eitaa logo
بهار🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
595 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 عمو آقا عصبی ایستاد و سمت اتاقش رفت. میترا کمی دلخور نگاهم کرد و این دلخوری برای پنهان کاریم بود. انتظار داشت به اون می گفتم. دنبال عمو آقا وارد اتاق شد، صدای بحثشون رو به وضوح می شنیدم عموآقا می خواست زنگ بزنه به مهین خانم باهاش حرف بزنه میترا اجازه نمیداد. بلاخره میترا پیروز شده و تنها به اتاق برگشت آروم رو به من گفت: _ چرا نگفتی? _ میدونستم دعوام میکنه. _خوب چرا در روش باز کردی? فکر نمی‌کردم بیاد داخل اول نشناختم بعد که خودش رو معرفی کرد فهمیدم کیه. _ خیلی خوب باشه. تا من بیام درستش کنم تو یه جای دیگه رو خراب می کنی. دیگه چیز دیگه ای نیست که تو این وسط باید به من بگی تا از قبل بدونم. سرم رو پایین انداختم و شرمنده گفتم: _نه. _باشه بلند شو برو تو اتاقت بخواب تا ببینم صبح می تونیم بریم یا با این اعصاب یا کنسل می کنه. به اتاق برگشتم از اعماق وجودم از خدا خواستم که مسافرت فردا کنسل بشه اصلا حوصله نداشتم که به یک همچین مسافرتی برم. نمازم رو خوندم و روی تخت دراز کشیدم. صبح برای صبحانه بیرون رفتم با دیدن چمدون ها کنار جا کفشی، متوجه شدم تا مسافرت اجباری سر جاش هست. عمو اقا با هام سرسنگین بود ولی میترا مثل همیشه گرم و صمیمی رفتار کرد بعد از خوردن صبحانه لباسم رو پوشیدم و راهی فرودگاه شدیم. این اولین مسافرت زندگیم بود. تو فرودگاه کیش بعد ار تحویل گرفتن چمدون هامون سوار تاکسی شدیم. دیگه خبری از اخم عمو اقا نبود با این که زمستونه ولی هوا تو کیش خیلی مناسبه و این خیلی برام جالبه. وارد هتلی که میترا از قبل رزرو کرده بود شدیم کلید رو گرفتیم و سوار اسانسور شدیم. میترا شماره ی کارتی که به عنوان کلید بهش داده بودند رو با شماره ی اتاق چک کرد واردشدیم اتاق سه نفره ای که رنگ سفید توش خودنمایی میکرد. مثل یک خونه کامل در سایز کوچیک بدون اشپزخونه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 . . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
💞❣💞 👆 دانلود و استفاده مستلزم 👆 💞❣💞
بهار🌱
#پارت214 💕اوج نفرت💕 عمو آقا عصبی ایستاد و سمت اتاقش رفت. میترا کمی دلخور نگاهم کرد و این دلخوری بر
💕اوج نفرت💕 میترا خوشحال بود و عموها تلاش داشت تا طوری برخورد کنه که از دستم ناراحت نیست ولی موفق نبود. روی تخت تک نفره که نزدیک به پنجره بود نشستم میترا لباس ها رو داخل کمد دیواری کوچیکی که گوشه اتاق بود گذاشت. عمواقا روی تراس رفت با گوشی صحبت می کرد. مانتویی که خودش برای خرید بود رو کنارم گذاشت. _پاشو عوض کن لباست رو بریم بیرون. دکمه های مانتوم رو باز کردم روی رخت آویز پایین تخت اویزون کردم با صدای بسته شدن در به عمواقا نگاه کردم. _کجا ان شاالله? میترا شالش رو جلوی میز ارایش سفید و طلایی توی اینه مرتب کرد و گفت: _ شما هم اگر میخوای لباس عوض کنی زود باش. _ یکم استراحت کنیم بعد! میترا دلخور همسرش رو نگاه کرد. _تو واقعا خسته ای? لخند کمرنگی زد و گفت: _ پیرمردم ها. میترا جلوی همسرش ایستاد یقه ی کتش رو مرتب کرد و با پشت دست اروم به کتش کشید. _ آقای محترم، همسر من پیرمرد نیست. عمو اقا که حسابی از تعریف میترا خوشش اومده بود سرش رو خم کرد کنار گوش میترا چیزی گفت میترا با صدای بلند خندید. طوری عاشقانه بهم نگاه می کردند که اصلا متوجه حضور من نبودن. با لبخند نگاهشون کردم تک سرفه ای کردم و گفتم: _ من میرم پایین تا شما بیاید. _صبر کن با هم بریم. کارتی رو سمتم گرفت. _این کارت هتله دستت باشه شاید لازم شه. اگر یه وقت گم شدی به یه تاکسی نشون بده بیارت اینجا. کارت رو گرفتم و داخل کیفم گذاشتم. نگاه عمو اقا کمی روم خیره موند دلخوری عمو آقا خیلی پیش تر از چیزی بود که فکر می کردم. هر سه بیرون رفتیم توی شیراز هوای زمستون زیاد سرد نبود اما اینجا هوای بهاری و مطبوعی داشت. سعی کردم ازشون فاصله بگیرم تا اولین مسافرت دونفرشون رو خراب نکنم، اما هر دو تمایلی برای دوری از من نداشتند. از آدرس هایی که میترا برای تفریح می داد معلوم بود که بارها به اینجا اومده، ولی عمو اقا هم مثل من بار اولش بود. خودش رو دست همسرش سپرد و دنبالش راه افتاد. پیشنهاد اول میترا برای گردش اسکله بود. ما رو به جایی برد که برای من که تا بحال جایی نرفته بودم مثل بهشت بود. خیابان بزرگی که تا رسیدن به اسکله مسیر تقریبا طولانی رفت و برگشت با چتر های کاغذی رنگارنگ تزیین شده بود. وقتی سرم رو به آسمون گرفتن از بین چتر های تقریبا بهم چسبیده آسمون رو به سختی دیدم بعد از این خیابون رنگارنگ و زیبا وارد اسکله شدیم. مردم ایستاده بودن تا به پرندگانی که توی آب کم عمق راه میرفتن نگاه کنن، گاهی هم بدون در نظر گرفتن تابلو لطفا برای پرندگان غذا نریزید براشون تکه های نون و بیسکویت میریختند. اونها هم از غذاها استقبال می‌کردند. تا غروب بیرون بودیم. شام رو کنار یکی از رستوران های نزدیک اسکله خوردیم و به هتل برگشتیم. انقدرخسته بودم که فوری لباس هام رو عوض کردم نمازم رو خوندم، روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت215 💕اوج نفرت💕 میترا خوشحال بود و عموها تلاش داشت تا طوری برخورد کنه که از دستم ناراحت نیست و
💕اوج نفرت💕 روز دوم به پاساژ بزرگ رفتیم. میترا اهل خرید کردن بود عمو اقا هم پا به پاش می‌رفت. نگاهم به روسری سرمه ای که دورش خیلی ظریف سنگدوزی شده بود افتاد. با صدای عمو آقا چشم ازش برداشتم. _نگار. _دوباره نگاهی به روسری انداختم و بدون این که چشم ازش بردارم راه افتادم. انقدر نگاه کردمش که از دیدم خارج شد . به سرعتم اضافه کردم و بهشون رسیدم دست عمو اقا روی کمرم نشست کنار گوشم گفت: _چیزی پسندیدی? لبخند زدم و دوباره به مغازه نگاه کردم. _ بله، یه روسری. با سر به مغازه اشاره کرد. _بریم بخریم. خوشحال سمت مغازه قدمی برداشتم که میترا با ذوق همسرش رو صدا کرد. _اردشیر بیا اینو نگاه کن. عمو اقا نگاهی بهش کرد که آروم گفتم: _ ببینید چی میخواد بعدش میریم. لبخندی از حرف زد ممنونی زیر لب گفت: هردو کنار ویترین مغازه ی مورد نظر میترا ایستادیم. طاووس برنجی که خیلی زیبا تزیین شده بود حواس ‌میترا رو به خودش جلب کرده بود. _اردشیر ببین چقدر زیباست. عمو اقا اصلاً از وسایل دکوری و تزئینی خوشش نمیومد ولی برخلاف باور من به همسرش عکس العمل خوبی نشون داد. _اره عزیزم خیلی زیباست. میترا بدون اینکه نگاه از طاووس برداره گفت: _ببین چند میگه? وارد مغازه شدند و من هم دنبال شون. طاووس زیبایی که قیمت زیاد بالایی هم نداشت رو خریدن از مغازه بیرون اومدن. دلبری میترا برای همسرش بقدری بالا بود که من رو فراموش کرد. دنبال همسرش راه افتاد. تقریباً به انتهای پاساژ رسیدیم من فقط یک پیراهن خریدم، ولی میترا با انبوهی از مشما های خریدی که دست خودش گرفته بود و تعدادی دسته عمو آقا بود، راه میرفت. آخرین مغازه پاساژ لوازم آرایش داشت. میترا برای خرید وارد شد. حواسم پیش روسریم بود کنار عمو آقا ایستادم. _ میشه من برم جلوی همون مغازهه تا شما بیاید. عمو اقا آهسته سرش رو چرخوند و لبش رو به دندون گرفت شرمنده گفت: _ببخشید کلا یادم رفت. _ ایراد نداره فقط الان برم تا بیاید? کیف پولش رو در آورد تا چندتا تراول گرغت سمتم. _برو بخر. پول رو از دستش گرفتم و لبخندی بهش زدم. _ خیلی ممنون. چرخیدم و به سمت ابتدای پاساژ حرکت کردم یک لحظه برگشتم تا بهش نگاه کنم عمو آقا دستهاش رو توی جیبش کرده بود و با رضایت نگاهم می کرد. دستم رو بالا اوردم و براش تکون دادم که با لبخند عمیق روی لبهاش و تکون دادن سرش، جوابم را داد . به مغازه رسیدم دوباره پشت ویترین ایستادم و روسری قشنگم رو نگاه کردم. باید برای پروانه هم از همین بخرم. خوشحال سرخوش وارد مغازه شدم فروشنده مشغول چونه زدن با مردی بود که کت چرمی مشکی پوشیده بود و هنذفری قرمزی روی گوشش بود. _ دیگه جا نداره باور کنید تخفیف آخر رو هم داد _ باشه هنوز جا داره من خودم تو تهران فروشنده بودم میدونم از قیمتی که روی جنس ها می کشید. با شنیدن صدای آشنای مرد تمام بدنم یخ کرد. ناخواسته هینی کشیدم که سمتم چرخید. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت216 💕اوج نفرت💕 روز دوم به پاساژ بزرگ رفتیم. میترا اهل خرید کردن بود عمو اقا هم پا به پاش می‌ر
