تڪستها وُ تصاویر وُ استورۍهاےمحرمیتو؛
از اینجا بردار^^♥️😻
خب؟!
https://eitaa.com/joinchat/1741488239C84220564c3
https://eitaa.com/joinchat/1741488239C84220564c3
#همینامشبههاااا😂😱
واڪنش من وقتۍ میخوام برم گوگل - 😹😂 -
وَ دختࢪان فاطمےزیباست و پُست میذاره😂😂😻😹
https://eitaa.com/joinchat/1741488239C84220564c3
https://eitaa.com/joinchat/1741488239C84220564c3
روزۍ 123456789 پروفتو عوض میکنۍ🌚🌱
هروزهم پرداخت ایتا دارن😻😹
🦋••
نماز یادتون نره ها😉🌿
شیطون گولتون نزن ها🙁💔
100چک درست حسابی سهم شیطان از هرکدوممون 😬🤗😍ای جااان😋
اره تا دلش بخواد ما گولشو نمیخوریم 😝
لعنتی خدا لعنتش کنه😍
@gordan_bar_khat
❌چرا نوپو برای متاهل ها خوب نيست؟
نوپو رشته ای است که بايد مدام در حال دوره ی تمرين ها باشد و نه وقتی برای ادامه تحصيل و نه پيشرفت ميماند و نه وقتی برای خوش گذرانی؛
از معايب نوپو؛
1...هميشه و در هر کجا که هست بايد آماده باش باشد و جايی مسافرت نکند که نتواند خود را برساند وگرنه توبيخ ميشود
2...هميشه بايد در دسترس نظام باشد
3...دوره های ورزشی باعث ميشود حداقل ماهی چند شب پيش خانواده اش نباشد
4...خطر زياد و روحيه و احساس محکم
کسانی که خيلی علاقه به اين رسته دارند و فکر زن و زندگی نيستند ميتوانند وارد اين رسته شوند؛
اما کسانی که هم خدا را ميخواهند و هم خرما مطمعن باشند در اين نبرد زندگی ناکام ميمانند؛
همسران نوپو؛
به هيچ وجه در گرفتن همسر عجله نکنيد چون بايد همسری بسيار پاک و مومن و دانشگاه مختلط نرفته انتخاب کنيد که خيلی به شما پايبند و وفادار باشد وگرنه در نبود های شما خيانت ميکند؛
خوبی های نوپو؛
1...شخصيت و مقام نظامی بالا
2...حقوق بالاتر
نتيجه گيری؛
اين رشته دوری از خانواده و مشغله و فعاليت زياد دارد در نتيجه اگر ميخواهيد وارد اين رسته شويد حداقل همسر بسيار پاک انتخاب کنيد.
#اطلاعات_نظامی
@gordan_bar_khat
#ویژگی_های_ارتش_و_ناجا_و_سپاه:
◀ارتش:
✅حقوق متوسط
✅محیط جدی و نظامی
✅اهمیت به نظم
✅رفتارات خشک
✅بانوان نمیتوانند ثبت نام کنند
◀ناجا:
✅حقوق متوسط
✅محیط دوستانه
✅درجه فقط یک نمادین است
✅اهمیت به نظم
✅بانوان میتوانند ثبت نام کنند
◀ سپاه :
✅ ثبت نام راحت تر
✅ شغلی راحت و بی دردسری است
✅ محیط دوستانه
✅ بانوان میتوانند ثبت نام کنند
#اطلاعات_نظامی
@gordan_bar_khat
❌ همه چیز درباره ی انصراف از نظام
..
فراد در پنج زمان ميتوانند از همکاری با نظام منصرف شوند و انصراف دهند :
1. در زمان مراحل گزينشی ميتوانند از نظام انصراف دهند که اگر قبل از مرحله ی معاينات پزشکی تخصصی باشد هيچ هزينه ای ندارد ولی اگر بعد از پزشکی تخصصی باشد فقط بايد به عنوان جریمه، هزينه ی ويزيت های پزشکی را بدهند.
2. اگر در زمان دوران آموزشی انصراف دهند طبق قانون بايد تمام حقوق هايی را که تا آن موقع دريافت کرده اند را پس بدهند.
3. اگر در زمان دوره ی پيمانی يا همان پنج سال اول انصراف بدهند، حتما بايد مبلغی را به عنوان جريمه به نظام بدهند.
