▪️وفات حضرت ابوطالب پدربزرگوارمولای متقیان امیرالمؤمنان علی (ع) عموی گرامی پیامبر اسلام (ص)برمحضرمقدس ایشان تسلیت باد
♦️یكى از شخصیتهاى نقش آفرین صدر اسلام، حضرت ابوطالب پدر حضرت على بن ابیطالب (ع) است. نام ابوطالب، «عمران» است و بعضى او را «عبدمناف» نامیده اند. چون فرزند بزرگش «طالب» بود، او را ابوطالب خواندند
♦️ وى 35 سال قبل از تولد پیامبر اسلام (ص) در مكه معظمه در خانواده اى برجسته و خداشناس دیده به جهان گشود. او با عبدالله پدر پیامبر (ص) برادر بود. پدرش «عبدالمطلب» جد پیامبر اسلام است
🌹 كه همه قبایل عرب وى را به عظمت و بزرگوارى مىشناختند و از او به عنوان مردى با كفایت و مبلغ آیین توحید ابراهیم یاد مىكردند. عبدالمطلب، چنان مورد توجه دنیاى آن روز بود كه او را با لقب «سید البطحاء» آقاى سرزمین مكه و حومه آن و «ساقى الحجیج» آب دهنده
🌹حاجیان خانه خدا و «ابوالساده» پدر بزرگواریها و «حافر الزمزم» ایجاد كننده چاه زمزم مىخواندند. عبدالمطلب در حفظ و حراست وجود مبارك حضرت محمد (ص) بسیار كوشا بود.
♦️ابوطالب از چنین پدرى به دنیا آمد و در خانه چنین شخصیت بزرگ و الهى پرورش یافت. ابوطالب چهار پسر و دو دختر داشت. پسران او ده سال با یكدیگر فاصله سنى داشتند
♦️ابو.طالب پسر بزرگ اوست كه از او نسلى باقى نمانده است. دومین فرزند او عقیل و سومین آنها جعفر معروف به جعفر طیار و چهارمین و آخرین فرزند پسرى وى حضرت على (ع) است. دو دخترش یكى فاخته نام داشت كه او را «امهانى» مىخواندند و دختر دیگرش «ریطه» یا «اسماء» است. فرزندان ابوطالب همه از فاطمه بنت اسداند.
♦️ابوطالب در خانوادهاى خداپرست و موحد و در سایه پدرى همچون عبدالمطلب كه از كمالات روحى و امتیازات معنوى برخوردار بود، پرورش یافت. و همانند پدرش در مسیر آیین حنیف ابراهیمى قدم برمىداشت
♦️ و منصب سقایت و آبرسانى به زایران خانه خدا و پاسدارى از جان حضرت محمد (ص) را به نیكویى بر عهده گرفت. وی نه تنها تحت تأثیر شرك و بت پرستى مردم مكه قرار نگرفت، بلكه در مقابل شیوه هاى جاهلیت ایستادگى كرد
🌹 و خود را از هر گونه فساد و آلودگى، برحذر داشت. او نخستین كسى است كه «سوگند خوردن اولیاى مقتول براى اثبات قتل» را در امر قضا، سنت قرار داد و بعدها اسلام نیز آن رابا نام «قسامه» تثبیت كرد.
♦️حضرت ابوطالب بن عبدالمطلب مانند بیشتر رؤسای قریش مردی تاجر بود و سرپرستی پیامبر اسلام (ص) را از هشت سالگی پس از درگذشت پدرش، عبدالمطلب، بر عهده گرفت
♦️در سفری که حضرت محمد (ص) را برای تجارت با خود به شام برده بود، بشارت پیامبری آن حضرت را از راهبی به نام بُحیرا شنید و در حراست از پیامبر تلاش بیشتری از خود نشان داد.
🌹وى در هنگامى كه پدر عالیقدر اسلام، حضرت محمد مصطفی (ص) از همه سو هدف تیرهاى زهرآگین مشركان مكه بود، مردانه از آن حضرت حمایت كرد و بدین وسیله در گسترش اسلام و تقویت مسلمانان نقش مهمى ایفا نمود. پس از بعثت نیز، ابوطالب، یاور و پشتیبان همیشگی پیامبر بود و در حمایت از ایشان دریغ نمی کرد.
♦️در سال دهم بعثت، ابوطالب در حالی که با دیگر مسلمانان در شعب ابوطالب در محاصره ی مشرکان مکه بودند، درگذشت. وی در حالى دنیا را وداع گفت كه قلبش لبریز از ایمان به خدا و عشق به محمد (ص) بود
🌹 بدنشان را در مكه معظمه در مقبره حجون معروف به «قبرستان ابوطالب» دفن كردند. با مرگ او خیمه اى از حزن و اندوه بر پیامبر اسلام و مسلمانان آن روز كه كمتر از پنجاه نفر بودند، سایه افكند زیرا آنان بهترین حامى، مدافع و فداكار در راه اسلام را از دست دادند.
♦️در همان سال حضرت خدیجه (س) همسر باوفای پیامبر نیز وفات کرد و رسول خدا (ص) بر اثر شدت غم و اندوه، آن سال را «عام الحزن» یعنی سال حزن و اندوه نامیدند.
فهرست مطالب
مقدمه
شناسه آن حضرت (ص)
الغاب آن حضرت (ص)
اتفاقات ولادت حضرت (ص)
فضائل آن حضرت (ص)
ويژگيهاي پيامبـر اكـرم (ص)
سیره آن حضرت (ص)
بعثت آن حضرت (ص)
ویژگی پیروان آن حضرت (ص)
---
فضائل و مناقب حضرت
https://eitaa.com/Aliakbarnameh/306
https://eitaa.com/Aliakbarnameh/328
همسران و فرزندان
https://eitaa.com/Aliakbarnameh/339
اصحاب ، دوستداران ؛ خادمان
https://eitaa.com/Aliakbarnameh/342
داستان معجزات و کرامت ها
https://eitaa.com/Aliakbarnameh/345
احتجاج ها و قضاوت ها
https://eitaa.com/Aliakbarnameh/358
سخنان و وصایای حضرت
https://eitaa.com/Aliakbarnameh/362
داستان دشمنان و زمامداران معاصر
https://eitaa.com/Aliakbarnameh/368
داب فردي و اجتماعي پيامبر اکرم
https://eitaa.com/Aliakbarnameh/292
داستان شهادت حضرت
https://eitaa.com/Aliakbarnameh/372
مزار ، مرقد ، توسل و زیارت
https://eitaa.com/Aliakbarnameh/375
https://eitaa.com/Aliakbarnameh
* #حضرت_خدیجه
💠 توسل به حضرت خدیجه سلام الله علیها
🔻 رحلت حضرت خديجه را بايد به امام زمان عليه السلام تسليت گفت و هر کسي در خلوت خود بنشيند، مناجات کند، ایشان را ياد کند و با حضرت خديجه سلام الله عليها حرف بزند که ايشان ام الأيتام هستند و هر حاجتي دارید از ایشان تقاضا کنید.
🔸محبوبه رسول خدا است. بنده هم در این ایام بيشتر دوست دارم سکوت کنم، فکر کنم و انسان حس و حال توجه، توسل به اين بانوي بزرگ داشته باشد. ما غافل هستيم از آنچه که در صدر اسلام گذشت به خاطر ذهنيات و مشغلههای خيالی که داريم، افکار ما مقاطع حساس و اصلي را درک نميکند اگر توجهات جاي اين مشغله ها را میگرفت بهره میبرديم، چشمه معارف از اينجا شروع میشود. فصلي که حضرت خديجه بودند، چه فصل حساس ومهمی بود؟!
🔹باطناً دوست دارم يک رشتهای از چادر حضرت خديجه، رشته معرفتي و فکري دست دوستان باشد، رها نکنند و دورهای، زندگي ايشان، مظلوميت ايشان، اصالت ايشان را دنبال کنند تا إن شاءالله مورد عنايت همه اهل بيت قرار بگيرند.
┄┅═✧❁ااا❁✧═┅┄
* #حضرت_خدیجه
💠 حیای حضرت خدیجه سلاماللهعلیها
🔻حضرت خدیجه تمام اموال خود را در اختيار رسول خدا گذاشت، ایشان در مکه جايگاهی داشت که اشراف و بزرگان عرب خواستگار ايشان بودند. و نه تنها خود ايشان فرستاد دنبال رسول خدا، بلکه تقاضا کرد، التماس کرد! واسطه ايشان گفت: يا رسول الله، خديجه مي گويد: «من از شما خواستگاري ميکنم براي اينکه همسر شما باشم و تمام مهريه هم با خود من»
🔸 تمام اموال خود را برای اسلام صرف کرد که به هنگام رحلتش خدمت رسول خدا عرض کرد: يا رسول الله من يک خواهشي دارم ولي حیا میکنم بگويم، اگر ميشود شما به اتاق دیگر برويد، به دخترم ميگويم تا به شما بگويد. پيغمبر خدا رفتند. بعد حضرت زهرا (سلام الله عليها) گفتند: مادر ميگويد: "من از مال دنيا يک کفن هم براي خود نگه نداشتم و از شما تقاضا دارم آن عباي خود را کفن من کنيد."
