فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ℒℴνℯ♥️
یجوری میخوامت که
مجنون لیلیشو نمیخواست... 😍😘
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت160 مهگل دوباره کنارم نشست و مشغول صحبت شد. از همه چی حرف زد. از دخترش،
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت161
مهگل لبخند زد و گفت:
- من تا ماشین رو روشن میکنم، برو کیفت رو بیار.
به طرف در سالن حرکت برگشتم.
لای در باز بود. تا خواستم در رو هول بدم و وارد شم، صدای میثم از توی خونه اومد.
دستم شل شد. عصبی و با حرص حرف میزد.
- زن داداش، اون با کتایون نتونست کنار بیاد، پریا رو هم نتونست نگه داره! ده دقیقه با مهسان یه جا باشه، اشکش رو در میاره! چطور انوقت ...
مهری خانم اجازه نداد میثم جملهاش رو کامل کنه و گفت:
- این دختر فرق داره. اخلاق هاش میخوره به چیزی که مهیار می،خواد! بعدم، مگه ما داریم به زور مجبورش میکنیم! ازش خواستگاری میکنیم. خودش مختاره هر جوابی بده!
-چرا برای پروانه نمیری خواستگاری؟
مهری خانم با لحنی کلافه گفت:
- چون اون خواهر پریاست، نمیشه!
- نه زن داداش! چون پروانه اخلاق سگی مهیار رو میشناسه! همهی دخترهای آشنا میشناسند! حرف این دختر، یه ماه و نیمه که توی این خونه است. چرا همه باید بدونند غیر از خودش! چرا با مهیار آشناش نمیکنی، تا بره باهاش حرف بزنه!
- زن عموش اینطوری خواسته! اولش که عزادار بودند، بعد هم گفت که پسرعموهاش زیادی روش حساسند، اجازه نمیدن دختره شوهر کنه. باید اول اونها رو آماده کنه.
-اونوقت تو باور کردی؟
مکثی کرد و ادامه داد:
-این دختر فقط بیست و دو سالشه! کنار مهیار بودن کفش آهنی میخواد! تو که مادرشی ...
دیگه گوش ایستادن جایز نبود. دیر شده بود. آروم در زدم و گفتم:
-ببخشید!
بعد خیلی آهسته، در رو هول دادم و بازش کردم.
مهری خانوم روی مبل نشسته بود و میثم ایستاده.
مهری خانوم با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- چیزی شده، عزیزم؟
- آره، کیفم رو جا گذاشتم.
نگاهی به مبلی که قبلا روش نشسته بودم کرد و گفت:
- بیا، اینجا جا گذاشتی.
میثم به طرف کیفم رفت و برش داشت و به سمت من اومد.
کیف رو ازش گرفتم. آروم لب زد:
- فکرهاتون رو بکنید، خوشحال میشم یه ملاقات دو نفره داشته باشیم.
کمی نگاهش کردم. جوابی به درخواستش ندادم و با یه خداحافظی کوتاه از در خارج شدم.
تا چند لحظه پیش مطمئن بودم که خواستگار همین مَرده، ولی با حرفهایی که شنیدم، فهمیدم خواستگار برادر بزرگ مهگله؛ همون که بهش میگن مهیار!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت161 مهگل لبخند زد و گفت: - من تا ماشین رو روشن میکنم، برو کیفت رو بیار
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت162
وارد کوچه شدم. به ماشینهای پارک شده کنار کوچه نگاهی کردم. صدای بوق ماشین باعث شد نگاهی به ماشین شاسی بلندی کنم که چراغهای قرمز عقبش چشمک میزد. به طرفش حرکت کردم و روی صندلی عقب جا گرفتم.
دوباره دل شوره به سراغم اومد. اگر حامد هم چیزی نگه، حسام، حسابی بازخواستم میکنه. زورش به مادرش که نمیرسید و دیوار منم که حسابی کوتاه!
تو همین فکرها بودم که صفحه موبایلم خاموش و روشن شد، ولی هیچ صدایی ازش در نیومد. حتما خراب شده، چون من صداش رو قطع نکردم.
آروم گوشی رو برگردوندم. حامد بود. آب دهنم رو قورت دادم و نوار سبز رنگ رو لمس کردم.
- الو!
صدای نگران حامد توی گوشم پیچید.
-بهار، کجایید؟
اومدم لب باز کنم که صدای عصبانی حسام رو شنیدم.
-جواب داد؟ بده من ببینم اون گوشی رو!
- داداش دارم ازش میپرسم. بذار!
ناخواسته لبهام رو به داخل جمع کردم. حامد گفت:
-بهار، کجایید؟
- داریم برمیگردیم!
- کجا رفته بودید؟
یه دفعه صدای اعتراض حامد و بعد هم صدای فریاد گونه و عصبانی حسام تو گوشم، پیچید.
-بهار، کدوم قبرستونی هستی؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
صبر نکرد که جواب بدم و ادامه داد:
-یعنی فقط دستم بهت برسه، میدونم باهات چیکار کنم! چشمت خورده به آب و رنگ تهران، مامان من رو کجا برداشتی بردی؟
فریادش بلند تر شد.
- چرا حرف نمیزنی؟
نگاهی به پشت سر مهگل انداختم و آروم گفتم:
-آخه تو نمیذاری!
- گوشی رو بده به مامان.
نگاهی به زن عمو انداختم که از روی صندلی جلو به طرفم برگشته بود و با اخم نگاهم میکرد. گوشی رو به طرفش گرفتم که با سر جواب منفی داد.
دوباره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم:
- یه ربع دیگه میرسیم هتل.
با لحنی پر از تهدید گفت:
- یه ربع دیگه من تو رو میکشم.
آروم جواب دادم:
- باشه، پس تا یه ربع دیگه!
گوشی رو از گوشم فاصله ندادم و همونطور نگهش داشتم.
کمی ترسیده بودم و منتظر بودم تا یه چیزی بگه، یا اگر هم تماس قطع میشه، از طرف اون باشه.
بعد از چند لحظه، صدای حامد خیلی ضعیف اومد که میگفت:
- نگفت کجا رفتند؟
حالا صدای عصبانی و تند حسام اومد.
-تو چرا اینقدر بیغیرتی؟ دو سه ساعته داریم دنبالشون می گردیم، اونوقت بعد از این همه تماس، خیلی آروم میگی کجایید!
صدای آروم و ضعیف حامد اومد که میگفت:
- داداش، مگه غیرت به صدای بلنده! الان مثلا به تو گفت کجا رفتند!
بعد صدای خش خشی اومد و صداها نا واضح شد. گوشی رو از گوشم فاصله دادم. قسمت قرمز رنگ رو لمس کردم.
زن عمو و مهگل با هم حرف میزدند و من ترجیح میدادم، ساکت باشم.
مهگل ماشین رو روبروی هتل نگه داشت و بعد از خداحافظی و تعارفات معمول، پیاده شدیم.
حسام و حامد لب باغچه، کنار پیادهرو نشسته بودند. حسام با اخم به روبرو نگاه میکرد و حامد آروم باهاش حرف میزد. با زنعمو همقدم شدم و به طرفشون رفتیم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت162 وارد کوچه شدم. به ماشینهای پارک شده کنار کوچه نگاهی کردم. صدای بوق
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت163
حامد اول ما رو دید. ایستاد و بعد هم حسام.
ناخودآگاه خودم رو کمی به پشت زن عمو کشیدم. ما آروم راه میرفتیم، ولی اونها با چند قدم خودشون رو به ما رسوندند. حسام عصبانی بود و حامد آروم.
حسام با همون صدای عصبانی که سعی داشت بلندش نکنه، گفت:
-کجا بودید؟
زن عمو گفت:
- از کی تا حالا من باید برای پسرم توضیح بدم کجا بودم یا کجا میرم!
اخم کرد و با تاکید ادامه داد:
- بعد هم، علیک سلام!
از بین هر دوشون به آرومی رد شدیم و به طرف در هتل رفتیم.
از توی شیشه قدی هتل میدیدم که دنبالمون میان. زنعمو به طرف پلهها رفت که صدای حسام از پشت سرم اومد.
- بهار، تو بمون!
زن عمو برگشت و با صدایی آروم ولی تند رد به حسام گفت:
-چی کارش داری؟ از خودم بپرس هر چی میخوای بپرسی!
- تو که جواب نمیدی!
-حسام، این رو تو مغزت فرو کن، تو نگهبان من نیستی. از این اداها هم که پدربزرگتون در میآورد، که زن تنها بدون مرد جایی نباید بره، در نیار. این چیزی که تو بهش میگی غیرت، من میگم تعصب بیخود!
بعد به من اشاره کرد و رو به حسام گفت:
- شاید این زبونش جلوی شما کوتاه باشه و هیچی نگه، ولی این رو تو گوشت فرو کن، من مادرتم، حق نداری برام تعیین تکلیف کنی!
حامد جلو اومد و گفت:
- مامان، تعیین تکلیف نیست، نگران شده بودیم. حداقل یه اطلاع میدادید، فکر کردیم شاید اتفاقی افتاده باشه!
زن عمو گفت:
- از بهار خواستم من رو ببره یه جایی. چون اون اینجاها رو بلده و من بلد نیستم.
بعد هم چرخید و بازوی من رو کشید و از پله ها بالا رفت.
وارد اتاق شدیم. کیفم رو روی تخت گذاشتم و گفتم:
- زن عمو! خب، چرا نگفتید کجا رفتیم؟ میتونستید بگید رفتیم خونه یکی از دوستهای شما، یا من.
نگاهی به من کرد و گفت:
-من یه زنم که تازه بیوه شده و یه پسر تعصبی هم دارم. اگر از همین الان جلوی دخالتهاش رو نگیرم، فکر میکنه، میتونه برام تعیین تکلیف کنه.
شاید این دلیل محکمی بود که زن عمو برای کارش آورد. اما من دلیل این پنهان کاری رو خوب میدونستم. شاید هم یه تیر و دو نشون زده بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت163 حامد اول ما رو دید. ایستاد و بعد هم حسام. ناخودآگاه خودم رو کمی ب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت164
چند دقیقه بعد، صدای در اتاق اومد. در رو باز کردم. حامد لبخندی زد و گفت:
- خوب جستی ملخک!
لبهام رو بهم فشار دادم و گفتم:
- فکر نمیکنم مامانت خوشش بیاد، بگم کجا بودیم!
زن عمو در رو کامل کشید و باز کرد. اخم کرد و طلبکار گفت:
-چیه؟ تو هم اومدی ادای داداشت رو در بیاری؟
حامد با لحنی شوخ و شنگ گفت:
-نه قربون قد و بالای تپلت بشم. اومدم، یادآوری کنم که شب با من قرار داری!
چهره زن عمو بشاش شد. با چشمهاش لبخند میزد، ولی از لبهاش چیزی معلوم نبود.
حامد گفت:
- فقط یه چیزی! از این به بعد، اگه خواستی جایی بری، یه پیام بهم بده، بگو دارم میرم یه جایی که به هیچ کس، هیچ ربطی نداره. ولی حالم خوبه!
زنعمو پشت پلک نازک کرد و گفت:
-رفته بودم خونه ی یکی از دوستهام که ساکن تهرانه!
حامد با لبخند گفت:
- ممنون که بعد از دوساعت دلنگرانی بهم گفتی. هر چند که به من ربطی نداره. فقط قراره امشب فراموش نشه!
-اومده بودی فقط این رو بگی؟
-نه، حسام سر درد داره. اومدم ببینم مسکن داری!
زن عمو با دست بهش اشاره کرد و گفت:
-صبر کن!
رفت داخل و کنار ساکش نشست. به حامد نگاه کردم. قیافهاش کمی جدی شد و گفت:
- این چیزی که گفتم برای شما صدق نمیکنه. شما اگر آب هم بخوای بخوری، باید برای من توضیح بدی.
مثل خودش جدی گفتم:
- تا اون موقع راه زیادی داری، آقا حامد!
حامد اخم کردـو لب باز کرد که یه دفعه زن عمو گفت:
-بیا حامد، پیدا کردم.
سرم رو چرخوندم و قرص رو گرفتم و به حامد دادم.
کمی ازم فاصله گرفته و خیلی آروم به طوری که فقط من بشنوم گفت:
-با هم صحبت میکنیم!
بعد از رفتن حامد، زن عمو گفت:
- به عمرم سوار یه همچین ماشینی نشده بودم.
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
- ماشین مهگل رو میگم. فکر هم نمیکنم هیچوقت دیگه هم بتونم. اصلا نفهمیدم چطور رسیدیم، اینقدر که راحت بود.
لبخندی خاص زد و گفت:
- خونه زندگیشون رو دیدی! حسام و حامد، اگر تمام عمرشون رو هم کار کنند، نمیتونند یه همچنین خونه زندگی درست کنند.
-خب، زن عمو! طرف درس خونده، زحمت کشیده، جراح قلبه، رئیس بیمارستان خصوصیه! حالا داره نتیجهی زحمتش رو میبینه!
- هرچی که هست، اعضای خونوادهاش دارند تو راحتی زندگی میکنند. پسرهاش، دخترهاش، چهار روز دیگه زن بگیره برای پسرش، عروسش تو راحتیه.
با این جمله آخرش، منظورش رو کامل فهمیدم.
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
که به آیدی زیر پیام بدید.
@baharedmin57
فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتها ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت جوابش رو ندادم و اون سریع اضافه کرد: - چون اون باید بره مغازه، اونم ای
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
#سحر
با دیدن راستین، دست به کمر دردناکم گرفتم و ایستادم.
شکمم خیلی جلو اومده بود.
توی این هفت ماه حتی یک بار هم به دکتر مراجعه نکرده بودم تا از سلامت بچهام مطمین بشم.
فقط امیدوار بودم که سالم باشه.
-چی شد؟ دیدیش؟ حرف زدی؟
آرهای گفت و سرش رو جوری متاسف به اطراف تکون داد که تا ته ماجرا رو خوندم.
-محمودو دیدم... خلاصهاش میشه که دو تا گروهن که افتادن به جون هم، امیر فرخ و مهتابم گرفتن که حسابهاشونو با محمود صاف کنن.
به شانس مسخرهام لعنت فرستادم و گفتم:
-یعنی تو این شیش ماه امیر و مهتاب زندانی اون گروهن؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-به محمود قضیه رو گفتم، گفت ردمون میکنه ولی برای من و تو، سیصد دلار میگیره، اگر بچه هم همراهمون باشه، صد تام واسه اون. میشه هفتصد تا.
با بدبختی نگاهش میکردم، هفتصد دلار از کجا میآوردیم؟
اون هشتاد میلیون که همون چند ماه اول تموم شد.
این چند ماهم به لطف چند تا ایرانی، راستین کار کرده بود، که اون هم کارهایی که اصلا اسمشون کار نبود.
-حالا چی کار کنیم؟
اونم نمیدونست که شونه بالا داد و بی جهت به اطرافش سر چرخوند و بعد به جایی اون سمت خیابون خیره شد.
-بریم دوباره کنسولگری؟
نگاهم کرد و گفت:
-که چی بشه؟ دیدی که بهمون چی گفتن، گفت مدارکت برای پناهندگی کافی نیست. پاسپورتم که نداریم، با اون برگهای هم که داد بهمون نهایت تا پسفردا بتونیم تو این شهر ول بچرخیم.
-پس چی کار کنیم؟
تو چشمهام خیره شد و گفت:
-برگردیم؟
اخمهام تو هم رفت.
-برگردیم؟ برگردم بگم خرم به چند؟ اون سعید گور به گورو چی کار کنم؟
انگشتهام رو جمع کردم و جلوی صورتش گرفتم و گفتم:
-میندازنت زندان، میفهمی؟
-حداقل زندان کشور خودم میرم.
صداش اوج گرفته بود.
- دیروز تو اون کارگاه کوفتی، اگر پلیس به عنوان کارگر غیرقانونی منو گرفته بود، الان تو دقیقا میخواستی چی کار کنی؟ تو مملکت خودم باشم چهار نفر هستن که خیالم از زن و بچهام راحت باشه، اینجا تو دقیقا میخوای چه گوهی بخوری!
فقط نگاهش کردم.
جواب ندادم که عصبی تر نشه.
سکوتم رو که دید دست لای موهای نامرتبش برد و کنار دیوار چمباتمه زد.
کنارش به دیوار تکیه دادم.
تو همون حالت گفت:
-کارهاتم خرکیه آخه، که بگم یه جا بمون برم یه کاری جور کنم که پول دستمون باشه.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت #سحر با دیدن راستین، دست به کمر دردناکم گرفتم و ایستادم. شکمم خیلی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
اخمهام تو هم رفت.
تکیهام رو از دیوار گرفتم.
به خودم اشاره کردم و گفتم:
-کارهای من خرکیه؟
نگاهم کرد و گفت:
-آره، جلوی کنسولگری نرسیده بودم داشتی به اون یارو داعشیه اعتماد میکردی.
ایستاد.
-یارو فهمید که غیرقانونی اونجاییم، رسما داشت تهدیدم میکرد.
-تهدید کجا بود؟ داشت از شرایط گروهشون میگفت.
-تهدید کجا بود! مرتیکه داشت میگفت زنت میخواد جزو جهاد اسلامی باشه، تو اگر نمیخوای بیای، طلاقش بده اون بیاد.
صداش دوباره اوج گرفته بود.
با ترس به اطرافم نگاه کردم و گفتم:
-آروم بابا، آروم!
کلافه بود.
-چه میدونستم طرف داره برای داعش عضوگیری میکنه! اومد گفت میخوای از مرز رد بشی، گفتم آره، گفت من میبرمت بی دردسر. فکر کردم شانسمون زده.
چپ چپ نگاهم میکرد.
حالتی شرمنده گرفتم و با صدایی آروم گفتم:
-تو هم که کم سرم غر نزدی که! منم که گفتم ببخشید، بازم باید به روم بیاری.
-کاش ببخشیدت واقعا ببخشید بود.
چرخید و بهم اشاره کرد.
-بیا بریم ببینم چه گلی میشه به سرمون بگیریم.
دنبالش راه افتادم.
وارد خیابون میشدیم که صداش زدم.
برگشت.
خودم رو بهش رسوندم و گفتم:
-راستین، شمارهای که کیمیا داده بودم هستا. یه امتحان میکردیم بد نبود.
یکم نگاهم کرد و گفت:
-شماره و رمزو دادم به احمدرضا، گفت چک میکنه ببینه چیه.
یکم بهم زل زد و اسمم رو صدا زد:
-سحر ...
اینجور سحر گفتنش معمولا ادامه داشت، ولی اینکه ادامه نداده بود و ساکت شده بود دلم رو به شور انداخت.
-باز چی شده؟
جوابم رو نداد و گفت:
-هیچی، فعلا بیا.
دنبالش راه افتادم، اما دلم مثل سیر و سرکه جوش میزد.
طاقت نیاوردم و صداش زدم.
جوابم رو نداد.
چند ثانیه بعد ایستاد.
نگاهم کرد و گفت:
-میتونی ... تا خونه پیاده بریم؟
تو چشمهای قهوهای رنگش خیره موندم.
پول نداشت که این پیشنهاد رو میداد.
احتمالا دیروز بی کار شده بود.
صاحب کار احتمالا از مامورها ترسیده بود و عذر راستین رو خواسته بود.
بار اول هم نبود که اینطوری میشد، تو این چند ماه، این شغل سومش بود.
اب دهنم رو قورت دادم، کمرم که خیلی درد میکرد ولی لبخند زدم و گفتم:
-بریم.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومنه
شرایط عضویت در ویآیپی عروس افغان اینجاست👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر عید غدیر عید اکبر صلوات
بر چهرهی نورانی حیدر صلوات
بر فاطمه این عید هزاران تبریک
بر یک یک اهل بیت کوثر صلوات
#عید_غدیر✨ 🌺
#بر_شیعیان_جهان💚
#مبارڪ_باد✨🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ کلام انسان ، معجزه انسان است ...
چیزی که صددرصد قطعی نشده رو به کسی نگو !!
به آشنا هیچ وسیله ای نفروش !!
با هیچ دوستی همکار نشو !!
جلو جلو واسه هیچی ذوق نکن !!
فکر کن هرکسی تو زندگیته
قراره ۳۰ ثانیه بعد ترک کنه !!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اگر انتخابت آرامشه ....♥️🌱
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فلسفه زندگیم اینه که ;
کسی که دنبالم بگرده ، دنبالش میگردم
کسی که سراغمو بگیره ، سراغشو میگیرم
کسی که دوسم داشته باشه ، دوسش دارم
کسی که فراموشم کنه ، فراموشش می کنم به همین راحتی...
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت164 چند دقیقه بعد، صدای در اتاق اومد. در رو باز کردم. حامد لبخندی زد و گ
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت165
بعد از کلی گشتن تو خیابونهای تهران و کمک گرفتن از جی پی اس، وارد پارک شدیم. زیر نور چراغی، زیر اندازی روی چمن پهن کردیم و بعد از خالی کردن وسایل پیک نیک نشستیم. با بخش شهربازی فاصله زیادی داشتیم.
خانوادههای زیادی با فاصله روی چمن نشسته بودند و هر خانواده مشغول کاری بود. تعدادی بچه روی سطح چمن برای خودشون بازی میکردند.
قرار شده بود جوجه کباب درست کنیم. حامد وسایلش رو تهیه کرده بود و خواسته بود کسی در درست کردنشون دخالت نکنه.
روی زیر انداز، پیش زن عمو نشسته بودم. حسام غیبش زده بود.
از اولی که راهی شده بودیم، اخمهاش تو هم بود و حرفی نمیزد؛ مگر بر اساس نیاز.
زن عمو ظرف آبی رو به طرفم گرفت و گفت: اونجا شیر آبه، برو این رو پر کن و بیار!
ظرف رو گرفتم و راه افتادم. حامد چند قدم اون طرفتر ایستاده بود. نگاهی به من کرد و قبل از اینکه چیزی بگه، در حالی که به ظرف آب اشاره می کردم، گفتم:
-دارم میرم آب بیارم.
لبخندی زد و سری تکون داد. شیر آب پنجاه، شصت قدم اون طرفتر بود.
آروم به طرفش حرکت کردم ظرف رو پر از آب کردم. درش رو بستم.
لحظهای که میخواستم برگردم، سایه آشنایی رو دیدم، که پشت درخت ایستاده بود. از لباس هاش متوجه شدم که حسامه!
اول میخواستم بیاهمیت رد بشم، ولی ناخودآگاه به طرفش رفتم.
درخت رو دور زدم و به نیم رخش نگاهی کردم. سیگار میکشید!
با تعجب بهش نگاه کردم. از حضور من کمی جا خورد، ولی خودش رو نباخت و پک عمیقی به سیگار زد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت165 بعد از کلی گشتن تو خیابونهای تهران و کمک گرفتن از جی پی اس، وارد پا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت166
با تعجب بهش نگاه کردم. از حضور من کمی جا خورد، ولی خودش رو نباخت و پک عمیقی به سیگارش زد.
دود رو آروم آروم از دهنش بیرون داد و گفت:
- تنها اومدی؟
به دود خیره بودم و لب زدم:
- آره، اومدم آب ببرم.
یکم مکث کردم و گفتم:
-از کی تا حالا سیگار میکشی؟
پکی به سیگار زد و ته موندهاش رو روی زمین انداخت و با حلوی کفشش لهش کرد و گفت:
- چند سالی هست. هر وقت اعصابم خیلی خراب میشه، آرومم میکنه.
- دندونهات رو خراب میکنه!
پوزخند زد و گفت:
- فقط دندونهام رو خراب میکنه؟
با تاسف بهش نگاه کردم. صاف ایستاد و دستهاش رو توی جیبش فرو کرد و گفت:
- بهار، با مامان بعد از ظهر کجا رفته بودید؟
-یعنی حامد بهت نگفته؟
نگاهش رو پایین انداخت و بعد از کمی سکوت نگاهم کرد و گفت:
- دوستهای جدید یا دوستهای قدیم؟
پس حامد گفته بود. شونه بالا دادم.
-چه فرقی میکنه؟
اخم کرد و شد همون حسان همیشگی.
-فرق میکنه بهار، فرق میکنه!
منظورش رو میفهمیدم. فرق داشت. حسام از وجود خواستگارها اطلاع داشت. کمی مکث کرد و ادامه داد:
- خونهای که رفتید، یعنی جایی که رفتید مهمونی، اون موقعی که اونجا بودید...
لب گزید و با مکث گفت:
-چطور بگم؟ مرد جوونی هم اومد، اونجا؟
خودم رو بی دلیل زدم به اون راه. شاید هم نمیخواستم خودم رو با زرین بانو درگیر کنم، چون حسام آدمی نبود که به روی زرین نیاره. قطعا بعدش جنجال در پیش بود. جواب من که به خواستگار مشخص بود، پس گفتم:
- منظورت رو نمیفهمم.
کلافه گفت:
- جوابم رو بده، یه مرد که جوون باشه اومد اونجا یا نه؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-آخه زن عمو!
-به مامان چیزی نمیگم.
نفسم رو سنگین بیرون دادم. قطعا میگفت و به روش میآورد. ولی تسلیم شدم و گفتم:
-آره، اومد.
کمی اخم کرد و من ادامه دادم:
-یه پسر جوون که پسر خانواده بود و سریع رفت اتاقش و یه مرد حدود چهل دو یا سه ساله، که یه کم پیش ما نشست.
کمی به اطراف نگاه کرد و گفت:
- بیا بریم پیش بقیه!
دنبالش راه افتادم.
- چرا پرسیدی؟
- در رابطه با سیگار به مامان چیزی نگو.
جوابم رو نداد. اونطور که تینا میگفت، حسام از وجود خواستگار خبر داره و الان هم احتمالا شک کرده که مادرش من رو برای معرفی به اون خونه برده، که البته درست هم شک کرده بود.
با بعد از چند قدمی گفت:
- تو برو پیش حامد، من با مامان کار دارم.
کاری رو که خواسته بود، انجام دادم. رفتم و کنار حامد ایستادم.
حامد نگاهی به من کرد و گفت:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت166 با تعجب بهش نگاه کردم. از حضور من کمی جا خورد، ولی خودش رو نباخت و پ
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت167
- چه عجب! یادت افتاد باید به من کمک کنی!
ظرف آب رو زمین گذاشتم و گفتم:
- خودت گفتی کسی نیاد!
-منظورم به تو نبود، بقیه رو گفتم.
بادبزن رو دستم داد و به منقل اشاره کرد. همینطور که زغالها را باد می زدم، گفتم:
- چرا عروسی تینا نیومدی؟
همزمان که گوجه فرنگی رو به سیخ میکشید، جواب داد:
- گفتم که، مرخصی بهم ندادند.
-مرخصی بهت ندادند، یا میخواستند دومادت کنند!
نگاهم کرد. با مکثی کوتاه گفت:
- از کجا فهمیدی؟
ابرو بالا دادم.
-خب دیگه!
گوجه فرنگیها رو رها کرد و نگاهم کرد. بعد از چند دقیقهای سکوت گفت:
- حسام بهم خبر داد که مامان و خاله لیلا و خاله فروغ، به این نتیجه رسیدند، که من باید با نسترن نامزد کنم. قرارم گذاشته بودند که توی جمع اعلام کنند و مامانم یه انگشتر تو زنونه دستش کنه و بشه نشون کرده من. میگفتند تو عمل انجام شده بمونم اعتراض نمیکنم. حسام رو هم واسطه کرده بودند که من رو هر طور که شده به اون عروسی بکشه. نوهی دایی مامان رو هم در نظر گرفته بودند برای حسام. که حسام داد و بیداد میکنه، اونا هم کوتاه میان. اون شب خیلی فشار روی حسام بود. من که تا فهمیدم، خودم رو کامل کشیدم کنار و نیومدم. دایی مامانم رو که میشناسی، چه آدم گیریه! توی عروسی رفته بود رو مغز و اعصاب حسام. داداش بیچارهام از هر طرف اومده در بره، جلوش سبز شده بوده و از کرامات نوهاش گفته.
پس حسام به خاطر همین اون شب اینقدر اعصابش خراب بود. دیوار بهار هم که از همه کوتاه تر. حامد نگاهی به من کرد گفت:
- بگذریم، این چی بود تو هتل گفتی؟
از فکر شب عروسی بیروت اومدم و گفتم:
- چی گفتم؟
دست به کمر شد و گفت:
- تا اون موقع راه زیادی داری، آقا حامد!
سرم رو پایین انداختم و جدی گفتم:
- حامد، هم تو میدونی، هم من، که زن عمو با این وصلت کاملا مخالفه!
خندید و گفت:
- راضیش میکنم.
جدی نگاهش کردم و گفتم:
-این قضیهی آشتی کردن یه قهر ساده نیست. ریشهاش خیلی عمیقه! مامان من زن بابات شده، داشتند بچه دار میشدند. مامانت از من به همون دلیل خوشش نمیاد. تو با ازدواج با من باید قید مادرت رو بزنی! این رو میفهمی؟
کلافه گفت:
_ تو رو خدا اینطوری حرف نزن. من و تو چه تقصیری داریم که پدر و مادرمون یه کاری کردند. انرژی منفی نده دیگه!
- باشه، انرژی منفی نمیدم، ولی این رو بهت بگم. تا مامانت کاملاً راضی نشه، امکان نداره جواب مثبت بهت بدم. این اولین شرطمه! مهمه و کوتاه هم نمیام.
جدی تر از خودم گفت:
- مطمئن باش، تا اون راضی نشه من خودم هیچ کاری نمیکنم.
سر تکون دادم و به کارم ادامه دادم. حرکات حامد کمی عصبی شده بود، ولی اهمیت ندادم. حامد باید با واقعیت روبرو میشد.
همون طور که با بادبزن مشغول بودم. نگاهی به زنعمو و حسام انداختم. خیلی جدی با هم صحبت میکردند.
شام رو خوردیم. خوشمزه شده بود. کسی صحبت نمیکرد. حسام کمی عصبی بود. حال حامد رو هم خودم خراب کرده بودم. ولی یه نگرانی خاص تو چهره زن عمو بود، دائم به اطراف نگاه میکرد و با چشمهاش دنبال چیزی میگشت.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت167 - چه عجب! یادت افتاد باید به من کمک کنی! ظرف آب رو زمین گذاشتم و گف
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت168
به پیشنهاد زن عمو، وسایل رو جمع کردیم و به سمت قسمتی که وسایل بازی بود، رفتیم.
این قسمت دقیقا برعکس جایی بود که نشسته بودیم، پر از رنگ و نور و سر و صدا بود. نشاطی تو عمقش داشت، که بهم انرژی مثبت میداد. از این همه شور زندگی لبخند به لبم اومد.
چند تا بازی انتخاب کردیم تا سوار بشیم. حامد همه تلاشش رو میکرد که با من سوار بشه و هر بار زن عمو این اجازه رو نمیداد.
حامد به وسیلهای اشاره کرد که شبیه تله کابین بود. صندلیهای دونفره که از کابلی آویز بود و طی حرکتی آروم روی دریاچه بزرگ پارک رد میشدند و به قسمت دیگه پارک میرفتند و دوباره برمیگشتند.
حرکت آروم صندلیها رو دوست داشتم، ولی ارتفاع زیادی تا زمین داشت و اینکه از روی دریاچه هم رد میشد. خب، حسابی ترس داشت.
حامد گفت:
-بریم اون رو سوار شیم.
حسام گفت:
-پس چهار تا بلیط بگیرم؟
سریع گفتم:
-نه، برای من نگیر. من میترسم.
حسام گفت:
-پس دو تا میگیرم.
زنعمو پرسید:
- چرا دو تا؟
_ یکی باید پیش بهار بمونه! شما با حامد برید، من میمونم، پیش بهار!
حامد کمی نگاهم کرد و گفت:
-بزار من بلیط بگیرم.
هنوز حرف از دهن حسام در نیومده بود که به سمت باجه دوید.
زن عمو و حسام مشغول صحبت بودند و من به حامد نگاه میکردم. حامد بلیطها رو گرفت و برای من از دور دست تکون داد.
به قامت مردونهاش نگاه میکردم که یهو نقش زمین شد.
ناخواسته هین بلندی کشیدم و به سمتش دویدم.
با عکسالعملی که نشون دادم، زنعمو و حسام هم دنبالم اومدند.
حامد تکونی به خودش داد و روی زمین نشست.
زن عمد با نگرانی پرسید:
-مادر چی شد؟
حامد با صورتش جمع شده از درد جواب داد:
-پام گیر کرد به این کابله!
عده ای ایستاده بودند و حامد رو نگاه میکردند. حسام دست حامد رو گرفت و بلندش کرد.
حامد کمی لنگ زد و چهرهاش همچنان جمع شده بود.
روی نیمکتی نشست. زن عمو بطری آبی، به طرفش گرفت و حامد کمی ازش خورد.
حامد بلیطهایی رو که گرفته بود به طرف حسام گرفت و گفت:
-تو با مامان برو! ببخشید من دیگه نمیتونم!
حسام با تعلل بلیطها رو گرفت و عمیق به حامد نگاه کرد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت168 به پیشنهاد زن عمو، وسایل رو جمع کردیم و به سمت قسمتی که وسایل بازی ب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت169
- برو داداش، من خوبم. زمین خوردم، تیر که نخوردم!
حسام چشم غرهای به حامد رفت. نیم نگاهی به من انداخت و رو به زن عمو گفت:
- بریم.
زنعمو گفت:
-بچه ام دلش میخواست سوار شه!
- بچهات تاتی کردن بلد نیست، وگرنه الان سر پا بود.
هر دو پشت به ما به طرف وسیله بازی رفتند.
روی نیمکت با فاصله کنار حامد نشستم. حامد نگاهم کرد، با لبخند و چشمهایی شیطون.
- حال کردی نقشه رو؟
با کمی اخم گفتم:
- نقشه؟
- آره بابا! از وقتی اومدم ده دقیقه نتونستم باهات تنها بشم. الانم اینها رفتند، تا دهدقیقه دیگه برمیگردند، شاید هم یکم بیشتر.
- پس الکی خوردی زمین؟
لبخندش عمیق تر شد. مثل خودش خندیدم.
-خیلی بدجنسی!
مکثی کردم و گفتم:
-حالا چی میخوای بگی که این همه نقشه کشیدی؟
از توی جیب شلوارش کاغذی تا شده در آورد و رو به من گرفت و گفت:
- این رو برای تو گرفتم.
بازش کردم. با چیزی که لای کاغذ بود، لبخند به لبم اومد و متعجب بهش نگاه کردم.
- این مال منه؟
- فقط تو اسمت بهاره!
یه زنجیر با پلاک قلبی شکل، که اسم خودم روش نوشته شده بود.
با شادی به گردنبد نگاه میکردم، که حامد گفت:
- این رو میخواستم تولدت بهت بدم، ولی بابا اونطوری شد. خواستم قبل عروسی تینا بهت بدم که برای عروسی استفاده کنی، که بازم نشد.
ذوق زده، گردنبند رو از توی کاغذ برداشتم و جلوی صورتم گرفتم.
-دوستش داری؟
- خیلی قشنگه!
- البته جعبه هم داشت، ولی من اینقدر که بازش کردم و بستم، پاره شد. دیگه گذاشتمش تو این کاغذ که گم نشه.
- ممنون!
گردنبد رو توی کیفم گذاشتم. حامد شروع کرد به صحبت کردن. از عسلویه میگفت و خاطراتش.
من با لبخند بهش نگاه میکردم و گاهی نظری هم میدادم، که با چهرهی آشنایی که پشت سرش دیدم، متعجب شدم.
مهسان با لبخند به من نگاه میکرد و آروم به طرف من قدم برمیداشت.
حامد متوجه چهره متعجبم شد. سر چرخوند و نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت:
-این دختر رو میشناسی؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت169 - برو داداش، من خوبم. زمین خوردم، تیر که نخوردم! حسام چشم غرهای ب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت170
به معنای بله سر تکون دادم. ایستادم و قدمی به طرف مهسان برداشتم. دست دراز کردم و باهاش دست دادم.
مهسان گفت:
-واقعاً دارم درست میبینم؟
-حالت چطوره؟ خوبی؟
اشاره به حامد کرد و گفت:
- معرفی نمیکنی؟
به سمت حامد برگشتم و گفتم:
- ایشون پسر عموم هستند، آقا حامد.
-برادر آقا حسام؟
لبخند زدم و گفتم:
- بله.
رو به حامد گفتم:
- ایشون هم خانم مهسان گوهربین هستند، از دوستان.
حاند حلو اومد.
-خوشبختم!
مهسان خیلی با متانت جواب داد:
-همچنین!
تو ذهنم هزار تا سوال بود. چرا من باید دائم اعضای این خونواده رو ببینم.
پرسیدم:
-تنها اومدی؟
- نه با خانوادهام اومدم. دم غروب یه دفعه مامانم گفت بریم پارک ارم.
لبخندی مصنوعی زدم. همه ماجرا رو تو یه آن فهمیدم. تمامش برنامهای بود، که زنعمو ریخته بود.
مهسان دستم رو گرفت و گفت:
-بیا بریم به خانوادهام معرفیت کنم!
قبل از اینکه مخالفت کنم، دستم رو کشید و از همون جا شروع به دست تکون دادن کرد.
رد نگاهش رو دنبال کردم و رسیدم به جمعیتی که تقریباً همه رو میشناختم.
اولین کسی که به طرفم اومد، مهری خانم بود. مهسان بلند گفت:
- مامان، بهار!
مهری روبه روم ایستاد. دستم رو گرفت و گفت:
_سلام دخترم، چه اتفاق جالبی! خوشحال شدم، دیدمت.
بعد به مردی با موهای جوگندمی اشاره کرد و گفت:
- آقا مهدی، ایشون بهار خانم هستند.
مرد نگاهم کرد و با لبخند به طرفم اومد.
مردی با موهایی پرپشت و سیبیلهایی مرتب که گوشههای تیزش رو کمی به بالا حالت داده بود. سلام کردم.
-سلام دخترم.
صدای خیلی گیرایی داشت؛ محکم و دلنشین. وقار از چهرهاش میبارید. ناخودآگاه لبخند زدم.
مهگل به طرفم اومد. باهام روبوسی کرد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت165 بعد از کلی گشتن تو خیابونهای تهران و کمک گرفتن از جی پی اس، وارد پا
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
که به آیدی زیر پیام بدید.
@baharedmin57
فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟کانال خصوصی
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این زمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتها ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت اخمهام تو هم رفت. تکیهام رو از دیوار گرفتم. به خودم اشاره کردم و
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
کنار راستین قدم برداشتم.
به آذوقه غذاییمون فکر کردم، چیز زیادی نداشتیم.
فردا هم نوبت کرایه خونه بود.
هفتگی پول کرایه رو میدادیم، صاحبخونه ... صاحب خونه که نه، صاحب اون دخمه هم خوب میدونست که مشکل ما چیه و تا میتونست سواستفاده میکرد.
موهام رو از روی صورتم کنار زدم و پشت گوشم فرستادم و گفتم:
-راستین، نظرت چیه بریم کمپ گناهجوها تا ببینیم جواب پناهندگیم کی میاد؟
ایستاد.
به سمتش برگشتم. اخمهاش تو هم رفته بود.
فاصلهاش رو باهام پر کرد و گفت:
-یعنی تو حاضری بری تو اون سگ دونی ولی حاضر نیستی برگردی کشور خودت؟
-میخوام همه شانسمو امتحان کنم.
-شانست؟ شانس چی سحر؟ شانس چی؟ اونجا هر جور آدم آش و لاشی پیدا میشه، میخوای بری شبا تو چادر بخوابی و روزها بین یه مشت آدم شپش گرفته بری و بیای که شانس چیت رو امتحان کنی؟
-شلوغش نکن راستین، همین الانم وضعمون خیلی بهتر از اون کمپ نیست. یه اتاق که هر بار چند ساعت طول میکشه به بوی نا و کپک عادت کنیم، بین یه مشت آدم که زبونشونم درست و حسابی نمیفهمیم و هر کدوم یه جور کثافتن ... اینجا اگر بین یه مشت آدم کثافتی، اونجا لاشونی سحر، میفهمی؟ چهار روز دیگه زمستونه...
-به زمستون نمیکشه، همون روزهای اول یه جوری از اون رودخونه رد میشیم و میریم یونان.
-با کدوم پول؟ بیکار شدم سحر، دوباره بیکار شدم. میفهمی! تازه اگر اون کارم داشتم، فقط قد شکممون پول داشتیم، نه قد رفتنمون از مرز.
یکم تو چشمهاش خیره موندم و تو یه تصمیم ناگهانی مسیر اومده رو برگشتم.
-کجا؟
جوابش رو ندادم.
خودش رو بهم رسوند، بازوم رو گرفت و مجبورم کرد که نگاهش کنم.
-گفتم کجا؟
-پیش محمود، بگم بابا ما عروست رو یه بار نجات دادیم، به خاطر نجات اون الان دستمون مونده تو پوست گردو، ردمون نمیکنی از مرز حداقل یه کار بهمون بده.
بازوم رو کشید.
-لازم نکرده.
مقاومت کردم، بازوم رو رها نکرد.
تقلام برای رها شدن از دستش تا چند قدمی ادامه داشت.
-ولم کن، ولم کن.
برگشت و محکم خوابوند توی گوشم.
صورتم به سمت مخالف چرخید و موهام پخش صورتم شد.
دستم رو جای سیلی گذاشتم و نگاهش کردم.
حرصم گرفته بود ولی بغض هم کرده بودم.
به سینهاش کوبیدم و گفتم:
-ولم کن.
انگشتش رو به سمتم گرفت و جدی گفت:
-دهنتو میبندی و دنبالم میای، فردا هم میریم سفارت، میگم غلط کردم، اشتباه کردم، گوه خوردم، میخوام برگردم، تو هم کاری رو میکنی که من میگم.
بازوم رو رها کرد و مچ دستم رو گرفت.
-بیا.
نمیتونستم نرم، جایی رو نداشتم، همه پناهم خودش بود.
چونهام میلرزید ولی مراقب ریختن اشک بودم.
بی حرف دنبالش راه افتادم.
پنج دقیقهای راه رفتیم.
آرومتر از قبل قدم برمیداشت، احتمالا یادش افتاده بود که زنش حاملهاست.
با گوشه چشم نگاهم میکرد.
هر بار که این کار رو میکرد بغضم بزرگتر میشد و بالاخره به جایی رسید که نتونستم کنترلش کنم و زدم زیر گریه.
نچ گویان ایستاد.
دستم رو رویی صورتم گذاشتم.
های های گریه میکردم.
دستش رو دورم انداخت و تو آغوشش کشید.
حرفی نمیزد و این یعنی از نظرش اون سیلی حقم بوده.
تو این چند ماه خوب شناخته بودمش.
گاهی به خاطر عصبانیتهاش عذر میخواست، ولی هر وقت که حرفی نمیزد یعنی من رو مستحق اون مجازات میدونست.
خودم رو بهش چسبوندم، اگر سالار اینجا بود...
خفه شو سحر، سالار اینجا نیست.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت کنار راستین قدم برداشتم. به آذوقه غذاییمون فکر کردم، چیز زیادی ندا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
گوشهای ترین نقطه تخت کز کرده بودم و به مورچههایی که از دیوار بالا میرفتند خیره بودم.
رفت و آمدهای بی جهت راستین از کلافگیش بود.
کلافه از حرف نزدن من، از اینطور ساکت نشستنم.
بالاخره بیطاقت شد و لب تخت نشست.
دست روی پام گذاشت و صدام زد.
-سحر...سحر!
صورتم رو به طرفش چرخوندم.
نگاهش روی سرخی روی گونهام بود، به جای انگشتهاش که مطمئنا روی پوست سفیدم رد انداخته بود.
نگاهش رو گرفت و به نقطهای روی تخت داد.
نفسش رو سنگین بیرون میداد که چشم ازش گرفتم و دوباره به مورچهها دادم.
چند دقیقهای نشست و دقیقا لحظهای که قصد بلند شدن داشت گفتم:
-منم زندانی میکنن.
سر جاش نشست.
-چی؟
نگاهش کردم و گفتم:
-بریم سفارت و بگیم میخواهیم برگردیم، کمکمون میکنن، ولی بعدش منم دستگیر میکنن.
هنوز گنگ نگاهم میکرد.
اضافه کردم:
-چون غیر قانونی رد شدم از مرز.
- بهشون میگم من مجبورت کردم.
پوزخند زدم و گفتم:
- من با تو فرار کردم، به میل خودم. یه بار پلیس تا دم گوشمون اومد، همون موقع که جلال، سپیده و خواهرشو برده بود تو اون ساختمون. تحقیق میکنن، میفهمن خب!
-تو اگر هیچی نگی اونا چیزی نمیفهمن.
یکم تو چشمهاش خیره موندم و گفتم:
-هیچی نگم؟ چرا نگم؟
فهمیده بود لج کردم ولی شاید هم نکرده بودم.
این واقعیت بود، برگشت قانونیمون یعنی زندان.
یه پاش رو روی تخت جمع کرد و به سمتم کامل چرخید.
-ببین، ما الان تو یه کشور مسلمونیم، مثلا فرهنگشون بهمون میخوره، بغل ایرانیم و وضعمون اینه.
به فضای اتاق اشاره کرد و گفت:
-ببین اینجا رو، این جا، جاییکه تو لیاقت تو باشه. من اینجا نتونستم یه کار درست پیدا کنم، بعد تو کشوری که هیچیشون بهمون نمیخوره چطوری کار کنم؟
یکم تو سکوت نگاهم کرد و گفت:
-به خدا اونجا واسمون فرش قرمز ننداختن، نه پول داریم، نه علم، نه مدرک پناهندگی، هیچی نداریم. خلن یه بار به بارشون اضافه کنن، دو تا آدم بی هنر و بی سرمایه رو راه بدن کشورشون؟
به شکمم نگاه کردم و گفتم:
-این دنیا بیاد مدل میشم، پول در میاریم.
اخمهاش تو هم رفت و گفت:
-منم هیکلم بد نیستا، میخوای منم سوپر استار شم... کمتر شعر بگو، وسط کالیفرنیا هم بریم از این خبرا نیست.
-خب مگه چی میشه!
خم شد، یه مقوا از زیر تخت بیرون آورد و به سمتم گرفت.
-ببین اینا رو؟
به عکس زن و مردی که فقط قسمتهای خصوصی بدنشون پوشیده شده بود نگاه کردم و گفتم:
-خب که چی! کاغذ بسته بندی لباس...
-برم به جای مرده وایسم تو این وضعیت و با زنه عکس بندازم خوشت میاد؟
کاغذ رو گرفتم و پرتش کردم زیر تخت و گفتم:
-چرت نگو، مدل شدن فرق داره.
-تو چرت نگو، تهش همینه. مدل پدل نداریم.
پاش رو روی زمین گذاشت.
پشت بهم کرد و گفت:
-زندانی شیم خیلی بهتر از اینه.
-تو به من قول دادی که میریم خارج.
-الان خارجی دیگه، نیستی مگه!
راست میگفت، خارج بودم.
بغض گلوم رو گرفت و کم کم صدای فین فین دماغم بلند شد.
راستین برگشت و گفت:
-بسه سحر.
تو همون حالت گریه گفتم:
-نمیخوام برم زندان.
خودش رو بالا کشید و دستم رو گرفت.
-نمیری عزیزم، نمیری... اصلا همین جوری که اومدیم برمیگردیم.
مکثی کرد و گفت:
- خوبه؟ اینجوری کسی هم بهمون گیر نمیده. بی صدا برمیگردیم.
-چه جوری اومدیم راستین؟ یادت میاد؟ سوار یه کامیون شدیم و تو اون شهره پیاده شدیم، اسمش چی بود؟
کلافه لب زد:
-قاصی انتب.
-یادته قبلش چیا شد، بعدش با اون دختره اوکه بودیم.
-اصلا میریم سراغ همون اوکه، میگیم کمکمون کنه. دختر خوبی بود.
اشکهام رو پاک میکنم.
-خوب بود تا وقتی فهمید امیرفرخ با دخترعموشه. بعد یه جوری حالیمون کرد که هری.
-نه بابا، اینطوری هم نبود، رفت دنبال یه قاچاق بره دیگه، بلیط برامون گرفت، راه چاه یادمون داد. بدبین شدی تو.
نگاهم رو گرفتم.
بدبین نشده بودم، جنس خودم رو میشناختم.
یه زن، هر جای دنیا هم که باشه، یه زنه.
دستش رو روی شونهام گذاشت.
-الان تو میگی چی کار کنیم؟ بریم کمپ راحت میشی! من رفتم شرایط اونجا رو دیدم، همه جور ملیتی اونجا هست، هندی، پاکستانی، افغان، روس، ایرانی، با خدا، بی خدا، عوضی، قاتل، دزد، هیز، کثافت...میفهمی اینا یعنی چی؟
مجبورم کرد نگاهش کنم و گفت:
-یعنی امنیت بی امنیت...بی غیرت بودم تا همین جام آوردمت، ولی اونجا دیگه نه.
لبخند زد و گفت:
-تو نبودی میگفتی دلم برای خانوادهام تنگ شده، میریم میبینیشون.
پوزخند زد و گفتم:
-اونا تفم دیگه تو صورتم نمیندازن. یه شماره به کریم ندادن که من بهشون زنگ بزنم، بعد من بعد شیش ماه برم پیششون و اونام تحویلم بگیرن!
یکم نگاهم کرد و گفت:
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت گوشهای ترین نقطه تخت کز کرده بودم و به مورچههایی که از دیوار بالا می
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-میریم پیش داداشم، من هنوز همه ارثمو نگرفتم، تو رو میسپرم بهش، خودمو معرفی میکنم، میگم بابا جان جوونی کردم، جاهلی کردم، یه غلطی کردم یه مقاله نوشتم، اگه جریمه داره، حریمهام کنید، زندانی داره، شلاق داره، هر چی، فقط تمومش کنید. بعدم میریم افجه، همون جا میمونیم، اونام ببینن ایرانی، هواتو میکنن و میان، مطمئنم.
دلم که خیلی براشون تنگ شده بود.
دلم نمیخواست با برگشتنم اعلام کنم که ضایع شدم ولی انگار چارهای نداشتم.
قطره اشکم رو با نوک انگشتم گرفتم و گفتم:
-فردا صابخونه میاد، برای اون چه فکری داری؟
-همین امشب میریم. گور باباش با این دخمهاش.
به شکمم نگاه کرد و گفت:
-فقط اینو چی کار کنیم؟
-فقط اون نیست، پول نداریم برگردیم.
تیر آخر تیردانم رو رها کردم و گفتم:
-به احمد رضا رو بنداز، یه هفته هم بری سر کار، حله. تو اون یه هفته هم میریم کمپ.
اخمهاش تو هم رفت. شونه بالا دادم.
-چارهای مگه هست. اینجا باشیم باید کرایه بدیم، زن احمدرضا تا وقتی ما رو تحویل میگیره که پشت در خونهاش باشیم، بریم کمپ کرایه نمیدیم...
انگشتش رو به سمتم گرفت.
-گوشه خیابونم که بخوابیم، کمپ نمیریم. از کلهات بیرون کن اینو.
حرصی و با صدای اوج گرفته گفتم:
-خب بگو چه گوهی بخوریم؟
جوابی بهم نداد و فقط نگاهم میکرد که صدای احمد رضا از پشت در دخمهامون بلند شد.
-راستین...سحر خانم!
راستین بلند شد.
نمیدونستم اصلا چرا این مرد کمکمون میکنه، خودش که میگفت تو غربت دامنش رو گرفته ولی وقتی که ایرانی میبینه، رگ ایرانیبودنش بیرون میزنه.
راستین در رو باز کرد. با احمد رضا دست داد.
احمد رضا نگاهم کرد.
از همونجا جواب سلامش رو بی حال دادم.
وارد اتاق شد و کیسههای خوراکی توی دستش رو گوشهای گذاشت و گفت:
-میخواستم زنگ بزنم، دیگه گفتم بیام، اینارم بیارم.
از تخت پایین اومدم و به سمت مشماها رفتم.
یه چیزی توش بود که بدجور معدهام رو قلقلکم میداد.
راستین بابت خوراکیها تشکر کرد. احمد رضا سر پایین انداخت و به بازوی راستین ضربه زد و گفت:
-داداشمی عشقی، فهمیدم مرتیکه انداختت بیرون و پولتم نداد. کارم حالا پیدا میکنی!
و بلافاصله گفت:
-شمارهای که دادی...بی خیالش شو داداش.
بسته قرمز رنگ کلوچه رو از از مشما بیرون کشیدم و به احمدرضا خیره شدم.
-دنبال شماره بری، یه موقع سر از کمپ اشرف در میاری، بی خیالش شو.
-یعنی چی؟
این سوال من بود. احمد نگاهم کرد و گفت:
-همین دیگه، یه گروه از ایران این شماره رو میدن به یکی مثل شما، اونام با وعده میان و بعدم که...
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومنه
شرایط عضویت در ویآیپی عروس افغان اینجاست👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81530
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت170 به معنای بله سر تکون دادم. ایستادم و قدمی به طرف مهسان برداشتم. دست
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت171
میثم نبود. با دست به سمت مردی بلند قد و چهارشونه اشاره کرد و گفت:
- تو همه اعضای خانواده من رو دیدی، به غیر از مهیار. ایشون برادر بزرگم هستند.
به چهره جدی و اخموی مردی که مهیار معرفی شده بود نگاه کردم. ریش داشت، درست مثل عکسی که قبلا یک بار مهگل نشونم داده بود. سلام کردم، جوابم رو نداد، ولی سرش رو به جای جواب تکون داد.
مهری خانوم گفت:
- زرین خانوم کجا هستند؟
به وسیله پشت سرم اشاره کردم و گفتم:
-رفتن وسیله سوار بشن.
صدای حامد از پشت سرم اومد.
-معرفی نمیکنی، دخترعمو؟
برگشتم. به حامد نگاهی کردم و گفتم:
- ایشون پسرعموم، آقا حامد هستند.
حامد جلو رفت و با آقا مهدی و مهیار دست داد.
مهگل گفت:
-دوست ندارید با ما همراه باشید.
چهره مات زده، به مهگل نگاه کردم و گفتم:
- آخه ما خیلی وقته که اینجاییم. باید برگردیم.
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای زنعمو رو از پشت سرم شنیدم. اینقدر خوشحال بود، که حامد هم متعجب شده بود.
آنچنان با شادی با خانوادهی گوهر بین خوش و بش م کرد، انگار نه انگار که بعد از ظهر خونهاشون بوده.
این میون مهیار، با اخم گوشهای ایستاده بود. حسام هم حال خوشی نداشت و من هم شوکه شده، کناری ایستاده بودم.
مهری خانم به سمت مهیار رفت و چیزی گفت.
پشتش به من بود و من متوجه نشدم که چی گفت. هر چی که گفت، مهیار خوشش نیومد. چون چشمهاش رو از مادرش گرفت و به طرف دیگهای نگاه کرد و بعد دوباره به مادرش نگاه کرد.
تو مسیر نگاهش روی من چند ثانیهای مکث کرد و کلافه از مادرش فاصله گرفت.
دیگه بقیه تو پارک موندنمون، با خانوادهی گوهربین گذشت.
از همهی اعضای این خونواده، آقا مهدی بیشتر از همه به دلم نشست.
حرف زدنش، نگاهش، رفتارش، همه یه جورایی پدرانه بود. در عین اینکه محکم حرف میزد، لحن مهربونی داشت.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت171 میثم نبود. با دست به سمت مردی بلند قد و چهارشونه اشاره کرد و گفت: -
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت172
بالاخره بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن، دو خانواده از هم جدا شدند.
خسته بودم هم از لحاظ جسمی و هم روحی. همین طور که به طرف پارکینگ میرفتم، حامد باهام هم قدم شد و گفت:
- بهار، اینا چرا اینقدر قربون صدقهی تو میرفتند؟
نیم نگاهی بهش کردم و گفتم:
- فکر کنم خواستگار بودند.
قدمی برداشتم و اون ایستاد. مکثی کردم و برگشتم. مات نگاهم میکرد. حالت صورتش عوض شده بود و اخم روی پیشونیش نشسته بود.
حسام و زن عمو بی توجه به ما، به طرف ماشین میرفتند.
قدم رفته رو برگشتم و فاصله بینمون رو پر کردم و گفتم:
-شوخی کردم.
جدی گفت:
-شوخیش هم خیلی بد بود.
مثل خودش جدی شدم.
-حامد، منطقی باش! برای دختر مجرد خواستگار میاد. مخصوصا وقتی ندونند که پسر عموش میخوادش.
با رنگ پریده تو چشمهام زل زد.
- چی میخوای بگی؟
-تو میگی مامانم رو راضی میکنم. هفت روز مرخصی داری، دو روزش رفته، ولی هیچ کاری نکردی.
مکثی کردم و گفتم:
- تا کی قراره دست رو دست بذاری؟
- راضی کردن مامان به همین راحتی نیست.
- پس خودت هم قبول داری که کار سختیه! کار سخت هم نمیشه یه دفعه جلو رفت، باید یه ذره یه ذره جلو بری. اینکه اونا خواستگار بودند، فقط یه حدسه. اگه صد تا خواستگار دیگه هم بیاد، جواب من رو خودت میدونی. ولی تو هم تا مامانت رو راضی نکنی، از من جواب نمیگیری.
محکم و شمرده و واژه به واژه گفتم:
- زن عمو، باید، رضایت، بده. از ته دل!
حامد کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:
- درستش میکنم.
-حامد، تو خودت میدونی من تو چه شرایط سختی دارم، توی اون خونه زندگی میکنم. هر کاری میکنی زودتر!
نگاهش رو پایین انداخت.
-گفتم درستش میکنم.
-چه جوری میخوای درستش کنی؟
مکث کردم تا جوابی بگیرم، میدونستم هیچ ایدهای نداره. پس ادامه دادم:
- تو حتی به اندازهی اجارهی یه خونه پول نداری. من بندهی زرق و برق نیستم، ولی برای شروع زندگی یه کم پول لازمه!
- تا شیش ماه دیگه، حسام پولم رو بهم برمیگردونه. اون وقت پول هم دارم. برات عروسی میگیرم، خونه میگیرم. از هر چی بهترینش رو.
-من عروسی نمیخوام، هیچی نمیخوام، فقط من رو از خونه ببری کافیه. من با هر چیزی کنار میام.
تو سکوت به هم نگاه میکردیم. چی میگفتیم؟ حرفی نمونده بود. حاند سکوت رو شکست.
- مامان داره نگاهمون میکنه!
سر چرخوندم. زن عمو که کنار ماشین ایستاده بود و به ما نگاه میکرد.
دوباره راه افتادیم.
حامد رو باز خواست کرده بودم.
واقعیت رو بهش نشون دادم. ازش خونه خواستم، ولی خودم برای تهیه جهیزیه قرونی پول نداشتم و این فکر مثل خاری که توی انگشت بره آزارم میداد.
دو روز گذشت و ما به شیراز برگشتیم، ولی حامد چیزی به مادرش نگفت.
پنج روز دیگه هم گذشت و من هر روز حامد رو تحت فشار میذاشتم تا موضوع رو به مادرش بگه، ولی حامد هر بار یه جوری از زیرش در میرفت.
حامد راهی شده بود و من در اعماق قلبم احساس فشار میکردم. از این که داشت میرفت یا اینکه خواستهام رو برآورده نکرده بود؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت172 بالاخره بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن، دو خانواده از هم جدا شدند.
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت173
حامد رو به روی من ایستاد و من نگاهش نکردم. دلخور بودم.
با صدای مهربونش گفت:
- خداحافظ دخترعمو!
با صدای محکمی جواب دادم:
- به سلامت، پسرعمو!
پسرعمو رو محکم و تاکیدی گفتم، ولی بعد پشیمون شدم و به چشمهاش نگاه کردم. مهربون و عاشقانه به من نگاه میکرد.
آروم لب زد:
-شرمندهام!
-شرمندگی تو، روزگار من رو بهتر نمیکنه.
-عزیز دلم! به خدا گفتن این موضوع، الان، روزگار تو رو بدتر میکنه. وقتی این موضوع رو مطرح کنم، باید اینجا باشم، وگرنه تو خیلی اذیت می شی! من مامانم رو میشناسم.
نگاهم رو ازش گرفتم. زنعمو با آب و قرآن اومد. نگاهی به باغچه کردم، گلی توی باغچه نبود. فکر کنم ذهنم رو خوند که لبخند زد.
از زیر قرآن رد شد. یک بار، دو بار، سه بار، و دوباره حامد رفت، و دوباره من کنار کوچه ایستادم و دوباره اینقدر به قامت مردونهاش نگاه کردم تا از پیچ کوچه رد شد و دوباره اینقدر قلبم سنگین شد که هر لحظه منتظر بودم بایسته.
خدا رو شکر که حسام اون روز رو بهم مرخصی داد، تا خونه بمونم و دوباره به شاهچراغ پناه ببرم.
از حرم بیرون اومدم. سبک شده بودم. همیشه این حرم حالم رو بهتر میکرد.
چادر سفید رو تا کردم و توی کیفم گذاشتم. سر بلند کردم که میون اون جمعیت چشمم به حسام خورد.
تعجب کردم و به طرفش رفتم. لب باغچهای کنار پیادهرو نشسته بود و به حرم نگاه میکرد.
با دیدن من متعجب ایستاد. پیشدستی کردم و سلام کردم.
جوابم رو داد و گفت:
- اینجا چیکار میکنی؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت173 حامد رو به روی من ایستاد و من نگاهش نکردم. دلخور بودم. با صدای مهر
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت174
به حرم نگاه کردم و گفتم:
-دلم گرفته بود، پناه بردم به حرم!
و بلافاصله پرسیدم:
-سرکار نرفتی؟
سر تکون داد و همزمان گفت:
- چرا، ولی نتونستم بمونم. فکر کردی فقط خودت دلت میگیره؟
تو چشمهام خیره شد و لب زد:
- میخواهی یکم قدم بزنیم؟
سر تکون دادم و باهاش هم قدم شدم.
یه مقدار راه رو تو سکوت رفتیم، که حسام گفت:
-حامد رو دوست داری؟
با تعجب بهش خیره شدم. شکل نگاهم رو که دید گفت:
- سوال عجیبی پرسیدم؟
- نه، فقط خیلی ناگهانی بود.
نگاهش رو از من گرفت و گفت:
- بذار یه جور دیگه بپرسم. تا حالا شده غیر از حامد، به کس دیگهای هم فکر کنی؟
این دیگه چه جور سوالی بود؟
- چی؟
-حامد چی داره که تو از اون خوشت میاد؟ خب قد و قامت و چهرهاش که معمولیه! پولی هم که اونقدری نداره! موقعیت اجتماعی هم که ...
چونه بالا داد و پرسید:
- تو از چیه اون خوشت اومده؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- خب، حامد مهربونه! خوش اخلاقه! به خاطر من حاضره هر کاری بکنه، یا حداقل خودش رو به سختی بندازه!
- شاید کس یا کسای دیگه هم باشند، که حاضر باشد به خاطر تو، هرکاری بکنند. حتی ممکنه به خاطر تو اخلاقشون رو عوض کنند.
کمی به حرفش فکر کردم و گفتم:
- منظورت رو نمیفهمم!
- یعنی میگم شاید کس دیگهای هم باشه که دوست داشته باشه و تو بتونی بهش فکر کنی، برای آیندهات!
لب تر کردم و جملاتش رو مرور و گفتم:
_ به خاطر مامانت نگرانی؟
خیره و عمیق نگاهم کرد. برای اینکه خیالش راحت بشه گفتم:
_ من به حامد هم گفتم، تا زن عمو کامل و از ته دل رضایت نده، امکان نداره جواب مثبت بهش بدم. خیالت راحت!
نگاهش رو از من گرفت و به نقطهای دور خیره شد. بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
- میخوام برم مریوان. چند روز نیستم. شاید دو یا سه روز. تو این چند روز به هیچ عنوان فروشگاه نرو!
با تنها رفتن من چه مشکلی داشت؟
- اما آخه...
وسط حرفم پرید و گفت:
- اما و اگر نداریم، هم اینکه مجبوری خیلی دیر وقت برگردی، هم اینکه با وجود اون مردک، من اصلا صلاح نمیبینم تو تنها بری! با آقا مصطفی صحبت میکنم، این چند روز حواسش باشه!
چیزی نگفتم. حرف زدن فایدهای هم نداشت. به نقطهای اشاره کرد و گفت:
- ماشین رو اونجا پارک کردم. بسته دیگه قدم زدن، بریم خونه!
سوار ماشین شدیم. دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
#پارت170
زن عمو دیس برنج رو وسط سفره گذاشت. حسام مشغول کشیدن برنج شد.
زن عمو گفت:
- حسام، مادر جان! داره سی سالت میشه! نمیخوای زن بگیری؟ دوستهای هم سن و سالت، الان بچه هم دارند.
حسام نگاهی به زن عمو کرد و مشغول خوردن شد.
زنعمو نفسی کشید و گفت:
- چند تا دختر خوب سراغ دارم. صحبت میکنم بریم ببینشون، شاید خوشت اومد.
حسام قاشق رو توی دهنش گذاشت و با همون دهن پر گفت:
-مامان، این بحث رو تموم کن.
-آخه نمیشه که! هر وقت حرف زن گرفتن وسط میاد، تو یه جوری از زیرش در میری!
بعد لبخند زد و گفت:
-نکنه کسی تو دلته؟ اگه کسی رو دوست داری بگو، میرم با پدر و مادرش حرف میزنم.
حسام سربلند کرد. چشماش دو دو میزد. مثل اون وقتها که من میخواستم به یه جایی نگاه نکنم، ولی نمیشد.
آخر سر نیم نگاهی به من کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت و گفت:
- کسی رو که من دوستش دارم، من رو دوست نداره. دل به کس دیگهای داده.
باورم نمیشد، حسام عاشق شده باشه!
زنعمو گفت:
- تو چه میدونی! میریم صحبت میکنیم، شاید ...
سر بلند کرد و گفت:
- مامان، بس کن. اون دختر من رو دوست نداره. حتی بهم فکر هم نمیکنه. من تو زندگیش هیچ جایی ندارم. به یه دلایلی هم نمیتونم اسمش رو بگم.
معمولا تو بحثهاشون دخالت نمیکردم، ولی ناخداگاه گفتم:
- عشق یه طرفه هم که راه به جایی نمیبره.
حسام تو چشمهام نگاه کرد، عمیق و خیره. اینقدر عمیق که خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
رو به مادرش گفت:
- مامان این بحث رو تموم کن. نمیخوام بهش فکر کنم. اون دختر برای من تموم شده است.
چند دقیقهای فقط صدای برخورد قاشق و چنگال با بشقاب شیشهای میاومد. زنعمو دوباره گفت:
- مریوان چی کار داری؟
حسام جواب داد:
-شنیدم اونجا لباسها و کفشهای خارجی مارک دار رو با قیمت پایین میشه خرید. میخوام بخرم، بیارم با قیمت بیشتر بفروشم. یه سودی ببرم.