4. اگر در زمان بعد از پنج سال به بالا انصراف بدهند جريمه نمیشوند.
5. اگر بعد از بيست سال انصراف بدهند ميتوانند خدمت خود را بازخريد کنند يعنی خود را بازنشسه کنند البته بايد دلايل منطقی برای عدم همکاری داشته باشند.
توجه❗️
میزان مبلغ جریمه بستگی به ادارات و ستادِ مربوطه دارد که آنان تعیین میکنند.
گاهاً مبالغ و جریمه های سنگینی وضع میکنند.
✅ باز هم لازم دانستیم تاکید و یادآوری کنیم که اگر واقعا به خدمت در اُرگانِ نظامیِ مربوطه علاقه مند هستید و دوست دارید به مردم و جامعه خدمت کنید، نظامی شوید در غیر اینصورت شما بعد ها سخت پشیمان خواهید شد و خروجتان از نظام دشوار تر و پرهزینه تر خواهد بود.
#اطلاعات_نظامی
@gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_صد_و_سی_و_یک
💥 #دختر_بسیجی
مگه می خواد بره؟
_آره !
_کی؟
_امشب مهمونی برای تولد دوستشه .
پس رفتنش به مهمونی حقیقت داشت و باید یه جوری مانعش می شدم ولی چجوری؟ من که نمی تونستم بهش بگم به مهمونی نره پس باید چیکار می کردم .
با صدای مبینا از فکر در اومدم و بهش نگاه کردم که گفت: می دونم فضولیه ولی می تونم بپرسم چرا این رو پرسیدین؟
_چیز مهمی نیست، اگه بخوام آدرس مهمونی رو برام گیر بیاری اینکار رو می کنی؟
_آدرس مهمونی؟ نمی دونم شاید بتونم یه جوری از خودش بپرسم .
_پس اگه چیزی فهمیدی به همون شماره ای که بهت زنگ زدم پیام بده .
_چشم حتما .
_ممنون، می تونی بری .
از موقع رفتن مبینا چند ساعتی طول کشید که بهم پیام داد و علاوه بر آدرس مهمونی، ساعت رفتن و برگشتنش رو هم بهم اطلاع
داد .
با خوندن پیامش که همه چی رو دقیق نوشته بود، براش پیام فرستادم: یادم باشه تو رو به وزارت اطلاعات معرفی کنم برای جاسوسی عالی هستی .
پیام داد : الان این پیامتون طعنه بود دیگه؟ منو باش با چه جون کندنی از زیر زبون آرام اطلاعات بیرون کشیدم و شما به جای خسته نباشی این جوری جوابم رو می دی .
براش نوشتم:مگه کوه کندی؟
جواب داد:از کوه کندن هم سخت تر بود! نمی دونین چقدر سوال پیچم کرد و با چه بدبختی از دستش خلاص شدم ...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_صد_و_سی_و_دو
💥 #دختر_بسیجی
دیگه جوابی بهش ندادم و راضی از عملکردش گوشی رو روی میز انداختم .
ساعت ۱۱ شب بود و من منتظر آرام جلوی در خونه ای که آدرسش رو مبینا بهم داده بود توی ماشین نشسته بودم.
از صبح خیلی فکر کرده بودم و به نظرم این بهترین راه بود که آرام رو تا رسیدن به خونه اش تعقیب کنم و مطمئن بشم سالم به خونه رسیده .
دو ساعت و نیم توی ماشین نشسته بودم تا اینکه بالخره از در آپارتمان خارج شد و توی آژانسی که راننده اش یه خانم بود نشست .
با حرکت کردن ماشین آژانس که آرام توش نشسته بود من هم ماشین رو روشن کردم و جوری که جلب توجه نکنم به دنبالشون حرکت کردم .
یه مقدار که دنبال ماشین رفتم متوجه شدم داره مسیر رو اشتباهی می ره ولی به خیال اینکه می خواد از مسیر دیگه ای بره کاری نکردم و به تعقیب کردنم ادامه دادم که بر خلاف انتظارم ماشین وارد خیابون خلوت و کنار خیابون پارک شد
همانطور که به آرومی رانندگی می کردم و بهش نزدیک می شدم، همون پسر مزاحم رو دیدم که در عقب ماشین و سمت آرام رو باز کرد و با گرفتن دست آرام او رو به زور از ماشین بیرون کشید
و به سمت ماشین خودش بردش .