🔹 در این هنگام، خداوند جبرائيل را بفرستد که «سلام به خديجه برسان و بگو ما براي شما کفن گذاشتهایم!» چه بزرگي! چه عظمتي! همين فضائل را داشت که حضرت پیامبر اکرم هم در دوران حیات و هم بعد از رحلتش از او به بزرگی یاد میکرد.
┄┅═✧❁ااا❁✧═┅┄
السلام علیک خدیجه الکبری.mp3
5.73M
▪️السلام علیکِ خدیجه الکبری
السلام علیکِ سیده الحورا
السلام علیکِ والده الزهرا
#امیر_کرمانشاهی
#وفات_حضرت_خدیجه_س
https://eitaa.com/joinchat/962658696C17380d8abe
2 بالجمله ؛ شمايل پيغمبر صلى اللّه عليه و آله به حُسن و صباحت و غايت اعتدال و تناسب سمره آفاق و شهره روى زمين است ؛ چنانچه از ابن عبّاس منقول است كه هيچ وقت با آفتاب برابر نشد مگر آنكه نور آفتاب مغلوب شد و هر وقت نزديك چراغ مى نشست نور چراغ رخت مى بست و حديث امّ معبد معروف است و اشعار جناب خديجه در مدح آن حضرت مشهور. از آن جمله گفته :
جاءَ الْحَبيبُ الّذي اَهْواهُ مِنْ سَفَرٍ
والشَّمْسُ قَدْ اَثَرَتْ في وَجْهِهِاَثَرا
عَجِبْتُ لِلشَمْس مِنْ تَقليل وَجَنَتِهِ
وَالشَّمْسُ لا يَنْبَغي اَنْ تُدْرِكَ الْقَمَرا
و هم به آن مكرّمه نسبت داده شده و برخى از عايشه دانند:
لَواحى زلَيْخا لَوْرَاَيْنَ جَبينَهُ
لاََّثَرْنَبِالقَطْعِ القُلُوبِ عَلَى الاَْيدي
وَلَوْ سَمِعُوا في مِصْرَ اَوْصافَ وَجْهِهِ
لَم ا بَذَلَوا في سَوْمِ يُوسُفَ مِن نَقَدٍ
(شيخ عباس قمى رحمه اللّه )
✅خلقت و شمائل حضرت رسول (ص)
در بيان خلقت و شمائل حضرت رسول خدا (ص) همراه با مختصرى از اخلاق كريمه و اوصاف شريفه آن حضرت (ص)
مقدمه
ذكر اخلاق و اوصاف شريفه حضرت رسول (ص) را نگارش دادن بدان ماند كه كس آب دريا را به پيمانه بپيمايد يا خواهد جرم آفتاب را از روزن خانه به كوشك خويش درآورد، لكن براى زينت كتاب واجب مى كند كه به مختصرى كه فراخور اين كتاب است اشاره كنيم .
از نظر شمایل
آن حضرت (ص) در ديده ها با عظمت مى نمود و در سينه ها مهابت او بود، رويش از نور مى درخشيد مانند ماه شب چهارده ، از ميانه بالا اندكى بلندتر بود و بسيار بلند نبود و سر مباركش بزرگ بود و مويش نه بسيار پيچيده بود و نه بسيار افتاده و موى سرش اكثر اوقات از نرمه گوش نمى گذشت و اگر بلندتر(1) مى شد ميانش را مى شكافت (2) و بر دو طرف سر مى افكند و رويش سفيد و نورانى بود و گشاده پيشانى بود و ابرويش باريك بود و مقوّس و كشيده بود و رگى در ميان پيشانيش بود كه هنگام غضب پرمى شد و برمى آمد و بينى آن جناب باريك و كشيده بود و ميانش اندكى برآمدگى داشت و نورى از آن مى تافت و محاسن شريفش انبوه بود و دندانهايش سفيد و برّاق و نازك و گشاده بود گردنش در صفا و نور و استقامت مانند گردن صورتهائى بود كه از نقره مى سازند و صيقل مى زنند.
اعضاى بدنش همه معتدل و سينه و شكمش برابر يكديگر بود. ميان دو كتفش پهن بود و سر استخوانهاى بندهاى بدنش قوى و درشت بود و اينها از علامات شجاعت و قوّت است و در ميان عرب ممدوح است . بدنش سفيد و نورانى بود و از ميان سينه تا نافش خط سياه باريكى از مو بود مانند نقره كه صيقل زده باشند و در ميانش از زيادتى صفا خطّ سياهى نمايد و پستانها و اطراف سينه و شكم آن حضرت از مو عارى بود و ذراع و دوشهايش مو داشت انگشتانش كشيده و بلند بود. ساعدها و ساقش صاف و كشيده بود. كف پاهايش هموار نبود بلكه ميانش از زمين دور بود و پشت پاهايش بسيار صاف و نرم بود به حدّى كه اگر قطره آبى بر آنها ريخته مى شد بند نمى شد و چون راه مى رفت قدمها را به روش متكبّران بر زمين نمى كشيد و با تاءنى و وقار راه مى رفت و چون به جانب خود ملتفت مى شد كه با كسى سخن گويد به روش ارباب دولت به گوشه چشم نظر نمى كرد بلكه با تمام بدن مى گشت و سخن مى گفت و در اكثر احوال ديده اش به زير بود و نظرش به سوى زمين زياده بود و هركه را مى ديد مبادرت به سلام مى نمود و اندوهش پيوسته بود و فكرتش دائم و هرگز از فكرى و شغلى خالى نبود و بدون احتياج سخن نمى فرمود و كلمات جامعه مى گفت كه لفظش اندك و معنيش بسيار بود و از افاده مقصود قاصر نبود و ظاهر كننده حق بود و خُويَش نرم بود و درشتى و غلظت در خُلق كريمش نبود و كسى را حقير نمى شمرد و اندك نعمتى را عظيم مى دانست و هيچ نعمتى را مذمّت نمى فرمود امّا خوردنى و آشاميدنى را مدح هم نمى فرمود و از براى فوت امور دنيا به غضب نمى آمد و از براى خدا چنان به خشم درمى آمد كه كسى او را نمى شناخت و چون اشاره مى فرمود به دست اشاره مى نمود نه به چشم و ابرو و چون شاد مى شد ديده بر هم مى گذاشت و بسيار اظهار فرح نمى كرد و اكثر خنديدن آن حضرت تبسم بود و كم بود كه صداى خنده آن حضرت ظاهر شود و گاه دندانهاى نورانيش مانند دانه هاى تگرگ ظاهر مى شد در خنديدن و هركس را به قدر علم و فضيلت در دين زيادتى مى داد و در خور احتياج متوجّه ايشان مى شد و آنچه به كار ايشان مى آمد و موجب صلاح امّت بود براى ايشان بيان مى فرمود ومكرر مى فرمود كه حاضران آنچه از من مى شنوند به غائبان برسانند و مى فرمود كه برسانيد به من حاجت كسى را كه حاجت خود را به من نتواند رسانيد و كسى را بر لغزش و خطاى سخن مؤ اخذه نمى فرمود و صحابه داخل مى شدند به مجلس آن حضرت طلب كنندگان علم ، و متفرّق نمى شدند مگر آنكه از حلاوت علم و حكمت چشيده بودند و از شرّ مردم در حَذَر بود امّا از ايشان كناره نمى كرد و خوشروئى و خوشخوئى را از ايشان دريغ نمى داشت و جستجوى اصحاب خود مى نمود و احوال ايشان مى گرفت و هرگز غافل از احوال مردم نمى شد مبادا كه غافل شوند و به سوى باطل ميل كنند و نيكان خلق را نزديك خود جاى مى داد و افضل خلق نزد او كسى بود كه خيرخواهى او براى مسلمانان بيشتر باشد و بزرگترين مردم نزد او كسى بود كه مواسات و معاونت و احسان و يارى مردم بيشتر كند.
1 سبب سر نتراشيدن آن حضرت آن بود كه سر تراشيدن در آن زمان بدنما بود و نبىّ و امام كارى نمى نمايند كه در نظرها قبيح نمايد و چون اسلام شايع شد و قُبحش برطرف گرديد ائمه سلام اللّه عليهم مى تراشيدند.
