eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 𔔀👒 .. رفتار آدما 🕊𖠵 وقتی باارزشه که.. ❤️𖠵 از تهِ دلشون باشه.. 😏𖠵 نه از سرِ زور . 𐚁 منبع استوری هاے عاشقونه ╰─ @asheghaneh_halal . 📱 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐹 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ⤸😋 یه عمر اشتباه غذا خوردیم درستش اینه😂🍜🐣 | . 𐚁 گُردانِ زِرِهـِ پوشَکے ╰─ @asheghaneh_halal . 🐹 ⏝
I Was Lost Without You - Sam Hulick (320).mp3
6.47M
🎼 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 🎵 اونقدر قشنگه که دستتون به باز کردنش نمی‌ره 🥺🫶🏻 . 𐚁 منبع آهنگای بےڪلام آرام بخش ╰─ @asheghaneh_halal . 🎼 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . حال ما خوب است حال شما خوب است... چه خوب😁🫀 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
🐹 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ⤸🐹 نفری یه گاز از این نون باگت😋🥐 | . 𐚁 گُردانِ زِرِهـِ پوشَکے ╰─ @asheghaneh_halal . 🐹 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢֢ - از امام رضا(ع) پرسیدند: آیا زمین از حجت خدا خالی می‌ماند؟ + امام فرمود: اگر زمین [به اندازه] یک چشم برهم زدن از حجت خالی بماند، ساکنانش را در خود می‏برد. . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_پانصد نگران،به نام میخوانمش:مسیـــح دستش را بالا میآورد
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مسیح جلو میرود و به مرد میگوید: سلام،پزشک عمومی هستن؟ مرد،خمیازه‌ای میکشد و جواب میدهد:بله... اسم بیمار؟ :_مسیح آریا مرد با یک دست چشمهایش را میمالد و با دست دیگر،نام مسیح را مینویسد. بعد تلفن را برمیدارد و به پزشک کشیک اطلاع میدهد. چند دقیقه که میگذرد با دست،به اتاق روبه‌رو اشاره میکند و دوباره خمیازه میکشد. بلند میشوم و به طرف مطب میروم. مسیح که کنارم میایستد،چند تقه به در میزند. صدای گرفته‌ای از داخل میگوید:بفرمایید مسیح در را برایم باز میکند و با دست اشاره میکند وارد شوم. پا در مطب میگذارم و نگاهی گذرا به میز بزرگ دکتر و تخت کوچک کنار دیوار میاندازم. +:سلام دکتر که مردی سی ساله به نظر میرسد،سر تکان میدهد:سلام دخترم.. تعجب میکنم. مسیح پشت سرم میایستد و با صدای گرفته‌اش میگوید:سلام آقای دکتر دکتر با خوشرویی جواب مسیح را هم میدهد:سلام بفرمایید مسیح روی صندلی نزدیک میز مینشیند. من هم کنارش. دکتر نگاهی به هردویمان میاندازد:خب مشکل چیه؟؟ منتظر به مسیح نگاه میکنم. :_هیچی آقای دکتر،چیزی نیست دکتر عینک طبی‌اش را روی چشمانش میگذارد:از صدای گرفته‌ات کاملا مشخصه... کمی خودم را جلو میکشم +:آقای دکتر از صدای آه و ناله‌اش بیدار شدم.. تازه تب هم داشت،دمای بدنش خیلی زیاد بود... دکتر،تب سنج را برمیدارد:عجب... صندلی چرخدارش را به جلو هل میدهد و کنار مسیح میرسد. نور دستگاه را روی پیشانی مسیح تنظیم میکند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . چند ثانیه بعد با تعجب نگاهی به دستگاه و نگاهی به صورت مسیح میکند. انگشتانش را روی پیشانی مسیح میگذارد:اوه اوه... داری میسوزی پسر.. نگران میگویم +:آقای دکتــر.... دکتر صندلی‌اش را برمیگرداند و میگوید :نگران نباشین.. زنده میمونه... از شوخی‌اش اصلا خوشم نمیآید. دکتر از جایش بلند میشود و به طرف تخت میرود:بیا جوون،بیا بشین اینجا، کتت رو هم دربیار مسیح کتش را درمیآورد و به دستم میدهد.