eitaa logo
Call of duty
40 دنبال‌کننده
0 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تا برسم به اسکان همش تو خودم بودم از خجالت سرمو بالا نمیاوردم. وقتی رسیدم خونه با خودم گفتم چی میشه یهو یه صدا میتونه انقد منو بهم بریزه و روم مؤثر باشه.... این صدا از کجا میاد؟؟ عقل گفت:خب خودت یکم فکر کن...ببین چه ویژگی‌هایی داشت.... گفتم:اممم....خب....جنسش با حرفای شماها فرق داشت....میدونی حرفای شهوت و غضب.... شهی:شهی‌ام داااش.... استاد:بنده هم استاد غاضب هستم.... گفتم:باشه بابا حالا وسط حرف من نپرید...حرفای شما دوتا خیلی وابسته به خارج و عمل کردن بود یعنی کلا شما تا توی خارج یه چیزی می‌دیدید شروع میکردید به سر و کله زدن....ولی تو نه...راستش احساس میکنم خیلی کاری به خارج نداری و هر وقت میبینی یکی از این دوتا یه چیزی پیدا میکنه و شروع به تحریک میکنه تو میزنی تو پرش و کاسه کوزه هاشو میشکنی....دیگه..... عقل:داری خوب پیش میری یکم دیگه بگو... گفتم:میدونی جنس این صدا با صدای شماها فرق داشت....جنس اون انگار از نوع میل و کشش بود و یه عمقی احساس میکردم انگار این صدا داره از اعماق وجودم بالا میاد و برعکس شهی و استاد ربطی به خارج نداشت و مثل تو هم کارش با مفاهیم و ذهن نبود.... عقل:خب دیگه تقریبا رسیدی به آخرش! حالا صاحب این صدا رو میتونی حدس بزنی؟؟ گفتم:مگه تو هم میشناسیش؟؟؟ عقل:دست مریضاد ما رفیقای قدیمی هستیم و رابطه خوبی هم با هم داریم.... خیلی وقتا خودم بهش میگم بیاد سر وقتت اونم موقع‌هایی که دیگه خودم زورم به شهی یا استاد نمیرسه دست به دامن قلب عزیز میشم.... گفتم:قلب..... آره حسش میکنم....هی قلب صدامو میشنوی؟؟ قلب:مگه میشه نشنوم....این تویی که خیلی وقتا از من غافلی و صدامو نمی‌شنوی..... @CALL_OF_DUTY_1
ماجرا به اینجای صحبت منو قلب که رسید... استاد:بااشه بابا اون غافل تو ذاکر....حالا چرا تخریب مکنی؟؟؟ عقل:تخریب؟؟؟تخریب معمولا برای کسی به کار برده میشه که یه وجهه‌ای داشته باشه تو که نیاز به تخریب نداری.... گفتم:بابا بسه کنید تو رو خدا یبار داشتیم یه صحبت فایده دار میکردیم با قلبمون....استاد ول کن بزار صحبت کنیم.... عقل:خیلی ببخشیدا ولی تا وقتی تو همونجوری که میخوان صداشون کنی توقع نداشته باش اونا به نفعت کار کنن...اونا منفعت خودشون رو فقط در نظر دارن.... گفتم:ینی چی؟خب اونا جزوی از منن...منفعت من و اونا چه فرقی داره؟؟ عقل:اونا به قول خودت جزوی از تو هستن نه همه‌ی تو....اونا ابزارن مثل من و هر کدوم یه چیزایی رو میخوان که تا یه حدیش برای تو هم لازمه به حرفشون گوش بدی ولی بیشترش رو دیگه نه...میرن تو خواسته‌های خودشون نه خواسته و نیاز واقعی تو....