آرام برای بیرون کشیدن دستش از دست پسره تقالا می کرد که بی فایده بود و باعث شد پسره او رو توی بغلش بگیره .
خیلی سریع ماشین رو کنارشون نگه داشتم و پیاده شدم و رو به پسره گفتم: تو داری چه کار می کنی؟...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_صد_و_سی_و_سه
💥 #دختر_بسیجی
قیافه ی پسره و آرام با دیدن من متعجب شد و پسره با تعجر گفت :تو اینجا چیکار می کنی؟
آرام که فرصت رو مناسب دیده بود از غفلت پسره استفاده کرد و خودش رو از بغلش بیرون کشید ولی دستش هنوز توی دست پسره بود و نمی تونست آزادش کنه.
بهشون نزدیک شدم و رو به پسره گفتم :دستش رو ول کن.
_و اگه نکنم؟
یقه اش رو گرفتم و غریدم: خودم می کشمت عوضی!
مرد دیگه ای که نمی دونم یهو از کجا پیداش شد من رو ازش جدا کرد و رو به پسره گفت :آقا شما حالتون خوبه؟
پسره جوابی نداد و به سمت آرام که از ما فاصله گرفته بود رفت که آرام خیلی سریع ازش دور شد و پشت من وایستاد.
به طرف آرام برگشتم و گفتم:برو بشین توی ماشین.
مردی که یهویی پیداش شده بود خیلی ناگهانی یقه ام رو گرفت و من رو محکم به ماشین کوبوند که آرام جیغ کشید و به طرفمون اومد که سرش داد زدم: بهت می گم بشین توی ماشین .
آرام که از داد من جا خورده بود سر جاش وایستاد و با نگرانی نگاهم کرد.
با زانو ضربه ای به شکم مرده زدم و از خودم دورش کردم و با دیدن پسره که به لبخند به طرف آرام می رفت دوباره رو به آرام داد زدم: مگه با تو نیستم؟ مگه نمی شنوی می گم برو توی ماشین؟
آرام بدون اینکه از من چشم برداره چند قدم به عقب برداشت و ناگهان به سمت ماشین دوید و با رسیدنش به ماشین روی صندلی جلو نشست...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_صد_و_سی_و_چهار
💥 #دختر_بسیجی
من که حالا خیالم از بابت آرام راحت شده بود کاپشنم رو توی تنم مرتب کردم و رو به پسره گفتم:
اگه یه بار دیگه دور و برش ببینمت خونت رو می ریزم.
پسره با لبخندی گوشه ی لبش بهم نزدیک شد و گفت : امشب کاری باهات ندارم چون دلم نمی خواد پای پلیس به این ماجرا باز بشه و گرنه خودت خوب می دونی حریف دوتامون نمی شی ولی
این رو بدون من از آرام دست نمی کشم.
به حرفش پوزخندی زدم که عصبی شد و با عصبانیت توی ماشینش نشست و خیلی سریع از اونجا دور شد .
به سمت ماشینم رفتم که مرده خودش رو بهم رسوند و در حالی که وسایلی رو به دستم می داد گفت : اینا مال دختره است .
مرده بعد دادن کیف و وسایل آرام به سمت ماشین آژانسی که راننده اش خانم بود رفت و پشت فرمون نشست .
با تعجب بهش نزدیک شدم و به شیشه ی ماشین زدم که شیشه رو پایین داد و سوالی نگاهم کرد و من پرسیدم: مگه یه خانم راننده نبود؟...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_صد_و_سی_و_پنج
💥 #دختر_بسیجی
چادری رو از روی صندلی کنارش توی دست گرفت و در حالی که بهم نشونش می داد گفت:
انقدر گیج بود که متوجه نشد من مردم آخه دوا به خوردش دادن تو هم هر کار دلت خواست بکن تا صبح بیدار نمی شه .
مرده این حرف رو گفت و قهقهه ای به حرف خودش سر داد و با سرعت از جلوی چشمای متعجبم دور شد .
توی ماشین نشستم و برای گذاشتن وسایل توی دستم رو روی صندلی عقب به طرف آرام چرخیدم که باهاش چشم توی چشم شدم که بی رمق نگاهم می کرد .
به چشماش خیره شده بودم و پلک نمی زدم که نگاهش رو ازم گرفت و به روبه روش خیره شد .