(شيخ عباس قمى رحمه اللّه ) .
پدر و مادر حضرت رسول (ص)
علامه مجلسى را، فرموده : بدان كه اجماع علماى اماميّه منعقد گرديده است بر آنكه پدر و مادر حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم و جميع اجداد و جدّات آن حضرت تا آدم عليه السّلام همه مسلمان بوده اند و نور آن حضرت در صُلب و رَحِم مشركى قرار نگرفته است ، و شبهه در نسب آن حضرت و آباء و امّهات آن حضرت نبوده است و احاديث متواتره از طُرُق خاصّه و عامّه بر اين مضامين دلالت دارد.
بلكه از احاديث متواتره ظاهر مى شود كه اجداد آن حضرت همه انبيا و اوصيا و حاملان دين خدا بوده اند و فرزندان اسماعيل كه اجداد آن حضرت اند اوصياى حضرت ابراهيم عليه السّلام بوده اند و هميشه پادشاهى مكّه و حجابت خانه كعبه و تعميرات با ايشان بوده است و مرجع عامّه خلق بوده اند و ملّت ابراهيم عليه السّلام در ميان ايشان بوده است و ايشان حافظان آن شريعت بوده اند و به يكديگر وصيّت مى كردند و آثار انبيا را به يكديگر مى سپردند تا به عبدالمطلب رسيد، و عبدالمطلب ، ابوطالب را وصى خود گردانيد و ابوطالب كتب و آثار انبيا عليهم السّلام و وَدايع ايشان را بعد از بعثت تسليم حضرت رسالت پناه صلى اللّه عليه و آله و سلّم نمود. انتهى .
بحارالانوار 15/117. بنقل از منتهى الآمال
پدر حضرت محمد (ص)
پدر آن حضرت عبداللّه فرزند عبدالمطّلب و مادرش آمنه دختر وهب بن عبد مناف بوده است .
حضرت رسول صلوات اللّه عليه با سى واسطه به حضرت آدم مى رسد و 9900 سال و چهار ماه و ده روز بعد از وفات حضرت آدم عليه السلام متولّد گرديد.
فضائل شاذان بن جبرئيل قمّى : ص 18، س 11.
(محدّث قمى رَحَمَهُ اللّهُ)
در مقام تقسيم اموال پدر و رجوع ايشان به حكم افعى جُرْهُمى كه در علم كهانت مهارتى تمام داشت و در نجران مرجع اعاظم و اشراف بود و از (اءنْمار) دو قبيله پديد آمد: خَشْعَمْ و بَجيلَه و اين دو طايفه به يمن شدند و به اياد منسوب است قُسّ بْن ساعِده ايادى كه از حُكما و فُصحاى عرب است و از ربيعه و مضر نيز قبايل بسيار پديدار شد چنانكه يك نيمه عرب بديشان نسب مى برند و بدين جهت در كثرت ضرب المثل گشتند.
در فضيلت ربيعه و مُضَر بس است خبر نبوى صلى اللّه عليه و آله و سلّم : (لا تَسُبُّوا مُضَرَ وَ رَبيعةَ فَإ نّهما مُسْلِم انِ)(1) (مُضَر)(2) معدول از ماضر است و آن شير است پيش از آنكه ماست شود و اسم مُضَر، عَمْرو است و مادرش سَوْدَه بنت عَكّ است و نور نبوّت از (نِزار) به او منتقل شده بود و بعد از پدر سيّد سلسله بود و اقوام عرب او را مطيع و منقاد بودند و همواره در ترويج دين حضرت ابراهيم خليل عليه السّلام روز مى گذاشت و مردم را به راه راست مى داشت . گويند از تمامى مردم صورتش نيكوتر بود و او اوّل كسى است كه آواز حُدَى را براى شتران خواند(3) و از وى دو پسر به وجود آمد يكى عَيْلان (4) كه قبايل بسيار از او پديد آمد.
1 (مُضَر) و (ربيعه ) را دشنام ندهيد، زيرا كه آن دو مسلمان بوده اند. ر.ك : (ترجمه تاريخ يعقوبى ) 1/285، (كنز العمّال ) حديث 34119 .
2 (مُضَر) به ضم ميم و فتح ضاد معجمه است .
3 (اءنساب الاشراف ) 1/37، تحقيق : دكتر زكّار و دكتر زركلى .
4 (عَيْلان ) به فتح عين مهمله و سكون ياء.
ديگر الياس كه نور پيغمبرى بدو منتقل شده بود لاجرم بعد از پدر در ميان قبايل بزرگى يافت چنانكه او را سيّد العشيره لقب دادند و امور قبايل و مُهمّات ايشان به صلاح و صواب ديداو فيصل مى يافت و تا آن روز كه نور محمّدى صلى اللّه عليه و آله و سلم از پشت او انتقال نيافته بود گاهى از صُلب خويش زمزمه تسبيح شنيدى و پيوسته عرب او را معظّم و بزرگ شمردندى مانند لقمان و اَشباه او.
مادرش رباب نام دارد و زوجه اش ليلى بِنْت حُلْوان قضاعيّه يَمَنِيَّه است كه او را (خِنْدِف ) گويند و او را سه پسر بود:
1 عَمْرو 2 عامر 3 عُميرا.
گويند؛ چون پسران وى به حدّ بلوغ و رشد رسيدند روزى عمرو وعامر با مادر خود ليلى به صحرا رفتند ناگاه خرگوشى از سر راه بجنبيد و به يك سو گريخت و شتران از خرگوش برميدند عمرو و عامر از دنبال خرگوش تاختن كردند، عمرو نخست او را بيافت و عامر رسيد و آن را صيد كرده كباب كرد. ليلى را از اين حال سروررى و عُجْبى روى آورد پس به تعجيل به نزديك الياس آمد و چون رفتارى به تَبَخْتُر داشت الياس به او گفت : اَيْنَ تُخَندِفين (خِنْدِفِه آن را گويند كه رفتارش به جلالت و تبختر باشد) ليلى گفت : هميشه بر اثر شما به كبر و ناز قدم زنم و از اين روى الياس او را خِنْدِف ناميد و آن قبايل كه با الياس نسب مى برند بنى خِنْدِف (1) لقب يافتند و از اين روى كه عمرو آن خرگوش را يافته بود الياس او را (مُدْرِكِه ) لقب داد و چون عامر صيد آن كرد و كباب ساخت (طابخه ) ناميده شد.
و چون عميرا در اين واقعه سر در لحاف داشت و طريق خدمتى نپيمود به قَمَعَه ملقّب گشت و بِالْجمله ؛ خِندِف الياس را بسيار دوست مى داشت . گويند چون الياس وفات كرد خِندِف حُزن شديدى پيدا كرد و از سر قبر وى بر نخاست و سقفى بر او سايه نيفكند تا وفات يافت .(2)
1 به كسر خاء و دال مهمله مكسوره بر وزن زِبْرج واز اين جهت يزيدلعين هنگامى كه سر مبارك حسين عليه السّلام را نزد او نهاده بودند و اشعارى مى خواند خود را به خنْدِف نسبت داد و گفت : (لَسْتُ من خِندف اِنْ لَمْ انتَقم ) الخ و حضرت زينب عَليها السلام در مقام جواب او در خطبه فرمود: (وَ كَيْفَ يُرْتَجى مَنْ لَفَظَ فُوهُ اكْبادُ الاْ زكيا) الخ كنايه از آنكه چرا خودت را نسبت به (خندف ) مى دهى بلكه ياد كن جدّه ات هند جگرخواره را و كارهاى او را.
2 (اءنساب الاشراف ) 1/39 40
و لَنِعْمَ ما قالَ الحكيم السنائى :
داستان پسر هند مگر نشيندى
كه از او و سه كس او به چه رسيد
پدر او لب و دندان پيمبر بشكست
مادر او جگر عم پيمبر بمكيد
او بناحق ، حق داماد پيمبر بستاد
پسر او سر فرزند پيمبر ببريد
بر چنين قوم ، تو لعنت نكنى شرمت باد
لَعَنَ اللّهُ يزيدَ وَ عَل ى آل يزيد
(محدّث قمى رحمه اللّه ).
