eitaa logo
بهار🌱
19.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
612 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت814 نگاهم کرد و هم زمان صداها واضح شد. -به خاطر خودت بیا. اگر من و بها
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 به مهیار نگاه کردم. میخ عکس‌العمل حسام بود که با لبخند گفت: -حالا نوبت امتیازه. حسام بدون نگاه به کارت‌های امتیاز گفت: -صفر. من امتیاز نمی‌دم. فریبا خندید. -می‌خوای تلافی امتیاز دادن من رو در بیاری، یا غیرت خودت رو قبول نداری؟ حسام سر بلند کرد. پوزخند زد و گفت: -تلافی؟ به ظاهر متاسف سر تکون داد و گفت: - خودم که به خودم مطمئنم ولی اینی که گفتی رو خودت قبول نداری، شمردی چند دفعه تا حالا به من گفتی بی غیرت! فریبا اخم کرد و گفت: -من گفتم؟ کی؟ حسام تاس رو برداشت و انداخت و لب زد: -فکر کن یادت میاد. فریبا به شماره تاس نگاه کرد و گفت: -آها، یادم اومد. خوبه خودت یادته، فکر می‌کردم فراموش کردی. من اگر گفتم با‌غیرت، منظورم به این بود که شوهرم حواسش به خواهر یتیمش هست با اینکه وظیفه‌اش نیست، حواسش به خرج خونه مادرش هست که خدایی نکرده کم و کسر نداشته باشه، حواسش به این هست که زن جوونش نباید بره صف نونوایی و بقالی و چقالی، حواسش هست همسایه‌ها دو سه طبقه خونه ساختند و تو حیاط خونه ما دید دارند و فریبا نباید بی حجاب بره تو حیاط. منظورم به این نبود که دو روز تمام زن جوون و حامله‌اش تو خیابون‌ها و بیمارستان‌ها و خونه در و همسایه با چشم‌های اشکی دنبالش می‌گشت و آقا به خودش زحمت جواب دادن به تلفن رو نمی‌داد. می‌تونی بری از هر کسی خواستی بپرسی که اسم این رفتار چیه! حسام که نگاهش دیگه بالا بود پر حرص گفت: -هزار دفعه گفتم نمی‌دونستم حامله‌ای! - پس بهت امتیاز دو می‌دم چرا بدت میاد؟ خودت هم خوب می‌دونی اگر اومدی دنبالم به خاطر خودم نبود به خاطر بچه‌ات بود. حسام به من و مهیار نگاه کرد و گغت: -آره اصلا خوب کردم، دقیقا به خاطر بچه‌ام بود. کی به خاطر تو اومد! به چشم‌های بغض دار فریبا نگاه کردم. از پیشنهاد این بازی حسابی پشیمون شدم. فکر می‌کنم حضور مونا برای بازی این زوج جوون لازم بود. واقعا رفع دلخوری این دو تا در تخصص من و مهیار نبود. مثل این بود که من برای ناراحتی قلبی کسی، دارو تجویز می‌کردم، در صورتی که تخصصم فقط دندون بود. حسام دوباره به شماره تاس نگاه کرد و مهره‌اش رو تکون داد. به من اشاره کرد که کارت مخصوص اون شماره رو بخونم. کارت دست نویس رو پیدا کردم و برگردوندم. کمی به دست خط و کمی به سوال عجیب روی کارت نگاه کردم. این دیگه چه سوالی بود؟ این رو من ننوشته بودم!