💕اوج نفرت💕 باورم نمی شد بعد از چهار سال رامین رو اینجا ببینم. هر دو به هم خیره بودیم اون هم از دیدن من تعجب کرده بود توی نگاه من هر لحظه ترس بیشتر می شد و اون نگاهش ناباوری و نفرت. فروشنده بدون توجه به نگاه ها و حضور من کلافه گفت: _ چی شده آقا میخوای یا نه? یک لحظه برگشت جوابش رو بده که از فرصت استفاده کردم با شتاب بیرون اومدم. صدای تپش قلبم و دست های لرزونم به استرسم اضافه می کرد. باید برگردم پیش عمو اقا کمی به سمت انتهای پاساژ دویدم که با فکری که به ذهنم رسید ترسیدم. اگر بفهمه من با عمو اقام به تهران خبر میده باید کاری کنم تا دنبالم از پاساژ بیرون بیاد. به راهروی کوچیکی که به سمت بیرون راه داشت و بوتیکی روبروش بود نگاه کردم سرم رو سمت رامین چرخوندم ایستاده بود و خیره نگاهم میکرد. یک قدم به سمتم برداشت که فرار رو بر قرار ترجیح دادم با تمام توان به بیرون از پاساژ دویدن از انعکاس شیشه آخرین مغازه دیدمش که به سمتم میدوید . چی از من می خواد نمیدونم . گریم گرفت اما از شدت سرعت برای دویدن کم نکردم. رامین بیخیالم نمی‌شد اما سرعتی که من در فرار داشتم رو نداشت مطمعن بود که میتونه بگیرم. وارد پاساژ دیگه ای شدم که خوشبختانه شلوغ بود نفس نفس زنون به اطراف نگاه کردم وارد اولین بوتیک شدم فروشنده که خانم جوانی بود ایستاد و با خوشرویی گفت: _سلام در خدمتم. نگاهش که به چهره ی بهم ریخته و نفس های تندم افتاد پشت سرم رو نگاه کرد گفت: _ چیزی شده? به سختی حرف زدم. _ تورو...تورو خدا کمکم کن. به پشت سرم نگاه کردم با گریه گفتم: _یکی دنبالمه، توروخدا بذارید اینجا پنهان بشم. مردد به انتهای مغازه روبروی در ورودی که چند اتاق پرو چوبی بود اشاره کرد. _برو اونجا. رفتم داخل اتاق پرو و در رو بستم گوشه اتاق رو به روی زمین کز کردم و تند تند صلوات فرستادم. از کنار دستگیره در که سوراخ کوچکی بود بیرون رو نگاه کردم خبری از حضورش نبود. سر جام نشستم، خودم رو جلو و عقب دادم و زیر لب خدا را صدا کردم و ازش کمک ‌خواستم. صدای مشتری مردی باعث شد تا یک لحظه قلبم از حرکت بایسته دستم را محکم روی دهنم گذاشتم تا صدای نفس کشیدنم هم نیاد، کمی با دقت به صداش گوش کردم. نه صدای رامین نبود. دستم رو برداشتم و نفس راحتی کشیدم و به حال خودم اشک ریختم. مثلا اومدم مسافرت تا مشکلاتم رو فراموش کنم و بتونم باهاش کنار بیام. چرا بعد از چهار سال باید توی روزهایی که بویی از آرامش به مشامم خورده سر و کله اش پیدا بشه. از لرزش کیفم متوجه ویبره گوشیم شدم. گوشی رو از داخل کیفم بیرون آوردم. شماره عمو آقا ست. احتمالا دارن دنبال می گردن اگر الان جوابش رو بدم حتما ازم میخواد که برگردم و اگر رامین متوجه بشه من با عمو اقام اصلا شرایط خوبی برام رقم نمیخوره. گوشی رو ساکت کردم و توی کیفم گذاشتم نگاهی به تراول های مچاله شده توی دستم انداختم و پول ها رو داخل کیفم گذاشتم همون جا نشستم. که در اتاق باز شد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 . . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت217 💕اوج نفرت💕 باورم نمی شد بعد از چهار سال رامین رو اینجا ببینم. هر دو به هم خیره بودیم او
💕اوج نفرت💕 فروشنده جوان با چشمهای نگران نگاهم کرد. _ تا کی میخوای اینجا بشینی? _ میشه ببینی یه اقایی که کت چرم مشکی تنشه بیرون هست یا نه. _ همون که تو گوشش یه هندزفری قرمز بود. _بله. _یه لحظه کوتاه اومد مغازه‌ها رو نگاه کرد و بعد رفت بیرون. _مطمعنی? _بله دیدم که رفت. ایستادم مانتوم رو که به خاطر روی زمین نشستن خاکی شده بود با دست تکون دادم از اتاق پرو بیرون رفتم. رو به روی فروشنده ایستادم. _ خیلی ممنون. _ میشه بگی کی بود. بغض تو گلوم گیر کرد و با صدای گرفته گفتم: _ نمی دونم. طوری که حرفم رو باور نکرده نگاهم کرد بعد از تشکر با احتیاط از مغازه خارج شدم اطراف رو به خوبی نگاه کردم خبری از رامین نبود. صورتم رو طوری با شال پوشوندن که شناخته نشم سمت خیابون رفتم اولین تاکسی که دیدم دست بلند کردم ایستاد. کارت هتل رو بهش دادم و سوار ماشین شدم. به هتل برگشتم کارت رو که به جای کلید بود از رزروشن هتل گرفتم و وارد اتاقمون شدم. مدام صحنه‌هایی که رامین عاشقانه باهام حرف میزد از نظرم می گذشت و به خاطر می آوردم صحنه آخری که تو تهران دیدمش ازارم میداد. طوری جلوی احمدرضا خودش رو روی من انداخت که فکر کنه من بهش اجازه دادم تا وارد اتاق بشه. خدایا من هیچ وقت نمیتونم ازش بگذرم هیچ وقت نمیتونم ببخشمش شده تا آخر عمرم می خوام یه روز تنبیه شدنش رو نشونم بدی. اشک امونم رو بریده بود داخل دستشویی رفتم. چند مشت آب به صورتم پاشیدم. اما فایده ای نداشت. انقدر گریه کردم انقدر ناراحتی‌های خودم غرق بودم که فراموش کردم به عمواقا زنگ بزنم و بهشون اطلاع بدم که هتلم . با عجله گوشی تلفن همراه از کیفم در آوردم و شمارش رو گرفتم با اولین بوق صدای فریادش توی گوشی پیچید. _کجایی? _سلام هتلم. _ تو غلط کردی بلند شدی رفتی گفتی می خوام روسری بخرم الان میگی هتلم. نگار دستم بهت برسه یه کاری می کنم مرغ های اسمون به حالت گریه کنن. من الان برمیگردم هتل میدونم با تو چه رفتاری بکنم که از کارت پشیمون بشی. تماس رو قطع کرد. گوشی رو رها کردم و چشم به در دوختم تا عمواقا بیاد حسابی ترسیده بودم یعنی فرصت توضیح بهم میده یا نه. کاش همزمان با میترا با هم بیان. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت217 💕اوج نفرت💕 فروشنده جوان با چشمهای نگران نگاهم کرد. _ تا کی میخوای اینجا بشینی? _ میشه
💕اوج نفرت💕 اشکم که مدام و بدون وقفه بخاطر بخت بدم از چشم هام پایین می ریخت رو پاک کردم. گریه ی آرومم به هق هق تبدیل شد چقدر من بی شانسم، چرا زندگی روی خوشش رو به من نشون نمیده بیست و یک سال سختی و رنج. با ضربه های محکمی که به در اتاق خورد فوری ایستادم پشت در رفتم و آروم گفتم: _ بله. ضربه ی محکم بعدی همراه با صدای عمو آقا بود. _باز کن این در رو. چاره ای نداشتم در رو باز کردم و از فاصله گرفتن با قدم های بلند و سریع سمتم اومد عقب عقب رفتم و گوشه ی اتاق ایستادم دست‌هام رو حائل صورتم کردم. عموآقا از حالتی که دربرابرش گرفته بودم ناراحت شد تو یک قدمی من ایستاد و چپ چپ نگاهم کرد. قفسه ی سینه اش از شدت نفس های حرصیش بالا و پایین می شد. میترا تازه نفس نفس زنون وارد اتاق شد نگاهش بین من و عمو اقا جابه جا شد در رو پشت سرش بست و بهش تکیه داد. عمو آقا کلافه روی تخت نشست آرنجش روی زانوش گذاشت و انگشت هاش رو بین موهاش فرو برد. گریه ی بی امان من هم تمومی نداشت عموآقا با حفظ حالتش عصبی گفت: _تو چرا اینجوری می کنی? تو هق هق گریه به زور گفتم: _را...رامین... رامین اینجاست. سرش رو سمت من چرخوند و متعجب گفت: _چی? _ رفتم تو اون... مغازه که روسری رو دیده ...