آزمایشگاه تند تند بالا رفتم. قبض را به خانم خوشروی پشت باجه دادم. روی یکی از صندلیهای سفت آبی رنگ، منتظر خوانده شدن اسمم نشستم. تپش قلبم، کلافهام کرده بود. ذکر گفتم و مثل همهی این سالها توکل بهخدا کردم. نیم ساعت بعد با شنیدن صدایی که میگفت: «خانم طاهره محمدی به باجهی سه» به سمت باجه جوابدهی رفتم و پاکت جواب را گرفتم. با قدمهای بلند و سریع به گوشهی خلوتی رفتم. برگهی جواب را باز کردم. چشمم که به عدد نوشته شده روی برگه افتاد، یک لحظه حس کردم هیچ صدایی را نمیشنوم و در خلا غوطهورم. عددی که بعد از هفت سال نذر و نیاز و درمان، خبر از مادر شدنم میداد. با یاد بابا شدنِ سیدمحمد، طعم دهنم شیرین شد و قلبم به قلیان آمد. باید فکری برای غافلگیر کردنش میکردم. اگرچه خود این خبر، بعد از هفت سال، بزرگترین غافلگیری بود و نیازی به مدل خاصی نداشت. در حالیکه حسی شبیه پرواز و رهایی داشتم، از آزمایشگاه بیرون آمدم. سر راه با یک ذوق غیرقابل وصفی، از مغازه لباس کودک، یک سرهمی سفید نوزادی خریدم.
دل توی دلم نبود برای برق چشمهای یار خسته و پرتلاشم. محمدی که مثل گل محمدی بود. چهرهی مردانه و دوست داشتنیاش، موها و ریشهای مشکی همیشه مرتبش، چشمهای سیاه و مهربانش، همه و همه بارها قلبم را در سرازیری میانداخت. تمام این هفت سال با محبتها و توجههات خاصش تمام کمبودهای بیتوجهی خانوادهام را پر میکرد. همهی طعنهها و زخم زبانها که بخاطر ازدواجم با او بود را با قدرت ایمانش و کلام گرمش ترمیم میکرد. همیشه اقرار میکردم که تمام زندگی و داراییام، برای او که تمام وجودش از ایمان و عشق و معرفت لبریز شده، کم است.
ساعت را نگاه کردم. نزدیک آمدنش بود. امشب تماما چشم شده بودم. میخواستم این قاب خاطره را در ذهنم بکوبم.
در را باز کرد. خستگی از سر و رویش میبارید. نزدیکش رفتم و سلام کردم. سرش را بلند کرد و گفت: «سلام آرامش محمد. خوبی؟»
کیفش رو گرفتم و گفتم: «خوبم آقا. خدا قوت.»
نمیدانم چرا یک لحظه حس کردم سرحال نیست. خیلی با خودم کلنجار رفتم که نپرسم اما دل بیتابم، مقاومت نکرد.
- شما خوبی؟ تو فکری؟
سرش با شتاب بالا آمد و گفت: «نه یعنی آره آره خوبم شکرخدا. برم دستامو بشورم الان میام خدمت خانم طاهره محمدی!»
بعد در حالی که مسیرش را تغییر میداد زیر لب زمزمه کرد: «زن که نباید انقد تیز باشه.»
چشمانم از تعجب گرد شده بود. یک دلشورهی عجیبی وسط قلبم خانه کرد. شیطان را لعنت کردم. جعبهی مخملی قرمز کوچکی که لباس نوزادی و پاکت آزمایش را در آن گذاشته بودم را، روی میز کنار سینی چای و خرما گذاشتم.
سیدمحمد به سمتم آمد و با دیدن جعبهی کادو، نمایشی دستش را بر سرش کوبید و گفت: «آخ آخ! خانوم دیدی چی شد!؟ شما عفو بفرمایید بنده رو که این مناسبت بزرگ و تاریخی رو فراموش کردم. آخه شما چرا زحمت کشیدی؟! چوبکاری کردی عزیز من!»
همانطور که سعی میکردم خندهام را مخفی کنم، گفتم: «چه مناسبتی سرورم؟»
او هم با ترس ساختگی گفت: «بیچارم امشب. از اون سرورم گفتنت، مشخصه کارم ساختهس. خب سالگرد ازدواجمونه دیگه عزیزم.»
- محمدجان! یعنی میخوای بگی نمیدونی سالگرد ازدواجمون سه ماه دیگهست؟
-عه آهان یادم اومد. امشب سالگرد عقدمونه. به به دی...
با صدای من که اسمش را صدا زدم، دیگر ادامه نداد و در حالی که سرش را میخاراند، مظلومانه گفت: «آخه تولد من و شما هم که نیست. پس میمونه سالگرد اولی...»
این بار با صدای قهقهی من، ساکت شد. انقد خندیدم که اشک از چشمانم سرازیر شده بود.
همینطور که با لذت به اشک و خندهی من نگاه میکرد و گوشهی چشمان همیشه نجیب و پاکش از خنده، جمع شده بود، گفت: «آخیش خطر بر طرف شد. حالا بفرمایید مناسبتش رو خودتون بگید.»
#بخشسوم
با چشم و ابرو به جعبه اشاره کردم که بازش کند. در جعبه را آرام باز کرد. لباس نوزادی را برداشت و با لبخند نگاه کرد.
- چه خوشگله واسه کی خریدی؟ کدومشون خواهر برادر دار شدن بسلامتی؟
دلم برای این همه مهربانیاش، پر پر شد. آنقدر احترام و محبت به خانوادهام داشت که فکر میکرد برای بچههای خواهر یا برادرم هدیه خریدهام، در حالیکه جز سرسنگینی و بیمحلی هیچ چیز از آنها ندیده بود.
بغضم را قورت دادم و پاکت جواب آزمایش را روبهرویش گرفتم و گفتم:
«برای نی نی بابا سیدمحمد و مامان طاهره خریدم.»
به وضوح تکان خوردنش را دیدم و لرزش چشمانش را. خط به خط او را از حفظ بودم. چند ثانیه به چشمم خیره مانده بود. مات مات.