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت815 به مهیار نگاه کردم. میخ عکس‌العمل حسام بود که با لبخند گفت: -حال
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 سر چرخوندم و به مهیار نگاه کردم. تا اومدم به خودم بیام فریبا کارت رو از دستم کشید و گفت: -من می‌خونم. و بعد سریع سوال رو خوند. -آیا قبل از ازدواج، به شخص دیگه‌ای علاقه داشتید؟ مهیار با تعجب به من نگاه کرد. شونه بالا دادم، واقعا بی اطلاع بودم. این سوال جزو سوالات مونا نبود. حتی من هم این سوال رو به کارت‌ها اضافه نکرده بودم. حسام تو حالت اخم کرده گفت: -نه. و بعد بلافاصله سر تکون داد و گفت: -آره. یکی هم نبود و چند تا بودند، هی من عاشق می‌شدم و هی اونا شوهر می‌کردند. مطمئن بودم که حسام از روی لجبازی این حرف رو می‌زد. به فریبا نگاه کردم. چونه‌اش لرزید و اشکش افتاد و رو به من گفت: -نگفتم بهت! نگفتم که با خودش گفت بدبخت‌تر از فریبا نیست دور و برم بزار حالا که اون نشد اینو بگیرم که روی دختری که منو نخواست کم بشه. به حسام نگاه کرد و گفت: -فقط یه جواب بهم بده، چرا وقتی به اندازه علاقه‌ات دو دادم ناراحت شدی؟ تو که منو از اولم نمی‌خواستی. حالت چهره حسام عوض شد. معلوم بود که از حرفش پشیمون شده. فریبا دست توی کارت‌ها کرد. یه دسته نشمرده، شاید بیست سی تا کارت بیرون کشید و جلوی حسام گذاشت. -بیا، ممنون که اینقدر رک گفتی. اشکش رو پاک کرد. بلند شد و گفت: -من دیگه بازی نمی‌کنم. فهمیدم هر چیزی رو که باید می‌فهمیدم. چرخید و به طرف آشپزخونه رفت. حسام رفتنش رو تا آشپزخونه با حالتی وا رفته نگاه کرد. یکمی گذشت و بعد اخم کرده رو به من گفت: -شما هم با این پیشنهاداتتون، داشتیم زندگی می‌کردیما. کارتهای امتیاز رو انداخت. بلند شد و با نوک پاش ضربه‌ای به کاغذ بزرگ بازی زد و گفت: -جمع کنید بابا، اشکش رو در آوردید. و بعد به طرف آشپزخونه رفت. رفتنش رو تا آشپزخونه با نگاه دنبال کردیم. هنوز نگاهم به در آشپزخونه بود که مهیار گفت: -ما اشکش رو در آوردیم؟ خودش یهو قاطی کرد! به مهیار نگاه کردم. -می‌گم می‌خوای زنگ بزنم به مونا؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت816 سر چرخوندم و به مهیار نگاه کردم. تا اومدم به خودم بیام فریبا کارت
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 مهیار تو چشم‌هام زل زد و با تاخیر لب زد: -نمی‌دونم. صدای زنگ موبایلش نگاهش رو از من منحرف کرد. گوشی رو از روی مبل برداشت. با نگاه به صفحه و وصل تماس، از من فاصله گرفت. مخاطب از همکارانش بود، چون حرف از جلسه بود. مهیار به اتاق خواب رفت تا چیزی رو از لیستی پیدا کنه و به مخاطبش بگه. نگاهم رو ازش گرفتم و به بازی روی زمین دادم. کارت‌ پشت و رو شده‌ای رو برداشتم و سوالش رو خوندم. (برای یکی از کارهای همسرتون ازش تشکر کنید) این رو مونا نوشته بود و من وقتی به این سوال رسیدم از مهیار به خاطر حس ناب عشقش تشکر کردم. کارت دیگه‌ای برداشتم و سوالش رو خوندم. (اگر همین الان بخواهید با هم وقت بگذرانید، ترجیح می‌دهید که کجا بروید و چه کاری انجام بدهید.) این سوال به مهیار افتاد و جوابش در کمال تعجب این بود. کنار دریا. به در آشپزخونه نگاه کردم. درست نبود ولی پاهام تمایل زیادی داشت که اون سمتی حرکت کنه. به تمایل پاهام جواب مثبت دادم و بلند شدم. تا کنار در کاملا باز آشپزخونه رفتم. اولش صدایی نبود ولی بعد صدای حسام اومد. -مسخره بازی رو بزار کنار. این اداها دیگه چیه! متعجب به چهارچوب طوسی رنگ در خیره شدم. چرا فکر می‌کردم که حسام الان داره منت کشی می‌کنه و حرف‌های خوب به فریبا می‌زنه. -جمع کن فریبا این اداها رو، اعصاب ندارم. چشم‌هام گرد شد. فریبا گفت: -مگه ازت دعوت کردم بیای اینجا؟ برو، برو به همون عشق‌های شوهر کرده‌ات فکر کن، من چه اهمیتی دارم، خودت دو دقیقه پیش گفتی! -فریبا آخه من به تو چی بگم، بهت می‌گم اینقدر بهت علاقه دارم، قبول نمی‌کنی، بعد که می‌گم کلی عشق داشتم قبل از تو باور می‌کنی. خب تو که منو باور نداری، اینم باور نکن دیگه! -ولی تو... صدای پویا سرم رو برگردوند و اجازه نداد حرف فریبا رو کامل بشنوم. -مامان، نیایش رو ببین. به چهره بغض کرده نیایش نگاه کردم. چهار چوب آشپزخونه رو رها کردم و به طرف نیایش رفتم. -چی شده؟ -نمی‌دونم، داشتیم بازی می‌کردیم یهو اینطوری شد. خم شدم و دختر حسام رو بغل کردم. کمی دست و پاش رو چک کردم. چیزی نشده بود. تو همون حالت بغض لب زد: -ماما. مادرش رو می‌خواست. به طرف آشپزخونه رفتم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت817 مهیار تو چشم‌هام زل زد و با تاخیر لب زد: -نمی‌دونم. صدای زنگ موبا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 قبل از ورودم به آشپزخونه بلند فریبا رو صدا زدم. -فریبا، فریبا! جلوی در ایستادم و قبل از اینکه خودم رو کامل نشون بدم، به در باز ضربه زدم. حسام گفت: -بیا تو. وارد آشپزخونه شدم. حسام به طرفم اومد و نیایش رو گرفت. نیایش تمایل زیادی به رفتن تو بغل مادرش داشت ولی حسام به طرف سالن قدم برداشت و رو به فریبا گفت: -دست و صورتت رو بشور و بیا بازی رو تموم کنیم. چی؟ می‌خواست بازی کنه؟ حسام از آشپزخونه خارج شد. به فریبا نگاه کردم. از رفتن حسام که مطمین شد بهم لبخند زد و گفت: -خوبی؟ این زن و شوهر امروز عجیب من رو متعجب می‌کردند. نه به گریه و بغض پنج دقیقه پیشش و نه به این لبخند. روسریش رو باز کرد و به طرف شیر آب رفت. آبی به صورتش زد و گفت: -ببخشید که ناراحتت کردم ولی این تنها راهی بود که حسام راضی می‌شد که عاقلانه و بدون لجبازی اون بازی رو تموم کنه. اخم کردم و گفتم: -یعنی همه‌اش نقشه بود؟ صورتش رو با دنباله روسری خشک کرد و گفت: -نقشه که نبود، پیش اومد. یعنی راستش دنبال نیایش پام باز شد توی اتاق خوابتون، بعد بازی رو دیدم. کارتها رو زیر و رو کردم. سوال‌های خوبی بود. حداقلش این بود می‌تونستم حرف‌ها و احساساتم رو به حسام بگم. ولی حسام هر وقت می‌خوام از این چیزها حرف بزنم نمی‌زاره. روسری رو گره زد و ادامه داد: -مطمینم بودم که یه کاری می‌کنه که اون بازی نصفه بمونه. ولی الان دیگه اون بازی رو تموم می‌کنه. چپ چپ نگاهش کردم. -یعنی این اشک‌هات همه‌اش نمایش بود. چشمک زد. -راستش نه، ولی خب ازش استفاده کردم. پسرعموت اینجوریه دیگه، منو تا مرز گریه و ناراحتی می‌بره و بعد کوتاه میاد. راست می‌گفت، حسام همین بود. این کار رو بارها هم با من کرده بود. تا می‌تونست قلدر بازی می‌کرد که حرف خودش پیش بره ولی بعد با دیدن ناراحتیم کاملا عقب می‌کشید. فریبا به طرف در آشپزخونه رفت و گفت: -بیا بهار، بازی داور می‌خواد. همراهش شدم و آروم و کنار گوشش گفتم: -ولی این آخر جر زنیه، تو کارت‌ها رو خوندی. نگاهم کرد و گفت: -خواهش می‌کنم، بزار حرف‌هام رو اینطوری بشنوه. فقط دعا کن سوالایی که می‌خوام بهم بیوفته. فریبا به طرف بازی پهن شده وسط سالن رفتغ . انگار چاره‌ای نبود، شاید این مدل بازی به نفعشون می‌شد.