چند ثانیه با اطمینان در چشمان نگرانم خیره میشود. به سختی لبخندی میزنم. مسیح روی تخت مینشیند و دکتر مشغول معاینه‌اش میشود. گوشی پزشکی را پشت و روی سینهی مسیح میگذارد و میخواهد که نفس عمیق بکشد. بعد دهان و گلویش را معاینه میکند:چیزی نیست... سرما خوردی به طرف تخت میروم و میگویم +:دیدی گفتم کتت رو بپوش... دکتر با خنده میگوید:به نفعته به حرف خانومت گوش بدی... من هروقت از فرمان سرپیچی کردم،پشیمون شدم. مسیح بلند میشود :_اتفاقا تو خونه‌ی ما،مردسالاری حاکمه..من گفتم دکتر لازم نیس..الآنم که در خدمت شماییم... دکتر میخندد:آفرین،با همین فرمون ادامه بده... بدون توجه به بگو بخند دکتر و مسیح با اضطراب میپرسم +:آقای دکتر،دستش هم زخم شده،ممکنه عفونت کرده باشه،تبش به خاطر اون باشه؟؟ دکتر با آرامش میگوید:ببینم زخم دستت رو... دست راست مسیح را میگیرد و باند چادرم را باز میکند:اوه،چه کردی با خودت پهلوون؟ برمیگردد،پشت میز مینشیند و مشغول نسخه پیچیدن میشود. چند دقیقه که میگذرد،نسخه را به طرفم میگیرد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مسیح جلو میرود اما سریعتر از او نسخه را میگیرم. :_نیکی... +:تو بشین خودم میگیرم میام.. دکتر با خنده میگوید:بشین شما... خانمت داروهات رو بگیره،دستت بخیه لازم داره،خدا رحم کرده عصب دستت رو نبریدی... مسیح ناچار روی تخت مینشیند. لبخندی به صورتش میپاشم و از مطب بیرون میروم. نوشته‌ی "داروخانه" با فلشی به سمت چپ توجهم را جلب میکند. *مسیح* دکتر مشغول پیچیدن گاز استریل دور بخیه‌های دستم است. نگاهم به سمت نیکی است،مضطرب روی صندلی نشسته،پای راستش را مدام تکان میدهد و لبش را بین دندانهایش گرفته. نگاهش میکنم،سعی میکنم با چشمهایم بفهمانم که نگران نباشد،اما نمیشود. صدای آرام دکتر،حواسم را معطوف او میکند:قدر نگرانی خانمت رو بدون..معنیش محبته... اگه یه روزی نگرانت نشد،فاتحه‌ی قلب و عشقت رو بخون... با تعجب به صورتش نگاه میکنم. جوان است،اما پختگی عجیبی به اندازه‌ی قرنها روی پیشانی‌اش،خطوط کهنسالی را حک کرده. با صدای بلندتری میگوید : آستین چپت رو بده بالا...سرمت رو خودم وصل میکنم. روی تخت دراز میکشم و دستم را به طرف دکتر میگیرم. نگاهم باز هم به دنبال نیکی است. چشمانم او را میبینند و گوشهایم،حرف دکتر را زمزمه میکنند. "قدر نگرانی خانمت رو بدون".... نیکی نگران بلند میشود و یک قدم به سمتم میآید. "معنیش،محبته".... یک لحظه،دستم میسوزد. دکتر،سرم را وصل کرده،به طرف نیکی برمیگردد:مشکل خاصی نداره..فقط داروهاش رو بخوره،مایعات هم بخوره،به زخم دستش هم فشار نیاره، باندپیچی‌ام مدام عوض بشه... این پهلوون که من میبینم زود سرپا میشه... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نیکی چراغ را روشن میکند و وارد خانه میشود. پشت سرش کفشهایم را درمیآورم و صندلهایم را میپوشم. نیکی بر میگردد:تا شما لباساتون رو عوض کنین منم میام لبخندی میزنم و به دنبالش صدای سرفه‌هایم در سالن میپیچد. نیکی،نگران نگاهم میکند،سری تکان میدهد و با عجله به طرف اتاقش میرود .به سختی،لباس‌هایم را عوض میکنم و تن بیجانم را روی تخت میاندازم.احساس کوفتگی در تک‌تک عضلاتم پیچیده. آب دهانم را قورت میدهم و دستی روی لبهایم میکشم.شبیه دو تکه بیابان بی‌آب و بی گیاه روی صورتم نشسته‌اند.