نفسم رو کالیه بیرون دادم و وسایل رو روی صندلی عقر انداختی و به سمت خونه شون حرکت کردم .
چیزی از راه افتادنمون نگذشت که با صدای ضعیفی گفت: می شه نریم خونه؟
با تعجب نگاهش کردم که قطره ی اشکی روی گونه اش سر خورد روی چونه اش تموم شد .
بی رمق نگاهم کرد و گفت : حالم خیلی بده، سرم گیج میره لطفا دیر تر بریم تا شاید بهتر بشم ...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_سی_و_یک
💥 #پسر_حاجی
همانگونه كه غر غر مى كرد صادقي را پشت سرش جا گذاشت و با دو از مطب
بيرون زد.او در كنترل احساسات و چهره اش بيش از حد موفق بود.
گل را در اولين سطل زباله ى شهردارى با حرص پرت كرد و بدون عكس
العمل ديگرى با خونسردي به سمت ماشينش به راه افتاد.
آنقدر روى تردميل دويده بود كه ديگر پاهايش را حس نمى كرد.بى حسِ بي
حس بود.گلوى خشكش را با آب دهان به سختى تر كرد و همانگونه كه با
حوله ى سبز رنگ دورِ گردنش به دنبال موبايلش مى گشت، ضربه اى به
كمرش خورد و بعد از آن صداي محسن به گوشش رسيد.
-به داش شاهينِ خودمون!چطورى عشقى؟
به سمت محسن چرخيد كه با آن هيكل درشت و هركول مانندش روى او
سايه انداخته بود.لبخندى زد و مشتى به بازو هاى درشت و عضالنى محسن
كوبيد.
-فدا داش محسن خودم...چه خبرا؟
محسن لبخندي زد كه چهره اش را همانند هيكلش ترسناك كرد.دستش را
باال آورد و قوطي مشكى و سبز رنگ را جلوى چشم محراب قرار داد و با
چشمكى سريع گفت...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_سی_و_دو
💥 #پسر_حاجی
ببين چى اوردم واست؛طال...سه سوته ميشى فقط عضله،راست كارِ خودتِ
جونِ شاهين...عباس اينا خواستن بگيرنش گفتم نه اين واسه داش شاهين
خودمِ.
محراب ابرويي بالا انداخت و نگاه گذرايش را از خالكوبى "مادر" كه دقيقا كلِ
گلوى محسن را گرفته بود.دزديد.به جعبه ى درشت و شيكِ مكمل ها چشم
دوخت و آن را در دست گرفت. با دقت در دستش تاب داد و نوشته هاى
خارجى اش را از نظر گذراند.
نامطمئن به چشمان محسن چشم دوخت و گفت:
-اصله؟
محسن كه انگار بهش بر خورده باشد پوزخندى زد و پاسخ داد:
-هه،زكى...آخه تو كارِ داش محسنت فيك ديدى تاحالا؟اين هم حرفيه آخه
تو ميزنى؟
محراب با همان چهره ى نامطمئن لبخندى زد و بى توجه به دلگيرىِ محسن
گفت:
-حالا چقدر هست؟
-قابل روى تو رو نداره، واسه تو چهارصد،فقط به بچه ها قيمت رو نگى،حوصله
ندارم نازشون رو بكشم.
محراب تك خنده اى زد و سرى تكان داد و قوطى را در كيفش انداخت.
-باشه،شب ميزنم به كارتت...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_سی_و_سه
💥 #پسر_حاجی
محسن با خوشحالى دوباره به كمر محراب كوبيد كه چشمان محراب درشت
شد.
-چاكر داش شاهين خودم...عزت زياد.
محسن كه از او دور شد، دوباره با آرامش دنبال موبايلش گشت، وقتى او را تهِ
ساك چرمش پيدا كرد، گوشه لبش را از حرص جمع كرد. موبايل را به دست
گرفت و همانطور كه ساك را با يك دستش روى دوشش انداخته بود، شماره
اى را گرفت.
كمى بعد صداي نازك و كشدارِ ستاره در گوشش اكو شد.
-جانم شاهين؟
در سوزوكى اش را باز كرد و سوار شد.
-كجايي ستاره؟
صداي گله مانند و بى حوصله ى ستاره را دوست نداشت.
-مى خواستي كجا باشم؟كافه پاتوقم ديگه...چيشده بعد از يك هفته بى خبرى
يادت افتاده ستاره اى هم هست.