بلند شد و با دستانش صورتم را قاب کرد. دهان باز کرد برای گفتن چیزی اما مثل اینکه بخواهد از بالا به پایین سقوط کند، دستانش را از کنار صورتم برداشت و روی سرش گذاشت و موهایش را چنگ زد.
بیحس و ناباورانه به او که کلافه و سردرگم شده بود، نگاه میکردم. وقتی به سمت اتاق کارش راه افتاد به خودم آمدم و روی صندلی چوبی میز ناهارخوری، نشستم. سرم را روی میز گذاشتم و اشک ریختم. نیم ساعت بعد آرام به سمت مرد عجیب امشب، حرکت کردم. در نیمه باز اتاقش و صدای هق هقش که در سجده بلند شده بود، بند دلم را پاره کرد. از ناراحتی، زبانم بند آمده بود. مدام در مغزم تکرار میشد: «چی باعث این واکنشو این گریهها شده. مگه یک عمر منتظر این لحظه نبودیم؟!»
وقتی حس کردم توانی در دست و پایم نیست، به سختی دهانم را باز کردم و با لکنت گفتم: «م م محمدم محمد بیا»
با سرعت خودش را به من رساند. با ترس و نگرانی زیر بغلم را گرفت و گفت: «چی شده عزیزدلم، خدا منو ببخشه که باعث این حال و روزتم.»
صدایش را دیگر نشنیدم تا وقتی که سعی میکرد، آرام با قاشق، آب قند را گوشهی لبم بریزد. با ناراحتی میگفت:« قربونت برم خدا چه غافلگیری تو غافلگیریای شد. بمیرم برات طاهره، که تو زندگی با من، فقط اذیت شدی. خدا ببخشه منو که بهترین شب زندگیتو خراب کردم. چشماتو باز کن خانومم تا بیشتر عذاب نکشیدم.»
آرام چشمان بیحال و خیسم را باز کردم. به چهره ی کلافه و بهم ریختهاش نگاه کردم.
- چی شده محمدم؟ چی شده که بهترین خبر دنیا باعث شد...
تو حرفم پرید و گفت: «چیزی نیست باور کن. فقط من میخواستم امشب با یک خبری غافلگیرت کنم اما خودم غافلگیر شدم. از اتاق فرمان میگن گویا خط رو خط شده.»
باز هم میخواست از در شوخی، آرامش را به وجودم برگرداند اما ذهن من، درگیر خبر غافلگیر کنندهی او بود. نگاه منتظرم را که دید، سرم را از روی پایش برداشت و روی بالش گذاشت و گفت: «ببین طاهره جان! تو شرایط کاری منو میدونی، خودت تو هر موقعیتی کنارم بودی.کمکم بودی. خبر از دعوتنامهها که از کشورهای مختلف میفرستن داری. میدونی که همه رو رد کردم.»
کمی رو تخت جابهجا شد. آرنجش را روی پایش گذاشت و کمی به جلو خم شد.
- این دعوتنامهی آخری یه جور خاصیه. خیلی بررسی کردم. خیلی از اساتید باهام صحبت کردن. به جایی رسیدم که حس میکنم، باری روی دوشمه و یه رسالت مهمی دارم. تمام شرایطش رو با توجه به روحیه خودم و بزرگواری و همراهی همیشگی تو، سنجیده بودم الا این غافلگیری پر برکت.
نفس عمیقی کشید و سرش را به سمتم کج کرد. با یک لبخند خاص کنار لبش، نگاهی به شکمم انداخت. سرش را تکان داد و گفت:« قربون حکمت خدا برم. طاهره منو حلال کن. تو که میدونی من چقد عاشق تو و اون فندقمون هستم اما ...»
وسط حرفش پریدم و گفتم: «سید محمد چی میخوای بگی؟ اون دعوتنامه چیه؟ کجا رو گفتی احساس وظیفه میکنیو باید بریم؟
نگاهش را از چشمانم دزدید و با سر پایین گفت: کنیا
- کنیا؟
- اوهوم. یه کشور بزرگ تو شرق آفریقا
طوری با صدای بلند گفتم: «چی؟»، که با ترس ساختگی از تخت بلند شد. دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: چه خبرته طاهره جان؟!
بی توجه به حرکات و حرفایش، پرسیدم: شوخی میکنی سید؟! آفریقا آخه؟!
- نه شوخی واسه چی؟ از دو سال پیش که به لطف خدا و با کمکهای مالی شما، مقالات و کتابهای بنده به سه زبان چاپ و منتشر شد، از دانشگاههای اسلامی خیلی از کشورها واسم دعوتنامه اومد. پارسال که رییس دانشگاه کنیا، اومد ایرانو از مشکلات اونجا و ضعف تشیع بخاطر نبود نیروی تبلیغی و فعالیت اروپاییها برای گرایش مردم به مسیحیت میگفت، من خودم برق اشک رو تو چشماش ایشون دیدم. با منم حرف زد. شیفتهی من شده بود. منم ارادت پیدا کردم بهش.
سیدمحمد نفس عمیقی کشید و لیوان آب روی میز را سرکشید. سلام بر حسینی گفت و ادامه داد: «حالا دو سه ماهه، داره نامه نگاری میکنه به علما و اساتید که نیرو لازم داریم.»
بعد از جایش بلند شد و به سمت کیفش که کنار میز مطالعه، گذاشته بود، رفت. از کیفش یک پاکتی بیرون آورد.
#بخشچهارم
کنارم نشست و دستش را دور بازویم حلقه کرد و گفت: «بهتر شدی؟»
سرم را به نشانهی مثبت تکان دادم. پاکت را سمتم گرفت و گفت: «بخونش»
برگه سفیدی را از پاکت بیرون کشیدم و با صدای آرام خواندم:
«بسمه تعالی. سلام و درود خدا بر مبلغان راه دین خدا
دکتر سیدمحمد هاشمی عزیز! در کشور مسلمان شیعهی دوازده امامی رشد و تحصیل کردن، زکاتی دارد و آن تبلیغ و گسترش اسلام در کشورهای محروم است. سیدمحمد عزیز! میدانی که در کشور کنیا، هفده دانشگاه مسیحیت داریم درحالیکه هیچ دانشگاهی برای اسلام شناسی نداریم. شرایط تدریس و زندگی در اینجا سخت است اما سختیهایی که اولین ایمان آورندگان به رسول خدا، برای حفظ اسلام کشیدهاند در برابر سختیهای ما مثل دریا به قطره است. سلام خدا بر بانو خدیجهی کبری سلام الله علیها که تمام قد، برای برپایی دین اسلام تلاش کرد. سلام خدا بر یاران واقعی و مجاهد پیامبر، که تا پای جان برای برپایی دین ایستادگی کردند. والسلام علی من تبع الهدی.
