eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
870 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به یه ادمین فعال نیازمندیم @Syahshej جهت ادمین شدن به آیدی زیر پیام دهید
سلام دوستان گلم از امروز رمان جدید ارسال میشه روزی پنج پارت امیدوارم خوشتون بیاد
رمان شماره:8✨💫 نام رمان:دختر بسیجی🌸🍃 نام نویسنده: بانو اسماء مومنی تعداد قسمت ها:248 با ما همراه باشید🙃
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💞 دختر بسیجی 💞 ما شین رو تو ی پارکینگ بزرگ برجی که بخش اداری شرکت توش قرار داشت پارک کردم و به طرف آسانسور قدمای بلند برداشتم. حسابی از کار بابا که بدون مشورت با من نیروی جدید برای بخش اداری استخدام کرده بود عصبی بودم و می خواستم زود تر نیروها رو ببینم و بهشون بفهمونم که همه کاره ی این شرکت منم و اونا باید فقط باید با اجازه من استخدام بشن و کارشون رو شروع کنن. تو ی آسانسور وایستاد م و دکمه ی طبقه ی دهم رو زدم. هنوز هم صدای عصبی بابا ت وی گوشم میپیچید که گفته بود اگه می خوام تو ی ِسمَتم باقی بمونم نباید کسایی رو که او استخدام کرده اخراج کنم. با ر سیدن به طبقه ی دهم، کلافه وعصبی در آسانسور رو باز کردم و ازش خارج شدم ولی همین که یه قدم برداشتم و خوا ستم به سمت دفتر برم، محکم به کسی خوردم و از حرکت وایستادم. دختر چادری ا ی که بهش خورده بودم، در هما ن حال که مشغو ل جمع کردن برگه های ولو شده ر وی زمین بود سرم غر زد : _آقا حواستون کجاس؟ این چه مدل راه رفتنه ؟ این دختر بد موقع ای رو برای غر زدن انتخاب کرده بود! چون اولا من اهل معذرت خواهی نبودم و دوما انقدر عصبی بودم که دلم می خواست همونجا خفه اش کنم به خصوص او که محجبه بود و من عجیب با این جور آدما دشمن بودم. رو بهش با عصبانیت غریدم:خواستی یه گوشه وایستی تا نخورم بهت! او که حالا برگه ها رو جمع کرده بود درست سر جاش وا یستاد و گفت: واقعا که... ! 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💞 دختر بسیجی 💞 به سمت آسانسور ی که پشت سر من قرار داشت پا تند کرد که مانع حرکتش شدم و با اخم پر سیدم:واقعا که چی؟ با پرویی تمام به چشمام زل زد و گفت:من یه گوشه وایستاده بودم تا آسانسور بیاد ولی مثل اینکه شما خیلی عجله داشتی و بدون اینکه جلوت رو نگاه کنی بیرو ن پریدی و باعث شدی برگه هایی که من بر ای مرتب کردنشون کلی وقت گذاشتم بریزن و مجبور باشم دوباره مرتبشون کنم! حالا هم به جای عذر خواهی سرم غر می ز نی! _من عذر خواهی بلد نیستم! _چه بد! سعی کن یا د بگیری. قبل اینکه من بخوام چیز ی بگم با قدما ی بلند از کنارم گذشت و سوار آسانسور شد. من که همینجور ی هم حالم گرفته بود، با این حرکت دختره حرصی تر شدم و نفسم رو عصبی بیرون دادم و به سمت دفتر بزرگ شرکت قدم برداشتم. با ورودم منشی که طبق معمول تو ی آرایش کردن چیزی رو از قلم نینداخته بود به احترامم پا شد و رو به من سلام کرد. بدون اینکه جوابش رو بدم و بدون توجه به کارمندای ی که به احترام من بلند شده بودن و در حالی که به منشی می گفتم به پرهام بگه بیا د به اتاقم به سمت اتاقم قدم برداشتم و وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم. کتم رو از تنم د ر آورد م و ر وی پشتی مبل چرمی ای که جلوی میز کارم بود انداختم و رو ی مبل ولو شدم که پرهام طبق معمول بدون در زدن وارد اتاق شدو سر و صداش فضای اتاق رو پر کرد و با نیش باز گفت: _ َب ََه سلام آقا ی جاوید! چه عجب ما شما رو روئیت کردیم!؟ _خفه بابا! عرضه ندار ی دو روز اینجا رو بگردونی، آدم نمیتونه هی چ کار ی رو بهت بسپاره. _به من چه که این بابات به همه جا سرک می کشه و می خواد از کار همه سر در بیاره. رو ی پام وایستادم و در حالی که به سمت دیوا ر شیشه ای اتاق می رفتم گفتم:اگه تو دهن لقی نمی کرد ی و نمی گفتی قراره نیرو استخدام کنیم او هم توی این کار دخالت نمی کرد. رو ی مبل نشست و گفت:من که نمی دونستم می خواد اینجور ی کنه، او اومد اینجا و غر زد کارا دیر انجام می شه منم گفتم برا ی همین می خوایم چند نفر رو استخدام کنیم که او هم از خدا خواسته گفت خودم اینکار رو می کنم. _ حالا کی رو استخدام کرده که انقدر سر من غر ز دی که خوب نیستن و باهاشون کنار نمیای؟ _دوتا مرد متأهل و یه دختر... _خب این کجاش مشکل داره؟ 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 او همیشه دخترا ی به قول خودش خوشکل و پسرا ی پایه رو انتخاب می کرد ولی اینبا ر بابا نذاشته بود او کوچکترین دخالتی بکنه و دختری رو استخدام کرده بود که معلوم بود حسابی لج پرهام رو در آورده و حالا پرهام هم از من می خواست یه جوری اخراجش کنم تا بتونه کسی که خودش می خواد رو بیاره سر کار. من و پرهام سالهایی زیا دی بود که با هم دوست بود یم و تقریبا همه ی وقتمون با هم می گذشت. شخصیتش جو ری بود که در عرض ی ک هفته چندین دوست دختر عوض می کرد یا این که در حال واحد با چند نفر دوست بود. با چهار دختر مجر دی که توی شرکت مشغول به کار بودن هم رابطه داشت و از جمله بیشترین ارتباطتش با ناز ی منشیمون بود. ولی من بر عکس او، دیر با کسی دوست می شدم و بیشتر، دختر ای اطرافم بودن که به سمت من میومد ن که من ازشون خوشم نمی یومد و محلشون نمی ذاشتم. سایه دختر دوست بابا، تنها کسی بود که اونروزا فقط باها ش در حد حرف زد ن و بیرون و مهمون ی رفتن دوست بودم و می دیدمش. سایه من رو همسر آیند ه اش می دونست و لی من او رو فقط یه عروسک بر ای پر کردن اوغات فراغت می دیدم. چون من کسی نبودم که به راحتی عاشق کسی بشم و براش غش و ضعف برم. هنوز هم فکر دختری که توی راهرو بهش خورده بودم رهام نکرده بود. او بر عکس دخترایی بود که تا من رو می دید ن توی صداشون ناز می ر یختن و قصد داشتن باهام دوست بشن .یه جور ایی این بی اعتناییش رو ی اعصابم بود. با صدای زنگ گو شی م از فکرش در اومدم. 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 گو شیم رو از جیب شلوارم در آوردم و با دید ن شماره ی سایه اخمام ناخودآگاه تو ی هم رفت. رد تماس زدم و براش اس ام اس فرستادم که شب تو ی رستوران همیشه گیمون می بینمش. از صبح که فهمیده بود من برگشتم این چندمین بار ی بود که زنگ میزد و کلافه ام کرده بود. به سمت میز کارم رفتم و با گذاشتن گو شی تلفن ر وی گوشم از منشی خواستم برام قهوه بیاره و کارمندای جدید رو هم به اتاقم راهنمایی کنه تا باهاشون آشنا بشم و یه سر ی توضیحات رو هم بهشون بدم. اونروز تا ساعت 2 بعد از ظهر شرکت موندم و به کارهای عقب مونده ام ر سیدگ ی کردم. شبش هم ساعت 8جلوی در خونهی سایه منتظر اومدنش بودم. یک ربع بود که منتظرش