موبايل را روى گوشش جا به جا كرد و با صدايي كه سعي مى كرد جذاب و
مخمور باشد، آرام گفت:
-تو كه نميدونى اين يه هفته رو بى تو چى كشيدم...خودت كه ميدونى چراغِ
دلمى اين همه گِله چرا؟
ستاره تحت تاثير لحن پر از احساس محراب، صداي شادش را به گوش رساند...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_سی_و_چهار
💥 #پسر_حاجی
پس بيا كافه پاتوق كه دلم حسابي واست تنگيده!
محراب يكى از آن خنده هاى مردانه و جذابش را از تلفن رد كرد. ستاره را به
خاطر همين احساسى بودنش دوست داشت.سريع از او دلخور ميشد و به
همان سرعت با دو تا كلمه احساسي دلخورى اش رفع ميشد.
-اى به چشم،دارم ميام اونجا...خودت رو آماده كن كه آقا گرگه داره مياد
سراغت.
صداي خنده ى پر از عشوه و ناز ستاره گوشش را نوازش كرد.
-منم كه عاشق آقا گرگه ام...منتظرتم.
با خوشحالى راهش را سمت كافه پاتوق كج كرد و همانگونه كه با آهنگ
زمزمه مى كرد با انگشتانش روى فرمون ماشين ضرب گرفته بود.
بعد از اتمام دو آهنگ جلوى كافه توقف كرد و بعد از اطمينال از قفل بودن
ماشين، وارد كافه شد.
مثل هميشه در اين موقع روز به غير از اكيپ دوستان ستاره كسى در كافه
نبود. دستى در موهايش كشيد و يك دستش را در جيب فرو برد و با نگاهى
كه سعي مى كرد جذاب و نافذ باشد، به سمت ستاره رفت.
-سلام خانم ها!
با صداى محراب سر هاى چهار دختر و دو پسر به سمت محراب چرخيد.ستاره
با شوق به چشمان عسلي محراب چشم دوخت و با لبخندى بيش از حد بزرگ
گفت...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_سی_و_پنج
💥 #پسر_حاجی
سلام عزيزم خوش اومدى.
لبخندى ريز و كوتاه زد و كنار ستاره روى مبل مخملى آبي رنگ جاى
گرفت.نگاهش را در بين دوستان عجيب و متفاوت ستاره چرخاند و چشمانش
را به جوراب هاى رنگى رنگى و شكل دار آنان دوخت و ابرويي بالا انداخت.
دوستان ستاره همه دانشجوى هنر بودند و اين در حالى بود كه خود ستاره
دانشجوى طراحى و دوخت بود و همچنان نمى دانست چگونه با اين آدم هاى
متفاوت آنقدر مچ شده است.
دستش را پشت تكيه ي ستاره گذاشت و نگاهش به موهيتوى خوشرنگ
جلوى ستاره افتاد. تنها خودش مى دانست بعد از آن ورزش نفس گير اين
موهيتو خنك چقدر دلچسب است.چشمان عسلي اش برقي زد و فورا سمت
موهيتو خيز برداشت و او را يك نفس هورت كشيد كه صداي معترض نازك
ستاره بلند شد.
-اعه شاهين؛ اون ماله منه!
ليوان را كه خالى كرد، روى ميز گذاشتش و با چشمكى رو به ستاره گفت:
-الان ديگه نيست.
ستاره با همان لبخندش كه لبان باريكش را باريكتر نشان مى داد، اخمى
مصنوعى كرد و گونه ى محراب را كشيد و لوس گفت:
-نوش جونت عزيزم...خب؟بگو ببينم اين يك هفته كجا بودى آقا گرگه؟...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
F:
🌹🍃
سلام دوست عزیز❤️
یه کانال عالی دارم براتون👌
جمع دخترای چادری باحال☺️
🦋 مطالب امام زمانی💚
🦋سخنان رهبری(گام دوم)🌻
🦋مطلب درباره شهدا🌸
🦋کلیپ های استاد رائفی پور🍀
🦋کلیپ های استاد پناهیان😍
کلیپ و عکس ها دخترونه مذهبی
🦋کتاب های صوتی🤩
و.....
از دستش ندی ها👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2907635843C1b340a72e9
کانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید☆♡✓
⚜️
📜رنج یا موهبت
✍️آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید:تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و گفت وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار!🌷🌸
@gordan_bar_khat