جامعهی کوچکی از کرهی زمین، بیصبرانه منتظر حضور ارزشمند شماست.»
نامهی کوتاه اما پر سوز و احساسی بود. بین زمین و زمان معلق بودم. در ذهنم با خودم درگیر بودم: « اگه من نخوام برم چی؟ اگه بخواد خودش تنها بره چی؟ با این شرایط بارداریم چیکار کنم؟ نه نمیشه نمیتونم برم. عذرم موجهه. خانوادهام که اگه بفهمن نگامم نمیکنن. اصلا راضی نمیشن. این خبر مهاجرت قبل از این بوده که بچهدار بشیم اما الان که نمیشه.»
با تکان خوردن دست سیدمحمد جلوی صورتم، با گنگی نگاهش کردم.
لبخند زد و گفت: «کجایی؟ کنیا خوش گذشت؟»
فقط لبخند زدم. توانایی حرف زدن نداشتم.
حال و روزم را که دید گفت: «راستش من همهی جوانب مهاجرت رو بررسی کردم. محل سکونت و مراکز تبلیغی بیشتر در شهر مومباسائه. یکی از مهمترین شهرهای کنیاست. پر رفت و آمد و پر توریسته. شهرش قشنگه. ساحلیه.اما خب از لحاظ فرهنگ و آدما خیلی باما فرق دارن. مسلمون خیلی دارن اما شیعیان خیلی کمن.»
سرش را پایین انداخت و زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: «یجورایی احداث و راهاندازی دانشگاه و تدریس و تبلیغ رو میخوان به عهدهی من بذارن. حالا نظرت تو چیه طاهره جان؟»
سرم را بلند کردم و گفتم: «خب آخه الان وضعیتمون تغییر کرده. یعنی میگم، بچه آخه، آفریقا نمیدونم ولی...»
- باشه عزیزم. استرس به خودت راه نده. میدونم نگران چی هستی. منم سه ماهه درگیر همین سخت بودن شرایط مهاجرت واسه توام. الانم که دو برابر حق داری.
- یعنی شما نگران نیستی؟
- خب راستش این کلافگی یکساعت پیشم بهخاطر همون ضعف ایمانمه دیگه. بعدش فکر کردم، دیدم من که نیت و هدفم معلومه. خدا هم که همیشه خیر میخواد. شایدم این بچه لطف خداست بهخاطر قبول تبلیغ دین یا شایدم امتحانه برای سنجش ثبات قدمم.
دو هفته از آن شب غافلگیر کننده گذشت. سه روز اول در سکوت عجیبی فرو رفته بودم. سیدمحمد بارها برایم حرف زده بود و اطمینان داده بود آنجا هم مثل اینجا دارای امکانات پزشکی است و باید توکل کرد و برای یاری دین خدا لبیک گفت اما من هنوز مردد بودم. آنقدر نگران جواب این سوال بودم که نمیتوانستم بپرسم: «اگر من مخالف مهاجرت باشم تو تنها میری یا کلا نمیری؟!»
در صورت تنها رفتنش از من چیزی باقی نمیماند. محمد مثل نفس بود برای من. اگر عدم همراهی من، باعث ماندگاری خودش و لغو برنامههایش میشد، عذاب وجدان و روسیاهیاش تا ابد برای من میماند.
با اینکه هنوز تصمیم نگرفته بودم اما چند روز بعد، وقتی به مادرم ماجرا را گفتم، از شدت شوک و ناراحتی، حالش بد شد و دهان به نفرین سیدمحمد باز کرد. مدام اشک میریخت و میگفت: «خدا ازش نگذره که اول خودتو از ما گرفت. بعدم که پدرت از غصهی ازدواجت دق کرد. بعدم ارث باباتو خرج دفتر کتاباش کرد. الانم میخواد بچه و نوهم رو ببره کشور آفریقایی. میخواد تو هم مثل خودش بیکس و کار بشی. آخه آدم دردشو به کی بگه.»
در حالیکه شانههایش را ماساژ میدادم، گفتم: «مامان جان این چه حرفیه آخه؟! چند بار بگم من خودم به این ازدواج راضی بودم. مگه اجباری در کار بوده؟! من دنیا و آخرتم رو تو ایمان و اخلاق سیدمحمد میدیدم. اینکه پدر و مادرش رو تو بچگی از دست داده و پسر حاجی پولدار یا پسر رفیق بابا خدابیامرز نبود، یعنی آدم بدیه؟! گناهه بخدا این حرفا. خودتون شاهدین سر قبول کردن پول ارثیه، چندماه باهاش درگیر بودمو قبول نمیکرد. آخر قسمش دادم به مادر حضرت زهرا. میدونستم رد خور نداره. این ماجرای مهاجرتمونم مربوط به قبل از بارداریم بوده.»
مادرم دستم را پس زد و گفت: «باشه عیب نداره مادر. بذار بره به کارش برسه. تو هم زیر گوش خودم باش. تا زایمانت نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره.»
#بخشپنجم
وحشت زده به مادرم نگاه میکردم. فکر دور بودن از عزیزترینم باعث شد قلبم فرو بریزد و در تمام بدنم حس داغی کنم.
- مامان عزیزم! من که نمیتونم از شوهرم جدا باشم. اونم تصمیمش رو گرفته. منم به امید خدا همراهیش میکنم. انشاءالله مشکلی پیش نمیاد. شما هم نگران نباش.
