💠 ماجرای تکفیر و قتل عبدالله بن خباب و زنش، فقط به جرم هم فکر نبودن
🔺#تاریخ_طبری نقل میکنه: عده ای از #خوارج در حال عبور بودند، به مردى برخوردند كه زنى را بر خرى سوار كرده، شتابان پيش مىبُرد. به كنارش رفتند و او را فرا خوانده و به #تهديد، هراسانش ساختند.
🔺به او گفتند: تو كيستى؟ گفت: من عبد اللّه هستم، فرزند خَبّاب، كه صحابى پيامبر خدا بود. سپس خَم شد تا جامهاش را كه هنگام هراساندن او از اندامش بر زمين افتاده بود، بردارد.
🔺به او گفتند: آيا تو را به هراس افكنديم؟ گفت: آرى. به او گفتند: تو را بيمى نيست! پس حدیثی از پدرت كه وى از پيامبر شنيده باشد روایت کن؛ اميد كه خداوند، ما را از آن سود دهد.
🔺گفت: پدرم از پيامبر خدا روايت كرد كه آشوبى در پيش است كه در آن، دل ها مىميرد، همانگونه كه بدنش مىميرد. در آن #فتنه، آدمى شبانگاه #مؤمن است و صبحگاهان، #كافر؛ و روز را به كفر آغاز مىكند و به ايمان پايان مىدهد.
🔺به آن مرد گفتند: حال بگو درباره #ابوبكر و #عمر چه نگاهی دارى؟ او آن دو را به نيكى ستود. گفتند: درباره #عثمان چه مىگويى؛ در آغاز خلافتش و در پايانش؟ گفت: او هم در آغاز و هم در پايان خلافتش، بر #حق بود.
🔺گفتند: چه مىگويى درباره #على، پيش و پس از داورى؟
گفت: همانا او #خداشناستر از شما و در دينش #پرهيزگارتر و #بصيرتر است.
(إنَّهُ أعلَمُ بِاللّهِ مِنكُم، و أشَدُّ تَوَقِّيا عَلى دينِهِ، و أنفَذُ بَصيرَةً)
🔺وقتی این سخنان را از او شنیدند به او گفتند: همانا تو از #هوای_نَفْس پيروى مىكنى و افراد را به نامشان و نه به كارهایشان، دنبال میکنی. به خدا سوگند، تو را مىكشيم، به گونهاى كه هيچ كس را نكشتهايم.
(إنَّكَ تَتَّبِعُ الهَوى، وتُوالِي الرِّجالَ عَلى أسمائِها لا عَلى أفعالِها، وَاللّه لَنَقتُلَنَّكَ قِتلَةً ما قَتَلناها أحَدا)
🔺بعد آنها را گرفتند و زیر نخلی آوردند. خرمایی از درخت نخل افتاد و یکی از خوارج آن را خورد. دیگری به او گفت چرا بدون اجازه صاحبش و از راه غیر حلال خوردی؟ او هم آن دانه خرما را از دهانش به بیرون پرت کرد.
🔺بعد خوکی را در آنجا دیدند و یکی شان با شمشیر آن را کشت. یکی از خوارج به دوستش گفت: این کار تو، #مصداق_فساد_در_زمین بود. آنگاه صاحب خوک آمد و بهای آن را به او پرداخت کردند.
🔺چون #ابن_خبّاب اين كار را از آنها ديد، گفت: اگر در آنچه از شما مىبينم، صادقيد، پس مرا از شما بيمى نيست. من #مسلمانم و در اسلام، #بدعتى نياوردهام؛ و همانا مرا امان داديد و گفتيد كه بيمى بر من نيست.
🔺خوارج او را به پهلو خواباندند و سرش را بريدند؛ و خونش در آب، روان گشت. سپس به سوى #زن_باردار ابن خباب آمدند. او گفت: همانا من تنها يك زن هستم. آيا خداى را پروا نمىكنيد؟ پس شكمش را دريدند. غیر از او چند زن دیگر را هم کشتند.