بالجمله ؛ نور نبوّت از الياس به مُدْرِكة (1) انتقال يافت و بعضى گفته اند كه مُدرِكه را بدان سبب مدركه گفتند كه درك كرد هر شرافتى را كه در پدرانش بوده و او را ابوالهذيل مى گفتند. زوجه اش (سَلْمى بنت اَسَد بن رَبيعة بن نِزار) بود و از وى دو پسر آورد يكى خُزيمه و ديگر هُذَيْل كه پدر قبايل بسيار است و نور نبوّت به خُزَيمه (2) منتقل شد و او بعد از پدر حكومت قبايل عرب داشت و او را سه پسر بود: 1 كنانه 2 هون 3 اسد. و كنانه (3) مادرش عوانه بنت سعد بن قيس بن عَيْلان بن مُضَر است و كُنْيَتش ابونضر چون رئيس قبايل عرب گشت در خواب به او گفتند كه (بَرّة بنت مرّ بن اَدّ بن طابخة بن الياس ) را بگير كه از بطن وى بايد فرزندى يگانه به جهان آيد.
پس كنانه ، برّه را تزويج نمود و از وى سه پسر آورد:
1 نَضْر 2 ملك 3 مِلّكان ونيز هاله راكه از قبيله اءزْد بود به حباله نكاح در آورد و از وى پسرى آورد مسمى به (عبد مناة ) و در جمله پسران نور نبوى از جبين نضر ساطع بود وجه تسميه او به نضر(4) نضارت وجه اوست واو را قريش نيز گويند و هر قبيله اى كه نسبش به نضر پيوندد، او را قريش خوانند و در وجه ناميدن نضر به قريش به اختلاف سخن گفته اند و شايد از همه بهتر آن باشد كه چون نضر مردى بزرگ و باحصافت بود و سيادت قوم داشت پراكندگان قبيله را فراهم كرد و بيشتر هر صباح بر سر خوان گسترده او مجتمع مى شدند
از اين روى (قريش ) لقب يافت ؛ چه (تقرّش ) به معنى (تجمّع ) است
و نضر را دو پسر بود يكى مالك و ديگرى يَخْلُد و نور نبوّت در جبين مالك بود و مادرش عاتكه بنت عدوان بن عمرو بن قيس بن عيلان است
و مالك را پسرى بود فِهْر(5) نام داشت و مادرش جَنْدَلَه بِنْت حارث جُرْهُميّه است و فِهْر رئيس مردم بود در مكه و او را جمع آورنده قريش گويند
و او را چهار پسر بود از ليلى بنت سعد بن هذيل :
1 غالب 2 محارب 3 حارث 4 اسد. از ميان همه نور نبوّت به (غالب ) منتقل شد.
و (غالب ) را دو پسر بود از سَلْمى بنت عمرو بن ربيعه خزاعيّه : 1 لُوَىّ 2 تيم . و نور شريف نبوّت به (لُوَىّ)(6) منتقل شد و آن تصغير (لا ى ) است كه به معنى نور است و او را چهار پسر بود: 1 كعب 2 عامر 3 سامه 4 عوف . و در ميان همگى نور نبوت به (كعب ) منتقل شد.
مادرش ماريه دختر كعب قضاعيه بوده و كعب بن لُوَىّ از صناديد عرب بود و در قبيله قريش از همه كس برترى داشت و درگاهش ملجاء و پناه پناهندگان بود و مردم عرب را قانون چنان بود كه هرگاه داهيه عظيم يا كارى مُعجب روى مى داد سال آن واقعه را تاريخ خويش مى نهادند. لا جَرَم سال وفات او را كه 5644 بعد از هبوط آدم بود تاريخ كردند تا عام الفيل و او را سه پسر بود از محشيّة دختر شيبان :
1 مُرّه (7) 2 عدى 3 هُصَيْص ، و هُصَيْص (به مهملات كزُبَيْر) از برادران ديگر بزرگتر بود و او را پسرى بود به نام عمرو و عمرو دو پسر داشت يكى (سهم ) و ديگرى (جُمَح )(8) و به (سهم ) منسوب است عَمْر و عاص و به (جُمَح ) منسوب است عثمان بن مظعون و صفوان بن اميّه و ابومحذوره كه مؤ ذّن پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم بود، و به عدىّ بن كعب منسوب است عمر بن خطّاب و مُرّة بن كعب همان است كه نور محمدى صلى اللّه عليه و آله و سلم از كعب به وى منتقل شده و او را سه پسر بود.
1 (مُدْرِكه ) به ضم ميم و كسر راء. (محدث قمى رحمه اللّه ).
2 (خُزَيمه ) به ضمّ خاء و فتح زاء معجمتين .(محدّث قمى رحمه اللّه ).
3 (كِنانه ) به كسركاف .(محدّث قمى رحمه اللّه ) .
4 (نَضْر) به فتح نون و سكون ضاء معجمه . (محدّث قمى رحمه اللّه ) .
5 (فِهْر) به كسر فاء و سكون هاء (محدّث قمى رحمه اللّه ) .
6 (لُوَىّ) به ضم لام و فتح واو و تشديد ياء
(محدث قمى رحمه اللّه )
7 (مرّه ) به ضمّ ميم و تشديد راء.
(محدث قمى رحمه اللّه ) .
8 به ضمّ جيم و فتح ميم
(محدث قمى رحمه اللّه )
كلاب مادرش هند دختر سرىّ بن ثعلبه است و دو پسر ديگر تَيْم (بفتح تاء و سكون ياء) و يَقَظه (به فتح ياء و قاف ) و مادر اين دو پسر بارقيه و به تَيْم منسوب است قبيله ابوبكرو طلحة ؛ و يقظه را پسرى بود مخزوم نام كه قبيله بنى مخزوم به وى منسوبند و از ايشان است امّ سَلَمه و خالد بن الوليد و ابوجهل ،
و كلاب بن مرّه را دو پسر بود
يكى زهره كه منسوب است به آن آمنه مادر حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم و ابن ابى وقّاص و عبدالرّحمن بن عوف ،
دوم قُصَىّ(1) و نامش زيد است و او را قُصىّ گفتند بدان جهت كه مادرش فاطمه بنت سعد بعد از وفات كلاب به ربيعة بن حرم قضاعى شوهر كرد، زهره راكه فرزند بزرگترش بود در مكّه بگذاشت و قُصىّ را كه خردسال بود با خود برداشت به اتفاق شوهرش به ميان قضاعه آمد و چون قُصىّ از مكه دور افتاد او را قُصىّ گفتند كه به معنى دور شده است و چون قُصىّ بزرگ شد هنگام حجّ مادر خود فاطمه را با برادر مادرى خود زرّاج (2)بن ربيعه وداع كرد به اتفاق جماعتى از قضاعه كه عزيمت مكّه داشتند به مكّه آمد و در آنجا در نزد برادر خود زهره بماند چندان كه به مرتبه ملكى رسيد.
و در آن زمان بزرگ مكّه حُلَيْل بن حَبْسِيّه (3) بود و در مردم خزاعه كه بعد از جُرْهُميان بر مكّه مستولى شده بودند حكومت داشت و او را دختران و پسران بود او از جمله دختران او حُبّى (4) بود قصىّ او را به نكاح خود درآورد و از پس آنكه روزگارى با او هم بالين بود بلاى وبا و رنج رُعاف (5) در مكّه پديد آمد پس جليل و مردم خزاعه از مكّه به در شدند. جليل در بيرون مكّه بمرد و هنگام رحلت وصيّت كرد كه بعد از او كليد داشتن خانه مكّه با دخترش حُبّى باشد و اَبُوغُبْشان الْمِلْكانى در اين منصب حجابت با حُبّى مشاركت كند و اين كار بدينگونه برقرار شد تا قصىّ را از حبّى چهار پسر به وجود آمد:
1 عَبْد مَناف 2 عَبْد العُزّ ى 3 عَبْدالقُصَىّ 4 عَبْدُ الدّ ار.
قُصَى با حُبّى گفت : سزاوار است كه كليد خانه مكّه را به پسرت عبدالدّار سپارى تا اين ميراث از فرزندان اسماعيل عليه السّلام به در نشود، حبّى گفت : من از فرزند خود هيچ چيز دريغ ندارم امّا با اَبُوغُبْشان كه به حكم وصيّت پدرم با من شريك است چه كنم ؟
قصىّ گفت : چاره آن بر من آسان است .
پس حُبّى حقّ خويش را به فرزند خود عبدالدّار گذاشت و قصىّ از پس چند روزى به طائف رفت و اَبُوغُبْشان در آنجا بود.
شبى اَبُوغُبْشان بزمى آراست و به خوردن شراب مشغول شد، قصىّ در آن مجلس حضور داشت چون اَبُوغُبْشان را نيك مست يافت و از عقل بيگانه اش ديد منصب حجابت مكّه را از او به يك خيك شراب بخريد و اين بيع را سخت محكم كرد و چند گواه بگرفت و كليد خانه را از وى گرفته و به شتاب تمام به مكّه آمد و خلق را انجمن ساخت و كليد را به دست فرزند خود عبدالدّار داد و از آن سوى اَبُوغُبْشان چون از مستى به هوش آمد سخت پشيمان شد و چاره نديد و در عرب ضرب المَثَل شد كه گفتند:
(اَحُمَقُ مِنْ اَبى غُبْشان ، اَنْدَمُ مِنْ اَبى غُبْشان ، اَخْسَرُ صفَقة مِنْ اَبى غُبْشان ).