خشک و بی‌حاصل و بی‌برگ و بی‌رویش.. چند تقه به در میخورد و نیکی وارد اتاق میشود. با ورودش سر جایم نیمخیز میشوم و به پشتی تخت تکیه میدهم. +:راحت باشین... کنار تخت روی زمین مینشیند و لقمه‌ی کوچکی به طرفم میگیرد. نگاهش میکنم :_نیکی میل ندارم... +:باید برای خوردن قرصاتون این لقمه رو بخورین تا ته معده‌تون خالی نباشه... بی‌اختیار،لقمه را میگیرم و اطاعت میکنم. لقمه،مثل سنگ روی زبانم مینشیند. به سختی میجومش و نهایتا میبلعم. نیکی اینبار لیوان آب پرتقال را به دستم میدهد. :_نیکی آخه... +:هیس،حرف نباشه.. نگاهی به لیوان میاندازم. به مثال جام زهر است برایم. اشتهایی برایش ندارم. اما یاد لحن جدی نیکی که میافتم،ناچار جرعه‌ای از آن را سر میکشم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
توے فیلمـے می‌گفت: "عشـق در مـورد این نیـست ڪہ شـرایط قراره آسـون باشہ؛🥰🌹 اما قطعا به این معنیہ ڪہ یہ نـفر ارزشـشو داره که براش تلاش ڪنـے 🪴 بجـنگی⚔ صبـوری ڪنـے و گاهی از خـودت براش بگـذری! عشــق به ایـن منظوره🙂 🍃🌸| @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐹 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ⤸🥱 میزان انرژیم هشت صبح😂😂 | . 𐚁 گُردانِ زِرِهـِ پوشَکے ╰─ @asheghaneh_halal . 🐹 ⏝
💛 ֢ ֢ ֢ ֢ . 💎 امامـ صـادق عليه السلامـ : 🔅ثَلاثَةُ أشياءَ يَحتاجُ النّاسُ طُرّا إلَيها: الأمنُ، و العَدلُ، و الخِصبُ. 🔆 "سه چيز است كه همه مردم به آنها نياز دارند: امنيت و عدالت و رفاه"🌱 ⇦ تحف العقول، ص۳۲۰ . 𓂃حرفایے‌که‌میشن‌چراغ‌راهِت𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💛 ⏝
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . . 💬 واقعا مگه چه عیبی داره خواستگاری سنتی؟🤔 🔅خانواده‌ها مورد رو پیدا می‌کنن و بعد، دیگه با دختر پسره بقیه مراحل!‼️ ⭕️یکی از دلایل بالا رفتن سن ازدواج اینه که جوونا از خواستگاری سنتی گریزونن❌ 💝 درست آشنا شدن مهم‌تر از چگونه آشنا شدنه🚶🤌 . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . " تو مـــ❤️‍🔥ـــرا داری و مــــ↯ــن نیز👀 ✔ تو را دارم و بس♡ ⇦هر دو هستیم یقین‌ヅ دار و ندار دل‌ هم💝" . 𐚁 بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما ╰─ @asheghaneh_halal . 💍 ⏝
13.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌽 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . کوکی‌خانگی اگه عاشق کوکی اینارو‌درست کن🍪 كوكى شكلاتى:١ عدد تخم مرغ،كره سرد ١٣٠گرم،شكر سفيد ٣٠گرم،شكر قهوه اى١٠٠گرم،ارد ٣٠٠گرم،بكينگپودر ١قاشق چاى ،جوش شيرين،نصف قاشق چاى،نمك نصف قاشق چاى،وانيل ١قاشق چاى،شكلات خورد شده ٧٠درصد ١٠٠گرم دماى فر ١٧٠ ١٥ دقيقه داخل فر از قبل گرم شده (كوكى و نرم از فر بياريد بيرون) براى كوكى رژيمى:١عدد تخم مرغ،٣ق غكره بادوم زمينى،٣ق غ روغن زيتون،٣ق غ شيره انگور،يه ليوان فرانسوى جوپرك،نصف ليوان گردو خورد شده،١ق چايخورى بكينگپودر ١٥دقيقه داخل فر از قبل گرم شده . 𓂃فوت‌وفن‌هاےسه‌سوته𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌽 ⏝
👜 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 برخی مامانا روزشون رو اینجوری شروع میکنن که: گیر میدم به بچه هام سر چیزای الکی برای رضای خدا قربة إلی الله😐😂 𓈒 1117 𓈒 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𐚁 دونفره‌هاےویژه‌بامامان‌بفرما ╰─ @Asheghaneh_Halal . 👜 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ اسم دلبر و همدمت رو اینجوری سیو کن🥹🤭 ╟🤍 - مـُروارید صورتـی مـَن!💕 •- Mi rosa perla ╟❤️ - ملکـه مـَن!👸🏻 •- Mi reina ╟🤍 - نـور زندِگـیم!🌕 •- La luz de mi vida °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . 𐚁 بفرماییدتودم‌در‌بده ╰─ @asheghaneh_halal 🛵 ⏝