مادر که بر افروخته شده بود با لحنی تند و عصبی گفت: « باشه برو. لیاقتت همینه. دیگه حق نداری اسمی از من و خانوادت بیاری.» بعد هم با شتاب از روی صندلی بلند شد و به اتاقش رفت. چند دقیقه، ناراحت و دلشکسته به قاب عکس پدر زل زدم. با فکر به تلاش بیتاثیرم، چادرم را سرم کردم و از خانهی مادرم بیرون آمدم.
توی راه با خودم کلنجار میرفتم. قدمهایم به سمت امامزاده کشیده شد. روبهروی حرم نشستم. قرآن را بوسیدم و یک صفحه را باز کردم. آیه ای که آمد،اشکهایم را سرازیر کرد:
«اِنَّ الَّذينَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا تَتَنَزَّلُ عَلَيهِمُ المَلائِكَةُ أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا وَأَبشِروا بِالجَنَّةِ الَّتي كُنتُم توعَدونَ»
به یقین کسانی که گفتند: «پروردگار ما خداوند یگانه است!» سپس استقامت کردند، فرشتگان بر آنان نازل میشوند که: «نترسید و غمگین مباشید، و بشارت باد بر شما به آن بهشتی که به شما وعده داده شده است!»
قلبم آرامش عجیبی پیدا کرده بود. به خانه که رسیدم مشغول پختن کیک شدم. میخواستم روی آن بنویسم: «ثم استقاموا»
دوست داشتم تمام تلخیها را با خوردن این کیک مخصوص، شیرین کنم. آن شب یکی از بهترین شبهای زندگیام بود. خندههای زیبا و از ته دل سیدمحمد، الهی شکر گفتنهای مداومش بخاطر رضایت دادنم به مهاجرت، روی دلم هک شد.
و الان در این شرایطی که هر لحظه برایم سختتر شده، از یادآوری آن لحظات زیبا، بیشتر دلم برای او تنگ میشود. درد در تمام وجودم میپیچد. تمام لباس نخی بنفشم که گلهای سفید ریز دارد، از عرق سرد بدنم، خیس شده. دیگر قدرت، برای نشکستن سد چشمانم ندارم. صدای گریهام بلند میشود. از خدا خجالت میکشم. بلند بلند با گریه میگویم: «خدایا به ثم استقاموا عمل کردم. خدا ببین استقامت کردم. خدایا بچمو حفظ کن. بحق صاحب امشب، بهم رحم کن»
یک لحظه یاد پارسال افتادم. درست مثل امشب که شب دهم ماه رمضان بود، کارهایم را زود انجام دادم که به مراسم دانشگاه برسم. سخنرانیهای سیدمحمد همیشه با یک نگاه نو همراه بود. گاهی در مراسمها بهخاطر اینکه همسر او هستم حسابی حس غرور تمام وجودم را فرا میگرفت. با جمع جوان دانشگاه افطار کردیم. مراسم دعا و عزاداری و توسل به بانوی آن شب، حس آرامشی در قلبم بهوجود آورده بود.
با اینکه لرزش بدنم شدید شده بود و چشمانم تار میدید اما با یاد توسل به بانو برای گرفتن حاجتم که فرزند دار شدنم بود، لبخندی روی لبهای خشکم نشست. کم کم حس میکردم توانم رو به پایان است. با فکر ندیدن سیدمحمد و فرزند کوچکم در لحظههای آخر عمرم، اشکهایم تمام صورتم را خیس میکرد و دقایقی بعد در دنیای بیخبری فرو رفتم...
چشمانم را گشودم. با حس درد در شکمم آخی گفتم. حواسم به فضای اطرافم جمع شد. روی تخت بیمارستان بودم. نگرانی و استرس از آنچه از اتفاق افتادنش میترسیدم، قلبم را به تپش انداخته بود. سرم را به سمت راست چرخاندم. سیدمحمد را با چهرهای خسته و ژولیده دیدم. تکیه بر صندلی زده بود و خوابیده بود. تمام توانم را جمع کردم و آرام صدایش زدم. از جا پرید و با چشمانی قرمز که حسابی گود افتاده بود، نگاهم کرد. به سمتم آمد. دستم را گرفت و گفت: «جانم طاهره جانم؟»
_سیدمحمد! بچم
دستان سردم را در دستان گرمش بیشتر فشرد. نگاه پر محبتش را به چشمانم گره زد و گفت: « الان میارنش عزیزم. حالش خوبه. یه دختر کوچولوی خوشگل. مبارکمون باشه»
بعد هم نگاهش رنگ ملامت گرفت. کنارم روی تخت نشست و گفت: « نمیدونی چی کشیدم طاهره. بین مراسم بهخاطر اتصالی کردن برق و بعدشم خاموشی مطلق، امکان ادامهی برنامه نبود. منم زود اومدم بیرون. دم در یه پسر جوون یه دسته گل خوشگل با گلای ریز سفید با بوی شبیه به بوی یاس بهم داد. بهش گفتم بابت چیه؟ گفت: «یه روزی یه حاجت بزرگ از صاحب امشب داشتم. نیت کردم اگر حاجت روا بشم روز شهادت ایشون به سادات گل یاس هدیه بدم. الوعده وفا.» راستش خیلی متاثر شدم. ازش تشکر کردم. پرواز کردم که بیام پیشت. خواستم زنگ بزنم بهت یادم افتاد گوشیم دیروز اتصالی کرده. باورت میشه طاهره؟
نگاهش کردم. با سرم حال خرابش را تایید کردم که ادامه داد:
_ یهو دلم شور زد. دسته گلو بو میکردم و نذر گل یاس و مادرش صلوات میفرستم تا قلبم آروم بشه. طاهره! در خونه رو که باز کردم تو خونه هم بوی عطر یاس میومد.
#بخشششم
بغض صدایش و اشک حلقه زده در چشمهایش را نتوانست از من مخفی کند و در همین حالت که دلم را چنگ میزد ادامه داد:
_ سرم رو که چرخوندم دیدم با صورت سفید و خیس، لبهای خشک و بیرنگ، گوشهی اتاق دراز کشیدی. گفتم: یا مادر سادات خودت به دادم برس. رفتم سراغ تلفن. انقد اضطراب داشتم که یادم نبود چند روزه واسه جابجایی خطها، تلفنا قطع شده. از خونه زدم بیرون. تو تاریکی با پای برهنه تا سرکوچه دویدم. تو راه داد میزدم : «کمکم کنید. به دادم برسید. یا صاحب الزمان بهحق مادرت دستمو بگیر.»
