فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رَب الشهدا...✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_پانزده
به قلم:سارا بانو❤️🍃
---------------#داوود-----
داشتم موضوع رو توضیح میدادم که گوشیم زنگ خورد نگاهم رو به صفحه گوشی دادم و بادیدن اسمی که روی گوشی بود خوشحال شدمو سریع تماس و وصل کردم.
دنیا:سلام به برادر گرامی
داوود:سلام بر خواهر مهربانم
دنیا:چطوری
داوود:موتوری
دنیا:من جدی ام
داوود:خب من جدی نیستم
دنیا:عه داوود آدم باش دیگه
داوود:باشه چشم.دیگه چه خبر
دنیا:هیچی.با ریحانه رفتیم خونه
داوود:حالش خوبه؟؟
دنیا:آره خوبه فقط خیلی نگرانشم
داوود:چراا
دنیا:همش تو فکر اون پسرس
داوود:بهش بگو نگران نباشه به رسول نمیگم این موضوع رو
با گفتن اسم رسول یادش افتادم یعنی الان تو چه وضعیتیه
دنیا:باشه مواظب خودت باش من برم ریحانه صدام میکنه
داوود:باشه .......
🌼یک روز بعد🌼
-------------#عطیه--------
صبح زود بیدار شدم و صبحونه رو خوردم راه افتادم به سمت آزمایشگاه
-------------#آزمایشگاه-----
سلام خانم اومدم جواب آزمایش رو بگیرم
پرستار:اسمتون
عطیه: شمسی....عطیه شمسی
پرستار: بله آماده است(برگه رو میده بهش)
عطیه:خب مثبت یا منفی؟
پرستار: مثبت خانم
عطیه: مرسی
آنقدر ذوق کردم که سریع دویدم سمت در و از آزمایشگاه خارج شدم و به سمت خونه حرکت کردم........
----------#رسول-----------
کم کم نور رو میدیدم اما تار از درد نمیتونستم تکون بخورم ..نور مستقیم توی چشمم میتابید چشم هامو بستم تا نور اذیتم نکنه که دیگه نوری دیده نشد....
---------#محمد----------
فکر م درگیر بود که موبایلم به صدا در اومد.جواب دادم.
-:خب خب میبینم که چه فرمانده بیخیالی هستی.....
این جوجه مامور داره جون میده و تو به فکر خودتی.....(گوشی قطع شد)
باشنیدن این حرفا پاهام سست شد باید برم باید برم پیششون....
سمت اتاق آقای عبدی حرکت کردم تا این موضوع رو در میون بزارم.......
ادامه دارد🙂
@dokhtaranmahdavi1