بودم و خبر ی ازش نبود. هر دفعه بهش می گفتم از انتظار خوشم نمیا د ولی او هر بار من رو منتظر نگه می داشت و باعث عصبی شدنم می شد . بهش زنگ زدم و به محض ا ینکه جواب داد و قبل اینکه چیزی بگه با عصبانیت گفتم:از الان تا 5 دقیقه وقت داری تو ما شین نشسته باشی وگرنه من رفتم. منتظر جوابش نشدم و تماس رو قطع کردم که به5 دقیقه نر سید که در ما شین رو باز کرد و کنارم نشست و گفت:وای آراد عزیزم نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده! 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💞 دختر بسیجی 💞 رو بهش با طعنه ادامه دادم:تو که همیشه از خدات بود دختر استخدام کنیم ؟ _هه! منم از همین دختره خوشم نمیاد کلا کلاس شرکت رو یک نفره میار ه پایین. _مگه چشه؟ _چشمش نیست! اتفاقا چشما ش خیلی هم قشنگن! اون تیپ مزخرفشه که ر وی مخه. _یعنی شلخته اس؟ _اتفاقا خیلی هم مرتب و تر تمیزه. _چرا معما طرح می کنی ؟ _تا نبینیش نمی فهمی من چی می گم من که اصلا ازش خوشم نمیاد و مطمعنم تو هم وقتی ببینیش دلت می خواد با یه تیپا بندازیش بیرون. _خب بگو بیاد ب بینمش! تا ببینم کیه که انقدر حرص تو رو در آورده. _الان که نیست نیم ساعت پیش رفت خونه ولی فردا میا د. _باشه پس، فردا می بینمش. از دیوار مورب شیشه ای به شهر زیر پام چشم دوختم که در اتاق زده شد و من بدون ا ینکه برگردم به صدا ی منشی گوش دادم که با ناز رو به پرهام گفت:پرهام تلفن داری. پرهام بعد اینکه رو بهش گفت:باشه الان میام! از جاش بلند شد تا به اتاق خودش بره ولی قبل اینکه از اتاق خارج بشه برگشت و رو بهم گفت:راستی آراد! سوغاتیم رو نداد ی ها! _توی جیب کتمه. کتم رو به دست گرفت و بعد برداشتن عطر مار کی که روز قبلش از ترکیه براش خرید ه بودم نیشش بازشد و با گفتن دمت گرم داداش ازم تشکر کرد. با رفتن پرهام باز هم به شهر شلوغ زیر پام چشم دوختم. من از دیدن این منظره هیچ وقت سیر نمی شدم و یه جورایی احساس غرور می کردم. دیدن آدما و ما شینهایی که از این فاصله خیلی کوچکتر از اندازه واقعیشون بودن برام لذت بخش بود. من فقط چهار روز برا ی کار به ترکیه رفته بودم و تو ی این مدت بابا برا ی بخش ادار ی کار خونه نیر و استخدام کرده و پرهام رو از این موضوع ناراحت کرده بود. همیشه پرهام مسؤول استخدام کارمندا بود و من هم کسایی که انتخاب می کرد رو تایید می کردم. 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
ببخشید یکم نامنظم فرستادم از این به بعد مرتب میفرستم😅🙏🌹
رند شدنت مبارک همسایه جان🥳💋 بمونن برات ایشالا☺️🌿 به امید 1K شدنتون عزیزکم🌸💕 🌻@sarbazanzeinab🌻
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
میگه‌‌ ڪنڪور‌ددارم📚 ‌نمیرسم‌ نمازو...‌بخونم! ببینم‌... میرسے‌ ناهار بخورے؟🥪 شام‌ بخورے؟🌮 چت‌ کنے؟📱 فیلم‌ ببینے؟!!!🎞 چرا وقت‌ عبادت‌‌ ڪہ‌ میشہ فاز‌ صرفہ جویے در وقت‌ میگیریم؟!! روزقیامت‌... نمیگن‌‌ تڪ‌ رقمے‌ بودے‌ یا نہ‌‼️ میگن‌ نمازت‌ ڪو⁉️ 📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿 دوست داری نماز بخونی اما نمیتونی❓😔 دوست داری قرآن بخونی اما تنبلیت میکنه📖😢 اینکه کاری نداره یه کانال بهت معرفی میکنم که تو توش پر از این حرفاست اصلا حال و هوات عوض میشه😍☺️ چند قلم از فعالیت های کانال😊👇🏻 وکلی چیزای قشنگ دیگه که به خدا نزدیکترت میکنه پس بدو بیا لفتش بدی از دستت میره ها😊☺️ به عشق آقا امام زمان بیا ببین چقدر خوشحال بشه 1000برابر دعات کنه به عشق امام زمان‌بیا✋ ورود آقایون ممنوع❌ @ARARARAR0