دیدم یه ماشین سر کوچه وایساد. خانمه همونطور که داشت پیاده میشد با زبون سواحیلی بلند بلند حرف میزد. تا منو با اون حال دید سریع به سمت خونهی ما دوید. حال درستی نداشتم. چند دقیقه بعد با شوهرش برگشتم پیشت. روسری سرت کرده بود. طاهره نمیدونی چه حالی داشتم...
وقتی حس کردم تنها و غریب داری جلو چشمم پرپر میزنی.
با صدایی ضعیف گفتم: «پس بالاخره کیشیا هم رسید. همش منتظرش بودم.»
- آره رسید اما تمام مسیر تو ماشین صدای گریههاش میومد. تا مرکز شهر یک ساعته ولی انقد سرعتمون بالا بود، زودتر رسیدیم بیمارستان. دکتر که گفت وضعیتت پر خطره، روی صندلی ها وا رفتم.
دوستت کیشیا با بغض و گریه میگفت: «طاهرهی مظلومم! کاش امروز مراسم نمیرفتم. کاش توی این غربت، تنهات نمیذاشتم. هیچ وقت خودمو نمیبخشم. طاهرهی تنها و صبورم. بهترین دوست من. خدای من طاهره رو حفظ کن.»، این حرفا بیشتر جیگرمو میسوزوند. انگار از زمین جدا شده بودم. به نقطهای خیره مونده بودم.
صدام کردن. باید امضا میکردم. ریسک عمل زایمان بالا بود اما راه دیگهای هم نبود. دکتر گفت: مسمومیت شدید بارداری به همراه زمان طولانی افت فشار، شرایط را سخت کرده. امضا کردم و رفتم سمت استراحتگاه بیمارستان. مهر تربت کربلا رو گذاشتم و ...
غصه دار نگاهم کرد. دلم برای مظلومیتش آتش گرفت. با یاد خاطرات پر دردش نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
تنها همدمم، تنها عشقم، داشت با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکرد. یهو یاد بعد از مراسم افتادم. پسر جوان، گل یاس، عطر یاس خونه، شب شهادت. نیت کردم. اشک ریختم. متوسل شدم. مادرمو به مادرش قسم دادم. نیم ساعت بعدش کیشیا با صورت خیس و چشمای پر از رگههای قرمز اومد دنبالم. با لبخند و ذوق خاصی گفت: «گود نیوز سیدممد، گود نیوز»
باورم نمیشد. با سرعت به سمت ایستگاه پرستاری دویدم. پرستار تا منو دید گفت:
«Messiah was here»
طاهره باورت میشه؟ اینا با خوشحالی از معجزهی مسیح گونه که تو و بچه رو از مرگ نجات داده، میگفتن اما من، اما..
سکوتش را شکستم و گفتم: «اما چی سیدمحمد؟!»
نگاهش را به رو به رو دوخت گفت: «اما من تو بوی خوش یاس اطرافم غرق شده بودم.»
ناخودآگاه تنم از حرفها و حالتهایش لرزید. میخواستم باز هم از آن چه که دیده و چشیده بگوید که با ضربه ای به در و آمدن تخت کوچک نوزاد به داخل اتاق، بی اختیار گریه کردم. پرستار دختر کوچک و نازم را که در پتوی لطیف صورتی پیچیده شده بود در آغوشم گذاشت و با لبخندی ترکمان کرد.
به چهرهی زیبایش نگاه کردم. صورتم را به سمت سیدمحمد برگرداندم و نگاه پر از عشقش به خودم و کودکم را با لذت چشیدم و گفتم:
-اسمش؟
- مامان طاهره! تو چی دوست داری؟
اشکی از چشمان خمار و سیاهم پایین افتاد و بین موهایم گم شد.
با بغض و لرزش صدا گفتم: «یاس»
سیدمحمد با بهت، سری تکان داد. به دختر کوچکمان نگاه کردیم و دوباره نگاهمان به هم گره خورد. همزمان با هم گفتیم: «فاطمه یاس»
محبوبه سلیمانی
جشنوارهی بانوی هزاره اسلام
پانزده شهریور هزار و چهارصد
هدایت شده از
#مثلا واو، روز مباهله و سالروز یک روز خاص برسه دستم...
📝با دستخط نویسنده، صفحه ی اول واو:
«بسمه تعالی
هیچ وقت برای رشد و پیروزی دیر نیست، پس آرزوی موفقیت دارم...»
🌿تقدیم به حامی روزهای سختم
#کتاب_واو
#نویسندهاستادواقفی
#یکروزخاص
چهارشنبه سیزده مرداد بود که واو به دستشون رسید😎
و یقینا واو هم تاثیر داشته. نگید نه که با همین پشت دست🧐
هدایت شده از م.م
امروز آشپز خانه بودم. در حالیکه سبزی اسفناج را تفت می دادم، چشمم افتاد به گلدان "پدیلانتوس" کنار پنجره آشپزخانه قرار داشت. قربان صدقه اش رفتم. ناگهان متوجه شدم یکی دو تا از برگها و ساقه هایش، پوشیده از پنبه شده است.
تا به حال با چنین آفتی روبرو نشده بودم. با فُسون، برگها را درگیر کرده بود.
سریع با دستمال مرطوبی، آنها را پاک کردم.
ولی برگها به آسانی از ساقه جدا می شدند.
بعضی از برگها را چیده و برخی از ساقه ها را بریدم.
چاره ای نبود.
ابلیس همه جا سرک می کشد.
#م_مقیمی
هدایت شده از آثار صوتی آیت الله حائری شیرازی
مستند 2.mp3
9.41M
🔊 بشنوید |قسمت 2
مستند رادیویی "پنجره" سیره اخلاقی آیت الله حائری شیرازی را از زبان تیم محافظینش بازگو می کند
بررسی سیره فردی ، اجتماعی ، فعالیتهای فرهنگی و سیاسی آیت الله حائری از جمله مباحثی است که در این برنامه به آن پرداخته می شود.