بالجمله ، چون قصىّ مِفْتاح از ابوغبشان بگرفت و بر قريش مهتر و امير شد منصب سقايت و حجابت و رفادت ولوا و نَدْوه و ديگر كارها مخصوص او گشت و (سقايت ) آن بود كه حاجيان را آب دادى و (حجابت ) كليد داشتن خانه مكّه را گفتندى و او حاجيان را به خانه مكّه راه دادى و (رفادت ) به معنى طعام دادن است و رسم بود كه هر سال چندان طعام فراهم كردندى كه همه حاجيان را كافى بودى و به مُزْدَلِفَه آورده بر ايشان بخش فرمودى و (لوا) آن بود كه هرگاه قُصىّ سپاهى از مكّه بيرون فرستادى براى اميران لشكر يك لوا بستى و تا عهد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم اين قانون در ميان اولاد قصىّ برقرار بود و (نَدْوه ) مشورت باشد و آن چنان بود كه قصىّ در جنب خانه خداى زمينى بخريد و خانه اى بنا كرد و از آن يك در به مسجد گذاشت و آن را ارالنَّدْوَه نام نهاد هرگاه كارى پيش آمد بزرگان قريش را در آنجا انجمن كرده شورى افكند.
بالجمله ؛ قصىّ قريش را مجتمع ساخت و گفت : اى معشر قريش ، شما همسايه خدائيد و اهل بيت اوئيد و حاجيان ميهمان خدا و زُوّار اويند؛ پس بر شما هست كه ايشان را طعام و شراب مهيّا كنيد تا آنكه از مكّه خارج شوند. و قريش تازمان اسلام بدين طريق بودند آنگاه قُصىّ زمين مكّه را چهار قسم نمود و قريش را ساكن فرمود.
امّا بَنى خُزاعه و بَنى بَكْر كه در مكّه استيلا داشتند چون غلبه قصىّ را ديدند و كليد خانه را به دست بيگانه يافتند سپاهى گرد كرده با او مصاف دادند و در دفعه اوّل قصىّ شكست خورد، پس برادر مادرى قصىّ (زرّاج بن ربيعه ) با ديگر برادران خود از ربيعه با جماعتى از قُضاعه به اعانت قصىّ آمدند با خُزاعه جنگ كردند تا آنكه قصىّ غلبه كرد پس بر قصىّ به سلطنت سلام دادند و او اوّل مَلِك است كه سلطنت قريش و عرب يافت و پراكندگان قريش را جمع كرده و هركس را در مكه جائى معيّن بداد از اين جهت او را (مُجَمِّعْ) گفتند.
قال الشّاعر:
اَبُوكُمْ قُصَىُّ كانَ يُدْعى مُجَمِّعا
بِهِ جَمَعَ اللّهُ القَبائِلَ مِن فِهْرٍ(6)
و قضى چنان بزرگ شد كه هيچ كس بى اجازه او هيچ كار نتوانست كرد و هيچ زن بى اجازه و رخصت او به خانه شوهر نتوانست رفت و احكام او در ميان قريش در حيات و ممات او مانند دين لازم شمرده مى شد.
پس قُصىّ منصب سقايت و رفادت و حجابت و لوا و دارالنّدوه را به پسرشعبدالدّار تفويض نمود و قبيله بنى شيبه از اولاد اويند كه كليد خانه را به ميراث همى داشتند و چون روزگارى تمام برآمد قصىّ وفات يافت و او را در حَجُون (7)مدفون ساختند و نور محمّدى صلى اللّه عليه و آله و سلم از قصىّ به عبد مَناف انتقال يافت
و عبدمناف را نام ، مُغَيْره بود و از غايت جمال (قَمَر الْبَطْحا) لقب داشت و كُنْيَتَش ، ابوعبدالشّمس است
و او عاتكه دختر مرّة بن هلال سلميّه را تزويج كرد و وى دو پسر تواءمان (8) متولّد شدند چنانكه پيشانى ايشان به هم پيوستگى داشت پس با شمشير ايشان را از هم جدا ساختند
يكى را (عَمْرو) نام نهادند كه هاشم لقب يافت و ديگرى را (عبدالشّمس ).
يكى از عقلاى عرب چون اين بدانست گفت : در ميان فرزندان اين دو پسر جز با شمشير هيچكار فيصل نخواهد يافت و چنان شد كه او گفت ؛ زيرا كه عبدالشمس پدر اُميّه بود و اولاد او هميشه با فرزندان هاشم از در خَصْمى بودند وشمشير آخته داشتند و عبدمناف غير از اين دو پسر، دو پسر ديگر داشت يكى (المُطَّلِب ) كه از قبيله اوست عُبَيدة بن الحارث و شافعى ، و پسر ديگرش (نَوْفَلْ) است كه جُبَيْر بْن مُطْعِم به او منسوب است . و هاشم بن عبد مناف را كه نام او عمرو بود از جهت علّو مرتبت او را (عَمْرو الْعُلى ) مى گفتند و از غايت جمال او را و مُطَّلِب را (اَلْبَدْر ان )(9) گفتندى و او را با مطّلب كمال مؤ الفت و ملاطفت بودى چنانكه عبدالشّمس را با نَوْفَل .
بالجمله ؛ چون هاشم به كمال رشد رسيد آثار فتوّت و مروّت از وى به ظهور رسيد و مردم مكّه را در ظلّ حمايت خود همى داشت چنانكه وقتى در مكّه بلاى قحط و غلا پيش آمد و كار بر مردم صعب گشت هاشم در آن قحط سال همى به سوى شام سفر كردى و شتران خويش را طعام بار كرده به مكّه آوردى و هر صبح و هر شام يك شتر همى كشت و گوشتش را همى پخت آنگاه ندا در داده مردم مكّه را به مهمانى دعوت مى فرمود و نان در آب گوشت ثَريد كرده بديشان مى خورانيد از اين روى او را (هاشم ) لقب دادند؛ چه (هَشْم ) به معنى شكستن باشد.
يكى از شاعران عرب در مدح او گويد:
عَمْرُو الْعُلى هَشَمَ الثَّريدَ لِقَوْمِهِ
قَوْمٍ بِمَكّةَ مُسْنِتينَ عِج افٍ
نُسِبَتْ اِلَيْهِ الرِّحْلَت انِ كِلا هُم ا
سَيْرُ الشِّتاءِ وَ رِحْلَةُ الاَْصْي افِ
و چون كار هاشم بالا گرفت و فرزندان عبدمناف قوى حال شدند و از اولاد عبدالدّار پيشى گرفتند و شرافتى زياده از ايشان به دست كردند لا جَرَم دل بدان نهادند كه منصب سقايت و رفادت و حجابت و لوا و دارالنّدوه را از اولاد عبدالدّار بگيرند و خود متصرّف شوند و در اين مهم عبدالشّمس و هاشم و نوفل و مطّلب اين هر چهار برادر همداستان شدند و در اين وقت رئيس اولاد عبدالدّار ، عامربن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدّار بود و چون او از انديشه اولاد عبدمناف آگهى يافت دوستان خويش را طلب كرد و اولاد عبدمناف نيز اعوان و انصار خويش را فراهم كردند.
در اين هنگام بنى اسد بن عبدالعزّى بن قصىّ و بنى زُهْرَة بن كِلاب و بنى تَيْم بن مُرَّة و بنى حارث بن فِهْر از دوستان و هواخواهان اولاد عبدمَناف گشتند.
پس هاشم و برادرانش ظرفى از طيب و خوشبوئيها مَملُوّ ساخته به مجلس حاضر كردند و آن جماعت دستهاى خود را به آن طيب آلوده ساخته دست به دست اولاد عبدمناف دادند و سوگند ياد كردند كه از پاى ننشينند تا كار به كام نكنند و هم از براى تشييد قَسَم به خانه مكّه درآمده دست بر كعبه نهادند و آن سوگندها را مؤ كّد ساختند كه هر پنج منصب را از اولاد عبدالدّار بگيرند.