داریم به سمتے میریم ڪہ؛ بی حیایی = مُد..😌 بی آبرویی = کلاس..😎 دود = تفریح...😄 رابطہ با نامحرم = روشنفڪری...😇 گرگ بودن = رمز موفقیت...✅ بی فرهنگی = فرهنگ...👌🏻 پشت ڪردن به ارزشها و اعتقادات = نشانه رشد و نبوغ...🙃 خوردن حق دیگران = زرنگی...😜 ای اشرف مخلوقات خدا ؛ به ڪجا چنین شتابان😞💔 ‼️ ⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆ ༼༜عاشقان ظهور༜༽
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 فهمیدم ک یه که براش مهم نیست طرف مقابلش ی دختر توی سن حساس بلوغ باشه و به راحت ی با احساسش بازی می کنه. من یک مرد بودم و بهتر از آوا هم جنسای خودم رو می شناختم . مدت زیاد ی رو به آوا و کار ی که می کرد فکر کردم تا اینکه خوابم برد وصبح با صدای زنگ گو شیم بیدار شدم. به تنم**کش و قوس دادم وگو شی رو رو ی گوشم گذاشتم که صدا ی پرهام تو ی گوشم پیچید: _آراد نگو که هنوز خوابی! _خواب بودم ولی الان تو بیدارم کردی. _هیچ می دونی الان ساعت چنده؟ _خب که چی؟ _نا سلامتی تو مدیر عاملی خیر سرت بعد گرفتی تا لنگ ظهر خوابیدی؟! الان تو باید شرکت باشی نه توی رخت خواب. _من تا نیم ساعت دیگه شرکتم خوبه؟ _باشه پس می بینمت. تما س رو قطع کردم و به ساعت گو شی م که9 رو نشون م ی داد نگاه کردم. چند روز مسافرت باعث عقب افتادن خیل ی از کارهام شده بود و من باید زودتر به شرکت می رفتم ولی من عادت به صبح زود رفتن به سر کار نداشتم و همین هم باعث می شد با بابا که خودش کله ی سحر از خونه بیرو ن می زد بحثمون بشه. بابا همیشه بهم می گفت مرد باید صبح، شفق از خونه بزنه بیرون و سر شب با دست پر خونه باشه نه مثل تو که تا لنگ ظهر می خوابی و آخر شب به خونه میای. ولی گوش من به این حرفا بدهکار نبود و کار خودم رو انجام می دادم و به قول بابا شبا رو تا نصفه شب بیرون و صبح هم تا دیر وقت تو ی رخت خواب بودم. خیلی سریع آماده شدم و بعد اینکه کلی با موهام توی آینه ور رفتم و شیشه ی عطر رو روی خودم خالی کردم، به قصد رفتن به شرکت از خونه بیرو ن زدم. قبل اینکه وارد پار کینگ شرکت بشم و تو ی حیاط کوچیک برج همون دختر چادر ی روز قبل رو دیدم که خرمان توی نم نم بارون قدم بر می داشت و به سمت در ورودی برج می رفت . دوست داشتم حاضر جوابی دیروز ش رو تالفی کنم و به خاطر محجبه بودنش دستش بندازم، برا ی همین خیلی سر یع ما شین رو پارک کردم و وارد لابی برج شدم . 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 پیشخدمت رستوران تو ی ما شین نشست تا ما شین رو به پارکینگ رستوران ببره و ما هم دست تو ی دست هم وارد رستوران شدیم. من کنار سایه خوشحال بودم، چون دختر ساده ای به نظر می ر سید و من بدون اینکه زیاد بهش توجه کنم او به من محبت می کرد. من قبل او با چند دختر دیگه هم دوست بودم ولی مدت دوستیم باهاشون به یک ماه هم نر سید و کنار گذاشتمشون و سایه اولین کسی بود که مدت دوستیم باهاش به 5 ماه می ر سید. بعد خوردن شام کنار سایه و کلی چرخید ن توی شهر شلوغ، آخر شب بود که ماشین رو جلوی در خونه شون پارک کردم و او بدون هیچ حرفی در