بودم بخرم... داشت خرید می‌کرد... من رو دید. ترسیدم برگردم بیام پیش شما بفهمه با شمام منم اومدم هتل. ایستاد تلفنش رو از جیبش بیرون آورد. _مطمئنی رامین بود? _ بله دنبالم کرد. توی یه مغازه پنهان شدم. شروع به گرفتن شماره کرد سمتش رفتم دستم رو روی صفحه گوشی گذاشتم متعجب نگاهم کرد ملتمس گفتم: _به کی زنگ میزنید? _ به احمدرضا. _اگر بهش بگید، رامین رو پیدا کنه میفهمه من پیش شمام. نگاه پر از دلسوزی عموآقا باعث شد تا شدت گریم بالا بره دستم رو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم. دست گرم میترا رو روی سرشونم احساس کردم نمیدونم چی شد که خودم را توی آغوشش انداختم. من نیاز به این آغوش دارم. نیاز به محبت. به پناه. دستش رو زیر شالم برد و موهام رو نوازش کرد صدای گریم که قطع شد. آروم کنار گوشم گفت: _ آروم شدی? سرم رو از سینش جدا کردم . اب ببینیم رو بالا کشیدم با سر تایید کردم اشکم رو با انگشت پا کرد. _ بشین روی تخت. سر چرخوندم با نگاه دنبال عمو آقا گشتم میترا گفت: _توی تراسه. _ببخشید مسافرت شما رو هم خراب کردم. _پیش میاد عزیزم ایراد نداره. روی تخت نشستم انگشت شصتم رو توی دهنم کردم با دندون گرفتم و با بغض گفتم- _گاهی فکر می کنم من توی این دنیا یک اشتباهم شاید باید همون اول میمردم. همه دارند به خاطر من اذیت میشن. پدرم از قصه ی من مرد، مادرم به خاطر من تلاش می‌کرد .شکوه خانوم از من بدش میومد. نفس سنگینی کشیدم _ رامین به خاطر من آواره شد احمد رضا هم بدبخت شد. اشکم رو با پشت دست پاک کردم نفسی تازه کشیدم صدام رو صاف کردم. _ الانم نوبت شماست. کاش نبودم. به حرفایی که زدم اعتقاد نداشتم اما دوست داشتم خودم را مسبب و مقصر تمام اتفاق های بد زندگیم بدونم. میترا کنارم نشست. _ این که تو توی این دنیا اشتباهی، دخالت تو کار خداست. پدرت عمرش تموم شد و به رحمت خدا رفت. مادرت هم مثل همه مادرها برای دخترش تلاش کرد. شکوه هم از سر نفرت و کینه قدیمی از تو بدش می اومد که تو توش کاملاً بی تقصیری. آوارگی رامین هم از سر طمع خودش بود و ربطی به تو نداره. منم بارها بهت گفتم با تو خوشبختم. اما احمد رضا... کمی نگاهم کرد و متاسف گفت: _ اونم بدبختیش به تو ربطی نداره قربانی خودخواهی مادرش شده شکوه هم پسرش رو قربانی کرده هم تو رو هم خیلی های دیگر رو. اشکم رو پاک کردم کنجکاوانه پرسیدم. _شکوه خانوم چه کینه ای از من داره. عمیق نگاهم کردو نفس سنگین کشید سکوتش باعث شد تا ادامه بدم. _من کاری کردم که باعث کینش شده باشه? دستش روی صورتم کشید و با صدای آرومی گفت: _ تو بی گناه ترینی توی این کینه. در باز شد عمو آقا اومد داخل. روبه روی من روی تخت دو نفرشون نشست میترا ایستاد ولیوان آبی سمتش گرفت. آب لیوان رو یک جا سرکشید. نگاهم کرد سرم رو پایین انداختم. _ رامین تورو دیده تو هم فرار کردی. این گریه برای چیه? با کمترین صدای ممکن گفتم: _ ترسیدم. کلافه از روی تخت بلند شد و سمت در رفت ایستادم و پر استرس صداش کردم. _عموآقا. برگشت سمتم. _بهش نگید? نگاه کلی به سر تا پام کرد وادامه ی مسیرش رو رفت. در رو که بست رو به میترا گفتم: _ زنگ نزنه? _ نه خیالت راحت انقدر که اردشیر دوست داره تو پیشم بمونی تو دوست نداری شیراز بمونی. حرف های میترا پر از معما بود اما ذهن من برای به چالش کشیدنشون خسته بود و آمادگیش رو نداشت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت218 💕اوج نفرت💕 اشکم که مدام و بدون وقفه بخاطر بخت بدم از چشم هام پایین می ریخت رو پاک کردم.
💕اوج نفرت💕 روی تخت دراز کشیدم. _ چی می خواستی بخری? چشمهام رو بستم و بی‌حوصله گفتم: _یه روسری سرمه ای که دورش سنگ دوزی شده بود. _ برای خودت میخواستی? _خودم و پروانه. متوجه حالم شد و دیگه سوال نپرسید. دو شب دیگه توی کیش موندیم که این دو شب رو من از ترس رامین از هتل بیرون نرفتم. عمو اقا اصرار داشت اما میترا قانعش کرد اون هم اجازه داد تا تنها بمونم. مسافرت کیش هم تموم شد به تهران برگشتیم بعد از یک دوش که برای رفع خستگیم بود لباسهام رو پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم. از پس فردا باید به دانشگاه برگردم نه حوصله داشتم نه روی رفتن. از عکس العمل هام همه فهمیده بودند که نبود استاد باعث خرابی حال شده. اصلا چطوری میتونم توی کلاس شرکت کنم که روزی قلبم برای استادش میتپیده. صدای نگار نگار گفتن میترا رو شنیدم خودم رو به خواب زدم تا برای شام بیرون نرم موفق هم شدم انقدر خودم رو به خواب زدم که نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای بسته شدن در کمد چشم باز کردم. میترا لباسهام رو توی کمد جا به جا می کرد. کش و قوسی به بدنم دادم و نشستم. نگاهی بهم انداخت. _سلام ظهر بخیر. دستم رو روی چشمم کشیدم. _ سلام ساعت چنده? _ساعت یازده و نیمه بلند شو که امروز خیلی باهات کار داریم. پام رو از تخت پایین گذاشتم درد کمی توی مچ پام پیچ که اهمیت ندادم و ایستادم. _چی کارم دارید? آخرین لباس رو هم داخل کمد آویزون کرد و چرخید سمتم. _ من کاری ندارم. به میز اشاره کرد. _ اونا رو ببین، بیا اردشیر کارت داره. از اتاق بیرون رفت به جعبه ای که روی میز بود نگاه کردم سمتش رفتم و بازش کردم با دیدن روسری سرمه ای که داخل جعبه بود حس خوبی بهم تزریق شد. روسری رو برداشتم تا روی سرم بندازم که متوجه دومین روسری شدم. لبخند روی لب هام نشست. میترا خیلی خوبه، برای پروانه هم خریده. روسری های همرنگی که خریده بود رو سر جاش گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. عمو آقا روی مبل نشسته بوده پاهاش رو از استرس تند تند تکون میداد. _ سلام. سرش رو بالا آورد. _سلام عزیزم. صدای بلند میترا از آشپزخونه اومد. _تا تو یه آبی به صورت بزنی صبحانت آماده است. با همون تن صدا گفتم: _چشم. چرا عمو آقا خونس، بودنش تو این ساعت از روز بی سابقه است.شونه ای بالا دادم دست و صورتم رو شستم و خشک کردم. کنار میترا داخل آشپزخانه روی صندلی پشت میز نشستم. به بخار چای نگاه کردم میترا شکر رو داخل چاییم ریخت. اروم گفتم: _چرا خونس? قاشق رو برداشت و چایم رو هم زد. _ گفتم که کارت داره. _چیکار? _بخور بعد صبحانه بهت میگه. _ آخه من استرس گرفتم. تک خنده ای کرد و گفت: استرس چرا? سرم رو چرخوندم به عمو اقا نگاه کردم. _ نمیدونم. _استرس نداشته باش. خیره. _وای گفتید خیره بیشتر ترسیدم! _ نترس عزیزم زودتر بخور ببین چیکارت داره. این رو گفت از اشپزخونه بیرون رفت. لیوان چایم رو برداشتم و سمت سینک رفتم مقداری از چای رو با آب شیر عوض کردم تا زودتر خنک بشه و بتونم بخورمش. میترا بیخیال صبحانه نخوردن نمیشه یک تکه نان داخل دهنم گذاشتم چایی رو سر کشیدم. از آشپزخانه بیرون رفتم کنارشون نشستم. عموآقا نگاهش رو از من گرفت و به میز داد. _میترا جون گفتن با من کار دارید. سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد بعد از سکوت طولانی بالاخره لب باز کرد. _چیزی که می خوام بهت بگم مال خیلی سال پیشه. شاید باید زودتر بهت می گفتم. نیم نگاهی به میترا انداخت و ادامه داد: _ شاید هم اصلا نباید بهت بگم. خیره نگاهم کرد. _ نگار بعد از شنیدن حرف هام دوست دارم منطقی رفتار کنی باشه? نگاهم رو به میترا دادم که کنار عمو آقا نشسته بود اون هم استرس داشت و دست هاش رو آهسته به هم فشار می داد. _ شاید اشتباه از پدر من بوده که باعث ازدواج حسین و مریم شده. شاید هم به خاطر... صدای زنگ تلفن همراه عمو آقا انگار فرشته نجاتش بود برای فرار کردن از حرفی که می خواست بزنه. فوری گوشیش رو برداشت به شماره نگاه کرد اخم کمرنگی بین پیشونیش ظاهر شد بی‌میل جواب داد. _بله. رنگ نگاهش عوض شد. _سلام تویی مرجان! با شنیدن اسم مرجان دلم خالی شد 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت219 💕اوج نفرت💕 روی تخت دراز کشیدم. _ چی می خواستی بخری? چشمهام رو بستم و بی‌حوصله گفتم:
💕اوج نفرت💕 _باشه عموجان آروم باش بگو ببینم چی شده. عمو آقا نگاه متعجبی به من انداخت و گفت: _کی? _نگار را از کجا می شناخت? خودم رو روی مبل جلو کشیدم و به عمو آقا خیره شدم. این کیه که من رو می شناخته و از مرجان سراغم رو گرفته. _الان کجاست? _کی باهاش حرف زد? _ کار خوبی کردی. رو به میترا گفت: _ یه قلم و کاغذ برای من بیار. میترا ایستاد و فوری سمت اتاق رفت. _ خیلی خوب عموجان نمیگم میترا خودکار و کاغذ را به سمتش گرفت. _ بگو. شماره ای رو روی کاغذ نوشت. _ خیلی کار خوبی کردی به من گفتی. عمو آقا نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت: _ نه. _باشه فعلا خداحافظ. گوشی رو قطع کرد میترا گفت: _ چی گفت? عمو آقا خوشحال گفت: _فکرکنم پیداش کردم. _کی رو? _ همونی که چندماه دنبالشم رنگ خوشحالی تو نگاه میترا هم اومد. _ مطمعنی خودشه? عموآقا ایستاد به سمت اتاقش رفت _امیدوارم. فقط خدا کنه خودش باشه. مات و مبهوت به رفتارهای غیرعادیشون نگاه کردم و گفتم: _ چی شد ? میترا تمام صورتش می خندید شکر خدا داره درست میشه عزیزم. سمتم اومد و صورتم رو محکم بوسید رفت وارد اتاق عمواقا شد و در رو هم بست. متعجب از رفتار هر دوشون و کنجکاوی از حرف‌های نصفه عمو آقا و مکالمه اش با مرجان موندم. مطمئنم الان دارن در رابطه با من حرف می زنن. کی من رو می‌شناخته. پشت در اتاق ایستادم و گوشم رو به در چسبوندم تا شاید از حرف هایی که شنیدم چیزی بفهمم میترا گفت: _جواب نمیده? _ نه اول جواب نداد الان هم میگه در دسترس نیست. _ حالا میخوای چکار کنی? _ از شمارش می تونم بفهمم کجا زندگی می کنه فقط یه چند وقت لازمه تا کارهاش رو بکنم. _مرجان از کجا شمارش رو پیدا کرده? اومده دم در از شکوه سراغش رو گرفته و گفته از اینجا رفته. شماره داده بهش تا اگر اومد بهش بدن بهش زنگ بزنه شکوه هم شما رو توی سطل زباله انداخته مرجان تمام این ها رو دیده شماره از سطل اشغال برداشته به من زنگ زده. _دیگه به نگار نمیگی? _نه حالا که سر و کله اش پیدا شده بزار پیداش کنم دست پر بگم _تو از اولشم نمی خواستی بگی میترسی بگی نگار بره. _ میترا اذیتم نکن خودت میدونی چقدر سخته. _ سخته چون چهار سال سکوت کردی سخت تر میشه اگر به این سکوت ادامه بدی. چیز زیادی از حرف هاشون دستگیرم نشد جز اینکه کسی جلوی در خونه احمدرضا اینا با من کار داشته و شمارش را به شکوه داده برای اینکه عمو آقا متوجه فالگوش ایستادنم نشه از در فاصله گرفتم و به اتاقم برگشتم روی صندلی نشستم سر و کله کی پیدا شده چرا عمو اقا میترسه من از پیشش برم اصلا چی قراره به من بگن که اینقدر سخته. هر چی هست مربوط به تهران هست. چون میترا می گفت این سکوت چهارساله سخت تر هم میشه. اون روز عمواز خونه بیرون رفت تا شب هم بر نگشت میترا هم خوشحال بود، هم نگران. هر کاری هم کردم نتونستم از زیر زبونش بیرون بکشم. صبح روز بعد همراه با عمو آقا و میترا جلوی در دانشگاه از ماشین پیاده شدم. بعد از سفارش های مخصوص هر روزه که این بار سخت تر هم شده بود اون هم به خاطر رسوایی که به بار آورده ام، خداحافظی کردم. عمو آقا ماشین رو به حرکت درآورد و از دیدم خارج شد وارد حیاط دانشگاه شدم. خدا خدا میکردم که کسی به غیر از پروانه من رو نبینه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت220 💕اوج نفرت💕 _باشه عموجان آروم باش بگو ببینم چی شده. عمو آقا نگاه متعجبی به من انداخت و گ
💕اوج نفرت💕 بدون اینکه به اطراف نگاه کنم سرم رو پایین انداختم و وارد ساختمون اصلی شدم. توی کلاس نشستم با چشمای پر از اشکم به تخته ای که همیشه استاد امینی کنارش می ایستاد نگاه کردم بغض امونم رو بریده بود . دوست نداشتم گریه کنم تا دوباره اعضای کلاس اشک رو توی چشم هام ببینن .هم به غرورم برمیخورد هم این که از عکس العمل هاشون خجالت می کشیدم. سعی کردم فقط به جلو نگاه کنم کتابم رو روی میز گذاشتم و خودم رو بهش مشغول کردم. ورود بچه های کلاس رو یکی یکی احساس می‌کردم اما به هیچ کدام نگاه نمی کردم. چون می دونستم که زیر نگاه سنگین شون دووم نمیارم. سنگینی نگاه بعضی از دخترها رو روی خودم احساس می‌کردم اما پسر ها کاملا بی تفاوت روی صندلی می نشستن. دست گرم پروانه روی سرشونم قرارگرفت با دیدنش اشک توی چشم هام جمع شد. با ذوق گفت: _سلام بی معرفت، یه زنگم به من نزدی? خم شد و صورتم رو بوسید کنار گوشم گفت: _ خواهش می کنم گریه نکن. نمیدونی تو این چند روز که نبودی چقدر حرف زدم تا تونستم قانعشون کنم که تو دلبستگی به استاد نداشتی. به خاطر یک مشکل شخصی گریه کردی نگار خرابش نکن. ازجیبش دستمالی رو دراورد اشک جمع شده ی پایین چشمم رو که منتظر پلک زدن بود برای پایین ریختن پاک کرد روی صندلی کنار من نشست به شوخی ارنجش رو به بازوم زد. _ دیگه می تونیم کنار هم بشینیم ازرق شامی نیست. از حرفش خوشم نیومد استاد ازرق شامی نبود. اون خیلی مهربون بود و فقط توی کلاس حسابی قانونمند بود. هنوز محبت استاد تو دلم مونده نتونستم بیرونش کنم. با اینکه اون نموند و با رفتنش پسم زد. البته این پس زدن رو بهش حق میدادم چون اون از شرایط من خبر نداره و نمی دونه که این ازدواج اجبار برای من بود و هیچ محبتی توش نبوده . خودت رو گول نزن نگار محبت توش بوده تو احمدرضا رو دوست داشتی شاید روز اول باهاش غریبگی می‌کردی اما روزهای آخر حتی خودت رو براش آراسته هم می کردی. کلافه از افکارم سرم رو تکون دادم متوجه شدم که پروانه آروم آروم باهام صحبت میکنه. _... خوبی خوش گذشت. از حرف هاش فقط دو جمله ی سوالی اخرش رو شنیدم . با سر گفتم نه. متعجب گفت: _ چرا? _ حالا بعدا بهت میگم. _کنجکاو شدم یه کوچولوشو بگو _ تو رو خدا ول کن پروانه میگم‌بهت. در کلاس باز شده استاد عباسی وارد کلاس شد. ورودش همزمان شد با آه های پی در پی من. سلام گرم و صمیمی کردو روی صندلی نشست و بلافاصله شروع به تدریس کرد برای من که با دو جلسه غیبت اگر گوش می‌کردم هم متوجه نمی شدم. نگاه خیره استاد روی خودم احساس میکردم اون هم متوجه شده بود که حواس من به کلاس نیست اما حالم رو درک کرد و حرفی نزد. به نوشته هایی که روی تخته می نوشت نگاه کردم و هیچ چیزی ازشون متوجه نشدم سرم رو پایین انداختم که صدای اروم پروانه کنار گوشم بلند شد _ نگارحواست رو به درس بده کجایی تو? _ نمیتونم اعصابم‌خورده. _تلاش کن. اصلا یعنی چی که هنوز داری بهش فکر می کنی? _پروانه فکر نکردن بهش کار سختیه. استاد با ماژیک چند ضربه ی اروم به تخته زد سرزنش وار گفت: _خانم ها... 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت221 💕اوج نفرت💕 بدون اینکه به اطراف نگاه کنم سرم رو پایین انداختم و وارد ساختمون اصلی شدم. تو