💝💝💝💝💝 ادامه پارتهای رمان بهار ۳۰ هزار تومن. شرایط عضویت در وی‌آی‌پی رمان بهار رو اینجا مطالعه کنید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca می‌تونید پارتهای باقیمانده رو یک جا بخونید
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت84 پشت پلک نازک کردم. خیسی مژه‌هام زیر چشمم رو خنک کرد. -دوبله دوبله خوشبختی
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 روی صندلی عقب و کنار خاله نشسته بودم و به این فکر می‌کردم که چطور و با چه لحنی خاله رو دعوت کنم تا امشب رو خونه سیروان بمونه. به انواع جمله‌ها و بهانه‌ها فکر کرده بودم و در آخر دلتنگی رو بهترین بهانه دیدم. داشتم خودم رو آماده برای ادای جملاتم می‌کردم که خاله گفت: - فروزان خانم خبر داره؟ جوابش نه بود، نه‌ای که بهار گفت. خاله سر چرخوند و به بهار که روی صندلی جلو نشسته بود، نگاه کرد و گفت: -خوبه دیگه، نه بزرگتر حالیشونه، نه سر و صاحاب، می‌بُرن، می‌دوزن. اونی هم که این همه سال زحمتشون رو کشیده هیچی. -مامان تو با من... خاله میون حرف پسرش پرید و گفت: -با تو نیستم... به من نگاه کرد و جمله‌اش رو ادامه داد: -با این چشم سفیدم. لب زیرینم رو کمی توی دهنم کشیدم و نگاهم رو پایین انداختم. دروغی گفته بودم که تو باتلاقش مثل خر چلاق گیر افتاده بودم. اگر همین الان می‌گفتم که دروغ گفتم چی می‌شد؟ همه چیز تموم می‌شد و من راحت می‌شدم؟ کمی به واکنش اطرافیانم فکر کردم و بی اعتمادی بعد از اعترافم و سرکوفت‌های بعدترش و واکنش حسام و ... نه، نمی‌گفتم. من سیروان رو هم همراه کرده بودم با خودم. ممکن بود خاله به خاطر همین همراهیش با من، دوباره طردش کنه. -خب، به فروزان خانمم می‌گیم. با گوشه چشم به دستهای سیروان که تو هم فرو رفته بود نگاه کردم. چی داشت می‌گفت این بشر؟ چطوری بگیم؟ بعدش من چطوری این قضیه کوفتی رو جمع کنم؟ -اونو که باید بگید، ولی نفس کارتون غلط بوده. اینکه هیچ کسو آدم حساب نکردید. به من نگاه کرد و رو به منی که سرم همچنان پایین بود گفت: -اینو می‌گیم کس و کارش اینجا نبودن، خودشم خودسره، تو چی؟ تو خواهرت اینجا نبود؟ برادرات اینجا نبودن؟ نمی‌تونستی به یکیشون بگی؟ صلاح مشورت بخوای؟ جواب خاله رو نمی‌تونستم مثل بهار بدم. نمی‌تونستم شکایتم از زمین و زمان رو بهونه کنم و حق به جانب باشم. پس ساکت و بی حرف تو همون حالت موندم. ماشین تو کوچه‌ای پیچید که آپارتمان سیروان با اون همسایه‌های پر حاشیه‌اش توی اون قرار داشت. همین که سرعت ماشین کم شد، خاله گفت: -بنفشه امشب با من می‌مونه. ماشین کامل ایستاد. سیروان مات و متحیر به مادرش نگاه کرد و گفت: -خب تو هم بیا امشب پیش... -وسایلم خونه بهار مونده. امشبم بنفشه رو با خودم می‌برم، وقتی میام خونه‌ات، که مدرکی که گفتی رو بهم نشون بدی. سیروان به من نگاه کرد. خاله گفت: -گفتی رفتید محضر دیگه! مدرک محرمیت رو می‌خواست. مستاصل به سیروان نگاه کردم. ولی سیروان انگار مطمین بود از خودش که سر تکون داد و گفت: -من هر شب که تنها بودم امشبم روش، فردا میام با مدرک میارمتون اینجا، هم بنفشه رو هم تو رو. گفت و پیاده شد. مهیار ماشین رو به حرکت در آورد. نگاهم رو تا می‌شد روی سیروان نگه داشتم. این مدرک از کجا میخواست بیاره؟ اصلا چرا خودش رو داشت این طور به آب و آتیش می‌زد؟ چرا منکر نمی‌شد؟ چشمم رو از سیروان گرفتم و به خاله که به شکل نگاه کردنم به پسرش خیره شده بود، دادم. خجالت کشیدم و مسیر نگاهم رو عوض کردم. خاله نفسش رو بیرون فوت کرد و زمزمه کرد: -خدا بیامرزه این آفرینو. چرا یهو یاد مامانم افتاد؟ ولش کن، همین که من داشتم با خاله مهناز برمی‌گشتم خونه خواهرم خوب بود و اینکه با سیروان زیر یک سقف تنها نمی‌شدم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت85 روی صندلی عقب و کنار خاله نشسته بودم و به این فکر می‌کردم که چطور و با چه
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 وارد اتاق طبقه بالا شدم، خاله هم به همین اتاق می‌اومد. خودش گفته بود، گفته بود که امشب پیش من می‌خوابه. ذوق داشتم. بعد از مدتها داشتم با زنی شب رو صبح می‌کردم که عاشقش بودم. خدا رو شکر امشب با همه اتفاقات بدش به خیر گذشته بود و حالا من تو اتاقی بودم که قرار بود چهار سال توش زندگی کنم تا درسم تموم شه، ولی نمونده بودم. در اتاق باز شد. با دیدن قیافه جدی و تا حدی اخم‌آلود خاله، ذوق بچگانه‌ام رو پنهان کردم و مثل یه دختر نادم و ناراحت لب تخت موندم. خاله کمی نگاهم کرد ساک و چادرش رو گوشه اتاق رها کرد و کلیپس روسریش رو کشید. -تُشکی چیزی نیست؟ حالت نادمم رفت و ذوق بچگانه نمود پیدا کرد. -با هم می‌خوابیم رو همین تخته دیگه، من که لاغرم شمام که ... جا می‌شیم. قیافه جدی خاله لحن تکه آخر جمله‌ام رو به همون بنفشه نادم تغییر داد. لب تخت و با فاصله از من نشست. -نمی‌دونم من اشتباه کردم، یا فروزان خانوم. سر به زیر انداختم و خاله گفت: -بچه که بودی، هر موقع کار بدی می‌کردی، باهات دیگه حرف نمی‌زدم تا خودت بیای بگی ببخشید. الان چی کار کنم بنفشه؟ الان چی کار کنم؟ ببخشیدم اگر بگی فایده‌ای نداره. لحنش تغییر کرد و حالتی تندتر گرفت. -دختر مگه تو کس و کار نداری؟ بزرگتر نداری؟ اون پسر احمق من مادرشو بی‌خیال شده، تو چی؟ اگه بهار و حسامم قبول نداری، نمی‌تونستی به فروزان خانم بگی، نمی‌تونستی به من بگی. تو که یکسره داری برای من فیلم و جوک و متن می‌فرستی، نمی‌تونستی اینم بگی؟ چی می‌گفتم؟ که دروغ گفتم؟ می‌گفتم دروغم از ترس بود؟ ترس برگشتن به شیراز؟ اینجا حداقل یه خوابگاه داشتم، اونجا هیچی نداشتم. بگم حسام یقه سیروان رو گرفته بود و من ترسیده بودم وقتی برادرم به سمتم خیز برداشت و سیروان جلوش ظاهر شد. بگم من بودم و بهار و حسام و سیروان، دو تا زن و دو تا مرد که یکیشون در حد انفجار عصبانی بود. بگم از شب قبلش کلی بهم استرس وارد شده بود، تو سرما مونده بودم، شب نخوابیده بودم، تو خوابگاهم دعوام شده بود و برگشتن به اونجا یعنی جمع کردن فیس و افاده دخترهای از دماغ فیل افتاده. بگم من دنبال آرامش بودم که به خونه خواهرم اومدم و نمی‌دونستم حسامم اومده، اونم از شب قبل. بیست و چهار ساعت تمام هم همه جا رو دنبالم گشته. بگم عصبانیتش رو که دیدم و ترسیدم که اونطوری گفتم. ولی اگر اینها رو می‌گفتم آبروی سیروان رو هم می‌بردم. سیروانی که از دیشب پایه همه کارها و اشتباهاتم بود. اگر هم نمی‌گفتم باید همینطور سر به زیر می‌موندم. اگر می‌گفتم خاله دوباره با پسرش قطع ارتباط می‌کرد. نمی‌گفتم هم که عمه رو چی کار می‌کردم. -بنفشه...