آیت الله حائری شیرازی از روحانیون فعال در انقلاب اسلامی ایران و از اساتید اخلاق حوزه علمیه قم بود وی در دوره اول مجلس شورای اسلامی و نیز دوره اول، دوم و چهارم مجلس خبرگان رهبری به نمایندگی از مردم شیراز حضور داشت و با شهادت آیت الله سید عبدالحسین دستغیب از سوی امام خمینی به امامت جمعه شیراز منصوب و بعد از آن نماینده امام در این شهر شد.
گفتنی است این عالم ربانی در ۲۹ آذرماه ۱۳۹۶ بعد از طی یک دوره بیماری در سن ۸۱ سالگی دار فانی را وداع گفت.
تهیه شده در رادیو معارف
@haerishirazi_mp3
هدایت شده از آثار صوتی آیت الله حائری شیرازی
مستند 1.mp3
4.49M
🔊 بشنوید |قسمت 1
مستند رادیویی "پنجره" سیره اخلاقی آیت الله حائری شیرازی را از زبان تیم محافظینش بازگو می کند
بررسی سیره فردی ، اجتماعی ، فعالیتهای فرهنگی و سیاسی آیت الله حائری از جمله مباحثی است که در این برنامه به آن پرداخته می شود.
آیت الله حائری شیرازی از روحانیون فعال در انقلاب اسلامی ایران و از اساتید اخلاق حوزه علمیه قم بود وی در دوره اول مجلس شورای اسلامی و نیز دوره اول، دوم و چهارم مجلس خبرگان رهبری به نمایندگی از مردم شیراز حضور داشت و با شهادت آیت الله سید عبدالحسین دستغیب از سوی امام خمینی به امامت جمعه شیراز منصوب و بعد از آن نماینده امام در این شهر شد.
گفتنی است این عالم ربانی در ۲۹ آذرماه ۱۳۹۶ بعد از طی یک دوره بیماری در سن ۸۱ سالگی دار فانی را وداع گفت.
تهیه شده در رادیو معارف
@haerishirazi_mp3
یاحق
امروز چشمم به جمال خورشید روشن شد و طلوع آن و اولین شعاعهای زرفام آن..بعد از مدتهای مدید...
رخ به رخ و چشم در چشم به کوری همه ساختمانهای جدید...
نارنجی بود...پر رنگ....درست مثل آن وقتها که به شوق دیدن طلوع مهر بعد از غروب ماه،
چادر به کمر زده، در پشت بام را باز میکردم و اَجی مَجی گویان میپریدم روی خرپشته....درست قبل از آنکه خانهی ویلایی کنارمان آپارتمانی ۶قلو بزاید وخانهی کنارش، همچنین و خانهی کنارترش و کنارترترش و کنارترترترش و قس علی هذا الی غیر النهایه...
از آن بالا حیاط را نگاه کردم، نگاهم از بالای درختان انار گذشت. از روی یاسهای زرد وسپید ردّ شد و کمی آن طرفتر کناربوتهگل محمدی روی تشک رضا نشست. میان خر و پف های گاه وبیگاهش...نگاهی به اطراف حیاط انداختم...مسعود، سیمین ...عهه...پس سهیلکو؟ ...
از همان بالا کوچه را دید زدم. مثل همهی جمعهها خلوت بود و ساکت. سرم را چرخاندم ...علی آقا با یک ظرف حلیم از ته کوچه پیدایش شد...آهان پیدایش کردم...اینهم سهیل، با چند نان بربری تازه....
چشمم به انتهای افق بود و طلوع گرم خورشید ولی شامهام در پِی عطر نان بود و ذائقهام به دنبال حلیم...
خورشید که بالاتر آمد من هم بلند شدم ...کش و قوسی به عضلاتم دادم ، کمرم تقی صدا کرد و عضلاتم شد عظلات...بعد آرام، دستم را گذاشتم روی لبه پشتبام و از خرپشته پایین آمدم...
- آهای یا ایهاالذین آمنوا بلند شید دیگه لنگه ظهره...
صدای سهیل است که در حیاط خانه میپیچد.
رضا پتو را میکشد روی سرش...مسعود خودش را جمع میکند و سیمین همچنان خواب هفت پادشاه را میبیند...
گفتم هفت پادشاه و یاد هفت مرتبهی وجودی انسان افتادم...نه...نیفتادم ...یادم نبود اینجا ده ساله ام....
فهم هفت مرتبهی وجودی مال ده سالگی نیست...مال دوتا ده سالگی است...فهم بیست سالگی را به ده سالگی قرض میدهم و بالای سر سیمین مینشینم ...بیدار شده ولی خودش را به خواب میزند...خم میشوم وصورتم را میچسبانم به گونههای کوچکش...گونههایش فقط کمی از گردو بزرگتر است...تیمچه لبخندی میزند ولی زود لبهایش را جمع میکند که لو نرود...سرم را بلند میکنم و طوری که بشنود میگویم: حیف شد که سیمین خوابه مجبورم بستنیها رو خودم بخورم...یواشکی لای چشمانش را باز میکند و دوباره میبندد...
فرصت را غنیمت میشمارم و درآغوشش میکشم و شروع میکنم به قلقلک دادنش...
- ای فسقلی خوشمزه من رو گول میزنی....الان میخورمت.....الان میخورمت....
از خنده ریسه میرود و بلند میشود و از میان دستانم فرار میکند و دور حیاط میچرخد...
- اگه میتونی بیا منو بگیر....بیا دیگه...بیا....
رضا که از سر و صدای ما کلافه شده پتو را از روی سرش کنار میزند و میگوید:
چه خبرتونه؟ اول صبحی...همسایهها خوابن...
- همسایهها همه بیدارن. الکی اونا رو بهونه نکن...پاشو....پاشو هزارتا کار داریم...
این را مرتبهی عقلانی گفت به مرتبه دانیاش...
بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن تشک سیمین.سیمین کمی آنطرف تر تاب بازی میکند و شعر میخواند. واهمهاش غذای مناسب خورده وشارژ شده ...