و از اين روى كه ايشان دستهاى خود را با طيب آلوده ساختند آن جماعت را (مطيّبين ) خواندند و قبيله بنى مخزوم و بنى سَهْم بن عَمْرو بن هُصَيْص و بنى عَدِىّ بن كَعْب از انصار بنى عَبْدُالدّ ار شدند و با اولاد عبدالدّار به خانه مكه آمدند و سوگند ياد كردند كه اولاد عبدمناف را به كار ايشان مداخلت ندهند و مردم عرب اين جماعت را (اَحْلاف ) لقب دادند و چون جماعت احلاف و مطيّبين از پى كين برجوشيدند و ادوات مقاتله طراز كردند دانشوران و عقلاى جانَبيْن به ميان درآمده گفتند: اين جنگ جز زيانِ طرفيْن نباشد و از اين آويختن و خون ريختن قريش ضعيف گردند و قبايل عرب بديشان فزونى جويند بهتر آن است كه كار به صلح رود.
و در ميانه مصالحه افكندند و قرار بدان نهادند كه سقايت و رفادت با اولاد عبدمناف باشد و حجابت و لوا و دارالنّدوه را اولاد عبدالدّار تصرّف كنند، پس از جنگ باز ايستادند و با هم به مدارا شدند آنگاه اولاد عبدمناف از بهر آن دو منصب با هم قرعه زدند و آن هر دو به نام هاشم بر آمد.
پس در ميان اولاد عبدمناف و عبدالدّار مناصب خمسه همى به ميراث مى رفت چنانكه در زمان حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم عثمان بن ابى طلحة بن عبدالعزى بن عثمان بن عبدالدار كليد مكّه داشت و چون حضرت فتح مكّه كرد عثمان را طلبيد و مفتاح را بدو داد و اين عثمان چون به مدينه هجرت كرد كليد را به پسر عمّ خود (شَيْبَه ) گذاشت و در ميان اولاد او بماند.
امّا لوا در ميان اولاد عبدالدّار بود تا آن زمان كه مكّه مفتوح گشت ايشان به خدمت آن حضرت رسيده عرض كردند: (اِجْعَل اللِّواء فين ا).
آن حضرت در جواب فرمود: (َالاِسْلامُ اَوُسَعُ مِنْ ذلِكَ) كنايت از آنكه اسلام از آن بزرگتر است كه در يك خاندان رايات فتح آن بسته شود.
پس آن قانون برافتاد و دارالنّدوه تا زمان معاويه برقرار بود و چون او امير شد آن خانه را از اولاد عبدالدّار بخريد و دارالا ماره كرد.
امّا سقايت و رفادت از هاشم به برادرش مُطَّلب رسيد و از او به عبدالمطَّلب بن هاشم افتاد و از عبدالمطَّلب به فرزندش ابوطالب رسيد و چون ابوطالب اندك مال بود براى كار رفادت از برادر خود عبّاس زرى به قرض گرفت و حاجيان را طعام داد و چون نتوانست اداء آن دَيْن كند منصب سقايت و رفادت را در ازاى آن قرض به عبّاس گذاشت و از عبّاس به پسرش عبداللّه رسيد و از او به پسرش على و همچنان تا غايت خلفاى بنى عبّاس .
بالجمله ؛ چون صيّت جلالت هاشم به آفاق رسيد سلاطين و بزرگان براى او هدايا فرستادند و استدعا نمودند كه دختر از ايشان بگيرد شايد نور محمّدى صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه در جبين داشت به ايشان منتقل گردد و هاشم قبول نكرد و از نُجباى قوم خود دختر خواست و فرزندان ذكور و اناث آورد كه از جمله (اَسَد) است كه پدر فاطمه والده حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام است ولكن نورى كه در جبين داشت باقى بود، پس شبى از شبها بر دور خانه كعبه طواف كرد و به تضرّع و ابتهال از حق تعالى سؤ ال كرد كه او را فرزندى روزى فرمايد كه حامل آن نور پاك شود. پس در خواب او را امر كردند به (سَلْمى ) دختر عمروبن زيد بن لبيد از بنى النّجار كه در مدينه بود پس هاشم به عزم شام حركت فرموده و در مدينه به خانه عمرو فرود شده دختر او سلمى را به حباله نكاح درآورد و عمرو با هاشم پيمان بست كه دختر خود را به تو دادم بدان شرط كه اگر از او فرزندى به وجود آيد همچنان در مدينه زيست كند و كس او را به مكّه نبرد. هاشم بدين پيمان رضا داد و در مراجعت از شام سلمى را به مكّه آورد و چون سلمى حامله شد به عبدالمطّلب بنا به آن عهدى كه شده بود او را برداشته ديگر باره به مدينه آورد تا در آنجا وضع حمل كند و خود عزيمت شام نمود و در غَزَه (10) كه مدينه اى است در اَقْصى شام و مابَيْن او و عَسْقَلان دو فرسخ است وفات فرمود:
امّا از آن سوى سلمى ، عبدالمطّلب را بزاد و او را عامر نام كرد و چون بر سر موى سپيد داشت او را (شَيْبَه ) گفتند و سَلْمى همى تربيت او فرمود تا يمين از شمال بدانست و چندان نيكو خِصال و ستوده فِعال برآمد كه (شَيْبَةُ الْحَمْد) لقب يافت و در اين وقت عمّ او مطّلب در مكّه سيّد قوم بود و كليد خانه كعبه و كمان اسماعيل و عَلَم نِزار او را بود و منصب سقايت و رفادت او را داشت .
پس مطلب به مدينه آمد و برادرزاده خود را بر شتر خويش رديف ساخته به مكّه آورد. قريش چون او را ديدند چنان دانستند كه مطّلب در سفر مدينه عبدى خريده و با خود آورده لاجرم شَيْبَه را عبدالمطّلب خواندند و به اين نام شهرت يافت .
از آن پس كه مطّلب به خانه خويش شد عبدالمطّلب را جامه هاى نيكو در بر كرد و در ميان بَنى عبدمَناف او را عظمت بداد و ملكات ستوده او روز تا روز بر مردم ظاهر شد و نام او بلند گشت و چنين بزيست تا مطّلب وفات كرد و منصب رفادت و سقايت و ديگر چيزها بدو منتقل گشت و سخت بزرگ شد چنانكه از بِلاد و اَمصار بعيده به نزديك او تُحَف و هدايا مى فرستادند و هر كه را او زينهار مى داد در امان مى زيست و چون عرب را داهيه پيش آمدى او را برداشته به كوه ثَبير بردى و قربانى كردندى و اسعاف حاجات را به بزرگوارى او شناختندى و خون قربانى خويش را همه بر چهره اَصْنام ماليدندى ؛ امّا عبدالمطّلب جز خداى يگانه را ستايش نمى فرمود.
بالجمله ؛ نخستين ولدى كه عبدالمطّلب را پديد آمد حارث بود از اين روى عبدالمطّلب مُكَنّى به ابوالحارث گشت و چون حارث به حدّ رشد و بلوغ رسيد عبدالمطّلب در خواب ماءمور شد به حَفْر چاه زمزم .
همانا معلوم باشد كه عَمْروبن الحارث الجُرْهُمى كه رئيس جُرْهُميان بود در مكّه در عهد قُصىّ، حُلَيْل بن حَبْسيّه از قبيله خُزاعه با ايشان جنگ كرد و بر ايشان غلبه جست و امر كرد كه از مكّه كوچ كنند.
لاجرم عمرو تصميم عزم داد كه از مكّه بيرون شود و آن چند روز كه مهلت داشت كار سفر راست مى كرد از غايت خشم حَجَر الاَْسْود را از رُكْن انتزاع نمود و دو آهو برّه از طلا كه اسفنديار بن گشتاسب به رسم هديه به مكّه فرستاده بود با چند زره و چند تيغ كه از اشياء مكّه بود برگرفت و در چاه زمزم افكنده آن چاه را با خاك انباشته كرد، پس مردم خود را برداشته به سوى يمن گريخت .
اين بود تا زمان عبدالمطّلب كه آن بزرگوار با فرزندش حارث زمزم را حفر كرد و اشياء مذكوره را از چاه درآورد و قريش از او خواستار شدند كه يك نيمه اين اشياء را به ما بده ؛ زيرا كه آن از پدران گذشتگان ما بوده ، عبدالمطّلب فرمود: اگر خواهيد اين كار به حكم قرعه فيصل دهم . ايشان رضا دادند.
پس عبدالمطّلب آن اشياء را دو نيمه كرد و امر فرمود (صاحب قِداح ) را كه قرعه زدن با او بود قرعه زند به نام كعبه و نام عبدالمطّلب و نام قريش ، چون قرعه بزد، آهو برهّهاى زرّين به نام كعبه برآمد و شمشير و زره به نام عبدالمطّلب و قريش بى نصيب شدند.
عبدالمطّلب زره وشمشير را فروخت و از بهاى آن درى از بهر كعبه ساخت و آن آهوان زرّين را از در كعبه بياويخت و به (غزالى الكعبه ) مشهور گشت .