هر کدوم از اونا فقط به خودش نگاه میکنه و نمیتونه همه جانبه به تو نگاه کنه و‌ همه‌ی نیازای تو رو در نظر بگیره.... گفتم:برا حرفت دلیلی هم داری؟ عقل:آره تو توجه کن این شهی و غاضب حتی منافع هم دیگه رو هم رعایت نمیکنن حتی به خودشون هم رحم نمیکنن...تو خودت شاهد بودی من بعضی وقتا برای این که دهن شهی رو‌ ببندم غاضب رو انداختم به جونش چون میدونستم اینا فقط به فکر خودشون هستن.... گفتم:خب چجوری میفهمی منافع هر کدوم چیه؟ عقل:یعنی تو نمیدونی؟؟ گفتم:چرا تا حدی میدونم....شهی که تو کار حال کردنه مثل خوردن و دیدن و از اینا.... غاضب هم که همش تو فکر دفاعه.... اصن غاضب رو که میبینم یاد چلسی مورینیو میفتم.... عقل:خوبه درست هم میگی ولی همینا عمق و سطح داره، کم و زیاد داره... حالا سر فرصت یادت میارم اینا چیا رو دوست دارن.... ادامه دارد.... @CALL_OF_DUTY_1
سایه نامنظم نور ماه روی زمین ناهموار افتاده بود. کوتاه و بلندی‌های نامنظم دیوار سا‌یه‌های آشفته درست کرده بود. گه گاه صدای نگهبانان رومی زبان می‌آمد و توجه مرد لاغر اندام را به خود جلب می‌کرد. گفت‌وگوی آن دو نگهبان رومی بیش از حد انتظار مورد توجه مرد لاغر اندام قرار گرفت و او را آشفته ساخت؛ مردی که به ظاهرش نمی‌خورد اهل ر‌وم باشد و بتواند حرفای آنها را بشنود. نور ماه اندکی بر چهره‌اش می‌تابید و این بر جذابی چهره‌اش می‌افزود هرچند رنگ صورتش بر اثر تابش زیاد آفتاب مقداری تیره شده بود. دختران و پسران کوچک در کنجی کنار هم جمع شده و بصورت متراکم در کنار هم خوابیده بودند و اغلب از سرما کز کرده بودند و رو اندازی نیز برای گرم کردن با خود نداشتند. تنها پوشش آنها در برابر سرما و گرما همان لباس‌های خاکی و نیمه پاره و بعضا نیمه سوخته‌ای بود که به تن داشتند. هرچند ظاهر پوششان و جایی که در آن ساکن بودند آنان فقیر جلوه می‌داد اما اصلا با رفتار مؤدبانه‌ای که از آنها دیده بودم همخوانی نداشت. با توجه به حرف‌هایی که مردم شهر درباره آنها می‌زدند آنان باید از خاندان اشراف یکی از بلاد اطراف باشند که به اسیری سپاه اسلام درآمدند. با این وجود چهره آفتاب سوخته آنان بیشترین شباهت را با چهره اعراب مدینه داشت. همگی با فاصله از دیوارهای نیمه خراب و کوتاه و بلند اطراف خوابیده بودند تا ناگهان در اثر ریزش قسمتی از دیوار _که اصلا بعید نبود_ آسیب نبینند..... ادامه دارد..... @CALL_OF_DUTY_1