اصلاً وقتی همه وجود انسان غذای مناسب خودش را بخورد. شارژ میشود...دیگر خطا نمیرود...و خطا نمیکند...خطا برای انسانهای گرسنه است... گرسنگی روح « بتمام مراتبه»...
و...
#بهانهای_برای_نوشتن
#نسل_خاتم
#گناهمنچیست
سراسیمه میدویدیم. آنقدر هولو ولا داشتیم؛ که حتی همدیگر را فراموش کرده بودیم. مادرم پشت سرم مانده بود. نفسزنان صدایم کرد: «صبر کن؛ دیگر توانی برایم نمانده»
بر روی سکویی که در نزدیکیمان بود، نشست. نفسی تازه کردو گفت: «راستش.. راستش بیشتر برای تو ترسیدم. نباید تنها میآمدیم.»
راست میگفت، فرارمان بی دلیل بود اگر چه واقعا ترسیده بودیم.
پیرمرد ترکه به دست کنار آن خانه ایستاده بود. هر کسی که نزدیک خانه میشد با ترکه به جانش میافتاد. گونههای ملتهبش، عصبانیت چهرهاش را دو چندان کرده بود. همینکه سرش را به طرفمان چرخاند، وحشتزده، فرار کردیم.
مادر گفت: «همه چیز غیر طبیعیست، آن از اتفاقهای بازار عُکاظ، حالا هم اینجا. این پیرمرد چرا اینقدر وحشی شده؟
بازار عکاظ را یادت میآید که چگونه با محمد رفتار کرد؟».
محمد! همان جوان خوش سیرتی که حرف های زیبایش تمام هوش و جانم را تسخیر کرده بود.
گفتم: «از نگاهش بیشتر ترسیدم تا از ترکهی در دستش. معلوم نبود کجا را نگاه میکرد. بعید میدانم که ما را دیده باشد. در بازار هم وقتی طرف محمد سنگ پرت میکرد، نگاهش جای دیگری بود.»
مادر گفت: «احول است جانم؛ این را همه میدانند؛ اما تاجر قَدَریست. اصالت خانوادگیش هم بیشتر مشهورش کرده. در این جزیره، مال و اموال داشته باشی و اصالت خانوادگی، اختیار انجام هر نوع کاری را خواهی داشت، حتی اگر امین قریش را سنگ بزنی یا ترکه به دست به جان این و آن بیفتی.»
گفتم: «حالا چه کنیم؟»
سکوتش یعنی اینکه نباید ادامه میدادم چون دنبال راه حل بود.
حال مادر را نمیفهمیدم نگرانی بود یا ترس، شاید هم وحشت! هر چیزی که بود مرا با تصمیمش غافلگیر کرد: «باید برگردیم»
من که تمام چشمه ی اشتیاقم، کور شده بود؛ نالیدم: «نه مادر! شما را به جان سلیم، نه! این همه راه نیامدیم که ندیده برگردیم. بیا یکبار دیگر امتحان کنیم.»
وقتی تردید را در چشمانش دیدم اصرارم را بیشتر کردم. آنقدر گفتم و گفتم و خواهش کردم تا مادر گفت: «ساکت باش دختر. بگزار ببینم چه می شود. چندبار باید بگویم، جان برادرت را قسم نده.»
به هر حال مادر اگر نگران من بود حق داشت اینجا اگر چه زادگاه او و پدرم بود؛ اما این پانزده سال دوری، خواه ناخواه با کوچهها و مردم این شهر غریبهاش کرده بود، مخصوصا اینکه در سنی بودم که بیشتر نگاهها معطوف من میشد.
شاید هم نگران پدرم بود. نمی گویم مادرم عاشق پدرم است؛ نه! در جزیرة العرب زن ها سرنوشت محتوم خودپنداشتهای دارند که بدون مردشان هیچاند؛ و کدام زن از هیچی خوشش میآمد که مادرم، دومیاش باشد؟
شاید هم مثل من نگران بانوی آن خانه شده بود.
همان محبوب دیرینهی مادر. همان کسی که من اینجا ایستادنم را، مدیون او بودم. اگر چه اصلا او را به یاد ندارم؛ ولی عاشقاش هستم.
تمام این سالها، هر وقت مادر از او برایم میگفت؛ با اشک، برای سلامتیاش دعا میکرد. دعا کردن مادر هم طور دیگری بود. خودش میگفت مثل محبوبمان دعا میکند. برخلاف زنهای همسایه که برای بتها غذا نذر میکردند؛ مادر به مسکینان صدقه میداد یا آب برای مسافران میبُرد و میگفت: «برای موفقیت پدرت در تجارتش، این نذر را کردهام.»
زندگی ما در طائف بود. طائف با بازار عُکاظ یک روز فاصله داشت. از ذی القعده به بعد، اوج گذر کاروانها از شهر ما میشد، اما من هیچ وقت اجازه نداشتم که با او بروم. کل بیرون آمدنم، فقط به خانهی همسایهی طرف چپمان ختم میشد. آن هم چون پیرزن تنهایی بود.
اما فرق امسال با سالهای دیگر این بود که مادر آنقدر به پدر اصرار کرد تا پدرم بعد از سالها دوری از مکه، قبول کرد من و مادر، این بار با او همراه شویم. و چه بهتر از این برای منی که دوست داشتم دورتر از خانهی همسایه را هم کشف کنم.
عکاظ بازار هزار رنگ جزیرةالعرب، عجیب ترین چیزی بود که در عمر پانزده سالهام میدیدم. همهی دنیا با قیافههای عجیب و غریب در عکاظ جمع شده بودند.
من و مادر هم به رسم دیرینهی این بازار نقاب زده بودیم. علتش را نمیدانستم و اصلا برایم مهم نبود. آنچه مهم بود خود شلوغی و تنوع عکاظ بود.
از پارچههای حریر و کشمش شامی تا پشم گوسفند و شتر یمانی، سفیدرویان رومی از یک طرف، سیاهچردگان حبشی از طرف دیگر، دورهمیهای متفاوت، از ادبیات و شعر گرفته تا سیاست و قضاوت، صحنههای جالبی را به تصویر کشانده بود.