💕اوج نفرت💕 _خانم ها.. پروانه ببخشیدی زیر لب گفت و من نگاهم رو به کتاب دادم. نگار باید فراموش کنی، باید از پسش بربیای. باید تلاش کنی تا زندگیت رو نجات بدی. نگاهم رو به تخته دادم برای یادگیری هر چند موفق نبودم اما باید تلاش خودم رو بکنم. کلاس استاد عباسی تموم شد و بعد از اون کلاس استاد شیبانی رو هم پشت سر گذاشتم تو حیاط همراه با پروانه منتظر بودم. _خوبی? _خوبم، پروانه میتونی بیای خونمون. _ آره چرا که نه. _برات روسری خریدم. برق خوشحالی تو چشم هاش نشست. دستش رو پشت سرم گذاشت صورتم رو محکم بوسید _مرسی. مقنعه ام که به خاطر برخورد دست پروانه نامرتب شده بود رو مرتب کردم. _خب تعریف کن ببینم چرا خوش نگذشت پدر خوندت باز حالت رو گرفت نفس سنگینی کشیدم _نه ،رامین اونجا بود. متعجب پرسید: _ تو رو هم دید. _آره دنبالم کرد اما از دستش فرار کردم. _ دنبال دیگه برای چی چیکارت داشت. _نمیدونم چرا این خواهر و برادر انقدر از من بدشون میاد با گذشت چهار سال با این که باعث بدبختی من شده خبر از غیبتم هم داره با اینکه خودش باعث جدایی من و احمدرضا شده اما هنوز دست از سر م برنداشته. تا دیدم آن چنان دنبالم می دوید که نفسم بند اومده بود اصلاً دوست نداشتم بفهمه که من با عموآقام و یا اصلا باهاش زندگی می کنم. خیلی ترسیده بودم پروانه. ناراحت نگاهم میکرد _ روز اول بیرون رفتیم روز دوم که دیدم به هتل برگشتم و دو روز بعد رو فقط از ترسم بیرون نرفتم _ پس چه جوری برای من روسری خریدی روسری دیدم پسندیدم رفتم بخرم که با رامین روبرو شدم نتونستم خرید کنم برای میترا تعریف کردم و اون رفت برام خرید _دختر چقدر مهربونه، خوش به حالت خیره نگاهش کردم _ خوش به حال تو که مادر داری دستم رو گرفت و آروم فشار داد _مادر به محبته نه به دنیا آوردن وقتی انقدر مهربون و خالصانه بهت محبت میکنه اینکه نداشتن مادر رو بهونه کنی ناشکریه _من اگر از روز اول مادر نداشتم آره ‌نا شکری بود. میترا واقعا محبت‌هاش به من مادرانس گاهی فکر میکنم معجزه ی زندگیمه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت222 💕اوج نفرت💕 _خانم ها.. پروانه ببخشیدی زیر لب گفت و من نگاهم رو به کتاب دادم. نگار باید ف
💕اوج نفرت💕 حضورش در خونه باعث دلگرمیم شده، ولی مادرم نیست. _پدرخواندت الان میاد دنبالت? _اره میای خونمون. _ بزار برم خونه به بابام بگم بعد میام. _نمی تونی بهش زنگ بزنی? _ سر جلسس صبح گفت تلفن جواب نمیده. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ باشه. اروم به بازوم زد و با خنده گفت: _خیلی خب بابا میام، می خواد دعوام کنه دیگه. خیلی از اینکه قرار باهام بیاد خوشحالم. حضور یک نفر کنارم که حرف دلم رو بدونه بهم ارامش میده. چند لحظه بعد عمو.اقا رسید هر دو سوار ماشینش شدیم. رفت و امد من با پروانه هم برای عمو اقا عادی شده . جلوی پارکینگ خونه پیاده شدیم با پروانه به خونه رفتم. کفش هام رو دراوردم که پروانه گفت: زود روسریم.رو بیار ببینم که دلم اب شد. لبخندی بهش زدم. _باشه بشین بیارم. پروانه روی مبل نشست و من سمت اتاقم رفتم. روسری خودم رو از جعبه بیرون اوردم جعبه رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم با دیدن جعبه ی هدیه ی زیبای دستم که انتخاب میترا بود ابروهای پروانه بالا رفت. _بابا باکلاس. میگم بچه پولداری، هی ناله میکنی. از لحنش خندم گرفت به شعر گفتم: _خرج که از کیسه ی مردم بود حاتم طایی شدن اسان بود. بلند تر از من خندید. _مردم نه مهمان. جعبه رو روی پاش گذاشتم. _اخه من مهمونم اون صاحب خونه. پروانه با ذوق در جعبه رو برداشت روسری رو بیرون اورد. _وای نگار خیلی قشنگه. روسری رو روی دست هاش بلند کرد. _چه رنگی داره ، چقدر ظریفه. مقنعه اش رو تو یه حرکت دراورد و روسری رو جایگزینش کرد ایستاد _اینه کجاست? از این همه ذوق زدگیش منم وجد اومدم _تو اتاق من. سمت اتاقم حرکت کرد و منم بدنبالش. جلوی اینه ایستاد به خودش نگاه کرد. _نگار این محشره. روسری خودم رو از رو میز برداشتم. _برای خودمم خریدم. سرش رو سریع سمت من چرخوند و به روسری تو دستم نگاه کرد جلو اومد. _خیلی کار خوبی کردی ست خریدی. حالا با هم ست میکنیم میریم بیرون. روسری رو روی سرم انداختم تو اینه به خودم نگاه کردم. پروانه روسری رو به مدل های مختلف روی سرش امتحان میکرد. روی لبه ی تخت نشستم بودیم. _ عقد برادر کی شد? همونطور که با روسری روی سرش مشغول بود گفت: _نمیدونم، مثل اینکه یکی از فامیل‌های تهمینه توی زندان بوده حکم اعدام براش اومده و اونتم همه به هم ریختن. فکر کنم پسرخالشه، به خاطر اون عقب انداختن همش دارن دنبال این می گردند که رضایت بگیرند حتی از قاضی خواستند تا حکم و عقب بندازن که بتونن اعضای خانواده مقتول رو راضی کنند اما اونها رضایت نمی‌دن. _ای وای چه بد. _ یه روز با پدر و مادرش اومدن خونمون گفتن که این مشکل براشون اتفاق افتاده به خاطر همون نمیتونم فعلاً عقد رو بگیرن و قرار شده که مراسم عقد رو بندازن بعد از عید که تکلیف پسرخاله عروس هم معلوم بشه. _ چقدر غم انگیز. برای چی میخوان اعدامش کنن? _ توی دعوا زده یکی رو کشته اون خانواده که رضایت نمی دن. یک مبلغ بالایی رو گفتن. گفتند اگر بدید رضایت می دیم. تهمینه میگفت اونم پسر خوبی نبوده خانوادش از دستش عاجز بودن اما الان که مرده از خونش هم نمی گذرن. البته این حرفهای تهمینس من از اون طرف خبر ندارم میگفت خالم خیلی بیقراره خالش یه دختر مریضه، داره میمیره. پسرشم که اینطوری شده _شوهر نداره خالش? _نه از همون اول زندگی این زنه رو با دو تا بچه ول میکنه میره پسرش قبلا هم تو دعوا زده یکی رو ناکار کرده مادره مجبور میشه خونشون رو بفروشه بده دیه ی اون. الان بیچاره خودش هم اوارس یه بچش تو بیمارستان مریضه یه بچش هم گوشه ی زندان. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت223 💕اوج نفرت💕 حضورش در خونه باعث دلگرمیم شده، ولی مادرم نیست. _پدرخواندت الان میاد دنبالت?
💕اوج نفرت💕 _حالم بد شد پروانه. کنارم نشست و دستم رو گرفت. _مادر بزرگ من همیشه میگفت هیچ وقت دلت برای کسی نسوزه. اگه میتونی کمک کن مشکلش حل شه. اگه نمیتونی دلت نسوزه، چون خدا صد بار از تو مهربون تره، اون باید برای بندش کاری کنه. وقتی نمیکنه یا داره امتحانش میکنه یا داره تقاص پس میگیره. غیر این دو حالت نیست. نفسم رو سنگین بیرون دادم. _کاری که از ما بر نمیاد. _پس غصه هم نخور. دلم می خواست دو نفره با پروانه بیرون بریم اما نمیدونستم عمو آقا اجازه میده یا نه، باید شانسمو امتحان کنم. بدون اینکه به پروانه بگم گوشیم رو برداشتم و شماره عمو آقا رو گرفتم بعد از خوردن چند بوق فوری جواب داد. _ جانم نگار. _ سلام. _ سلام دخترم. چی شده بابا? _میگم ...اجازه می‌دهید من با پروانه برم بیرون? سکوت اون طرف گوشی نشونه از عدم رضایتش می داد ولی بلاخره سکوت رو شکست. _ برو عزیزم، اگر پول نداری توی کشوی میزم هست. خیلی خوشحال شدم این اولین باری بود که بی واسطه با بیرون رفتنم از خونه موافقت می کرد. خوشحال و با ذوق گفتم: _ واقعا ممنونم. خیلی ممنونم. از حال خوب این طرف من خوشحال شد با صدای بلند خندید و گفت: _ فقط حواست باشه موقعیتت چیه? _چشم. _دیر هم نکن. _اونم چشم. _خدا پشت و پناهت. _خداحافظ. گوشی رو قطع کردم. پروانه هم از پیشنهادم استقبال کرد اما گفت که باید از پدرش اجازه بگیره. گوشیش رو برداشت و من به اتاق عمو اقا رفتم . اتاق مرتب تر از همیشه بود آباژور جدیدی که بالای تخت گذاشته شده بود خبر از سلیقه ی میترا می‌داد. عمواقا به فکر خرید وسایل تازه و نبود. اما به مرور ونرم نرم تمام وسایل های خونه تعویض می‌شد یه وسیله ی به روز تر به خونه اضافه میشد . مقداری پول برداشتم و به اتاق برگشتم. پروانه روسری رو داخل کیفش گذاشت _اجازه داد. _اره فقط گفت دیر نکنم. مانتو شلوار مناسبی پوشیدم همراه با پروانه بیرون رفتیم به شوخی بهش گفتم. _ تو رو خدا فقط نریم باغتون. با صدای بلند خندید و گفت: _پس کجا بریم? _ یه جای دیگه من که اینجا رو بلد نیستم بیا بریم باهم بگردیم. پروانه مکان های تفریحی شهر شیراز رو بیشتر می شناخت من رو به یکی از مکان های تفریحی برد. تمام مدت تلاشم بر این بود تا استاد رو از ذهنم بیرون کنم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بابت تاخیر در پارت گذاری واقعا معذرت میخوام🌹🌹
هدایت شده از بهار🌱