در گوشه‌ای دخترکی با چهره‌ای در هم ،نشسته و زانوانش را در بغل گرفته بود. اولین سوالی که برایم پیش آمد این بود که چرا او بیدار است؟ این موقع شب، وقتی که همه خوابند حتی بزرگترهایش؛ چرا او باید بیدار باشد؟ با دقت در چهره‌اش میتوان یافت که خواب خوشی ندیده.... اشک چشمانش را فرا گرفته بود و بغض گلویش را. زیر لب چیزی با خود نجوا می‌کرد، گویا به دنبال کسی بود.... نمیتوانست جلوی ترکیدن بغض خود را بگیرد. کمی آنطرف تر خانم محجبه و عفیفی که از فرط خستگی تازه چشمانش را برهم گذاشته متوجه حال او شد. خانمی که تا لحظاتی پیش سرگرم خوابانیدن تک تک کودکان بود. کودکانی که هریک دردی داشتند. یکی از زخم‌هایش میگفت، یکی از آبله‌های پایش، یکی سراغ پدرش را میگرفت.... اما آن بانو با مهربانی کنار هریک می‌نشست و با او سخن میگفت. او‌ نوازش میکرد و جای زخم‌ها را می‌بوسید گویا بوسه‌ی مرحمی بر زخم کودکان بود. @CALL_OF_DUTY_1
احساس میکنم همه همینجور باشیم که انجام یک کاری که مدتی ترک شده باشه برامون سخته خب منم طبیعتا از این قاعده مستثنی نیستم خصوصا با این وضعی که شهی و استاد برام درست کردن عقل بیچاره هم که.... از آخرین قسمت خیلی وقت گذشته و منم با اینکه دوست داشتم ادامه بدم شلوغی برنامه‌ها نمیذاشت دیگه اصرار برادرا منو به سمت نوشتن دوباره تحریک میکرد. تا حرف تحریک شد شهی شروع کرد: هاااا چیه تحریک مال ما که باشه بده برا شما که باشه خوبه؟؟تا کی انقد تبعیض آخه؟؟ما انقلاب کردیم که این تبعیضا نباشه.... عقل:ما؟؟؟چی میگی برا خودت؟ وایسا وایسا چی شده انقدر پر‌حرف شدی؟ قبلا به اندک حرفی که منظورت رو‌ برسونه اکتفا میکردی ولی حالا مفصل حرف میزنی؟؟ شهی:ا ا راس میگیا...میدونی چون خیلی وقته این صاحب ما ننوشته دیگه همه رو با هم قاطی میکنه عقل:یعنی چی؟ شهی:موهوم... عقل:دوباره اینجور شد...درست بگو ببینم شهی:ینی بجا اون باید مینوشت حرف من که یه کلمس:ولش... عقل:خب کاری که مفیده چرا ولش؟؟ شهی:حسش... عقل:چطوره برای غذا خوردن حسش هست ولی برای نوشتن حسش نیست؟ شهی:قیاس مع الفارق... عقل:باریکلا میدونی چیه این؟ شهی:برا ساکت کردن تو کافیه...ما با غرض پیش میریم.... عقل به استاد:چیزی بهش نمیگی خیلی بی ادب شده‌ها...ولش کنم میاد سراغ تو... استاد:شهی فلان فلان شده خیلی چیز یاد گرفتی در این مدت...بزرگ شدی... شهی:بزرگ بودم از اولش....یادت نیس پدر عقل رو درآوردم....نگا کن چه حالیه بدبخت... روحش شاد...بغض گلومو گرفت...اون جَوون مرگ شد.... استاد:خب بسه با مزه...خیلی وقته فحش نخوردی لوس شدی... عقل:استاد ولش کن همین قدر براش کافیه .... میدونم مثل قبلیا نیست ولی قول میدم بهتر بشه😉 @CALL_OF_DUTY_1
تا دیدمش چشام برق زد. شهی:جووون رضا داره میاد... موهوم:بپر بغلش حیفه از دست میره فرصتاا...میدونی چند وقته ندیدیش؟؟؟ حداقل ده دقیقه از آخرین دیدارتون میگذره... عقل:چی میگی موهوم؟؟بابا هر چیزی یه حدی داره... شهی:آخه نگاشش کن.... موهوم:هی شهی حواست باشه سوتی نده بابا....