نقل است كه ابولهب آن را دزديد و بفروخت و بهاى آن را در خمر و قمار به كار برد.
نسب شريف حضرت رسول (ص)
هُوَ اَبُوالقاسِمِ مُحَمَّد صَلَّى اللّه عَلَيْهِ وَ آلِهِ ابن عبداللّه بن عبدالمطّلب بن هاشم بن عَبْدمَناف بن قُصَىّ بن كِلاب بن مُرَّة بن كَعْب بن لُؤ ىّ بن غالب بن فِهْر بن م الِك بن النَّضْر بن كِنانَة بن خُزَيْمَة بن مُدْرِكَة بن اَلْيَاْس بن مُضَربن نزار بن مَعَد بن عَدْنان .
روايت شده از حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود: (اِذ ا بَلَغَ نَسَبى اِلى عَدنان فَاَمْسِكُوا).
بحارالانوار 15/105.
لهذا ما بالاتر از عَدْنان را ذكر نكرديم .
همانا (عَدْنان ) پسر (اُدد) است و نام مادرش (بَلْهاء) است ، در ايّام كودكى آثار رشد و شهامت از جبين مباركش مطالعه مى شد و كاهنين عهد و منجّمين ايّام مى گفتند كه از نسل وى شخصى پديد آيد كه جنّ و انس مطيع او شوند و از اين روى جنابش را دشمنان فراوان بود
چنانكه وقتى در بيابان شام هشتاد سوار دلير او را تنها يافتند به قصد وى شتافتند عَدْنان يك تنه با ايشان جنگ كرد چندان كه اسبش كشته شد پس پياده با آن جماعت به طعن و ضرب مشغول بود تا خود را به دامان كوهى كشيد و دشمنان از دنبال وى همى حمله مى بردند و اسب مى تاختند ناگاه دستى از كوه به درشده گريبان عدنان را بگرفت و برتيغ كوه كشيد و بانگى مهيب از قلّه كوه به زير آمد كه دشمنان عدنان از بيم جان بدادند.
و اين نيز از معجزات پيغمبر آخر الزّمان صلى اللّه عليه و آله و سلّم بود.
بالجمله ؛ چون عَدنان به حدّ رشد و تميز رسيد مهتر عرب و سيّد سلسله و قبله قبيله آمد چنانكه ساكنين بطحا و سُكّان يثرب و قبايل برّ حكم او را مطيع و منقاد بودند و چون (بُخْتُ نَصَّر) از فتح بيت المقدّس بپرداخت تسخير بلاد و اقوام عرب را تصميم داد و با عدنان جنگ كرد و بسيارى از انصار او بكشت و عاقبت بر عدنان غلبه كرد و چندان از مردم عرب بكشت كه ديگر مجال اقامت براى عدنان و مردان او نماند. لاجرم هر تن به طرفى گريخت و عدنان با فرزندان خود به سوى يمن شد و آن مَاءْمَن را وطن فرمود و در آنجا بود تا وفات كرد.
و او را ده پسر بود كه از جمله مَعَدّ و عَكّ و عَدْن و اَدّ و غنى بودند، و آن نور روشن كه از جبين عَدْنان درخشان بود از طلعت فرزندش مَعَدّ طالع بود و اين نور همايون بر وجود پيغمبر آخر الزّمان دليلى واضح بود كه از صُلْبى به صُلْبى منتقل مى شد، و چون آن نور پاك به مَعَدّ انتقال يافت و (بُخْتُ نَصَّر) نيز از جهان شده بود و مردم از شرّ او ايمنى يافته بودند كس به طلب مَعَدّ فرستادند و جنابش را در ميان قبايل عَرَب آوردند و مَعَدّ سالار سلسله گشت و از وى چهار پسر پديد آمد و نور جمالش به پسرش (نِزار)(1) منتقل شد،
مادر نزار مُعانَة بنت حَوشَمْ از قبيله جُرْهُم است .
آنگاه كه نزار به دنيا آمد پدرش نگاه كرد به نور نبوّت كه در ميان ديدگانش مى درخشيد سخت شادان شد و شتران قربانى كرد و مردم را اطعام نمود و فرمود:
(اِنَّ هذا كُلُّهُ نَزْرٌ فى حَقِّ ه ذَا المَوْلوُدِ)؛
هنوز اينها اندك است در حق اين مولود.
گويند هزار شتر بود كه قربانى كرد و چون (نِزار) به معنى (اندك ) است آن طفل به نزار ناميده شد و چون به حدّ رشد رسيد و پدرش وفات كرد نِزار در عرب مهتر و سيّد قبيله گشت و چهار پسر از وى پديدار گشت و چون اجل محتوم او نزديك شد از ميان باديه با فرزندان به مكّه معظّمه آمد و در مكّه وفات كرد و نام پسران او چنين است :
اوّل : ربيعه ،
دوم : اءنمار،
سوّم : مُضَر،
چهارم : اياد.
و از براى ايشان قصّه لطيفه اى است معروف (2)
1 به كسر نون .
(محدّث قمى رحمه اللّه )
2 هر كه طالب است رجوع كند به (اذكياء) ابن جوزى يا به (حياة الحيوان ) در (افعى ) يا به مجلّد اوّل (ناسخ التواريخ )
ابن ابى الحديد و ديگران نقل كرده اند كه چون حضرت عبدالمطّلب آب زمزم را جارى ساخت آتش حسد در سينه ساير قريش مشتعل گرديده گفتند: اى عبدالمطّلب ! اين چاه از جدّ ما اسماعيل است و ما را در آن حقّى هست پس ما را در آن شريك گردان . عبدالمطّلب گفت : اين كرامتى است كه حق تعالى مرا به آن مخصوص گردانيده است و شما را در آن بهره اى نيست و بعد از مخاصمه بسيار راضى شدند به محاكمه زن كاهنه كه در قبيله بنى سعد و در اطراف شام بود. پس عبدالمطّلب با گروهى از فرزندان عبدمَناف روانه شدند و از هر قبيله از قبائل قريش چند نفر با ايشان روانه شدند به جانب شام . پس در اثناى راه در يكى از بيابانها كه آب در آن بيابان نبود آبهاى فرزندان عبدمناف تمام شد و ساير قريش آبى كه داشتند از ايشان مضايقه كردند و چون تشنگى بر ايشان غالب شد عبدالمطّلب گفت : بيائيد هر يك از براى خود قبرى بكنيم كه هر يك كه هلاك شويم ديگران او را دفن كنند كه اگر يكى از ما دفن نشده در اين بيابان بماند بهتر است از آنكه همه چنين بمانيم و چون قبرها را كندند و منتظر مرگ نشستند، عبدالمطّلب گفت : چنين نشستن و سعى نكردن تا مردن و نااميد از رحمت الهى گرديدن از عجز يقين است ، برخيزيد كه طلب كنيم شايد خدا آبى كرامت فرمايد. پس ايشان بار كردند و ساير قريش نيز بار كردند؛ چون عبدالمطّلب بر ناقه خود سوار شد از زير پاى ناقه اش چشمه اى از آب صاف و شيرين جارى شد پس عبدالمطّلب گفت : اللّه اكبر! و اصحابش هم تكبير گفتند و آب خوردند و مَشكهاى خود را پر آب كردند و قبايل قريش را طلبيدند كه بيائيد و مشاهده نمائيد كه خدا به ما آب داد و آنچه خواهيد بخوريد و برداريد، چون قريش آن كرامت عُظمى را از عبدالمطّلب مشاهده كردند گفتند: خدا ميان ما و تو حكم كرد و ما را ديگر احتياج به حكم كاهنه نيست ديگر در باب زمزم با تو معارضه نمى كنيم ، آن خداوندى كه در اين بيابان به تو آب داد او زمزم را به تو بخشيده است ، پس برگشتند و زمزم را به آن حضرت مسلّم داشتند.(11)
1 (قُصَى ) به ضمّ قاف و فتح صاد مهمله و ياء مشدّده . (محدث قمى رحمه اللّه ) .
2 زِراح (نسخه بدل ).
3 به حاء و سين مهملتين بر وزن (وَحشيّه ) (محدث قمى رحمه اللّه ) .
4 به ضمّ حاء مهمله تشديد باء موحّده (محدث قمى رحمه اللّه ) .
5 جارى شدن خون از بينى ، خون دماغ (فرهنگ معين 2/1661)
6 (اءنساب الا شراف ) 1/74 .
275 (حَجُون ) به فتح حاء مهمله و ضمّ جيم و سكون واو ؛ نام قبرستانى است در بالاى مكّه . (محدّث قمى ؛ ) .