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت224 💕اوج نفرت💕 _حالم بد شد پروانه. کنارم نشست و دستم رو گرفت. _مادر بزرگ من همیشه میگفت ه
💕اوج نفرت💕 روز ها پشت سر هم می گذشت امتحان های ترم رو دادیم و تقریبا میتونم بگم که استاد رو فراموش کردم. از عقد برادر پروانه هم خبری نبود. نزدیک عید بود. عمو اقا هنوز با خودش کنار نیومده بود تا حرفی رو که نصفه از گذشته زده رو تکمیل کنه. با میترا برای خرید عید بیرون رفتیم. میتونم با جدیت بگم که این بهترین خرید عمرم بود میترا مادرانه برام تصمیم می گرفت روبروی مانتویی ایستاد _ این مانتو قشنگه. مانتو بلند و گشاد بود که پایینش چین داشت ترکیب رنگ صورتی و طوسی قشنگی هم داشت. _ اصلا قشنگ نیست. دستش رو به کمرش زد عمیق تر به مانتو نگاه کرد. اهمیتی به خواست من نداد _ میترا جون من خوشم نیومده بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _ صبر کن بپوشی حالا ببینیم چی میشه. به اطراف نگاه کردن مانتو ساده یشمی رنگی نظرم رو به خودش جلب کرد به نظر می‌اومد که قدش تا زیر زانو باشه .یک مانتو رسمی و اداری. خیلی دوست داشتم اون رو بخرم مانتو رو برداشتم و رو به میترا گرفتم. _ این خیلی قشنگه. بی میل و با اخم نگاه کرد _ تو چرا انقدر ساده می پسندی، یک مدلی، چینی گلی. _ نه من این رو دوست دارم. سمت مانتو مورد پسند خودش چرخید . _الان بهت میگم. مانتو رو برداشت گرفت سمتم _این رو بپوش نفس سنگینی کشیدم همراه با هر دو مانتو وارد اتاق پرو شدم مانتو انتخابی میترا رو پوشیدم قشنگ بود اما اصلاً با سلیقه من جور در نمی اومد اصلا نمی تونستم با این همه چین کنار بیام در اتاق رو باز کردم و درمونده به اطراف نگاه کردم . میترا با باز شدن در اتاق پرو سمتم چرخید کلافه گفتم: _ این اصلا به من نمیاد. _وای چقدر قشنگ شدی بچرخ ببینم. چرخی زدم .دستم رو به گرفت از اتاق پرو بیرون کشید. عمو اقا بین مانتو ها دست هاش رو تو جیبش کرده بود نگاهی به من انداخت اخم کرد و جلو اومد. _این چیه دیگه? _میترا جون خوشش اومده. سرش بالا داد گفت: _برو دربیار یه سنگین تر انتخاب کن میترا عصبانی گفت: _قرار شد برای خرید کردن برای نگار دخالت نکنی. چشم هام از تعجب گرد شدن دررابطه با من قراری گذاشته بودن که خودم بی اطلاع بودم عمو اقا کلافه سری تکون داد و رفت میترا با لبخند نگاهم کرد. _برو درش بیار. به اتاق پرو برگشتم.مانتو رودر آوردم مانتو انتخابی خودم رو پوشیدم توی آینه به خودم نگاه کردم .واقعا از دیدن دختری که توی آینه بود لذت بردم در رو باز کردم _عمو آقا با اخم برگشت سمتم. در رو کامل باز کردم و روبروش ایستادم. _این قشنگ‌تر نیست ? با توجه بهم نگاه کرد و گفت _ این رو خودت انتخاب کردی? با سر تایید کردم. _ خیلی قشنگه. میترا جلو اومد و گفت: _ تو رو خدا نگاه کن. مگه قراره بری اداره. عمو اقا دستش رو روی سرشونه میترا گذاشت. _این خوبه میترا جان. _ هر چی دوست دارید بخرید ولی اونی که من میگم باید بپوشی. میترا واقعا مثل یک مادر لجباز بود حرف حرف خودش بود. دوست داشتم چیزی رو بپوشم که انتخاب کرده .گاهی کنار میترا فکر می کردم که من رو با یک عروسک اشتباه گرفته. اما رفتار هاش رو دوست داشتم. غرق در مامان بازی بود که همیشه برام ازش حرف میزد. هر دو مانتو رو روی میز گذاشت به فرو فروشنده گفت: _ هر دو رو میبریم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت225 💕اوج نفرت💕 روز ها پشت سر هم می گذشت امتحان های ترم رو دادیم و تقریبا میتونم بگم که استاد
💕اوج نفرت💕 توی خرید روسری، شلوار، کیف کفش، نظر من برای میترا کم اهمیت بود. هرچند که هر چیزی رو که خودم دلم می خواست هم می خرید. اما همون موقع باهام اتمام حجت می‌کرد که برای عید اونی رو میپوشم که خودش انتخاب کرده. از این رفتارش خندم گرفته بود اما عمو اقا ناراحت بود دوست داشت من لباس های خیلی سنگین بپوشم. بهم خوش گذشت بالاخره به خونه برگشتیم و منتظر شب عید شدیم. سفره هفت سین رو با سلیقه میترا چیدیم. چهار ساله که تو این خونه سفره عید پهن نمی شه. اما با حضور میترا واقعا زندگی به این خونه اومده. هرچند که اون فکر میکنه من باعث زندگی تو این خونم، اما رنگ و بویی که خودش به این خونه آورده خاص تره. از من خواست تا کمک کنم و نظر بدم، ولی اول آخر حرف خودش بود. سیب رو کنار اینه گذاشت. _ نظرت چیه? دلخور گفتم: _من که هرچی میگم باز حرف خود تون میشه. اخم نمایشی کرد. _چون خانم این خونه منم. نمیخوای هوی من بشی که? از حرفش خندم گرفت با خنده گفتم: _من هووت هستم خبر نداری. صدای خندمون توی خونه بالا رفت. یه سنجد از کلسه ی ابی رنگ برداشت به زور توی دهنم گذاشت. _اینو بخور تا بهت بگم کی هووی کیه. عمو اقا از اتاق بیرون اومد از لبخند روی لب هاش معلوم بود که از شرایط پیش اومده خوشحاله. _ چه خبره خونه رو گذاشتید رو سرتون. اون هم می خندید و خوشحال بود چقدر خوب بود که من یک خانواده خوب داشتم. البته خانواده‌ای که از رگ و ریشه من نبودند، اما تلاششون رو می کردن تا من را خوشحال کنن. نشستیم و چشم به تلویزیون دوختیم تا لحظه سال تحویل رو کنار همدیگه جشن بگیریم. به سفره هفت سین چشم دوختم یاد اولین عیدی افتادم. کنار خانواده ی احمدرضا توی خونه نشسته بودیم. هنوز محرم نبودیم اما احمد رضا با عشق نگاهم می کرد. هرچند دلخوری توی نگاهش بود که فکر می‌کرد من به رامین علاقه دارم. شکوه خانوم روبروی من نشسته بود به شدت از حضور من ناراحت بود و عید رو با اخم شروع کرد. وقتی سال تحویل شد هدیه ی بزرگی رو به مرجان داد با تحقیر به من نگاه کرد. از اینکه کسی به من هدیه نداده احساس لذت می کرد. احمدرضا تیرش رو به سنگ زد و از تویی جیبش جعبه کوچک رو دراورد گرفت سمتم. _ عیدت مبارک. به چشماش خیره شدم.ناباورانه لب زدم: _خیلی ممنون. خوشحال بودم اما از ابراز خوشحالیم جلوی شکوه خانم هراس داشتم. بی اهمیت به هدیه توی دستم نگاه کردم و سرم رو پایین انداختم. شکوه خانم از اینکه از احمدرضا هدیه گرفته بودم ناراحت بود و این رو به وضوح توی صورتش میشد دید. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت226 💕اوج نفرت💕 توی خرید روسری، شلوار، کیف کفش، نظر من برای میترا کم اهمیت بود. هرچند که هر چ
💕اوج نفرت💕 احمد رضا زیر لب گفت: _بازش کن. چشمی گفتم و جعبه رو باز کردم. گل سینه ی بسیار زیبایی که نگین سبز وسطش چشم رو میزد. اما فقط همون یک بار دیدمش.صبح که از خواب بیدار شدم نبود. سراغش رو از مرجان گرفتم و اون هم خبری نداشت. بعدها به احمدرضا هم نگفتم. چرا یادم رفته بود که از احمدرضا هدیه گرفته بودم. میترا خم شد و صورتم رو بوسید. با تعجب بهش نگاه کردم که متوجه شدم لحظه سال تحویل رو توی خاطرات بودم و از دست دادم. هر دو خوشحال بودن. میترا جعبه ی زیبای کوچیکی رو سمتم گرفت. _ عیدت مبارک عزیزم. با لبخند جعبه رو ازش گرفتم و بازش کردم. با دیدن گل سینه ی ظریف و زیبا دوباره غرق در خاطرات شدم. چرا باید بعد از چهار سال این اتفاق برای من تکرار بشه. چرا باید دوباره همون هدیه رو الان اینجا بگیرم . دلم برای احمدرضا تنگ شد. لحظه ای یاد محبت هاش افتادم و اشک تو چشم هام جمع شد. عمو اقا نگران گفت: _ نگار خوبی? سرم رو بالا گرفتم و لبخند زدم. _بله. رو به میترا گفتم: _خیلی ممنون، واقعا زیباست. گل سینه با گل سینه ی احمدرضا متفاوت بود. اما من رو هوایی کرد. دلم رو با محبت های احمدرضا اصلا نمی تونم پر کنم و ببخشممش. چون خیلی در حقم بی انصافی کرد. اما از اینکه یادش توی دلم جوونه زده بود ناراحت نبودم. عیدی عمواقا مثل هر سال پول نقد بود. ازشون تشکر کردم . کاملا فراموش کرده بودم که برای پدر و مادر ناتنی خودم هدیه بخرم. ازشون عذر خواهی کردم که هر دو با محبت بهم لبخند زدند. بلافاصله بعد از سال تحویل میترا حاضر شد، ما رو هم مجبور کرد تا به دیدن اقوامش بریم البته با لباس هایی که خودش برام انتخاب کرده بود. مخالفت عمو اقا هم روی نظرش تاثیر نداشت. من و عمو آقا که کسی رو نداشتیم اقوام میترا جوری گرم و صمیمی با من برخورد می‌کردند که انگار من واقعا دختر میترا هستم. روز پنجم عید بود که صدای در خونه بلند شد و پروانه همراه با پدر مادر برادر و عروسشون وارد خونه ما شدن. خیلی خوشحال بودم که بین این همه اقوام میترا، کسی هم واقعاً برای دیدن من و عمو آقا به این خونه اومده. خوشحال به استقبال شون رفتم. بعد از احوال پرسی گرم و صمیمی عمو اقا تعارفشون کرد تا روی مبل بشینن. پروانه روسری رو که من براش خریده بودم پوشیده بود. همراه با میترا بعد از پذیرایی پیش پروانه نشستم. کنار گوشش گفتم: _بالاخره عروس شدی? نامحسوس به پدرش نگاه کرد و لب زد: _نه، بابام هنوز داره تحقیق میکنه. بعد هم اروم خندید.