نیگا عقل چجوری میپاد تو رو... شهی:حواسم هس موهی جون فقط داشته باش... آخه نگاش کن نجابت از صورتش میباره... موهوم:آره نیگا اصن این صورتش برق میزنه از معنویت.... شهی:آدم میخواد بره لپشو.... موهوم:شهییی.... شهی:آاا آدم میخواد بره بر پیشونیش که موضع نوره بوسه بزنه.... خوبه موهیی؟؟؟ موهوم:بابا دارم میگم ضایع بازی در نیار این عقل کار دستمون میده‌هاا.... شهی:نه پس تو به چه کار میای؟؟ موهوم:آهان... یه حدیث داریم محشر...میدونی ثواب مصافحه چقدره؟؟ثواب معانقه که بیشتر...به نظرم حیفه این ثوابا راحت از کفمون بره... گفتم: آره راس میگی موهوم... وقتی رضا بهم رسید با خنده بهش سلام کردم و گرفتمش تو بغلم.... شهی:آااخیشش... عقل:نباید این کار رو میکردی... شهی:بابا مگه چیه حالا یه بغل... موهوم:گناه که نیس بغل کردن بیخودی گیر نده.... عقل:از ما گفتن بود... موهوم:از ما هم گفتن و نشنیدن... ادامه دارد... @CALL_OF_DUTY_1
منتظر نظراتتون هستم... @M_M_H_E
زمستونای اینجا عجیب سرده. یه سوز خاصی داره سرماش. بعضی وقتا یه باد سرد که میاد اگه سه تا کاپشنم پوشیده باشی بازم از سرما میلرزی. دنبال رضا بود تا بهش بگم کی با هم یه صحبت کوتاه داشته باشیم. شهی:با رضا خوشکل صحبت کنیا عین خودش... یهو ناراحت نشه زبونم لال.... موهوم:برو بهش بگو رضا جون عزیزم میتونی یه چن دقیقه‌ای برام وقت بزاری با هم صحبت کنیم؟ یا مثلا بگو رضا جون دلم لک زده برا صحبت باهات کی بهم وقت میدی بیام پیشت؟؟ شهی:هااا.... این دومی بهتره.... عقل:مثل بقیه که باهاشون صحبت میکنی به رضا هم بگو. بگو آقا رضا امشب وقت داری یه چند دقیقه‌ای صحبت کنیم؟ وایسا وایسا اصلا صبحبتت مهمه؟ معلومه میخوای سر چی صحبت کنی؟ وقت خودت و اون بنده خدا رو تلف نکنی یهو... موهوم:بابا ده دقیقه صحبت که این همه سبک سنگین نداره....میزنیم بره دیگه... عقل:همین ده ده دقیقه هست که روی برنامه و کار آدم تاثیر داره.... موهوم:چه کاری بابا؟؟؟ شهی:اصلا چه کاری بهتر از صبحت با رضا؟؟؟اصلا وجود آدم پر‌ از انرژی میشه وقتی میبیندش....حالا چه برسه بشینی جلوش و باهم دوتایی صحبت کنید...وااای چقد خوبه..... رضا رو دم کتابخونه پیدا کردم. قبل اینکه بهش برسم گفتم: سلاام رضا و‌ لبخند زدم و دستمو براش تکون دادم. گفت:سلام مهدی جون دستاشو گرفتم خیلی سرد بودن. من تازه از حجره اومده بودم و دستام گرم بود ولی اون تازه داشت میرفت کتابخونه. شهی:آآخ دستاش سرده طفلکی....نگهشون دار تا گرم شن.... موهوم:دستشو بگیر تو دوتا دستت و هااا کن تا گرم شه... شهی:آفرین به موهی خودم با این نظرای خوبش.... دستشو دو‌دستی گرفتم تو دستم و گفتم:وای رضا چقد دستات سرده... دستشو آوردم بالا نزدیک دهنم و‌ شروع کردم به هااا کردن گفت:چیکار میکنی مهدی؟؟بزار خودم گرمشون میکنم...کتابخونه بخاری داره.... گفتم:حالا یکمم من گرمشون کنم مگه چی میشه؟؟ گفت:هیچی...راحت باش... گفتم:رضااا امشب یکم وقت داری مزاحمت بشم عزیزم؟ شهی:آاهاان... همیینه.... موهوم:وای چه استعدادی داره این پسر.... عقل:مگه قرار نبود مثل بقیه باهاش صحبت کنی؟؟ ادامه دارد.... @CALL_OF_DUTY_1