📍آیات و روایات اجتماعی | عضو شوید📍
💠 یک پدر و پسر؛ در دو جبهه حق و باطل
🔺#عتبة_بن_ربیعه که از سران لشکر کفر بود، در #جنگ_بدر در ابتدا تلاش کرد تا از بروز جنگ دوری کند و در برابر سپاه قریش ایستاد و آنان را به ترک جنگ دعوت کرد(متن خطبه عتبه از ابن هشام)،
🔺اما #ابوجهل برآشفته و گفت:
▪️«عتبه #ترسو است و با ديدن محمّد و اصحاب او، وحشت او را گرفته. ما كه هرگز برنمىگرديم. اما عتبة چون پسرش همراه محمد(ص) است و محمد(ص) نیز پسر عموی اوست، نمیخواهد پسر و پسر عمویش کشته شوند لذا میخواهد ما را بازگرداند.
▪️(فقال: انتفخ و اللّٰه سحره حين رأى محمدا و أصحابه، كلاّ و اللّٰه لا نرجع حتى يحكم اللّٰه بيننا و بين محمد، و ما بعتبة ما قال، و لكنّه قد رأى أن محمدا و أصحابه أكلة جزور، و فيهم ابنه، فقد تخوّفكم عليه)
🔺عتبه وقتی شنید ابوجهل او را ترسو خوانده، به شدت خشمگین شد و گفت:
«این ترسو به زودی خواهد فهمید که چه کسی #ترسو است.»
(فلما بلغ عتبة قول أبى جهل «انتفخ و اللّٰه سحره»، قال: سيعلم مصفّر استه من انتفخ سحره، أنا أم هو؟)
🔺عتبه از روی تعصب و از لج ابوجهل که او را ترسو خوانده بود، در حالیکه برادرش #شیبه و فرزندش #ولید او را همراهی میکردند، پیشقدم برای جنگ شد، تا نشان بدهد که ترسو نیست و از مسلمانان هم آورد می طلبید تا اینکه به ضربه شمشیر #علی(ع) و #حمزه کشته شد.
🔺واقدی میگوید: زمانیکه عتبه هماورد خواست، پسرش #ابوحذيفه براى مبارزه، آهنگ، او كرد. پيامبر(ص) به او فرمود: بنشين! در عين حال، هنگامى كه آن اشخاص به جنگ عتبه رفتند، ابوحذيفه نیز به پدر خود ضربتى زد.
(و كان عتبة بن ربيعة حين دعا إلى البراز قام إليه ابنه أبو حذيفة يبارزه. فقال له رسول اللّه(ص): اجلس! فلمّا قام إليه النفر أعان أبوحذيفة بن عتبة على أبيه بضربة)
🔺پس از اتمام جنگ بدر، پیامبر فرمان داد تا کشته های مشرکین را در چاهی از چاه های بدر بیندازند. هنگامی که جسد عتبه را به طرف چاه میکشاندند، پسرش ابوحذیفه که در سپاه اسلام حضور داشت ایستاده و تماشا میکرد.
🔺پیامبر به صورت ابوحذیفه دقیق شد و دید اندوه چهره اش را گرفته و رنگش تغییر کرده است. به او فرمود:
«ای ابوحذیفه گویا از دیدن کشته پدرت ناراحت شدی؟»
🔺عرض کرد: «نه، به خدا ناراحتی من به خاطر کشته شدن پدرم نیست بلکه چون او مردی فهمیده و با کمال و دانشمند بود، از این رو من امیدوار بودم که #نور_اسلام در دلش بتابد و به آیین اسلام #هدایت شود و اکنون که میبینم در حال کفر کشته شده است، اندوهگین شدم.»
(متن گزارش از ابن هشام)
رسول خدا برایش دعای خیر کرد و او را مورد تفقد قرار داد.
💢 آیات و روایات اجتماعی | #عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/269877266Cf07fc0f3c9