از خنده ی پر از شیطنتش خندم گرفت که متوجه نگاه ناراحت تهمینه شدم. عجیب چهرش برام اشنا بود. مطمعنم که قبلا جایی دیدمش اما کجا نمیدونم. صحبت عمو اقا با پدر پروانه انقدر گرم شده بود که بلند بلند حرف میزدن و میخندین. میترا هم با مادرش هم صحبت بود. _عروستون چرا تو همه? نیم نگاهی بهش انداخت پشت چشمی نازک کرد. _چون توهمیه. _توهم چی? _ذهنش مریضه. فکر میکنه عالم بیکاره بشینه پشت سر اون حرف بزنه. الانم ناراحته فکر کرده ما داریم پشت سرش حرف میزنیم. اروم با ارنجم به پهلوش زدم. _اوه اوه، تو چه خواهر شوهری هستی. _نه به خدا راست میگم. دو روزه محلش نمیدم ناراحته. _چرا محل نمیدی? حیف نیست دوران نامزدیش رو خراب میکنی. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت227 💕اوج نفرت💕 احمد رضا زیر لب گفت: _بازش کن. چشمی گفتم و جعبه رو باز کردم. گل سینه ی بس
💕اوج نفرت💕 _حقشه، رفته به سیاوش گفته پروانه به من گفته خانواده ی با ابرویی نیستید. قاتل دارید تو فامیلتون. سیاوشم نپرسیده اومد با من دعوا که به تو چه به تهمینه حرف زدی. صبر کردم تهمینه که اومد خونمون باهاش روبرو شدم. گفتم من کی گفتم. گفت از نگاهت فهمیدم. سیاوشم شرمنده شد الان با جفتشون قهرم. _ بیچاره زندگیش به خاطر خالش بهم ریخته اعصاب نداره. _ول کن اینا رو. نگار سیاوش قراره با زنش برن شمال به بابام التماس کردم گفتم اجازه بده ما هم باهاشون بریم. گفت به شرط اینکه با اینا اشتی کنم گفتم اول اجازه ی نگار رو از پدرش بگیر بعد. _پس اخم های تهمینه واسه اینم هست. _به اون چه. ما با ماشین بابام دنبالشون میریم. نا امید نفسم رو بیرون دادم. _فکر نکنم بزاره. صدای پدر پروانه استرس رو به دلم انداخت. _خب اردشیر خان من هم اومدم عید دیدنی هم یه کار واجب باهات دارم. عمو اقا نمک رو روی خیاری که پوست کنده بود ریخت. _جانم در خدمتم. _خدمت که از ماست. ولی... به پروانه نگاه کرد. _سیاوش و نامزدش قراره یه مسافرت چند روزه برن شمال. پروانه دیشب از من یه درخواست داشت که مربوط به تو هم میشه. عمو اقا چاقو رو تو بشقاب گذاشت به اقا مجتبی نگاه کرد. _از من خواسته تو رو راضی کنم تا اجازه بدی تا با نگار با یه ماشین جدا همراه با برادرش برن. چهره ی عمواقا جدی شد و نگاه معنی داری به من کرد. _راستش مجتبی جان نگار... میترا حرف همسرش رو قطع کرد _ما هم مثل چشم هامون به نگار اعتماد داریم.فقط اردشیر نسبت به نگار حساسیت های خیلی خاصی داره. لبخند زد و نگاهش بین من و عمو اقا جابجا شد. _و البته خیلی سخت گیره. تو دلم اشوب بود هم دوست داشتم اجازه بده هم مطمعن بودم فکر میکنه من تو این حرف ها دست دارم. پدر پروانه گفت: _سختگیری رو که منم دارم. ولی هم شناخت نسبت به دخترم دارم هم تنها نمیرن. حالا اگه اجازه بدید اینا فردا یا پس فردا حرکت کنن. عمو اقا یکم ابروهاش گره خورد. _اخه ما... میترا دوباره حرف همسرش رو قطع کرد. _اردشیر جان حالا یکم فکر کن تا شب وقت هست بعده جواب میدیم. عمو اقا از اینکه میترا هر بار حرفش رو قطع کرده بود ناراحت شد ولی جلوی مهمون هاابرو داری کرد و با لبخند گفت: _چشم. شب جواب میدم. دوباره مشغول حرف زدن شدم. پروانه خوشحال گفت: _دیگه میزاره بیای? _فکر نکنم. _میزاره بابا، با روی خوش گفت. _نه حالا شما برید دعوا داریم. متوجه پچ پچ های تهمینه با سیاوش شدم ولی ترجیح دادم به پروانه حرفی نزنم تا این وسط اختلاف عمیق تری بین این زن داداش و خواهرشوهر پیش نیاد. مهمون های دوست داشتنیمون رفتند و اصرار عمو اقا برای شام نگهداشتشون هم فایده نداشت. به محض بسته شدن در خونه عمو اقا عصبی و دلخور رو میترا گفت: . . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت228 💕اوج نفرت💕 _حقشه، رفته به سیاوش گفته پروانه به من گفته خانواده ی با ابرویی نیستید. قاتل د
💕اوج نفرت💕 _میترا من صدبار به تو نگفتم... نگاهش به من افتاد و حرفش رو نصفه رها کرد چپ چپ نگاهم کرد که فوری گفتم: _ به خدا من نمیدونستم. نفس حرصی کشید به میترا که خیلی خونسرد نگاهش می کرد گفت: _بیا اتاق. منتظر نمود و خودش سمت اتاقش رفت مضطرب به میترا نگاه کردم. لبخند پر از آرامش ای بهم زد و سمت اتاق مشترک شون رفت. این اولین باری بود که عمو آقا میترا را بدون پسوند جان خطاب می‌کرد. در اتاق رو بست. دوست داشتم تا حرف هاشون رو بشنوم ولی از عصبانیت عموآقا ترسیدم با اینکه خیلی عصبی بود ولی صداشون بیرون نمی اومد. نگاهی به ظرفهای میوه که روی میز بود انداختم میز و مرتب کردم و ظرف ها رو شستم. به در اتاقشون خیره شدم انگار قصد بیرون اومدن نداشتن ظرف ها رو خشک کردم همونجا توی آشپزخونه نشستم. تقریباً یک ساعتی بود که داخل اتاق بودن هر لحظه به خودم می گفتم ای کاش گوش می ایستادم تا الان کلی حرف شنیده بودم. ولی باز هم جرات نمی‌کردم جلو برم. بعد از یک ساعت در اتاق باز شد و میترا در حالی که دستش روی چشم هاش گذاشته بود بیرون اومد. فکر کردم گریه کرده ایستادم که با برداشتن دستش از روی صورتش خیالم راحت شد. از گریه خبری نبود. مستقیم به آشپزخونه اومد روبروی من نشست حالت چشم هاش از ناراحتی تغییر کرده بود. به یخچال اشاره کرد. _یه لیوان آب به من میدی? فوری سمت یخچال رفتن لیوان آب رو پرکردم و روبروش گذاشتم. نگاهی به پشت سرش انداخت نفس و سنگین کشید. _یه چایی همه ببر برای اردشیر. لبم رو به دندون گرفتم و گفتم: _من نمیبرم. متعجب و بی حال گفت: _ چرا? _الان میترسم. سرش روتکون دادو گفت: _بریز خودم می‌برم. به در نیمه باز اتاق عمو آقا نگاه کردم مردد از سوالی که میخواستم بپرسم به میترا خیره شدم. لبخند زد به خودم جرات دادم و پرسیدم _چی گفت? ته مونده آب لیوان رو خورد و نفسش رو بیرون داد. _مرغش یه پا داره، خیلی باهاش حرف زدم ولی فایده نداشت. ناامید گفتم: _ من میدونستم نمیزاره. نگاهم کرد. _ولی من کوتاه نمیام. _بیخود وقتتون رو تلف نکنید من تا همین حد آزادیم رو هم مدیون شمام. دستم رو گرفت و لبخند عمیقی زد _ آزادی حق دختر خوبی مثل تو هست. سرم رو پایین انداخت. _ولی من پروندم پیش عمو آقا خرابه. _ خدا از دل ها آگاهه. پروندت نباید پیش خدا خراب باشه. تازه خدا با تمام خداییش میبخشه. این وسط بنده خدا چی کارست. اردشیر خودش تا حالا اشتباه نکرده? همه ماها گاهی اشتباه می کنیم. مهم اینه که بفهمیم و ازش دوری کنیم. نفسم رو باصدای آه بیرون دادم. _ این رو شما میگید. _ناامید نباش راضیش می کنم شاید این بار نتونستم ولی دفعه بعد حتما می تونم. دستام رو به هم فشار دادم. _چی میگفت? _حرف