احساس میکردم روز به روز که میگذره بیشتر رضا رو دوست دارم. اصلا انگار هر روز یه چیزای جدیدی از خوبیای این پسر رو میبینم. تو کتابخونه نشسته بودم و کتاب جلوم باز بود. داشتم فکر میکردم حالا که من یه رفیق به این خوبی مثل رضا پیدا کردم چیکار کنم ارتباطمون کمرنگ نشه؟؟ موهوم:به نظرم باید تا میتونی کار مشترک باهاش برداری هرچی بیشتر باهم کار کنید ارتباطتون بیشتر میشه دیگه... شهی:منم آره همینو میگم.... عقل:اینجور که نمیشه.... تو میدونی تو همه کاری رضا وارد نیست و بچه‌های قوی تر از اون رو هم داری و باید بری سراغ اونا تا کارات درست پیش بره.... موهوم:نخیر هیچی مثل رضا نمیشه...اولا کی میگه بقیه از اون بهترن؟؟؟ ثانیا از شما که ادعای کار گروهی با بازده رو داری این حرفا بعیده چون اگه با یکی رفیق باشی خیلی راحت تر میتونی باهاش کار کنی شهی:بعدشم اصن رضا یه چیز دیگس... عقل:چی میگی موهوم؟؟؟اینا رو از خودم یاد گرفتی.... یعنی تو اصلا با بقیه بچه‌ها به اندازه‌ای رابطه نداری که بتونی راحت باهاشون کار کنی؟؟؟ موهوم:به اندازه رضا قطعا نه عقل:مگه حتما باید به اون اندازه باشه که کار پیش بره؟؟ تا حالا که رضایی نبوده مهدی کار گروهی نتونسته بکنه؟؟ موهوم:بازدهی خیلی فرق داره.... عقل:حتی وقتی توانایی انجام اون کار رو نداره؟؟ موهوم:خب کمکش میکنه تا پیدا کنه... میدونی چقد این کمکا ثواب و رشد داره؟؟ عقل:تو خودت تو کار خودت موندی میخوای آموزش بدی؟؟ موهوم:اصن باهم شروع میکنیم و پیش میریم.... عقل:چیو؟با چه هدفی؟با چه موضوعی؟ موهوم:اه انقد گیرای الکی نده بزار کارمونو بکنیم....مگه نه مهدی؟؟ گفتم آره حیفه ما که همو پیدا کردیم از این ظرفیت استفاده نکنیم.... شهی:باریکلا...شاگرد خودمی.... عقل:عجب یعنی این همه حرفای من همه دود هوا بود؟؟ استاد:فقط اعصابمونو خورد کردی نفهم.... موهوم:به به استاد غاضب عزیز... خوب وقتی اومدی... عقل:من دیگه حرفی ندارم.... شهی:آاخییش....این رفت.... موهوم:خب حالا چیکار کنیم؟ شهی:یه کاری باشه که وقت زیادی بخواد... موهوم:یه چیزی تو مایه‌های مباحثه روزانه.... گفتم:آره همینه.... ادامه دارد..... @CALL_OF_DUTY_1