ما شین رو باز کرد و خواست پیاد ه بشه که سریع دستش رو گرفتم و گفتم:فکر نمیکنی یه چیزی رو فراموش کر دی؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت:نه!.... فکر نکنم! به عقب برگشتم و پاکت حا وی چند جعبه ی کادویی رو از ر وی صندل ی عقب برداشتم و گفتم: این سوغاتی شماست! با ذوق پاکت رو از دستم گرفت و گفت:وای! مر سی آراد اصلا فکر نمی کردم یاد ت باشه بر ای منم سوغات ی بخری. به ذوق کردنش لبخند زدم که از ما شین پیاد ه شد و بعد خداحافظی کردن به سمت خونه شون رفت. منتظر نموندم تا وارد خونه بشه وبه سمت خونه حرکت کردم. وقت ی که به خونه ر سیدم ساعت ٢۱ شب بود وسکوت مطلق خونه رو فرا گرفته بود که به قصد رفتن به اتاقم راهِ پله های مارپیچ گوشه سالن رو در پیش گرفتم. دست گیره ی در اتاق رو گرفتم و خواستم در رو باز کنم و لی با شنیدن صدا ی خنده ی آوا از توی اتاقش دستم ر وی دست گیره بی حرکت موند و ناخودآگاه به سمت اتاقش کشید ه شدم. به نظر میرسید که آوا مشغول حرف زدن با گو شیش باشه که کمی مکث کرد و به مخاطبش گفت:من الان رو ی تختم دراز کشیدم. _............ _فکر نمی کنی برای عکس فرستادن یه مقدار زود باشه. از حرفایی که می زد فهمید م کسی که پشت خطه باید مذکر باشه. با عصبانیت به اتاقم رفتم و در رو محکم پشت سرم بستم. با یه حرکت کت و تیشر ت جذبی که زیر ش تنم بود رو درآوردم و خودم ر وی رو ی تخت انداختم. من خودم کسی بودم که همه جور مهمونی رو می رفتم و با دخترا ی زیاد ی هم دوست بودم و لی اولین و مهمترین چیزی که از طرف مقابلم می پرسید م سن و سالش بود و اگه از بیست به بالا بود باهاش دوست می شدم . هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم با احسا س دختر ای کم سن و سال بازی کنم، ولی کسی که آو ای ۱۶ساله باهاش دوست شده بود آدمی بود که من از همین اول 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 من او رو توی طبقه دهم دیده بودم و احتمال می دادم باز هم به همون طبقه بره بر ای همین قدمام رو به سمت آسانسور تند کردم تا باهاش تو ی آسانسور تنها باشم و حسابی حالش رو ب گیرم. او که حالا به آسانسور ر سید ه بود یک لحظه به عقب برگشت و وقتی متوجه من و شتابم برا ی ر سیدن به آسانسور شد، لبخند بدجنسانه ای زد و به محض وایستادنش توی آسانسور،دکمه ی آسانسور رو زد و آسانسور به سمت بالا حرکت کرد. با ر سیدنم به آسانسور و دیدن شمار هی 10 نفسی از سر حرص کشید م و با زدن دکمه ی آسانسور منتظر پایین اومدنش وایستادم. من می خواستم حال او رو بگیرم ولی او حال من رو گرفته و عصبیم کرده بود. نگاهی به ساعت مارک داردتوی دستم انداختم و با حرص گفتم :اَ ه لعنتی بلاخره حسابت رو می رسم. با ورودم به شرکت یک راست به اتاقم رفتم و پشت میز کارم نشستم. مثل همیشه بدون صبحانه بیرون زده بودم و شکمم به قاروقور افتاده بود و بر ای همین گو شی رو رو ی گوشم گذاشتم و از مش باقر خواستم طبق معمول برام نسکافه با بیسکوئیت بیاره. خیلی طول نکشید که در زده شد و مش باقر با سینی تو ی دستش توی چارچوب در ظاهر شد که بهم سلام کرد و بعد گذاشتن سینی ر وی میز بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با رفتن مش باقر مشغول خوردن نسکافه ام شدم که پرهام خودش رو توی اتاق انداخت و گفت:مگه تو قرار نبود بیای و حال این دختره رو بگیری ؟ لیوان تو ی دستم رو روی میز گذاشتم و گفتم:تو در زدن بلد نیستی؟ _تو باز هم حس ر ئیس بودنت گل کرد؟! نزدیک تر اومد و ادامه داد:ببین داداش! دلم می خواد کا ری کنی که خودش دُ ُُمش رو بزاره رو ی کولش و بره. _حالا تو بزار اول ببینمش . بد جنسانه به قیافه ی درهمش نگاه کردم و با نیشخند ی گوشه لبم ادامه دادم:اصلا شای د دلم خواست نگهش داشته باشم. در حالی که به سمت در می رفت تا از اتاق خارج بشه گفت:هه! تو سایه ی همچین آدمایی رو با تیر می ز نی. من الان به ناز ی می گم تا بهش بگه بیاد و ببینیش. باقی مانده نسکافه ام رو خوردم و کنجکاوانه منتظر اومدنش نشستم. چند دقیقه ا ی گذشت تا اینکه تقه ای به در خورد و من بعد گفتن بفرمایید به سمت راستم چرخیدم و خودم رو با کامپیوتر مشغول نشون دادم وارد اتاق شد و رو بهم سلام کرد و من بدون اینکه بهش نگاه کنم در جوابش نامحسوس سرم رو تکون دادم و موس رو رو ی میز به حرکت درآوردم. چند ثانیه ای گذشت و وقتی دید من بهش اعتنایی نمی کنم و حرف ی نمیزنم با کلافگی گفت: ببخشید با من امر ی داشتین؟ با تعجب ابروهام رو بالا انداختم! این صدا عجیب برام آشنا بود به همین د لیل خیل ی سر یع به طرفش چرخید م و با ابروهای بالا افتاده نگاهش کردم. روبه روم متعجب شدم وناخواسته لبخند بدجنسانه ا ی با دیدن دختر چاد ریِ گوشه ی لبم نشست. او هم با تعجب و چشمای از حدقه بیرو ن زده به من نگاه کرد و ناخواسته از دهنش پر ید:شما...؟ _بله من!..... ما کجا هم دیگه رو دیدیم؟ حالا می تونستم حالش رو ب گیرم و خودش هم این رو فهمیده بود که جوابی نداد و اخم ر وی صورتش نشست. وقتی جوابی نداد ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:کجا ؟ نفسی از سر حرص کشی د و جواب داد:جلوی در آسانسور. _آها حالا داره یه چیزایی یادم میاد . من یاد م نیست کِی بوده تو یادته ؟ 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 به صورت آرایش شده اش خیره شدم و لبخند زدم که خیلی ناگهانی بهم نزدیک شد و گونه ام رو بوسید. نگاهم متعجب شد ولی او بی خیال از نگاه متعجب من به چشمام زل زد و گفت:آراد ا ین مدت که نبو دی خیلی بهم سخت گذشت و فهمیدم واقعا بدون تو نمی تونم زند گی کنم... وسط حرفش پرید م و نذاشتم جمله اش رو کامل کنه و با جدیت گفتم:رابطه ی من و تو فقط یه رابطه ی دوستانه است دلم نمی خواد برداشت دیگه ای داشته باشی من از اولشم گفتم فقط دوستی! دیدم که بغض کرد و چشماش خیس شد و لی من واقعیت رو بهش گفتم و دلم نم ی خواست بیخو د برا ی خودش رویا بافی کنه و بیشتر بهم وابسته بشه. ما شین رو روشن کردم و در همان حال گفتم: من از صبح کلی کار داشتم و خسته ام، دوست ندارم امشبم خراب بشه پس لطفا بخند. اما او که به نظر می ر سید می خواد برام ناز کنه صورتش رو ازم گرفت و از شیشه کنارش به بیرون چشم دوخت. من هم دیگه حرفی نزدم وبا پلی کردن آهنگ به رانندگی م ادامه دادم. با ر سیدنمون به رستوران از ماشین پیاده شدم و در رو براش باز کردم تا او هم پیاد ه بشه که دستش رو تو ی دستم گذاشت و کنارم وایستاد. دیگه خبری از ناراحتی چند دقیقه قبلش نبود و به روم لبخند می زد خودش می دونست ناز کردن برا ی من بی فایده است. 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