منو نگاه کن. نگاهش کردم، منتظر جواب سوالش بود، همونکه چرا نگفته بودم بهش. چشم باریک کرد و گفت: -از اول برام تعریف کن ببینم. -از اول چی؟ -از اولی که همچین برنامه‌ای با سهیل چیدی. تو ده سال دوم زندگیم خاله رو کمتر دیده بودم ولی این نگاه و این شکل حرف زدن رو یادم نرفته بود. می‌خواست راست و دروغ حرفهام رو در بیاره. هر کجاش با حرفهای سیروان یکی نبود، مچم رو همونجا می‌گرفت. حالا باید چی کار می‌کردم؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت818 قبل از ورودم به آشپزخونه بلند فریبا رو صدا زدم. -فریبا، فریبا! ج
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 نوبت فرببا بود و حسام با مرتب کردن کارتها منتظر همسرش بود. نیایش که حالا کنار پدرش به بازی روی زمین طمع‌کارانه نگاه می‌کرد، با دیدن فریبا به طرفمون اومد. فریبا نیایش رو تو آغوشش گرفت و کنار همسرش نشست. یه چیزی ته دلم می‌گفت که کاش بازی نکنند. مهیار هم به جمعشون اضافه شد. فریبا تاس رو انداخت. کنار مهیار نشستم. به عدد روی تاس نگاه کرد و مهره‌اش رو حرکت داد. شماره‌اش رو خوندم و کارت رو برداشتم. به چشم‌های منتظر فریبا و حسام نگاه کردم و سوال رو خوندم. -نوشته، یه خاطره خوب و مشترک با همسرت رو تعریف کن. فریبا به حسام نگاه کرد. همه منتظر بودیم که فریبا شروع کنه. فریبا کمی فکر کرد و گفت: -یادته، موتور دوستت رو گرفتی و بعد با هم رفتیم موتور سواری؟ حسام لبخند زد و نگاهش رو گرفت. فریبا ادامه داد: -اون روز به من خیلی خوش گذشت. با موتور دور شهر چرخیدیم و یه بستنی هم خوردیم و برگشتیم. مهیار گفت: -اگر موتور سواری دوست دارید، موتور من هستا. می‌تونید برید باهاش یه چرخی بزنید. فریبا به حسام نگاه کرد. معلوم بود از پیشنهاد مهیار اصلا بدش نیومده. حسام سرش رو به معنی باشه تکون داد. انگار داشت همه چیز خوب پیش می‌رفت. حسام از بین کارتهای امتیازش پنج کارت به طرف فریبا گرفت. انگار اون روز به پسر عموی من هم خوش گذشته بود. حالا نوبت حسام بود. تاس رو انداخت و مهره رو حرکت داد. نوشته روی کارت رو خوندم. -یه خصوصیت همسرت که دوست نداری رو بگو. نگاهم رو بالا گرفتم. حسام گفت: -لجبازی. به فریبا نگاه کردیم. داشت به برگه‌های امتیاز نگاه می‌کرد که موبایل من زنگ خورد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت819 نوبت فرببا بود و حسام با مرتب کردن کارتها منتظر همسرش بود. نیایش
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 از جام بلند شدم. به دنبال مکان موبایل توی خونه چشم چرخوندم. روی عسلی کنار مبل پیداش کردم. نگاه مهیار به من بود. منتظر بود که بگم کی پشت خطه. مخاطب زیادی نداشتم ولی مهیار هنوز به این مقوله حساس بود. موبایل رو برداشتم. مونا بود. سر بلند کردم و گفتم: -موناست. حلال زاده‌است. تماس رو وصل کردم. به طرف اتاق خواب رفتم. -الو.... احوال پرسی گرمی با دوست عزیزم کردم. وارد اتاق خواب شدم و روی تخت نشستم. -چه خبرا؟ لبخند زدم و گفتم: -راستش داشتم همین الان بهت فکر می‌کردم. پسرعموم با همسرش خونه ما هستند... پس زمینه صداش پر از سر و صدا بود. جمله‌ام رو ناقص رها کردم و گفتم: -چه خبره اونجا؟ -راستش اسباب کشیه، صاحبخونه بهمون گفته بلند شید. خواهرم و زن‌داداشم اومدند اینجا کمک. راستش زنگ زدم که...چطوری بگم؟ دلم شور زد. -چی شده مونا؟ -آخه روم نمی‌شه. -مونا خواهش می‌کنم، من آرامش و زندگیم رو بهت مدیونم. تو و شوهرت الان چهارساله دارید به من و مهیار دوستانه مشاوره میدید. هر چقدر هم اصرار کردیم تا حالا هزینه‌اش رو نگرفتید. -چه حرفیه، خودمون اینجوری دلموت خواست. فقط می‌ترسم فکرای دیگه کنی! معترض اسمش رو صدا زدم: -مونا؟ -باشه بابا، یکم پول می‌خواستم به عنوان قرض، یه ماهه دیگه می‌تونم پسش بدم. راستش برای پول پیش خونه جدید پول کم داریم. لبخند زدم و گفتم: -این رو خجالت می‌کشیدی بگی دیوونه! تو مبلغت رو بگو، من خودم در خدمتم، منم نداشته باشم مهیار حتما داره. برنامه‌ای تو ذهنم ریختم و گفتم: -مونا، گفتم بهت که مهمون دارم، مهمون‌هام یکم مشکل پیدا کردند با هم، مشکلات زن و شوهری، خواستم بهشون کمک کنم، اون بازی تو رو بهشون پیشنهاد دادم. -خب؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت820 از جام بلند شدم. به دنبال مکان موبایل توی خونه چشم چرخوندم. روی
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 -راستش خیلی موفق نبود، دعواشون شد و داشت کار به جاهای باریک می‌کشید. هنوزم دارن بازی می‌کنن، ولی من همه‌اش دلم شور می‌زنه. زن پسرعموم خودش چند تا سوالم قاطی برگه‌ها کرده، البته یواشکی. الان خیلی دلم می‌خواد بهشون بگم بازی نکنید ولی نمی‌شه. -بزار ببینم، اولش دعواشون شده ولی خودشون اصرار دارن ادامه بدن؟ -آره، پیشنهاد بازی مال ما بود، ولی هر دوشون اصرار دارند که ادامه بدن. -بزار بازی کنن، اشکالی نداره. -می‌ترسم دوباره دعواشون شه. -همین که اصرار دارند ادامه بدن و همین که سعی دارن دعواها و اعتراضاتشون رو مدیریت کنند، خوبه، حداقل حرف هم رو می‌شنون. البته پیشنهاد این بازی مال زن و شوهرهاییه که مثل تو و شوهرت چندین بار مشاوره دیدید ولی خب الان که اونا خودشون دوست دارند بزار اینجوری شروع کنند، ولی بعدش حتما باید برای رفع مشکلات برن پیش مشاوره یا خودشون یه کاری بکنند. -باشه، فقط من خیلی دلم می‌خواد تو بیای و یه جلسه باهاشون حرف بزنی. با مکثی کوتاه گفت: -بهار من الان نمی‌تونم، شرایطم رو نیستی ببینی. -می‌دونم، مهیار رو که می‌شناسی، نمی‌زاره من تنها خونه کسی برم، وگرنه خودم می‌اومدم کمکت. ولی اگر می‌تونستی نیم ساعت هم باهاشون حرف بزنی که اینا استارت مشاوره رفتنشون بخوره لطف بزرگی بود. چون هر دو تاشون یه جور غدن. پسرعموم مغروره و حرف حرف خودشه و زنش هم لجباز تر از خودش. کمی فکر کرد و گفت: -باشه، غروب که میام پول رو ازت بگیرم، همون موقع باهاشون حرف می‌زنم. تشکر کردم و بعد از خوش و بشی کوتاه تماس رو قطع کردم. سر بلند کردم. مهیار جلوی در ایستاده بود. دلش طاقت نیاورده بود و اومده بود ببینه که چی گفتم و چی شنیدم. بدون مقدمه گفتم: -پول قرض می‌خواست. وارد اتاق شد و گفت: -چقدر؟ -راستش نگفت. فقط گفت دارن اسباب کشی می‌کنند گفت یه ماهه پس می‌دن. سر تکون داد و به من اشاره کرد که نزدیکش برم. از روی تخت بلند شدم. مهیار با چشم و ابرو حسام و فریبا رو نشون داد. نگاهشون کردم. حسام دست به کمر و طلبکار بود. -من خودم دیدم تاس رو چرخوندی! -می‌خوای به سوال جواب ندی، بگو جواب نمی‌دم. اینجوری نوبتت هم می‌سوزه. -آخه این چه سوالیه، شما مادرت رو بیشتر دوست داری یا زنت رو؟ -خب سوال رو جواب بده. کدوم رو دوست داری؟ -فریبا، این سوال رو تو خودت چپوندی لای این برگه‌های سوال. -خب تو فکر کن من می‌خوام جواب این سوال رو بدونم. به مهیار نگاه کردم و گفتم: -مونا گفت میاد یکم باهاشون حرف بزنه. -از شام دعوتش می‌کردی! -حواسم نبود. حالا اومد بهش تعارف می‌زنم. به فریبا و حسام نگاه کردم و گفتم: -دخالت بکنیم؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت821 -راستش خیلی موفق نبود، دعواشون شد و داشت کار به جاهای باریک می‌کشید
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 مهیار دست پشتم گذاشت و به طرف سالن هدایتم کرد و بلند گفت: -چرا نمی‌تونی به این سوال جواب بدی؟ جوابش که خیلی ساده است. مخاطبش حسام بود. حسام چشم از همسرش گرفت و به ما که نزدیکشون می‌شدیم نگاه کرد. کنارشون نشستیم. حسام گفت: -این سوال رو خودش نوشته و قاطی سوالا کرده، غیر از اینه؟ مهیار به من نگاه کرد و گفت: -تو تا حالا چرا این سوال رو از من نپرسیدی؟ شونه بالا دادم و اون ادامه داد: -حالا بپرس. خندیدم و گفتم: -من رو دوست داری یا مامانت رو؟ مهیار چشمک زد و گفت: -مامانم رو. بلند خندیدم. مهیار گفت: -ولی قرار نیست چون اون رو دوست دارم زنم رو، عشقم رو دوست نداشته باشم. به فریبا نگاه کردم و گفتم: -تو خودت بابات رو بیشتر دوست داری یا شوهرت رو. حسام گفت: -منم همین رو می‌گم، می‌گم هر کسی رو جای خودش دوست دارم، این پیله کرده می‌گه یه نفر رو باید بگی. فریبا نگاهش رو پایین انداخت و گفت: -ولی مرتبه جایگا‌ه ها فرق داره، من می‌خواستم جایگاهم رو بدونم. حسام گفت: -جای تو روی سر منه، خوبه؟ فریبا چیزی زمزمه کرد که گویا فقط حسام شنید. نچی کرد و طلبکار به فریبا نگاه کرد. فریبا نگاهش رو از همسرش گرفت و گفت: -من به این سوال می‌خوام امتیاز ندم. حسام متاسف سر تکون داد. -خب نده. من هر دو تون رو دوست دارم. ولی تو به این سوال بهار جواب ندادی، من رو بیشتر دوست داری یا بابات رو. اصلا من رو دوست داری، اگه داری از ده امتیاز بده. فریبا تاس رو به طرف حسام گرفت و گفت: -این سوالا به من نیوفتاده، الانم نوبت توعه. حسام برگه‌ها رو کنار گذاشت و گفت: -می‌خوام تاس ننداخته و به دور از بازی جواب این سوالم رو بگیرم. اصلا برام مهم شد. فریبا به حسام خیره شده بود و حرفی نمی‌زد. خواستم میانجی گری کنم که بازی ادامه پیدا کنه که صدای جیغ نیایش بلند شد.
💝💝💝💝💝 ادامه پارتهای رمان بهار ۳۰ هزار تومن. شرایط عضویت در وی‌آی‌پی رمان بهار رو اینجا مطالعه کنید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca می‌تونید پارتهای باقیمانده رو یک جا بخونید