عقل:چجوره که وقتی تو ابراز احساسات میکنی و میخوای بهش بفهمونی دوستش داری مطابق احادیث هست ولی وقتی بقیه این کار رو میکنن ناراحت میشی و به طرف میگی داداش بخاطر خودت میگم خوب نیس این کار.... موهوم:خب معلومه عقل این چه حرفاییه تو میزنی؟؟؟مهدی کاملا از روی محبت داره این کار میکنه ولی بقیه چی؟؟ اصلا معلومه ریشه درستی نداره کارشون.... عقل:ماشاالله ریشه یابم که شدی.... برا بقیه ریشه درستی نداره و فقط برا تو ریشش درسته؟؟فقط تو اونو دوست داری؟؟بقیه روی هوا و هوس دوستش دارن؟؟ موهوم:تو اینکه مهدی اونو دوست داره که شکی نیست... تو شک داری؟؟؟ بقیه اصلا انقد دوستش دارن؟؟انصافا کی به اندازه مهدی اونو دوست داره هاا؟؟ عقل:بابا وایسا مگه هرچی برگشت به دوست داشتن درسته؟؟یعنی وقتی ریشه محبت شد دیگه حرفی نیست؟؟؟ این محبت چجوری به وجود اومده موهوم جان؟؟ موهوم:حالا هرجور به وجود اومده مهم نیست مهم اینه که الان هس.... عقل:نخیر، تو اصلا مگه میتونی بدون اینکه چیزی یا کسی رو دوست داشته باشی یه کاری در اون جهت انجام بدی؟؟؟ موهوم:خب نه انصافا عقل:پس حرف سر وجود محبت نیست سر اینه که این محبت چجور بوجود اومده؟؟ موهوم:از من میپرسی؟؟؟برو از صاحبش بپرس.... عقل:قلب جواب بده با تو ام.... قلب:بله چی میگی؟ عقل:چجوری یه محبت توی تو شکل میگیره و زیاد میشه؟ قلب:خودت نمیتونی حدس بزنی عقل؟؟ عقل:میخوام از زبون خودت بشنوم... قلب: با هم پیش میریم تا به جواب برسی... یه چنتا از غذاهایی که دوست دارم رو بگو عقل:غذا؟؟چه ربطی داره؟ قلب:حالا جواب بده تو... عقل:اینا رو باید شهی بگه... شهی:پیتزا، کباب، جوجه.... قلب:چرا اینا رو گفتی؟این همه غذا دیگه هم بود که... شهی:خب موقع خوردن اینا بیشتر حال میکنم...اصن چشمم که به این دایره پیتزا میخوره کنترلمو از دست میدم... عقل:میخوایم به نتیجه برسیم شهی درست حرف بزن....حال میکنم یعنی چی دقیقا؟؟ شهی:واا... چه انتظارایی از من داری...میخوای خودمم بجات فکر کنم... عقل:نه نه نه شما همین میزان فعالیتی هم که داری برای هفت نسل ما بس بسه... شهی:حال میکنم دیگه....حالا به قول عقی جوون لذت میبرم...اه اه با این نوع حرف زدنش...لذذذت...بگو حاااال میکنم دیگه.... عقل:خب قلب گفت. این غذاها رو بیشتر دوست داره چون بیشتر از خوردنش لذت میبره.... قلب:من چه ورزشی رو از بقیه ورزشا بیشتر دوست دارم شهی؟ شهی:تست روانکاویه؟؟؟ عقل:بابا جواب بده.... شهی:واتر پلو با ویلچر.... عقل:لوس نشو الان وقتش نیست.... شهی:اه باشه بد اخلاق...فوتبال.... قلب:خب درست؛ چرا فوتبال؟؟اینو تو فقط میتونی جواب بدی مثل سوال قبل...چون کارت همینه.... شهی:خب این چه سوالیه؟؟؟معلومه چون خیلی حال میده....آخه ورزشای دیگه چه حالی داره؟؟مثلن شطرنج... اه اه میشینه زل میزنه به یه صفحه...بابا پاشو بدو...یه دوتا لایی بزن بخندیم.... ادامه دارد... @CALL_OF_DUTY_1
ممنون از برادرانی که با نظرات خوبشون بنده رو کمک میکنن به بهتر شدن داستان حتی حاضرم شما سوژه بدید و من بنویسم پس یاعلی علیه السلام.... @M_M_H_E