Tried to Calm.mp3
2.98M
🎼 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مگه می‌شہ ایــن بی‌ڪـلام رو گـوش داد و آروم نشـد؟ :) بـراے وقــتایے که نـیاز به یہ ڪـم آســودگے خیــال داری🙂 . 𐚁 منبع آهنگای بےڪلام آرام بخش ╰─ @asheghaneh_halal . 🎼 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات🌝🍀 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ مثل فروغ فرخزاد دِلبری کنین بهش بگین : قربان مردمک های سرگردان چشم هایت بروم قربان غم و شادی ات بروم 💚 توچه هستی که جز در تو ارام نمی گیرم‌‌‎‎‎‎‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢֢ - آیت اللّٰه تقوایی(ره) :   اگر بدترین حال را داشته باشید و درهر کجای عالم باشید ؛ و از ته قلب'امام رضا(ع)'را صدا بزنید،به سراغتان می آید و گره گشایی میکند. . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_پانصدوچهار نیکی چراغ را روشن میکند و وارد خانه میشود. پ
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نیکی ظرف کوچکی به طرفم میگیرد که سه قرص و کپسول رنگارنگ،درونش اینطرف و آنطرف میروند. +:این قرصا رو الآن باید بخورین... بازهم اطاعت میکنم. کدام سند و کدام قانون من را برابر این دختربچه،مجبور به اطاعت کرده؟ لیوان را که کامل سر میکشم،لبخندی از سر رضایت میزند. بلند میشود. +: دیگه بخوابین..لطفا به دستتون هم فشار نیارین...کاری داشتین صدام کن.. میخواهد از در بیرون برود که نامش را میخوانم،مثل جانم :نیکی.. برمیگردد:بله؟ :_ممنون،بابت همه چی.. لبخندی به زیبایی ماهِ صورتش میزند و آرام از اتاق بیرون میرود. سردرد امانم را بریده،روی پهلو میخوابم و نگاهی به باندپیچی دستم میاندازم. آنقدر بیحالم که نمیفهمم کی خوابم میبرد... ★ نور خورشید روی صورتم میافتد. چشمانم را آرام باز میکنم.نگاهی به اطراف میاندازم.اتاق خودم،وسایل خودم،تخت خودم... یکدفعه چشمم به نیکی میافتد.وسط اتاق روبه بالکن نشسته. . چادر سفید با گل‌های ریز بنفش سر کرده و کشِ آن را،از روی چادر،پشت گردنش انداخته است کتابی در دست دارد،که به نظرم قرآن است. آب دهانم را قورت میدهم. خبری از کرختی شب نیست،اما هنوز هم گلویم میسوزد.سرجایم مینشینم. از صدای خشخش روتختی نیکی متوجه‌ام میشود. کتاب را با دقت تا میکند،رویش را میبوسد و بلند میشود. +:سلام بیدار شدی؟ بهترین؟ نگاهش میکنم و به تأیید سر تکان میدهد. :_آره،خوبم...نخوابیدی تو؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . آرام به طرفم میآید. +:نه،خوابم نبرد.. نگاهی به پنجره میاندازم :_شرمنده.. اذیتت کردم +:این حرفا چیه؟ :_ساعت چنده؟ +:شش و نیم سعی میکنم از جا بلند بشوم نیکی محکم و با چاشنی خشونت میپرسد +:کجا؟ :_بهتره بیدار بشم،باید یه دوش بگیرم..الآن مانی میآد دنبالم،باید بریم شرکت.. +:پسرعمو شما امروز هیچ جا نمیرین... با تعجب نگاهش میکنم. :_عه +:همین که گفتم...چطور هر حرفی شما میزنی من گوش میدم،یه بارم تو به حرف من گوش بده.. من مدام،تب‌ات رو چک میکردم..همین نیم ساعت پیش اومد پایین...تو رو خدا،یه امروز از خونه بیرون نرو،تا حالت خوب بشه.. ناچار سرجایم برمیگردم. نیکی لبخندی ظفرمندانه میزند و پتویم را کامل رویم میکشد. سرم روی بالش نرسیده،چشمهایم گرم میشوند. فکر کنم تأثیـــر ... داروها...باشـــد..... ★ کسی انگار از عمق چاه صدایم میزند : پسرعمـــو...پسرعمو....