های همیشه. تو جوونی، خامی، ساده ای، میگه تا حالا مسافرت دور نرفته، دلش شورر میزنه. خلاصه یک کلام نه. با بلند شدن صدای عمو آقا عین برق گرفته ها از جام پریدم. _نگار بیا. توی چهارچوب در اتاقش ایستاده بود و با اخم نگاهم می کرد صدای تپش قلبمو میشنیدم برای اینکه زودتر به اتاقش برگرده و خودم را از زیر نگاهش نجات بدم گفتم: _الان میام. عصبی به اتاقش برگشت رو به میترا گفتم: _ شما هم بیاید. ایستاد و سمت کتری رفت. _برو حرف دلتو بزن. _ میترسم ازش. _ میخواد حرف بزنه نمیخواد بکشتت که. _ از نگاهش میترسم. چایی که ریخته بود رو توی سینی گذاشت _من به تنهایی نمی تونم راضیش کنم اردشیر خیلی دوستت داره برو بگو دوست داری بری بزار نظرت رو بدونه تو اتاق من میگفت نگار خودش با من هم عقیده است. حرف بزنم باهاش. نگات مضطربم رو به در اتاقش دادم دست میترا روی کمرم نشست. _بسم الله بگو برو تا صداش در نیومده. _ چشم. سمت اتاقش رفتم بسم اللهی زیر لب گفتم و پشت در اتاق تک سرفه ای کردم و وارد شدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت229 💕اوج نفرت💕 _میترا من صدبار به تو نگفتم... نگاهش به من افتاد و حرفش رو نصفه رها کرد چ
💕اوج نفرت💕 پشت میزش نشسته بود. دستش رو روی میز گذاشت جلو رفتم سینی روی میز گذاشتم. روی مبل تک نفره جلوی میزش نشستم. سکوت طولانیش بیشتر از نگاه سنگینش آزارم می داد. خودم سکوت رو شکستم. _عمو آقا به خدا من خبر نداشتم. _ میدونم. پس این نگاه پر از خشم اش چیه. _ نگار اون روز که تو رو با دست و پای شکسته برای اولین بار آوردم اینجا یادته چی بهت گفتم? سرم رو پایین انداختم از اینکه عمواقا قضیه ی استاد رو به روم بیاره خجالت میکشیدم. _گفتم به احمدرضا حق نمیدم. گفتم پیش خودم نگهت میدارم ولی اگر دست از پا خطا کنی به قلم پاتو میشکنم. یادته? همون طور که سرم پایین بودگفتم. _ بله. _ وقتی باهات حرف میزنم سرتو بگیر بالا. با اینکه نگاه کردن تو چشماش برام سخته ولی کاری رو که می‌خواست انجام دادم. عمیق نگاهم کرد اب دهنم رو به سختی قورت دادم و انگشت شصتم رو تو مشتم فشار دادم. _ با اینکه سرزنش حقته ولی الان قصدم سرزنش نیست. کمی سکوت کرد و ادامه داد. _ نگار تو به این سفر میری... خوشحالم متعجب نگاهش کردم باور حرفی که شنیدم برام غیر ممکن بود. عمواقا متوجه برق نگاهم شد و تهدید وار ادامه داد: _ولی اگر کاری رو که نباید انجام بدی. انجام بدی. مستقیم می برمت تهران. فهمیدی? با سر تایید کردم. _پاشو برو بیرون. فوری ایستادم. _خیلی ممنون. از اتاق خارج شدم . به میترا که با فاصله از در به اپن آشپزخانه تکیه داده بود نگاه کردم نگران لب زد: _چی شد? چند قدم سمتش رفتم آروم و بی صدا گفتم: _ اجازه داد! با ذوق و دستش رو به هم کوبید. _ واقعا! ً باسر تایید کردم و برگشتم به در نیمه باز اتاقش ناباورانه نگاه کردم. باورم نمیشد میترا من رو تو اغوش گرفت. مبهوت تر از اونی بودم که نسبت به محبتش عکس العملی نشون بدم. چند لحظه بعد من رو رها کرد و سمت اتاق همسرش رفت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. . https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 سمت اتاقم رفتم و گوشیم رو برداشتم و برای پروانه پیامی ‌فرستادم " اجازه داد" اینقدر مبهوت تغییر رفتار عمو آقا بودم که جز این جمله کوتاه چیز دیگه نتونستم بنویسم صبح روز بعد با صدای بسته شدن در کمدم چشم باز کردم سلام کردم که متوجهم شد. _ بیدار شدی? روی تخت نشستم و دستهام را به دو طرف کشیدم. _بله. _ بلند شو همسفرهات تا یه ساعت دیگه میان. دستم که برای خمیازه روی دهنم گذاشته بودم برداشتم و پرسیدم _ زنگ زدند? لبخند دلنشینی زد. _نه پروانه پیام داده. نفس سنگینی کشیدم پیام های گوشی من رو هم میخونه. چشم هام رو مالیدم و ایستادم. _ برو دست و صورتت رو بشور صبحانه آماده است بعد بیا چمدونت رو با هم ببندیم. دوباره خمیازه ای کشیدم و از اتاق بیرون رفتم وارد سرویس شدم دست و صورت م رو شستم به آشپزخونه رفتم عمو اقا با هر دو دستش لیوان چاییش که روی میز بود رو گرفته بود. سلامی گفتم که بی‌پاسخ موند صندلی رو عقب کشیدم صدای کشیده شدن پایه صندلی روی سرامیک هم عمو آقا رو از فکر و خیال در نیاورد. سرفه ای کردم دوباره گفتم _ سلام، صبح بخیر. طوری که انگار از حضورم جا خورده سرش رو بالا آورد و چند ثانیه ای بهم خیره شد نگران و با احتیاط پرسیدم. _خوبید? نفس سنگین کشید _ صبح بخیر چاییش رو برداشت و کمی ازش خود. عمیق نگاهم کرد دستش رو توی جیب پیراهنش کرد مقداری اسکناس جلوم گذاشت _ اینا هم راحت باشه نگاه کردم و لبخند زدن _ خیلی ممنون دارم سرش رو تکون داد _میدونم داری بزار تو کیفت نگرانم بود. دلم میخواست از محبتی که به من داره اشک بریزم ولی خودم رو کنترل کردم لبخندی به مهربونیش زدم.و پول رو برداشتم و کنار دستم گذاشتم _خیلی ممنون صدای میترا حواسم را از مرد مهربون رو به روم پرت کرد _ نگار سرم رو سمتش چرخوندم. چمدونم رو از اتاق دنبال خودش بیرون می کشید. _خودم چمدونت رو بستم . بیا یه نگاه کن ببین چیزی کم و کسر نباشه _چشم خواستم بلند شم که فوری گفت _ اول صبحانه بخورد بعد لبخند دندون نمایی به دلسوزی مادرانش زدم. سمت میز چرخیدم. عمو اقا دستش رو روی لبهاش گذاشته بود و خیره نگاهم میکرد خوردن صبحانه زیر نگاهش سخت بود دستش رو از روی لبهاش روی موهاش کشید و همانجا ثابت نگه داشت. _ مواظب خودت باش. هر لحظه توی محبتش بیشتر غرق میشدم. _ چشم. _ ازشون دور نشو سرم رو تکون دادم و گفتم _ چشم _ دلم شور میزنه _میخواید نرم سرش رو پایین انداخت و آرنجش رو روی میز گذاشت _ نه برو فقط مواظب خودت باش دوباره صدای میترا که من رو مخاطب قرار میداد بلند شد. _نگار هر دو سمتش چرخیدیم. مانتو صورتی پر از چینی که برام خریده بود توی دستش گرفته بود _اینم بپوش خواستم حرف بزنم که مخالفت محکم عمواقا باعث شد تا ساکت بشم _ این چیه دیگه. میترا این دختر داره تنها میره بیرون. طلبکار جلو اومد _خوب تنها بره مگه چی میشه _ با این مانتو اگه قرار بره حق نداره بره . اخم میترا تو هم رفت _ یعنی چی این حرف? عموآقا ایستاد و یک قدم برداشت تا از آشپزخونه بیرون بره _ من حرف اخر رو زدم . فوری گفتم: _ اینو نمی پوشم. ایستاد و نگاهم کرد خودم یه مانتو ساده انتخاب می‌کنم میترا ناراحت از آشپزخونه بیرون رفت عمو اقا آروم گفت: چمدونت رو باز کن ببین چی گذاشته و لباس‌های این مدلی رو بزار بیرون. ملتمس نگاهش کردم _ قول میدم اون رو نپوشم گناه داره دلش میشکنه چشم هاش رو ریزکرد و تهدید وار گفت: _ نمیپوشی ها _خیالتون راحت کمی نگاهم کرد و به اتاقش رفت پول رو از روی میز برداشتم پیش میترا رفتم با دلخوری مانتون رو داخل کمد میذاشت جلو رفتم با صدای آرومی گفتم _ازش ناراحت نشید _ ناراحتیم اینه که این مانتو چه ایرادی داره. _ایراد نداره. عموآقا سختگیره خودتون بارها گفت پدرت خوبه، پدر ت حق داره توی این جور مسائل دخالت کنه _ آخه حرف من اینه... صورتش رو بوسیدم و گفتم _فکر کنم گول خوردید با تعجب پرسید _چرا _یه شوهر بداخلاق و عصبی و سخت گیر گیرتون اومده. چشمکی زد _خوب بلدی بحثو عوض کنی ها خندیدم .مانتو ساده ای برداشتم و پوشیدم کمی نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت شالم رو روی سرم مرتب کردم و پول رو داخل کیفم گذاشتم دنبال گوشیم میگشتم که صداش از بیرون از اتاق اومد سمت در رفتم که میترا گوشی رو سمتم گرفت. جواب بده تا قطع نشده گوشی رو ازش گرفتم یکم دلخور شدم از اینکه گوشیم دستش بود ولی چیزی نگفتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