8 دوقلو
9 دو ماه درخشان
10 به فتح معجمتين .
11 (شرح نهج البلاغه ) ابن ابى الحديد، 15/228 229 .
بالجمله ؛ عبدالمطّلب بعد از حفر زمزم ، بزرگوارى عظيم شد و (سيّد البطحاء) و (ساقى الحجيج ) و (حافر الزّمزم ) بر القاب او افزوده گشت و مردم در هر مصيبت و بليّه به او پناه مى بردند و در هر قحط و شدّت و داهيه به نور جمال او متوسِّل مى شدند و حق تعالى دفع شدائد از ايشان مى نمود. و آن بزرگوار را ده پسر و شش دختر بود كه بيايد ذكر ايشان در ذكر خويشان حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم وعبدالله برگزيده فرزندان او بود و او و ابوطالب و زبير، مادرشان فاطمه بنت عمروبن عايذبن عبدبن عمران بن مخزوم بود. و چون جنابش از مادر متولّد شد بيشتر از اَحْبار يهود و قسّيسين نصارى و كَهَنَه و سَحَرَه دانستند كه پدر پيغمبر آخر الزّمان صلى اللّه عليه و آله و سلم از مادر بزاد؛ زيرإ؛ِّّ كه گروهى از پيغمبران بنى اسرائيل مژده بعثت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را رسانيده بودند و طايفه اى از يهود كه در اراضى شام مسكن داشتند جامه خون آلودى از يحيى پيغمبر عليه السّلام در نزد ايشان بود و بزرگان دين علامت كرده بودند كه چون خون اين جامه تازه شود همانا پدر پيغمبر آخر الزّمان متولّد شده است و شب ولادت آن حضرت از آن جامه كه صوف سفيد بود خون تازه بجوشيد.
بالجمله ؛ عبداللّه چون متولّد شد نور نبوى صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه از ديدار هر يك از اجداد پيغمبر لامع بود از جبيين او ساطع گشت و روز تا روز همى باليد تا رفتن و سخن گفتن توانست آنگاه آثار غريبه و علامات عجيبه مشاهده مى فرمود؛ چنانكه روزى به خدمت پدر عرض كرد كه هرگاه من به جانب بطحاء و كوه ثَبير سير مى كنم نورى از پشت من ساطع شده دو نيمه مى شود، يك نيمه به جانب مشرق و نيمى به سوى مغرب كشيده مى شود آنگاه سر به هم گذاشته دايره گردد پس از آن مانند ابر پاره اى بر سر من سايه گسترد و از پس آن درهاى آسمان گشوده شود و آن نور به فلك در رود و باز شده در پشت من جاى كند و وقتگاه باشد كه چون در سايه درخت خشكى جاى كنم آن درخت سبز و خرّم شود و چون بگذرم باز خشك شود و بسا باشد كه چون بر زمين نشينم بانگى به گوش من رسد كه اى حامل نور محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم بر تو سلام باد! عبدالمطّلب فرمود: اى فرزند، بشارت باد تو را، مرا اميد آن است كه پيغمبر آخر الزمان از صُلْب تو پديدار شود و در اين وقت عبدالمطلب خواست تا نذر خود را ادا كند؛ چه آن زمان كه حفر زمزم مى فرمود و قريش با او بر طريق منازعت مى رفتند باخداى خود عهد كرد چون او را ده پسر آيد تا در چنين كارهايش پشتوانى كنند يك تن را در راه حق قربانى كند؛ در اين وقت كه او را ده پسر بود تصميم عزم داد تا وفا به عهد كند.
پس فرزندان را جمع آورد و ايشان را از عزيمت خود آگهى داد همگى گردن نهادند.
پس بر آن شد كه قرعه زنند به نام هركه برآيد قربانى كند. پس قرعه زدند به نام عبداللّه برآمد، عبدالمطّلب دست عبداللّه را گرفت و آورد ميان (اساف ) و (نائلة ) كه جاى نَحْر بود و كارد برگرفت تا او را قربانى كند، برادران عبداللّه و جماعت قريش و مغيرة بن عبداللّه بن عمروبن مخزوم مانع شدند و گفتند چندان كه جاى عذر باقى است نخواهيم گذاشت عبداللّه ذبح شود.
ناچار عبدالمطّلب را بر آن داشتند كه در مدينه زنى است كاهنه و عرّافه نزد او شوند تا او در اين كار حكومت كند و چاره انديشد.
چون به نزد آن زن شدند گفت : در ميان شما ديت مرد بر چه مى نهند؟ گفتند: بر ده شتر.
گفت : هم اكنون به مكّه برگرديد و عبداللّه را با ده شتر قرعه زنيد اگر به نام شتران برآمد فداى عبداللّه خواهد بود و اگر به نام عبداللّه برآمد فديه را افزون كنيد و بدينگونه همى بر عدد شتر بيفزائيد تا قرعه به نام شتر برآيد و عبداللّه به سلامت بماند و خداى نيز راضى باشد.
پس عبداللّه با قريش به جانب مكّه مراجعت كردند و عبداللّه را با ده شتر قرعه زدند قرعه به نام عبداللّه برآمد. پس ده شتر ديگر افزودند، همچنان قرعه به نام عبداللّه برآمد بدينگونه همى ده شتر افزودند و قرعه زدند تا شماره به صد شتر رسيد، در اين هنگام قرعه به نام شتر برآمد. قريش آغاز شادمانى كردند و گفتند خداى راضى شد. عبدالمطّلب فرمود: لا وَربّ الْبَيْتِ، بدين قدر نتوان از پاى نشست .
بالجمله ؛ دو نوبت ديگر قرعه افكندند و به نام شتران برآمد. عبدالمطّلب را استوار افتاد و آن صد شتر را به فديه عبداللّه قربانى كرد و اين بود كه در اسلام ديت مرد بر صد شتر مقرّر گشت و از اينجا بود كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: (اَنَا ابنُ الذَّبيحَيْن )(1) و از دو ذبيح ، جدّ خود حضرت اسماعيل ذبيح اللّه و پدر خود عبداللّه اراده فرمود.
علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده كه چون عبداللّه به سنّ شَباب رسيد نور نبوّت از جبين او ساطع بود، جميع اكابر و اشراف نواحى و اطراف آرزو كردند كه به او دختر دهند و نور او را بربايند؛ زيرا كه يگانه زمان بود در حُسن و جمال . و در روز بر هر كه مى گذشت بوى مُشك و عَنْبَر از وى استشمام مى كرد و اگر در شب مى گذشت جهان از نور رويش روشن مى گرديد و اهل مكّه او را (مِصْباح حَرَم ) مى گفتند تا اينكه به تقدير الهى عبداللّه با صدف گوهر رسالت پناه يعنى آمنه دختر وَهْب (ابْن عَبْد مَناف بن زُهْرة بن كِلاب بن مُرّة ) جفت گرديد. پس سبب مزاوجت را نقل كرده به كلامى طولانى كه مقام را گنجايش ذكر نيست . و روايت كرده كه چون تزويج آمنه به حضرت عبداللّه شد دويست زن از حسرت عبداللّه هلاك شدند!
1 (امالى شيخ طوسى ) ص 457، حديث 1020 .
بالجمله ؛ چون حضرت آمنه صدف آن دُرّ ثمين گشت جمله كَهَنَه عرب آن بدانستند و يكديگر را خبر دادند و چند سال بود كه عرب به بلاى قحط گرفتار بودند و بعد از انتقال آن نور به آمنه باران باريد و مردم در خصب و فراوانى نعمت شدند، تا به جائى كه آن سال را (سَنَةُ الْفَتْح ) نام نهادند.
در همان سال عبدالمطّلب عبداللّه را به رسم بازرگانان به جانب شام فرستاد و عبداللّه هنگام مراجعت از شام چون به مدينه رسيد مزاج مباركش از صحّت بگشت و همراهان او را بگذاشتند و به مكّه شدند و از پس ايشان عبداللّه در آن بيمارى وفات يافت ، جسد مباركش را در (دارالنّابغه ) به خاك سپردند.
امّا از آن سوى ، چون خبر بيمارى فرزند به عبدالمطّلب رسيد حارث را كه بزرگترين برادران او بود به مدينه فرستاد تا جنابش را به مكّه كوچ دهد وقتى رسيد كه آن حضرت وداع جهان گفته بود و مدّت زندگانى آن جناب بيست و پنج سال بود و هنگام وفات او هنوز آمنه عليهاالسّلام حمل خويش نگذاشته بود و به روايتى دو ماه و به قولى هفت ماه از عمر شريف آن حضرت گذشته بود
(بحارالانوار) 15/125. نقل از منتهى الآمال