مسیح جان... انگار روی چشمهایم وزنه‌ی هزار تنی گذاشته‌اند. به سختی پلکهایم را تکان میدهم و آرام آرام چشمهایم را باز میکنم. کم کم که تصاویر پیش چشمانم جان میگیرد،صداها هم نزدیک و نزدیکتر میشود. اینبار به وضوح صدای نیکی را از بالای سرم میشنوم:مسیح جان... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نگاهش میکنم. بالای سرم نشسته و دستش را روی پیشانی‌ام گذاشته. ملیح میخندد:بیدار شدی؟الحمدلله تبت هم کامل از بین رفت.. در تیله‌های عمیقش خیره میشوم. لبخند از صورتش کم کم جمع میشود و کناره‌ی لبهایش به طرف پایین کش میآید. چشم در چشمش میدوزم. +:مسیح...من... من... لب پایینش میلرزد و قطره اشکی با سماجت،از گوشه‌ی چشم چپش تا پایین گونه‌اش میغلتد. دست سالمم را بلند میکنم و اشکش را میگیرم. +:من.. من خیلی نگرانت شده بودم..خیلی... انگار تازه متوجه اوضاع شده،میخواهد دستش را بلند کند که نمیگذارم. آرام دستش را میگیرم و نگه میدارم. مردمکهای نیکی فراخ میشوند و با استرس میگوید:مـسـیــــح... چشمهایم را میبندم و دستش را روی پیشانی‌ام میگذارم :_هیچی نگو نیکی...هیچی نگو... سعی میکند دستش را از بین مشت مردانه‌ام بیرون بکشد. نگاهش میکنم. نفس عمیقی میکشد،چشمانش را میبندد و باز میکند. انگار مردد است.این بار چشمش را میبندد. دستش را رها میکنم،نمیخواهم به کاری مجبورش کنم که نمیخواهد. دستش را آرام از روی پیشانی‌ام برمیدارد. آهِ تلخی میکشم،اما حاضر نیستم چشمانم را باز کنم. چند ثانیه میگذرد،صدای نفسهای نیکی تند میشود و چیزی نرم،روی سرم مینشیند. چشمانم را با تعجب باز میکنم. نیکی آرام،دستش را بین تار موهایم حرکت میدهد و من سرریز آرامش میشوم از این کار. انگار با سرانگشتانش،محبت و تسکین را به بند بند وجودم تزریق میکند. چشمانش را محکم روی هم فشار داده و لب پایینش را به دندان گرفته. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . حس میکنم الآن است که نیکی صدای تند تپش قلبم را بشنود. دلم،طاقت این همه هیجان را ندارد. دوباره چشمهایم را میبندم. چشمهایم بسته‌است،قلبم تالوپ تولوپ،بیقرارانه خودش را به قفسه‌ی سینه‌ام میکوبد،گر میگیرم و آرام میگویم :_نیکی... خیلی دوست دارم... خیلی بیشتر از خیلی ..... * انگار یک نفر با پتک روی سرم میکوبد. به شدت از خواب میپرم. نگاهی به اطراف میاندازم. روی تخت خودم در اتاق خودم. خواب بود.. رویا بود،همه‌ی آن فکر و خیالها اثرات تب بود. معلوم است که خواب است،باید هم در خواب ببینم نیکی بی‌مهابا دوستم دارد. جرئت و جسارت ابراز عشق به نیکی را هم قطعا در خواب به دست خواهم آورد! چیزی در سرم تکان میخورد. ناخودآگاه دست رویش میگذارم و کمی فشار میدهم. احساس میکنم گرما از پوستم به محیط اطراف منتقل میشود،پس هنوز هم تب دارم. صداهای دور و برم جان میگیرند. انگار دو نفر پشت در اتاقم باهم صحبت میکنند. بلند میشوم. بیتوجه به اطراف،لیوان آب نیمه پر روی پاتختی را برمیدارم و لاجرعه سر میکشم. دوباره سرجایم میخوابم. نگاهم را به سقف میدوزم و ساق دست چپم را روی پیشانی‌ام میگذارم گلویم خشک شده و چند جرعه آب درون لیوان،چاره‌ای برایم نکرد. چشمهایم را روی هم میگذارم. نمیدانم چرا از خوابیدن سیر نمیشوم! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ مردم توبه کننده را دوست بدارند •بیانات حضرت آقا(حفظه الله)🌱 درباره توبه کنندگان . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1566 𓈒 . 𐚁 شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے ╰─ @asheghaneh_halal . 🌙 ⏝