eitaa logo
بهار🌱
19.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
611 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت817 مهیار تو چشم‌هام زل زد و با تاخیر لب زد: -نمی‌دونم. صدای زنگ موبا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 قبل از ورودم به آشپزخونه بلند فریبا رو صدا زدم. -فریبا، فریبا! جلوی در ایستادم و قبل از اینکه خودم رو کامل نشون بدم، به در باز ضربه زدم. حسام گفت: -بیا تو. وارد آشپزخونه شدم. حسام به طرفم اومد و نیایش رو گرفت. نیایش تمایل زیادی به رفتن تو بغل مادرش داشت ولی حسام به طرف سالن قدم برداشت و رو به فریبا گفت: -دست و صورتت رو بشور و بیا بازی رو تموم کنیم. چی؟ می‌خواست بازی کنه؟ حسام از آشپزخونه خارج شد. به فریبا نگاه کردم. از رفتن حسام که مطمین شد بهم لبخند زد و گفت: -خوبی؟ این زن و شوهر امروز عجیب من رو متعجب می‌کردند. نه به گریه و بغض پنج دقیقه پیشش و نه به این لبخند. روسریش رو باز کرد و به طرف شیر آب رفت. آبی به صورتش زد و گفت: -ببخشید که ناراحتت کردم ولی این تنها راهی بود که حسام راضی می‌شد که عاقلانه و بدون لجبازی اون بازی رو تموم کنه. اخم کردم و گفتم: -یعنی همه‌اش نقشه بود؟ صورتش رو با دنباله روسری خشک کرد و گفت: -نقشه که نبود، پیش اومد. یعنی راستش دنبال نیایش پام باز شد توی اتاق خوابتون، بعد بازی رو دیدم. کارتها رو زیر و رو کردم. سوال‌های خوبی بود. حداقلش این بود می‌تونستم حرف‌ها و احساساتم رو به حسام بگم. ولی حسام هر وقت می‌خوام از این چیزها حرف بزنم نمی‌زاره. روسری رو گره زد و ادامه داد: -مطمینم بودم که یه کاری می‌کنه که اون بازی نصفه بمونه. ولی الان دیگه اون بازی رو تموم می‌کنه. چپ چپ نگاهش کردم. -یعنی این اشک‌هات همه‌اش نمایش بود. چشمک زد. -راستش نه، ولی خب ازش استفاده کردم. پسرعموت اینجوریه دیگه، منو تا مرز گریه و ناراحتی می‌بره و بعد کوتاه میاد. راست می‌گفت، حسام همین بود. این کار رو بارها هم با من کرده بود. تا می‌تونست قلدر بازی می‌کرد که حرف خودش پیش بره ولی بعد با دیدن ناراحتیم کاملا عقب می‌کشید. فریبا به طرف در آشپزخونه رفت و گفت: -بیا بهار، بازی داور می‌خواد. همراهش شدم و آروم و کنار گوشش گفتم: -ولی این آخر جر زنیه، تو کارت‌ها رو خوندی. نگاهم کرد و گفت: -خواهش می‌کنم، بزار حرف‌هام رو اینطوری بشنوه. فقط دعا کن سوالایی که می‌خوام بهم بیوفته. فریبا به طرف بازی پهن شده وسط سالن رفتغ . انگار چاره‌ای نبود، شاید این مدل بازی به نفعشون می‌شد.
💝💝💝💝💝 ادامه پارتهای رمان بهار ۳۰ هزار تومن. شرایط عضویت در وی‌آی‌پی رمان بهار رو اینجا مطالعه کنید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca می‌تونید پارتهای باقیمانده رو یک جا بخونید
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت84 پشت پلک نازک کردم. خیسی مژه‌هام زیر چشمم رو خنک کرد. -دوبله دوبله خوشبختی
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 روی صندلی عقب و کنار خاله نشسته بودم و به این فکر می‌کردم که چطور و با چه لحنی خاله رو دعوت کنم تا امشب رو خونه سیروان بمونه. به انواع جمله‌ها و بهانه‌ها فکر کرده بودم و در آخر دلتنگی رو بهترین بهانه دیدم. داشتم خودم رو آماده برای ادای جملاتم می‌کردم که خاله گفت: - فروزان خانم خبر داره؟ جوابش نه بود، نه‌ای که بهار گفت. خاله سر چرخوند و به بهار که روی صندلی جلو نشسته بود، نگاه کرد و گفت: -خوبه دیگه، نه بزرگتر حالیشونه، نه سر و صاحاب، می‌بُرن، می‌دوزن. اونی هم که این همه سال زحمتشون رو کشیده هیچی. -مامان تو با من... خاله میون حرف پسرش پرید و گفت: -با تو نیستم... به من نگاه کرد و جمله‌اش رو ادامه داد: -با این چشم سفیدم. لب زیرینم رو کمی توی دهنم کشیدم و نگاهم رو پایین انداختم. دروغی گفته بودم که تو باتلاقش مثل خر چلاق گیر افتاده بودم. اگر همین الان می‌گفتم که دروغ گفتم چی می‌شد؟ همه چیز تموم می‌شد و من راحت می‌شدم؟ کمی به واکنش اطرافیانم فکر کردم و بی اعتمادی بعد از اعترافم و سرکوفت‌های بعدترش و واکنش حسام و ... نه، نمی‌گفتم. من سیروان رو هم همراه کرده بودم با خودم. ممکن بود خاله به خاطر همین همراهیش با من، دوباره طردش کنه. -خب، به فروزان خانمم می‌گیم. با گوشه چشم به دستهای سیروان که تو هم فرو رفته بود نگاه کردم. چی داشت می‌گفت این بشر؟ چطوری بگیم؟ بعدش من چطوری این قضیه کوفتی رو جمع کنم؟ -اونو که باید بگید، ولی نفس کارتون غلط بوده. اینکه هیچ کسو آدم حساب نکردید. به من نگاه کرد و رو به منی که سرم همچنان پایین بود گفت: -اینو می‌گیم کس و کارش اینجا نبودن، خودشم خودسره، تو چی؟ تو خواهرت اینجا نبود؟ برادرات اینجا نبودن؟ نمی‌تونستی به یکیشون بگی؟ صلاح مشورت بخوای؟ جواب خاله رو نمی‌تونستم مثل بهار بدم. نمی‌تونستم شکایتم از زمین و زمان رو بهونه کنم و حق به جانب باشم. پس ساکت و بی حرف تو همون حالت موندم. ماشین تو کوچه‌ای پیچید که آپارتمان سیروان با اون همسایه‌های پر حاشیه‌اش توی اون قرار داشت. همین که سرعت ماشین کم شد، خاله گفت: -بنفشه امشب با من می‌مونه. ماشین کامل ایستاد. سیروان مات و متحیر به مادرش نگاه کرد و گفت: -خب تو هم بیا امشب پیش... -وسایلم خونه بهار مونده. امشبم بنفشه رو با خودم می‌برم، وقتی میام خونه‌ات، که مدرکی که گفتی رو بهم نشون بدی. سیروان به من نگاه کرد. خاله گفت: -گفتی رفتید محضر دیگه! مدرک محرمیت رو می‌خواست. مستاصل به سیروان نگاه کردم. ولی سیروان انگار مطمین بود از خودش که سر تکون داد و گفت: -من هر شب که تنها بودم امشبم روش، فردا میام با مدرک میارمتون اینجا، هم بنفشه رو هم تو رو. گفت و پیاده شد. مهیار ماشین رو به حرکت در آورد. نگاهم رو تا می‌شد روی سیروان نگه داشتم. این مدرک از کجا میخواست بیاره؟ اصلا چرا خودش رو داشت این طور به آب و آتیش می‌زد؟ چرا منکر نمی‌شد؟ چشمم رو از سیروان گرفتم و به خاله که به شکل نگاه کردنم به پسرش خیره شده بود، دادم. خجالت کشیدم و مسیر نگاهم رو عوض کردم. خاله نفسش رو بیرون فوت کرد و زمزمه کرد: -خدا بیامرزه این آفرینو. چرا یهو یاد مامانم افتاد؟ ولش کن، همین که من داشتم با خاله مهناز برمی‌گشتم خونه خواهرم خوب بود و اینکه با سیروان زیر یک سقف تنها نمی‌شدم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت85 روی صندلی عقب و کنار خاله نشسته بودم و به این فکر می‌کردم که چطور و با چه
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 وارد اتاق طبقه بالا شدم، خاله هم به همین اتاق می‌اومد. خودش گفته بود، گفته بود که امشب پیش من می‌خوابه. ذوق داشتم. بعد از مدتها داشتم با زنی شب رو صبح می‌کردم که عاشقش بودم. خدا رو شکر امشب با همه اتفاقات بدش به خیر گذشته بود و حالا من تو اتاقی بودم که قرار بود چهار سال توش زندگی کنم تا درسم تموم شه، ولی نمونده بودم. در اتاق باز شد. با دیدن قیافه جدی و تا حدی اخم‌آلود خاله، ذوق بچگانه‌ام رو پنهان کردم و مثل یه دختر نادم و ناراحت لب تخت موندم. خاله کمی نگاهم کرد ساک و چادرش رو گوشه اتاق رها کرد و کلیپس روسریش رو کشید. -تُشکی چیزی نیست؟ حالت نادمم رفت و ذوق بچگانه نمود پیدا کرد. -با هم می‌خوابیم رو همین تخته دیگه، من که لاغرم شمام که ... جا می‌شیم. قیافه جدی خاله لحن تکه آخر جمله‌ام رو به همون بنفشه نادم تغییر داد. لب تخت و با فاصله از من نشست. -نمی‌دونم من اشتباه کردم، یا فروزان خانوم. سر به زیر انداختم و خاله گفت: -بچه که بودی، هر موقع کار بدی می‌کردی، باهات دیگه حرف نمی‌زدم تا خودت بیای بگی ببخشید. الان چی کار کنم بنفشه؟ الان چی کار کنم؟ ببخشیدم اگر بگی فایده‌ای نداره. لحنش تغییر کرد و حالتی تندتر گرفت. -دختر مگه تو کس و کار نداری؟ بزرگتر نداری؟ اون پسر احمق من مادرشو بی‌خیال شده، تو چی؟ اگه بهار و حسامم قبول نداری، نمی‌تونستی به فروزان خانم بگی، نمی‌تونستی به من بگی. تو که یکسره داری برای من فیلم و جوک و متن می‌فرستی، نمی‌تونستی اینم بگی؟ چی می‌گفتم؟ که دروغ گفتم؟ می‌گفتم دروغم از ترس بود؟ ترس برگشتن به شیراز؟ اینجا حداقل یه خوابگاه داشتم، اونجا هیچی نداشتم. بگم حسام یقه سیروان رو گرفته بود و من ترسیده بودم وقتی برادرم به سمتم خیز برداشت و سیروان جلوش ظاهر شد. بگم من بودم و بهار و حسام و سیروان، دو تا زن و دو تا مرد که یکیشون در حد انفجار عصبانی بود. بگم از شب قبلش کلی بهم استرس وارد شده بود، تو سرما مونده بودم، شب نخوابیده بودم، تو خوابگاهم دعوام شده بود و برگشتن به اونجا یعنی جمع کردن فیس و افاده دخترهای از دماغ فیل افتاده. بگم من دنبال آرامش بودم که به خونه خواهرم اومدم و نمی‌دونستم حسامم اومده، اونم از شب قبل. بیست و چهار ساعت تمام هم همه جا رو دنبالم گشته. بگم عصبانیتش رو که دیدم و ترسیدم که اونطوری گفتم. ولی اگر اینها رو می‌گفتم آبروی سیروان رو هم می‌بردم. سیروانی که از دیشب پایه همه کارها و اشتباهاتم بود. اگر هم نمی‌گفتم باید همینطور سر به زیر می‌موندم. اگر می‌گفتم خاله دوباره با پسرش قطع ارتباط می‌کرد. نمی‌گفتم هم که عمه رو چی کار می‌کردم. -بنفشه...منو نگاه کن. نگاهش کردم، منتظر جواب سوالش بود، همونکه چرا نگفته بودم بهش. چشم باریک کرد و گفت: -از اول برام تعریف کن ببینم. -از اول چی؟ -از اولی که همچین برنامه‌ای با سهیل چیدی. تو ده سال دوم زندگیم خاله رو کمتر دیده بودم ولی این نگاه و این شکل حرف زدن رو یادم نرفته بود. می‌خواست راست و دروغ حرفهام رو در بیاره. هر کجاش با حرفهای سیروان یکی نبود، مچم رو همونجا می‌گرفت. حالا باید چی کار می‌کردم؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت818 قبل از ورودم به آشپزخونه بلند فریبا رو صدا زدم. -فریبا، فریبا! ج
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 نوبت فرببا بود و حسام با مرتب کردن کارتها منتظر همسرش بود. نیایش که حالا کنار پدرش به بازی روی زمین طمع‌کارانه نگاه می‌کرد، با دیدن فریبا به طرفمون اومد. فریبا نیایش رو تو آغوشش گرفت و کنار همسرش نشست. یه چیزی ته دلم می‌گفت که کاش بازی نکنند. مهیار هم به جمعشون اضافه شد. فریبا تاس رو انداخت. کنار مهیار نشستم. به عدد روی تاس نگاه کرد و مهره‌اش رو حرکت داد. شماره‌اش رو خوندم و کارت رو برداشتم. به چشم‌های منتظر فریبا و حسام نگاه کردم و سوال رو خوندم. -نوشته، یه خاطره خوب و مشترک با همسرت رو تعریف کن. فریبا به حسام نگاه کرد. همه منتظر بودیم که فریبا شروع کنه. فریبا کمی فکر کرد و گفت: -یادته، موتور دوستت رو گرفتی و بعد با هم رفتیم موتور سواری؟ حسام لبخند زد و نگاهش رو گرفت. فریبا ادامه داد: -اون روز به من خیلی خوش گذشت. با موتور دور شهر چرخیدیم و یه بستنی هم خوردیم و برگشتیم. مهیار گفت: -اگر موتور سواری دوست دارید، موتور من هستا. می‌تونید برید باهاش یه چرخی بزنید. فریبا به حسام نگاه کرد. معلوم بود از پیشنهاد مهیار اصلا بدش نیومده. حسام سرش رو به معنی باشه تکون داد. انگار داشت همه چیز خوب پیش می‌رفت. حسام از بین کارتهای امتیازش پنج کارت به طرف فریبا گرفت. انگار اون روز به پسر عموی من هم خوش گذشته بود. حالا نوبت حسام بود. تاس رو انداخت و مهره رو حرکت داد. نوشته روی کارت رو خوندم. -یه خصوصیت همسرت که دوست نداری رو بگو. نگاهم رو بالا گرفتم. حسام گفت: -لجبازی. به فریبا نگاه کردیم. داشت به برگه‌های امتیاز نگاه می‌کرد که موبایل من زنگ خورد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت819 نوبت فرببا بود و حسام با مرتب کردن کارتها منتظر همسرش بود. نیایش
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 از جام بلند شدم. به دنبال مکان موبایل توی خونه چشم چرخوندم. روی عسلی کنار مبل پیداش کردم. نگاه مهیار به من بود. منتظر بود که بگم کی پشت خطه. مخاطب زیادی نداشتم ولی مهیار هنوز به این مقوله حساس بود. موبایل رو برداشتم. مونا بود. سر بلند کردم و گفتم: -موناست. حلال زاده‌است. تماس رو وصل کردم. به طرف اتاق خواب رفتم. -الو.... احوال پرسی گرمی با دوست عزیزم کردم. وارد اتاق خواب شدم و روی تخت نشستم. -چه خبرا؟ لبخند زدم و گفتم: -راستش داشتم همین الان بهت فکر می‌کردم. پسرعموم با همسرش خونه ما هستند... پس زمینه صداش پر از سر و صدا بود. جمله‌ام رو ناقص رها کردم و گفتم: -چه خبره اونجا؟ -راستش اسباب کشیه، صاحبخونه بهمون گفته بلند شید. خواهرم و زن‌داداشم اومدند اینجا کمک. راستش زنگ زدم که...چطوری بگم؟ دلم شور زد. -چی شده مونا؟ -آخه روم نمی‌شه. -مونا خواهش می‌کنم، من آرامش و زندگیم رو بهت مدیونم. تو و شوهرت الان چهارساله دارید به من و مهیار دوستانه مشاوره میدید. هر چقدر هم اصرار کردیم تا حالا هزینه‌اش رو نگرفتید. -چه حرفیه، خودمون اینجوری دلموت خواست. فقط می‌ترسم فکرای دیگه کنی! معترض اسمش رو صدا زدم: -مونا؟ -باشه بابا، یکم پول می‌خواستم به عنوان قرض، یه ماهه دیگه می‌تونم پسش بدم. راستش برای پول پیش خونه جدید پول کم داریم. لبخند زدم و گفتم: -این رو خجالت می‌کشیدی بگی دیوونه! تو مبلغت رو بگو، من خودم در خدمتم، منم نداشته باشم مهیار حتما داره. برنامه‌ای تو ذهنم ریختم و گفتم: -مونا، گفتم بهت که مهمون دارم، مهمون‌هام یکم مشکل پیدا کردند با هم، مشکلات زن و شوهری، خواستم بهشون کمک کنم، اون بازی تو رو بهشون پیشنهاد دادم. -خب؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت820 از جام بلند شدم. به دنبال مکان موبایل توی خونه چشم چرخوندم. روی
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 -راستش خیلی موفق نبود، دعواشون شد و داشت کار به جاهای باریک می‌کشید. هنوزم دارن بازی می‌کنن، ولی من همه‌اش دلم شور می‌زنه. زن پسرعموم خودش چند تا سوالم قاطی برگه‌ها کرده، البته یواشکی. الان خیلی دلم می‌خواد بهشون بگم بازی نکنید ولی نمی‌شه. -بزار ببینم، اولش دعواشون شده ولی خودشون اصرار دارن ادامه بدن؟ -آره، پیشنهاد بازی مال ما بود، ولی هر دوشون اصرار دارند که ادامه بدن. -بزار بازی کنن، اشکالی نداره. -می‌ترسم دوباره دعواشون شه. -همین که اصرار دارند ادامه بدن و همین که سعی دارن دعواها و اعتراضاتشون رو مدیریت کنند، خوبه، حداقل حرف هم رو می‌شنون. البته پیشنهاد این بازی مال زن و شوهرهاییه که مثل تو و شوهرت چندین بار مشاوره دیدید ولی خب الان که اونا خودشون دوست دارند بزار اینجوری شروع کنند، ولی بعدش حتما باید برای رفع مشکلات برن پیش مشاوره یا خودشون یه کاری بکنند. -باشه، فقط من خیلی دلم می‌خواد تو بیای و یه جلسه باهاشون حرف بزنی. با مکثی کوتاه گفت: -بهار من الان نمی‌تونم، شرایطم رو نیستی ببینی. -می‌دونم، مهیار رو که می‌شناسی، نمی‌زاره من تنها خونه کسی برم، وگرنه خودم می‌اومدم کمکت. ولی اگر می‌تونستی نیم ساعت هم باهاشون حرف بزنی که اینا استارت مشاوره رفتنشون بخوره لطف بزرگی بود. چون هر دو تاشون یه جور غدن. پسرعموم مغروره و حرف حرف خودشه و زنش هم لجباز تر از خودش. کمی فکر کرد و گفت: -باشه، غروب که میام پول رو ازت بگیرم، همون موقع باهاشون حرف می‌زنم. تشکر کردم و بعد از خوش و بشی کوتاه تماس رو قطع کردم. سر بلند کردم. مهیار جلوی در ایستاده بود. دلش طاقت نیاورده بود و اومده بود ببینه که چی گفتم و چی شنیدم. بدون مقدمه گفتم: -پول قرض می‌خواست. وارد اتاق شد و گفت: -چقدر؟ -راستش نگفت. فقط گفت دارن اسباب کشی می‌کنند گفت یه ماهه پس می‌دن. سر تکون داد و به من اشاره کرد که نزدیکش برم. از روی تخت بلند شدم. مهیار با چشم و ابرو حسام و فریبا رو نشون داد. نگاهشون کردم. حسام دست به کمر و طلبکار بود. -من خودم دیدم تاس رو چرخوندی! -می‌خوای به سوال جواب ندی، بگو جواب نمی‌دم. اینجوری نوبتت هم می‌سوزه. -آخه این چه سوالیه، شما مادرت رو بیشتر دوست داری یا زنت رو؟ -خب سوال رو جواب بده. کدوم رو دوست داری؟ -فریبا، این سوال رو تو خودت چپوندی لای این برگه‌های سوال. -خب تو فکر کن من می‌خوام جواب این سوال رو بدونم. به مهیار نگاه کردم و گفتم: -مونا گفت میاد یکم باهاشون حرف بزنه. -از شام دعوتش می‌کردی! -حواسم نبود. حالا اومد بهش تعارف می‌زنم. به فریبا و حسام نگاه کردم و گفتم: -دخالت بکنیم؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت821 -راستش خیلی موفق نبود، دعواشون شد و داشت کار به جاهای باریک می‌کشید
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 مهیار دست پشتم گذاشت و به طرف سالن هدایتم کرد و بلند گفت: -چرا نمی‌تونی به این سوال جواب بدی؟ جوابش که خیلی ساده است. مخاطبش حسام بود. حسام چشم از همسرش گرفت و به ما که نزدیکشون می‌شدیم نگاه کرد. کنارشون نشستیم. حسام گفت: -این سوال رو خودش نوشته و قاطی سوالا کرده، غیر از اینه؟ مهیار به من نگاه کرد و گفت: -تو تا حالا چرا این سوال رو از من نپرسیدی؟ شونه بالا دادم و اون ادامه داد: -حالا بپرس. خندیدم و گفتم: -من رو دوست داری یا مامانت رو؟ مهیار چشمک زد و گفت: -مامانم رو. بلند خندیدم. مهیار گفت: -ولی قرار نیست چون اون رو دوست دارم زنم رو، عشقم رو دوست نداشته باشم. به فریبا نگاه کردم و گفتم: -تو خودت بابات رو بیشتر دوست داری یا شوهرت رو. حسام گفت: -منم همین رو می‌گم، می‌گم هر کسی رو جای خودش دوست دارم، این پیله کرده می‌گه یه نفر رو باید بگی. فریبا نگاهش رو پایین انداخت و گفت: -ولی مرتبه جایگا‌ه ها فرق داره، من می‌خواستم جایگاهم رو بدونم. حسام گفت: -جای تو روی سر منه، خوبه؟ فریبا چیزی زمزمه کرد که گویا فقط حسام شنید. نچی کرد و طلبکار به فریبا نگاه کرد. فریبا نگاهش رو از همسرش گرفت و گفت: -من به این سوال می‌خوام امتیاز ندم. حسام متاسف سر تکون داد. -خب نده. من هر دو تون رو دوست دارم. ولی تو به این سوال بهار جواب ندادی، من رو بیشتر دوست داری یا بابات رو. اصلا من رو دوست داری، اگه داری از ده امتیاز بده. فریبا تاس رو به طرف حسام گرفت و گفت: -این سوالا به من نیوفتاده، الانم نوبت توعه. حسام برگه‌ها رو کنار گذاشت و گفت: -می‌خوام تاس ننداخته و به دور از بازی جواب این سوالم رو بگیرم. اصلا برام مهم شد. فریبا به حسام خیره شده بود و حرفی نمی‌زد. خواستم میانجی گری کنم که بازی ادامه پیدا کنه که صدای جیغ نیایش بلند شد.
💝💝💝💝💝 ادامه پارتهای رمان بهار ۳۰ هزار تومن. شرایط عضویت در وی‌آی‌پی رمان بهار رو اینجا مطالعه کنید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca می‌تونید پارتهای باقیمانده رو یک جا بخونید
‌ چو بی‌یادم نمی‌باشی مرا بی‌یاد خود مگذار بیاد خود کن آبادم که بی‌یاد تو ویرانم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت86 وارد اتاق طبقه بالا شدم، خاله هم به همین اتاق می‌اومد. خودش گفته بود، گ
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 نگاهم رو مچ دستم موند، رفتم به دوازده سیزده سال پیش. مچ دستم تو دست سیروان بود، روپوش کالباسی رنگ مدرسه تنم بود. اون روزها بهش نمی‌گفتم سیروان، برام سهیل بود. من هنوز تو سن کودکی بود و یه پسر نوجوون. تند تند راه می‌رفت و من با پاهای کوچیکم دنبالش می‌دویدم. سرعتش زیاد بود و گاهی سکندری می‌زدم. بالاخره پام به پام گیر کرد و زمین افتادم. زانوم درد گرفت و زدم زیر گریه. کنارم نشست. اون روزها هنوز ریش و سیبیل نداشت. -درست راه بیا دیگه! -تند می‌ری خب! -از لوس بازی بدم میادا، گریه نکن ببینم. اشکم رو پاک کردم. خون زانوم از زیر شلوار پارچه‌ای مدرسه بیرون زد و من با دیدن خون صدای گریه‌ام رو بالا بردم. -ببند دهنتو ببینم. پاچه شلوارم رو بالا داد. -خون اومده سهیل! -خیلی خب، خونه دیگه! خوب میشه. -ای وای، ببین بچه چی شده! سر سهیل به سمت صدا چرخید، زن مغازه دار بود که سهیل رو هم شناخت. -تو پسر مهناز خانوم نیستی؟ این خواهرته؟ سهیل سر تکون داد و ایستاد. بازوم رو گرفت و کشید. به زور ایستادم. زانوم درد می‌کرد و اشکم هم که بند نمی‌اومد. زن دست توی کیف پولش کرد و گفت: -وایسا یه دقیقه من چسب دارم. اینجا چی کار می‌کنید این ساعت؟ مدرسه‌ام که خیلی وقته تعطیل شده. نگاهم به دهن سهیل بود که ببینم چی می‌گه. -کیفشو جا گذاشته بود مدرسه، فردا هم کلی مشق داره، مجبور شدیم برگردیم، سرایدار مدرسه هم درو باز نمی‌کرد، کلی در زدیم و... زن چسب رو به سهیل داد و به کیف من که یه وری روی دوش سهیل انداخته بود نگاه کرد. -خوبه حالا گرفتید. سهیل چسب رو گرفت. جلوم زانو زد و چسب رو به زانوم زد. زن به خاله سلام رسوند و رفت توی مغازه‌اش. نمی‌تونستم راه برم، سهیل یکم غرغر کرد و بغلم کرد. تو بغلش بودم و نزدیک کوچه خودمون که گفتم: -به خاله هم همینو بگم؟ همون که به خانمه گفتی؟ سرش رو تکون داد و گفت: -آره، اگه رفتیم خونه و مامان بود، من همینو می‌گم، تو هم ادامه بده. اگه نبودم که صداشو در نیار. -بزارم زمین، میتونم خودم راه برم. آروم خم شد و روی زمین رهام کرد. -اگه تو نبودی و ازم پرسید چی؟ صاف ایستاد. مچ دستم رو گرفت و گفت: -من حواسم هست چیزایی رو بگم که تو می‌دونی، تو هم همه چیزو میتونی بگی، به غیر از اون دعوا با اون پسره، بعدشم این جا گذاشتن کیفم میشه اضافه کنیم بهش. به زانوم اشاره کرد: -درد نمی‌کنه؟ سر بالا انداختم. -پس با من هماهنگ باش، خب؟ -هما..هما ... این که گفتی چیه؟ خندید، لپم رو کشید و گفت: -نه درست میتونی راه بری، نه از خودت دفاع کنی، نه می‌دونی هماهنگ چیه، به چه دردی می‌خوری تو؟ -عوضش موهام طلاییه. - طلا که نیست، طلاییه، بدلیه، نون و اب ازش در نمیاد... تو حواست به من باشه، این یعنی هماهنگ. وقتی رسیدیم خاله خونه بود، تازه رسیده بود و از ما دلیل میخواست برای این دیر اومدنمون. من و سهیل هر چی دیده بودیم و شنیده بودیم رو گفتیم و فقط همون صحنه دعوا رو سانسور کردیم. دقیقا هماهنگ با هم. یه طوری شد که خودمونم باورمون شد که دلیل دیر کردنمون جا گذاشتن کیف من بود. اون روز سهیل به خاطر من با اون پسر دعوا کرد، دلیلش و چرای دعوا رو اصلا یادم نمی‌اومد، ولی اون هماهنگی... نگاه از مچ دستم گرفتم و رو به خاله گفتم: -پارسال خیلی اتفاقی همو دیدیم، از شاگردای مهیار بود که براش وسایل ورزشی آورده بود خونه. منم اونجا بودم. نمی‌دونستم اومده تهران، اونم اصلا نمی‌دونست مهیار، شوهره بهاره. بهارم میگفت اگر من نمی‌شناختمش، امکان نداشت بفهمه که اون سهیله. از اون روز گاهی همو می‌دیدیم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت87 نگاهم رو مچ دستم موند، رفتم به دوازده سیزده سال پیش. مچ دستم تو دست سیرو
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 لای چشمهام رو باز کردم، عمیق خوابیده بودم، اینقدر عمیق که یادم نمی‌اومد کجام. کمی به دور و برم نگاه کردم. خوابگاه نبودم، چون نه صدای خُرخُر می‌اومد و نه خش خش مشمای خوراکی. غلت زدم و بوی عطر خاله تو شامه‌ام پیچید. خودش نبود ولی بوی عطرش رو روی بالش جا گذاشته بود. کاش یه طوری می‌شد که همیشه پیشم می‌موند. تن و بدن کوفته‌ام رو کش دادم و یه دست و یه پام رو از تخت آویزن کردم. این کار حس خوبی بهم می‌داد. چند دقیقه‌ای تو همون حالت بودم و بالاخره از بالش دل کندم و نشستم. به ساک خاله که گوشه اتاق افتاده بود نگاه کردم و یاد دروغی افتادم که از دیشب گردن‌گیرم شده بود. نچی کردم و موهای توی صورتم رو کنار گوشم چپوندم. تا کجا می‌خواستم پیش برم؟ دیشب از شکل رفت‌ و آمدم با سیروان برای خاله گفتم. قضیه رو عاشقانه نکردم، گفتم به دنبال تشکیل خانواده، سیروان پیشنهاد داد و من پذیرفتم. خاله مهناز برای اینکه جزییات رو بفهمه سوال می‌پرسید و من بر اساس همون هماهنگ باشی که از دوازده سیزده سال پیش از دهنش شنیده بودم، پیش رفتم. در آخرم با یه سخنرانی پر احساس از خودم که منم دلم خانواده می‌خواد، یه جایی که مال خودم باشه، کسی که من به اون متعلق باشم و اون به من، تمومش کردم. گفتم که اشتباه کردیم که به کسی نگفتیم ولی ترسیدیم که مخالفت کنید. سیروان از مخالفت شما می‌ترسید و من از جنجالی که حسام در می‌آورد و در آخرم مخالفت عمه فروزان. گفتم که قرارمون رو آشنایی بیشتر بود و برای اینکه وارد گناه نشیم به هم محرم شدیم. نمی‌دونم تو دل خاله چی می‌گذشت، ولی به نظرم حرفهام رو پذیرفت. از جام بلند شدم. قصدم بیرون رفتن از اتاق بود که جلوی در یادم اومد اینجا خوابگاه نیست، خونه خواهرمه. بدی خونه بهار این بود که نمی‌شد بی شال و روسری از اتاق بیرون رفت. شالم رو از روی جارختی برداشتمو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. به حیاط کوچیکی که در واقع پشت بوم طبقه اول بود نگاه کردم. نم بارونِ دیشب هنوز رو موزاییک‌هاش دیده می‌شد. پا توی راه پله گذاشتم. صدای حرف زدن از آشپزخونه می‌اومد و صدای خنده پویا. پسره چشم سفید! خواهر بدبخت من تر و خشکش کرده بود، اونوقت جشن تولدش رو تو رستوران لاکچری با مادر چشم سفید تر از خودش می‌گرفت. پام به طبقه همکف رسید. همه توی آشپزخونه بودند و صداها هم از اونجا می‌اومد. امروز سیروان قرار بود با مدرک بیاد. از کجا و چطورش رو مونده بودم ولی وقتی اونطور با اطمینان حرف میزد، یعنی یه برنامه‌ای داشت. وارد سرویس شدم، دست و صورتم رو شستم. صدای زنگ خونه رو از همونجا شنیدم. از سرویس که بیرون اومدم، مهیار جلوی آیفون بود. متوجه حضور من شد که گفت: -حسامه، اول صبحی... آستین لباسم رو به صورتم کشیدم. دیروز تو همین سالن به سمتم خیز برداشت. می‌خواست بدونه کجا بودم و چرا بعد از دو روز که همه ازم بی خبر بودند با سیروان سر و کله‌ام پیدا شده بود، با سیروان، با یه پسر نامحرم، جوابی که نشنید به سمتم حمله کرد. حسام از این کارها نمی‌کرد، دعوا و سر و صدا داشت ولی دست بزن رو ندیده بودم. بهتر بود جلوی دست و پاش نباشم. از دیشب حرص داشت و ممکن بود ترکشش دامنم رو بگیره. به آشپزخونه رفتم. سلام کردم، بهار و خاله جوابم رو دادند. پویا جلوی پنجره ایستاده بود. -عمو حسامه. به من نگاه کرد. سلامی آروم داد و گفت: -به نظرم عصبانیه... نه از اون عصبانیت‌های معمولی، یه جور دیگه انگار عصبانیه. تا نزدیک پنجره رفتم. پویا درست می‌گفت، عصبانی بود. مهیار تا وسط حیاط به استقبالش رفته بود و اون عصبی و رنگ پریده در سالن رو نشون می‌داد.