عقل:قلب خودت خوب میدونی منظورم این مسائل نبود برو سر اصل مطلب...اینا رو فهمیدم... قلب:باشه...بریم سراغ سوال اصلی... شهی حالا میخوام بگی من کیا رو بیشتر از بقیه دوست دارم؟ شهی:اونایی که کنارشون خوشی...اونایی که باهاشون حال میکنی...حالا یا آدم با مزه‌ایه....یا قیافش خوبه.... یا خوش صحبته.... عقل:اینا شد نشونه؟؟؟هی قلب واقعا تو فقط اینجور آدمایی رو دوست داری؟؟ولی من که بهت نگاه میکنم کسای دیگه‌ای رو هم میبینم...اگه اینا تنها ملاکت باشه چجوری بعضیا رو دوست داری که خیلی قیافه‌ای هم ندارن و خیلی هم اهل شوخی و صحبت نیستن.... قلب:نه درست میگی فقط اینا نیست... عقل:خب بگو جون به لبم کردی...چطوری میری سراغ یکی؟؟چرا این آدما؟ قلب:نگاه کن عقل من اومدم از همه چیزایی که دوست دارم برداشتم و یه جا جمع کردم؛ ویژگی‌های ظاهری و رفتاری و هرچیز دیگه‌ای که به نظرم دوست داشتنی بوده...من همه اینا رو تو یه آدمی که برا خودم ساختم جمع کردم حالا هرکی بیشتر شبیه این آدم من باشه بیشتر دوسش دارم... عقل:خب این ویژگی‌ها رو از کجا آوردی؟؟اینجور که تو گفتی این ویژگی‌ها رو بیشتر شهی تو کاسه‌ات گذاشته.... قلب:قبول دارم الان اینجورم....اون آدمه خیلی نزدیک و شبیه به دوست داشتنی‌های شهی هست ولی... عقل:آره تو اول اینجور نبودی قلب...ولی چی؟بگو جون به لبم کردی... قلب:من یه نیروی نهفته تو خودم دارم... عقل:نیروی نهفته؟؟از چی داری حرف میزنی؟؟ قلب:چیزی قبلا روش خیلی حساب میکردم...نیروی که خیلی وقتا میومد کمکم اما....اما از وقتی شهی رو راه دادم دیگه خبری از اون نیرو نیست...دیگه کمکم نمیکنه... عقل:چرا؟؟ قلب:اونم مثل تو با کارای شهی مخالفه.... عقل:چه خوب ما یه یار پیدا کردیم...تازه شدیم۳_۲...بازم اونا یکی جلو هستن... قلب:چرا۳_۲؟؟پس من چی؟؟ عقل:استاد و موهوم و شهی... منو نیروی نهفته تو... شما که رئیس مایی اصلا تو این تقسیم بندیا نمیای.... قلب:لوس نشو....بگو من چیکاره‌ام؟؟ عقل:خودت بهتر میدونی...ما همه سرباز توییم...هر وقت بخوای هر کدوم از ما رو که بخوای به کار میگیری...غیر اینه؟؟ قلب:نه...راست میگی همینجوره...ولی باور کن بعضی وقتا خیلی میخوام بیام سراغت ولی.... عقل:میدونم...تا وقتی تو سرازیری نیفتادی وایسادن راحته ولی وقتی افتادی تو سرازیری دیگه رفتن و نرفتنت دست خودت نیست با سرعت میری پایین.... قلب:آی گفتی...عجب غلطی کردم اون اول... عقل:چرا اون اول راهشون دادی؟؟ قلب:اشتباه کردم....دارم یه صدایی می‌شنوم...فکر کنم صدای همون نیروی نهفته‌ی قدیمیه... --:قلب راست میگه فقط حرفای شهی ملاکش نیست...منم هستم...منم یه چیزایی دارم که قلب خیلی اونا رو دوست داره و از من میگیره... عقل:تو همون نیروی نهفته‌ای؟؟ --:آره...خودمم... عقل:خب چیا رو میدی به قلب؟؟تو همونی که من دنبالشم؟؟ ادامه دارد.... @CALL_OF_DUTY_1