همهی قبیلهها انگار اختلافاتشان را پشت در عکاظ میگذاشتند و محو این عروس هزار رنگ، میشدند.
غرق در این همه شکوهی بودم که حتی تصور یک گوشهاش من را به وجد میآورد. ناگهان صدای دلنشینی همهی حواسم را از عکاظ دور کرد.
#گناهمنچیست
#بخشاول
#گناهمنچیست؟
#بخشدوم
2
«به وحدانیت خدا اعتراف کنید تا رستگار شوید. با نیروی ایمان میتوانید زمام قدرت جهان را به دست گیرید و تمام مردم را زیر فرمان درآورید و در آخرت در بهشت برین جای گزینید.»
بر بلندی یک طرف بازار ایستاده بود و با
صدای رسا این جملات را میگفت. کلمات از دهانش خارج و مستقیم به سوی قلبم روانه میشد. برای دخترکِ آفتاب مهتاب ندیدهای مثل من، این کلمات به سان خود روشنایی بود که بارها پیاش را از مادرم گرفته بودم.
ترسیده بودم؛ شاید هم، هیجانِ شوق شنیدن گفتههایش، من را به آن حال و روز انداخته بود. ناگهان دستی برشانهام احساس کردم، از جا پریدم.
مادرم بود! آنقدر غرق ماجراهای عکاظ شده بودم که اصلا حواسم به دور شدن از او نبود.
از چشمانش خواندم که بدطور از دست من عصبانی شده!
صدای گوشخراش پیرمردی توجهمان را به خود جلب کرد _ همان پیرمردی بود که چند لحظه قبل از او فرار میکردیم_
ابتدا خود را معرفی کرد. نامش را نفهمیدم. گفت: «من عموی او هستم. او دیوانه است و ما برای اینکه دیگران از آسیبش در امان بمانند هرجا میرود او را معرفی میکنیم.»
و من نفهمیدم مگر میشود صحبتهای یک دیوانه اینچنین به دل نشیند؟ از عاقلان هم بر نمی آمد چه برسد به دیوانه!
عربدههایش راکه تمام کرد سنگی به طرف او پرت کرد.
همهمه و سروصدا مانع دیدمان شد. مادرم برای اینکه آسیبی به من نرسد، بازویم را کشید و با عجله از آنجا دورم کرد.
همانجا فهمیدم که مادر، پیرمرد را میشناسد چون مدام با خود تکرار میکرد: «چرا به جان او افتادهاند؟»
به طرف کاروان پدر رفتیم، پدر و برادرهایم را وقتی دیدیم هم همین سوالها را تکرار میکردند.
من حتی اگر اهمیت میدادم کسی توجهی به من نمیکرد. ترجیح دادم با سکوتم همهی این سوالها را کشف کنم.
شب هم وقتی در خانهی عموعِتاب بودیم باز هم ماجرا را نفهمیدم. عِتاب _پسرعموی پدرم_ساکن مکه بود. ما هم، چند روزِ مسافرتمان، در خانهی او میهمان بودیم.
سعی کردم از دختر خانه که "حَبّه" نام داشت، داستان محمد را متوجه بشوم.
اما نه حبه اهل گرم گرفتن بود و نه من توان و انرژی برایم مانده بود. آنقدر خسته از راه عکاظ تا مکه بودم که دیگر به حبه پیله نشدم، همان چند سوال بدون جواب را آنقدر حرص خوردم که دیگر ادامه ندادم.
"حبه" دختر عتاب نبود بلکه سهمالارث او از برادرش بود. همان رسمی که اگر مردی بمیرد زن و دخترش هم همراه با داراییاش، بین بازماندگان ذکور تقسیم میشد....
غرق در این افکار بودم که مادرم گفت: «سلما! حواست کجاست؟ نباید از اتفاق امروز کسی خبردار شود تا در فرصت مناسب دوباره برای دیدنش تلاش کنیم.»
از فردای آن روز من و مادر، راز دلمان را پنهان کردیم. پدر هر وقت از بازار بر میگشت؛ جز اندوه با خود نمیآورد. از خبرهایی که به مادر میداد، فهمیدم محمد پسر عبدالله ادعا کرده که پیامبر خداست.
خدایش که بود؟ همان خدایی که مادر از او میگفت یا خدای دیگر؟!
این را هم فهمیدم که نام عموی بداخلاقش "ابولهب" بود.
مگر میشود این همه کینه را در قالب عمو تصور کرد؟ دلیل این همه کینه چه بود؟
علتش را همان شبی فهمیدم که من و مادر مخفیانه به دور از چشم اهل خانه، به دیدن محبوبمان رفتیم.
دوباره هول و ولا به جانمان افتاده بود. نمی دانم از تاریکی شب بود یا تنهایی، شاید هم از توهم نگاه خشمناک ابولهب، ترس به جانمان افتاده بود.
وقتی نزدیک آن خانه شدیم؛ زنی را دیدیم که بوتههای خار را بر دوشش میکشید. دور تا دور آن خانهی زیبا را پر از بوتههای خار، میکرد.
از مادرم پرسیدم: «او را میشناسی؟» هیچ نگفت، بعد هم راه آمده را، بی هیچ کلامی برگشتیم. خستهتر و ناراحتتر از قبل.
صبح که بیدار شدیم دوباره عزممان را جزم کردیم. زن عمو عتاب که بسیار زیرک و باهوش بود و از همهی امور خانه خبر داشت؛ مشکوک پرسید: «ام سلیم کجا به سلامتی؟»
مادر گفت: «میخواهیم قبل از شلوغی به زیارت کعبه برویم»
چیزی نگفت. فقط بدرقهمان کرد. بعد از مدتی پیادهروی به کعبه رسیدیم.
محمد برای اینکه همهی مردم، هم صدایش را بشنوند و هم رویش را ببینند؛ بر بلندی کوه صفا ایستاده بود. همان جا با صدای رسا از خدای یکتا سخن میگفت و مردم را به یکتاپرستی دعوت میکرد.
صدای ابولهب بلند شد. از کار محمد، خشمگین شده بود.
با صدای بلند گفت: «تو مجنون شدهای عنقریب هلاک میشوی!»
ناگاه محمد با صدای رسای زیبایی خواند: